خاطرات روزهای انقلاب دختر اصفهان

مصاحبه: مائده شاه نظری

06 دی 1400


من زهرا کرباسی متولد ۱۳۱۶ هستم. اجداد من روحانیون و مراجع مطرح اصفهان بودند و جد بزرگ ما در خانه خودش در جوار مسجد حکیم مدفون هستند. سال ۱۳۳۱ که ۱۴ سال بیشتر نداشتم ازدواج کردم. تا سال ۱۳۳۵ سه بار زایمان داشتم که دوتا فرزند اولم را با بیماری، بعد از چند سال از دست دادم. در کودکی به مکتب‌خانه‌ای می‌رفتم که مکتب‌‌دار آن زنی مقیّد بود، به طوری که تعریف می‌کرد بعد از کشف حجاب چندین سال به حمام عمومی نرفته ‌است. هرگز در آن چند سالی که شاگردش بودم، خطی ننوشت و اصلاً از سوادآموزی که انجام می‌داد رضایت نداشت. برادرش برای ما روی کاغذهای کوچکی سرمشق می‌نوشت و خودش فقط روخوانی کار می‌کرد. خواندن را از او آموختم و پدرم هم کتاب‌های مربوط به علوم دینی را به من می‌دادند و می‌گفتند زمانی که می‌خوابیدند، برایشان بخوانم، وقتی احساس می‌کردم دیگر خوابیده‌اند، نمی‌خواندم اما متوجه می‌شدند و می‌گفتند: «بخوان! من توی خواب هم می‌شنوم». پدرم برای برادرهایم شناسنامه نگرفتند تا مبادا آنها را برای سربازی ببرند. آن دوران خیلی از خانواده‌های سنتی برای فرار از سربازی و به نوعی کارشکنی از این اقدامات می‌کردند. بعدها دایی‌ام برای آنها شناسنامه گرفت. خانواده مادری‌ام تحصیل‌کرده بودند و چند نفرشان در فرانسه زندگی کرده بودند، اما خانواده پدری‌ام سنتی و البته اهل علم بودند. پدرم خیلی من را باور داشتند و با من در کودکی کتاب‌های تاریخی و دینی و ادبیات کار می‌کردند. مادرم خیلی تأکید می‌کردند که کاری مثل آب کشیدن از چاه را در سن کم انجام ندهم اما پدرم می‌گفتند: «نه این بچه توانش را دارد». من چهار سالم بود که قرآن را به خوبی، تحت آموزش پدر می‌خواندم. پدرم هر روز صبح، با من قرآن کار می‌کردند و چیزی حدود پنج ریال آن روز را به من می‌دادند تا سوره‌های قرآن مثل زاریات و واقعه و سوره‌های کوچک را حفظ کنم.

همسرم آدم کاسبی بود که اصلاً زن را حساب نمی‌کرد و نه با روحانیت ارتباطی داشت و نه حتی با غیر روحانیت. فقط بازاری بود. هر روز می‌رفت درِ مغازه‌اش را باز می‌کرد و کار می‌کرد و برمی‌گشت. مرد بدی نبود اما ما زندگی خوبی نداشتیم، زندگی بدی هم نداشتیم. زندگی سردی بین ما حاکم بود. من بعد از این که استقلال مالی، از راه تدریس پیدا کردم، طلاق نگرفتم اما از او جدا شدم و با کمک مادرم و دو وام، با قیمت ۳۵ هزار تومان برای خودم خانه‌ای در خیابان رباط خریدم. یک روز وسائلم را جمع کردم دست بچه‌هایم را گرفتم، ماشین کرایه کردم و از خانه اش بیرون آمدم. اصلاً ماتش برده‌ بود. خانه جدیدم امکاناتی نداشت و همه کارها روی دوش خودم بود. کسی کمکم نمی‌کرد و همسرم گاهی برای دیدن بچه‌ها به ما سر می‌زد. همیشه با خودم می‌گویم اگر این چنین و در آن سن کودکی ازدواج نکرده بودم شاید خیلی بیشتر می‌توانستم کار بکنم و مفید باشم، چون هم توانایی جسمی داشتم و هم توانایی روحی و هم از وجهه و حمایت خانوادگی خوبی برخوردار بودم. همسرم حدود ۱۵ سال پیش فوت کردند.

