خاطرات محمدرضا حافظنیا (17)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۷) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. به كنار جاده آمدم .(76) يك اطاقك چاه آب را در همان نزديكي ديدم. تصميم گرفتم وارد آن شوم و تا صبح همانجا صبر كنم. بهدليل حكومت نظامي ممكن بود دستگيرم كنند.(77) ضمن اينكه آنجا گرم هم ميشدم. وقتي به اطاقك رسيدم ديدم در و پنجرهاش قفل است و باز نميشود....خاطرات محمدرضا حافظنیا (16)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۶) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. آنجا ايستادم. با خداي خودم خلوت كردم. يك لحظه گفتم خدايا اگر من براي اين نهضت اسلامي و براي راه تو مفيد خواهم بود مرا نجات بده. در واقع با اين دعا تصميم به رفتن گرفتم. گفتم اگر من مفيد هستم ميروم، اگر نيستم مرا ميزنند و باز هم به هدفم كه شهادت است...خاطرات محمدرضا حافظنیا (15)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۵) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. ايشان در وضعيتي قرار گرفت كه اگر از بيرون با داخل زندان كار داشتند از طريق ايشان وارد عمل ميشدند. زندانيان سياسي و عمومي، ايشان را قبول داشتند. آقاي ظريف جلالي عملاً در جايگاه سرپرستي زندانيان شورشي قرار گرفته بود و امور را خيلي خوب اداره ميكرد....خاطرات محمدرضا حافظنیا (14)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۴) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. ظاهراً ديگر از ممنوعالملاقات بودن درآمده بودم. من هم نميدانستم چه كسي به ملاقات من آمده است؟ براي اولين بار بود. رفتم پشت اتاق ملاقات كه شيشههاي بزرگ و بستهاي داشت و با گوشي در آنجا صحبت ميكردند. ديدم آقاي عليرضا چايچي همان رفيق سابق كه بعدها...خاطرات محمدرضا حافظنیا (13)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۳) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. واقعاً من بيخبر بودم، نميدانستم چه خواهد شد تا اينكه مرا وارد سالن بزرگ زندان كردند. يك در كوچكي را باز كردند و گفتند برو داخل. اولش خيلي تاريك و تنگ بود. گفتم خدايا اينجا كجاست؟ اين دخمه كجاست؟ جلو رفتم. ديدم فضا باز شد، جمعيتي در آنجا بود، اول وارد...خاطرات محمدرضا حافظنیا (12)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۲) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. البته كتاب هم خواستم اما ندادند، بعد از اصرار من يكي دو كتاب دادند كه يكي از آنها كتاب ريشهها(50) بود و ديگري كتاب نسل اژدها. غير از قرآن هيچ كتابي ديني ديگري به من ندادند. حفاظت و نگهباني از من در زندان هم خيلي شديد بود. وقتي ميخواستم به دستشويي بروم...خاطرات محمدرضا حافظنیا (11)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۱) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. بعد بازجوها جزوة سرزمين اسلام را كه در سال 1356 به خواست برخي دانشجويان دانشگاه تربيتمعلم نوشته بودم آوردند و دربارة آن سؤال كردند.(41) در اين جزوه مطالبي مطرح شده بود كه در آن زمان تازگي داشت.(42) من مجموعه راه كارهايي را آنجا مطرح كرده بودم كه بازجو...خاطرات محمدرضا حافظنیا (10)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۰) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. تازه سؤالات شروع شد كه «تو از چه كسي شنيدهاي؟ يا كجا به تو گفتهاند؟ پس معلوم ميشود كه افرادي با تو ارتباط داشتهاند. باز همه چيز از اول شروع ميشد. البته آدمهاي تند و بدرفتاري بعداً آمدند و به مجموعه پيوستند كه خيلي خشن رفتار ميكردند. اذيت...خاطرات محمدرضا حافظنیا (9)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۹) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. انتقال به تهران فكر ميكنم يك روز بيشتر نگذشته بود كه ناگهان دست از بازجويي برداشتند. تنها در اتاق روي صندلي نشسته بودم. از سرنوشت شهيرمطلق (فرمانده لشکر) هيچ خبري نداشتم. بيرون هم نميدانستم چه خبر است، چون در محافظت كامل بودم. در محافظت عوامل...خاطرات محمدرضا حافظنیا (8)
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۸) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. خلاصه در همين فكر و خيال بودم كه به بازداشتگاه رسيديم، در را باز كردند و هُلم دادند داخل. من وارد سلول شدم. در آنجا اولين چيزي كه بر زبانم جاري شد و حتي بلند هم گفتم كه فكر كنم آنها هم شنيدند ـ جمله «فزت و رب الكعبه»(36) بود. اين جمله را از عمق جان و اعتقاد......
56
...