سال‌های تنهایی - 25

اسارت برای من آزمایشی الهی بود و همیشه در صحبت‌هایم با اشاره به این موضوع، از خداوند می‌خواستم که از این آزمایش الهی سربلند بیرون بیایم. گرچه قادر نبودم تأسف خود را نیز از زود اسیر شدنم کتمان کنم؛ ولی راضی به رضایت خدا بودم و همیشه به دیگران می‌گفتم: «اسارت، دنباله جبهه است؛ با این تفاوت که نوع وظایف آن کمی فرق دارد.

سال‌های تنهایی - 24

پس از یکی دو روز، همه امور را در دست گرفتیم. عمو (رادیو) صحیح و سالم بود و داستان (اخبار) به صورت مرتب و هر شب شنیده می‌شد. نگهبانی دادن برای کسب اطلاعات و جمع‌آوری اخبار ادامه پیدا کرد. فرار از طبقه دوم و از دل چند زندان که دو گروه نگهبانی – شهربانی و سازمان امنیت – از آن محافظت می‌کردند، فقط از طریق درگیری مسلحانه مقدور بود که آن هم موفقیتی در حد صفر داشت.

سال‌های تنهایی - 23

متوجه شدیم که قصد دارند وسایل و اتاق‌ها را مورد بازرسی قرار دهند. فهمیدیم که اول، نفرات را از اتاق خارج و اتاق و وسایل موجود را کاملاً تفتیش می‌کنند. بعد، نفرات را پس از بازدید دقیق بدنی، به اتاق برمی‌گردانند و از هرکس وسیله ممنوعه‌ای بگیرند نگهبان‌های فوتبالیست، در هشتی منتظرش خواهند بود!

سال‌های تنهایی - 22

در یک فرصت مناسب که یکی مراقب بود، اسکندری قلاب گرفت و من بالا رفتم و از پنجره کوچک زیر سقف، موقعیت بیرون را بررسی کردم؛ پنجره و دیوار بیرونی اتاق، به راهروی پشت بام مشرف می‌شد. تعدادی وسایل تیز و برنده را که برای طرح احتمالی فرار درست کرده بودیم، در کیسه کوچکی انداختیم و به وسیله نخی از پنجره آویزان کردیم و نخ را در همان بالا محکم بستیم.

سال‌های تنهایی - 21

چون تعدادمان کم بود، به مقررات زیادی نیاز نداشتیم؛ محبت، حس همکاری و صمیمیت باعث می‌شدکه دسته جمعی و مثل یک خانواده زندگی کنیم؛ مثلاً سفره‌ای بلند از گونی درست کرده بودیم و هر روز دو یا سه نفر مسئولیت داشتند که کارهای مربوط به غذا را انجام دهند. یا مثلاً در مورد نگهبانی، لیستی تهیه کردیم و همه به نوبت نگهبانی می‌دادیم.

سال‌های تنهایی - 20

روزهای اول خرداد ماه 1361، یک شب در حالی که مشغول گرفتن داستان بودیم، نویسنده داستان، یک‌باره و با حالتی خفه، فریاد زد: - بچه‌ها، خرمشهر آزاد شد! خدایا چه می‌شنویم؟ از شدت خوشحالی، بچه‌ها - ناخودآگاه - حرکاتی را انجام می‌دادند؛ یکی بی‌صدا بِشکن می‌زد، یکی بی‌صدا مشت‌هایش را گره کرده بود و لب‌هایش را به هم می‌فشرد، یکی بی‌صدا معلق می‌زد و بالا و پایین می‌پرید، یکی...

سال‌های تنهایی - 19

اوایل، مطالبی که از رادیو می‌گرفتیم، متنوع بود. حتی رادیو بی‌بی‌سی و ایستگاه‌های دیگر. اما بعد از یک هفته، با تدوین قانونی، گیرنده رادیو فقط باید ایران را می‌گرفت. به این ترتیب برنامه رادیو اختصاص به اخبار یافت که گاهی در ساعت 8 شب و گاهی 12 شب می‌گرفتیم. صحبت کردن راجع به مطالب گرفته شده، حتی با یکدیگر نیز ممنوع اعلام شده بود.

سال‌های تنهایی - 18

هنگامی که ما را به این آسایشگاه می‌آوردند، نگهبان‌ها برخورد خوبی با ما نداشتند و ما را حَرَس خمینی صدا می‌زدند. البته این مسئله باعث افتخار و سربلندی بود که دشمن، ما را معتقد و وابسته به حکومت اسلامی و امام بداند، گرچه موجب می‌شد که به ما اهانت کنند و برما سخت بگیرند. از جمله این ‌که مدت یک سال و اندی، حتی برای چند لحظه، ما را جهت استفاده از نور مستقیم خورشید و هواخوری، از اتاق خارج نکردند!

سال‌های تنهایی - 17

چشم‌های‌مان را بستند و به صورت زنجیری پشت سر هم ایستادیم. بعد، با فحاشی و بکش نکش، ما را به محوطه راهروی اصلی زندان بردند. پس از چندین دور گردش به چپ و راست برای گم کردن مسیر، مجدداً به همان ساختمان وارد کردند و به طبقه دوم بردند. ابعاد و شکل اتاق، مثل طبقه زیرزمین بود، فقط یک بادگیر در سقف داشت، مثل گنبد حمام‌های قدیمی که از آنجا نور و هوا می‌آمد.

سال‌های تنهایی - 16

زمانی متوجه وجود میکروفن شدیم که سیم یکی از آنها از پشت تخته بیرون افتاده بود؛ بدین خاطر، بعد از جست‌وجو و پیدا کردن میکروفن‌ها سیم‌های‌شان را قطع کردیم. دستگاه و ساختمان بسیار کوچکی داشتند که می‌شد آنها را در هر جایی کار گذاشت. سه تا را از کار انداختیم؛ ولی صلاح دیدیم که بقیه را دست نزنیم؛ زیرا اولاً معلوم نبود که تمام میکروفن‌ها کشف شده‌اند یا نه؟ ثانیاً وقتی دشمن متوجه کشف و انهدام آنها می‌شد، احتمالاً دست به اقدام و حربه دیگری می‌زد که می‌توانست برای ما ناشناخته بماند.
...
31
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.