من حدوداً سال ۱۳۴۷ شروع به تحصیل در اکابر (مدرسه مخصوص بزرگسالان) کردم و ظرف ۶ سال، ۱۲ سال تحصیلی را گذراندم. در یک هفته اول تا کلاس سوم را طی کردم و معلم‌ها من را به کلاس بعدی ‌فرستادند. تا نوروز همان سال من تصدیق ششم را گرفتم و در سا‌ل ششم ابتدایی به جای معلم خودم که باردار بود در کلاس، تدریس را شروع کردم.

سال ۱۳۴۵ موفق به کسب دیپلم شدم و بعد از دو سال که به علت محدودیت سنی، نمی‌توانستم وارد دانشگاه بشوم، بالاخره در رشته فلسفه موفق به ورود در دانشگاه شدم. بعد از مدتی تغییر رشته داده و در رشته روانشناسی در دانشگاه دولتی اصفهان مدرک لیسانس گرفتم. معلم هم بودم و از قبل در مدرسه نوربخش برای تدریس قرآن فراخوانده شده بودم. بعد از مدتی هم معلم کلاس چهارم رفت و من به جای او مشغول شدم. تدریس خصوصی هم می‌کردم و امورات خودم و فرزندانم را می‌گذراندم.‌ سرهنگ نوربخش دستور داده‌ بود که من و همکار دیگرم، از این مدرسه برویم، چون آمار داده‌ بودند که ما سر کلاس حرف سیاسی می‌زنیم و این برای مدرسه بد تمام می‌شد. من گفتم: «قبول! من حرفی ندارم بروم، اما هر کجا نشستم می‌گویم که سرهنگ نوربخش من را اخراج کرد». به همین دلیل سرهنگ قبول کرد ما توی مدرسه بمانیم و گفتند: «با آبروی ما بازی نکنید». زبان خارجه را هم در انجمن ایران و انگلیس فراگرفته بودم.

بعد از مدتی خانم داریس، مدیر مدرسه رحمت که یک مدرسه انگلیسی بود و همسرش از اقوام ما بود با من تماس گرفتند و خواستند من برای تدریس قرآن به مدرسه آنها بروم، چون تعریف تدریس من را شنیده‌ بودند. قبول کردم. حقوق خوبی هم نسبت به مدرسه اسلامی نوربخش می‌دادند. در این مدرسه‌ای که صبح به صبح دانش‌آموزان دست‌ها را به سبک مسیحیان روی هم قرار می‌دادند و خدا را ستایش می‌کردند، در نهایت طوری شد که آن مدرسه در درس قرآن رتبه اول اصفهان را کسب کرد. از این اتفاق نه اداره منطقه خوشحال بود و نه چندان مدیر مدرسه راضی بود. مجبور بودم دختر و پسر خردسالم را با خودم به مدرسه رحمت ببرم. بابای مدرسه و همسرش که یک پیرمرد و پیرزن ارمنی بودند خیلی برای نگهداری فرزندانم کمک کردند.

یک روز پدر یکی از همکارانم که اتفاقاً رئیس یکی از ادارات آموزش و پرورش بود، در مورد اینکه نیروی رسمی آموزش‌ و ‌پرورش رسمی هستم یا نه، از من پرسید. من رسمی نبودم و پیش از آن، با درخواست رسمی شدنم موافقت نشده‌ بود. بعد از آن، به من اطلاع دادند که در شهر نجف‌آباد یک دوره تربیت معلم برای اهالی نجف‌آباد برگزار می‌شود که با حضور در آن می‌توانم نیروی رسمی بشوم.

جامعه معلمان که تشکیل شد حدود ۴۰۰ نفر از فرهنگیان، هرکدام به نمایندگی از یک مدرسه، یک جا جمع شدیم و انتخاباتی برگزار شد. درنتیجه انتخابات ۱۲ نفر برای شورای مرکزی جامعه معلمان انتخاب شدند. من به همراه دو نفر از خانم‌ها، که از من جوان‌تر بودند که یکی از آنها خانم هسه‌ای بود، وارد بخش مرکزی شدیم و ۹ نفر دیگر مرد بودند من‌جمله؛ آقای پرورش، برادران نیلفروشان (که هنوز هم در اصفهان، مدرسه امام صادق علیه‌‌السلام را دارند)، آقای زهتاب، آقای تلگینی و شهید خلیفه سلطانی. حقیقتاً همه از نوادر دوران بودند.

