صدای بال ملائک(9)
گلولهها پیاپی خط ما را نشانهگذاری میکردند. جادههای تدارکات، از دست گلولههای توپ، چند روزی بود که کمتر ساعت آسایش و راحتی را گذرانده بود. سنگرهای کمین هم آرامشی نداشت. همه از دست پدافند تکلولی که زیر صخرهای بزرگ، پناه گرفته و گاهوبیگاه از فاصله هشت کیلومتری، گلولهای آتشین هدیه میکرد، خسته شده بودند.صدای بال ملائک(8)
چند روزی بود که در محاصره بودیم. دشمن با هفت تیپ مکانیزه، جاده اصلی را که از آن تردد میکردیم، بسته بود و همچنان از روبهرو و دو طرف، بر ما فشار میآورد و از دیگر منطقه که دریاچه نمک بود و در پشت سر ما قرار داشت، حلقه محاصره را کامل میکرد. آتش سنگین دشمن غوغا میکرد و هر لحظه، دوست و برادری در خون خویش میغلتید.صدای بال ملائک(7)
فرمانده گردان بالای خاکریز نشسته بود و از پشت دوربین چشمیاش، دشت روبهرو را که از هر سو با انبوه نخلهای قدیمی احاطه شده بود، نگاه میکرد. دهها تانک دشمن، ساعتی بود که آرایش گرفته بودند و با استفاده از آتش سنگینی که آنها را پشتیبانی میکردند، به پیش میآمدند. هر لحظه، با درخشیدن آتشی از جلو تانکها، انفجاری، سینه خاکریز را با صدایی رعدآسا متلاشی میکرد. اگر باد ملایمی که در دشت میوزید، نبود، تمام منطقه را گرد و غبار و دود انفجارهای پیدرپی، در خود فرو میبرد.صدای بال ملائک(6)
دستور فرماندهی، کوتاه بود و صریح: ـ بچهها وسایلشان را جمع کنند و آماده حرکت باشند. تا اینجا عادی بود. هرگاه میخواستند گردان را به مرخصی بفرستند، همین کارها را میکردیم و بعد از تحویل دادن خط به گردان دیگری، به طرف پادگان به راه میافتادیم. هنوز به مقر گردان نرسیده، بچهها آنقدر سر و صدا و تیراندازی میکردند که همه گردانها خبردار میشدند که ما برگشتهایم...صدای بال ملائک(5)
ماه رمضان فرا رسیده بود و هر روز فداکاریها و جانبازیهای همسانان خود را میشنیدم و شوق حضور در جبهه، لحظهای راحتم نمیگذاشت. روزشماری میکردم که چه زمانی باید حرکت کنم، آخر من و دوستم – برادر شکوهیان – تکوتنها به درس مشغول بودیم و بیش از همه، سکوت حاکم بر فضای مدرسه، آزارمان میداد.صدای بال ملائک(4)
بند کفشهای کتانیاش را محکم کرد و بلند شد. شال کمرش را محکم بست و آمد به طرف بچهها که توی یک صف ایستاده بودند. همه، لباسهای کُردی به تن داشتند و دل تو دلشان نبود. لباسهای همه را یکییکی، وارسی کرد که مبادا در طرز پوشیدن لباس، ناشیگری به خرج داده باشند. آنها قبلاً هم این کار را کرده بودند، فقط این من بودم که برای اولین بار، این لباس را بر تن میکردم و به همین دلیل، دیرتر از همه آماده شدم.صدای بال ملائک(3)
جاری اروند، یله در آرامش ساحل، زمزمهکنان میگذشت و سینه نقرهفامش، در پرتو منورّهایی که هر از چندگاه در آسمان گُر میگرفت، میدرخشید. در آن سوی شط، جزیره امّالرّصاص عراق قرار داشت که در حاشیه ساحلی آن، انبوه نخلهای خاموش و سر در گریبان، تنگاتنگ ایستاده بودند و دیوار سبزفامی را ایجاد کرده بودند که در این ساعت شب، تیره و سیاه به چشم میآمد و در این سو که ساحل خودی بود، رزمندگان گردان غوّاصی حضرت ابوالفضل(ع) در آخرین دقایقی که به آغاز عملیّات مانده بود، وسایل و تجهیزاتشان را محکم میکردند...صدای بال ملائک(2)
شدیداً احساس تشنگی میکردم و چهرهام را غبار عملیات پوشانده بود. به طرف چند نفر از بچّهها که مشغول ساختن سنگر بودند، رفتم. ـ سلام بچّهها، خسته نباشید! این طرفها آب پیدا نمیشه؟ یکی از آنها قد راست کرد و همینطور که با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک میکرد، به سختی، به همان نزدیکی اشاره کرد: ـ سلام برادر! اونجا...آب اونجاست... خودم را به آنجا رساندم و آبی به سر و رویم زدم و وضویی گرفتم، و تازه قمقمهام را پر از آب کرده بودم و میخواستم به طرف سنگر برگردم که ناگهان، نیروی عظیمی، مرا مثل پر کاه از روی زمین بلند کرد.صدای بال ملائک(1)
از این هفته «مجموعه خاطرات روحانیان رزمنده؛ تیپ مستقل 83 امام جعفر صادق(ع) روحانیان رزمی تبلیغی» با عنوان «صدای بال ملائک» را میخوانیم. دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری این کتاب را در سال 1374 برای نخستین بار منتشر کرد و خاطرات به کوشش همان تیپ 83 گردآوری و تدوین شدهاند. «صدای بال ملائک» شامل 11 خاطره از راویهای متفاوت است.چشم در چشم آنان(28)
ظهر به ترکیه رسیدیم. اردوگاهی بود به شکل باغ که داخل آن چند چادر زده بودند. صلیب سرخ از طریق ژنِو آمده بود برای مبادله. چند نفر هم از هلال احمر ترکیه بودند و تعدادی پلیس. چند نفر هم از ایران آمده بودند که یک خانم هم بین آنها بود. آن روزها ترکیه رابطه خوبی با ایران نداشت. اول برخورد بدی با ما کردند؛ خانمی که از ایران آمده بود، ترکی میدانست. گفتیم برایشان توضیح بده. از ایران بگو....
35
...