سال ۱۳۵۷ اعتصاب معلمان را در جامعه معلمان، ترتیب دادیم؛ به این صورت که معلمان و دانش‌آموزان در کلاس درس حاضر نمی‌شدند. خاطرم هست جلسه‌ای در یکی از مدارس تحت مدیریت نیلفروشان داشتیم، معاون وقت ساواک اصفهان، در جلسه حاضر شد و یک به یک ما را صدا کرد و با ما صحبت کرد و عمومی هم با ما حرف زد و گفت هر چه بخواهید و هر امتیازی بخواهید به شما می‌دهیم، فقط مدارس را باز کنید، اما هیچ یک از ما رأی به شکستن اعتصاب ندادیم.

به خاطر دارم که آن دو خانم دیگر به جهت محدودیت‌هایی که زنان دارند، زیاد در جلسات، که عموماً شبانه و در تکیه تخت فولاد برگزار می‌شد، شرکت نمی‌کردند، ولی من چون مستقل بودم و همسرم اصلاً از فعالیت‌هایم اطلاع نداشت، گاهی به تنهایی در جلسات شرکت می‌کردم و کمترین نگاه جنسیتی بین ما حاکم نبود. هرچند به من می‌گفتند: «شما خانم‌ها خطر نکنید، چون اگر ما را دستگیر کنند کمتر جای نگرانی هست اما اگر شما خانم‌ها را دستگیر کنند ما کاری از دستمان برنمی‌آید و آنقدر سر نترس نداشته باشید». هنوز هم وقتی یاد آن دوران می‌افتم دست‌هایم از شدت ترس و خطری که می‌کردم، یخ می‌زند. اگر دستگیر می‌شدیم عاقبت خوشی در انتظارمان نبود.

مدرسه‌ای که موقع اعتصاب به عنوان کارشناس آموزش در آن کار می‌کردم در خیابان اردیبهشت بود. نام مدرسه خاطرم نیست اما مدرسه تجربی بود و من چون روش‌های جدید آموزش را در مدرسه انگلیسی فراگرفته بودم و کارشناسی روانشناسی داشتم، آنجا در دفتر مدیریت مشغول شدم. آن مدرسه درست دیوار به دیوار آموزش و پرورش بود و آقای کمالی مدیر اداره بود که داخل همان اداره جلسه مفصلی با معلمان ترتیب داد و با لحن گلایه‌مندی گفت: «مدرسه زیر سر من را اینها تعطیل کردند». که منظور همان مدرسه‌ای بود که من تعطیل کرده بودم.

البته تعدادی از مدارس همچنان باز بودند و گروهی که طرفدار دستگاه بودند هر شب جلسه داشتند و کار می‌کردند. یک بار در یک مدرسه در احمدآباد جلسه مهمی داشتند و از جامعه معلمان به من گفتند که ما می‌خواهیم بفهمیم در این جلسه چه می‌گذرد. من داوطلبانه به جهت اینکه در آن محله، من را نمی‌شناختند وارد جلسه شدم و فهمیدم که قرار است دیگر نفت را که تنها سیستم گرمایشی آن دوران در مدارس بود، به مدارسی که اعتصاب کرده‌اند، ندهند. ما معلمان به مدرسه می‌رفتیم ولی تدریس نداشتیم. من آمدم و این تحریم را اطلاع دادم و از آن روز ما جیره‌بندی و ذخیره نفت را در مدارس آغاز کردیم.

خاطرم هست روزی که شاه رفت مردم در مسجد سید جمع شدند. آنجا تلویزیون را روشن کردند. یک زن بی حجاب اخبار می‌گفت. مردم شروع کردند به داد و بیداد که به این زن بگویید چادرش را سرش کند. من آنجا از این حرکت هیجانی شگفت‌زده شدم و خیلی به فکر فرو رفتم.

امام که از تهران به قم رفتند، من و همکارم رفتیم قم. دیدار با آقا کمی سخت بود. حتی لنگه کفش‌های ما را هم چک کردند. ما آن شب را قم ماندیم و فردا دوباره به دیدار امام رفتیم و به اصفهان برگشتیم.

اوایل انقلاب به واسطه دکتر سروش به خانم دباغ معرفی شدم و در حضور ایشان در مورد مسائل زنان و حضور اجتماعی زنان انقلابی گفت‌وگو می‌کردیم. آن دوران شور و هیجان انقلابی بسیار زیاد بود و ما بسیار برای انقلاب کار کردیم.

بعد از انقلاب از طرف جامعه معلمان و آقای تلگینی اول مدیریت مدرسه‌ای نزدیک دروازه تهران که مقطع راهنمایی بود به من دادند؛ مدیر قبلی بی‌حجاب بود و برای این که حرمتش حفظ شود بازنشسته‌اش کردند. این خانم فامیل دور ما هم بود و من را پیشنهاد داده بود که به جایش مدیر شوم. من تجربه این کار را نداشتم و برایم پذیرفتن این مسئولیت سخت بود اما بالاخره قبول کردم و در مهلت کم، برنامه دو مدرسه را نوشتم و هماهنگ کردم. بعد از آن، مدیر مدرسه فردوس یا همان شاهدخت سابق‌ شدم که حدود ۱۳۰۰ دانش‌آموز داشت. هر صبح گروه‌های چپی مثل راه کارگر و اینها حدود سی چهل دانش‌آموز را جمع می‌کردند و تابلو می‌زدند و شروع به سخنرانی می‌کردند. در بقیه مدارس این میتینگ‌ها با کتک‌کاری همراه می‌شد، اما در مدرسه من، چون خودم شخصاً در میتینگ‌ها شرکت می‌کردم و فضا را کنترل می‌کردم، هیچ اتفاق غیر اخلاقی رخ نداد و تنها مدرسه‌ای که با وجود شلوغی‌های انقلابی، در آن کتک‌کاری نشد، همین مدرسه تحت مدیریت من بود.

خاطرم هست یک بار دانش‌آموزان آمدند و گفتند فلانی جشن تولد گرفته و ما را هم دعوت کرده است و از من کسب تکلیف کردند. من هم گفتم: «بروید اما من هم می‌آیم.» رفتم و شرکت کردم و نه حرفی زدم که ناراحت شوند و نه اجازه دادم کار غیرمتعارفی بکنند.

در همین مدرسه فردوس به شدت با رئیس ناحیه آموزش و پرورش به خاطر تنگ‌نظری‌هایی که داشت دچار اختلاف شدم. از نظر اخلاقی صحیح نیست که نام ایشان را ببرم اما کار به جایی رسید که دیگر درخواست انتقالی به شاهین شهر را دادم. اداره آموزش و پرورش، پشت مدرسه فردوس بود و من ظهرها مدرسه می‌ماندم و کار می‌کردم. توی مدرسه بودم که یکی از دانش‌آموزان با چشم گریان آمد و گفت: «خانم کرباسی، مردی دنبال من کرده و می‌گوید چرا روسری‌ات عقب است، و حالا من را می‌برد و می‌کشد.» خیلی ترسیده بود. اتاقی که مخصوص دفتردارها بود پشت دفتر مدیریت من بود. درِ اتاق را باز کردم و گفتم برو داخل و در را بستم. دیدم رئیس اداره وارد شد. گفت: «این دختری که الان وارد مدرسه شد کجاست؟» گفتم: «حالا اینجا نیست». اصرار کرد که معرفی‌اش کنم. من هم نمی‌توانستم دختری که به من پناه آورده بود بی آبرو کنم و هم این روش را مناسب نمی‌دیدم، از طرفی هم نمی‌شد در آن لحظه کاری کرد چون برای دختر مردم حرف درست می‌شد. فردا از اداره برای من ابلاغ آمد. من به اداره رفتم. در اداره گفتند: «بیا بنویس من با حجاب مخالفم.» من هم گفتم: «من با حجاب مخالف نیستم. من حتی از چهارسالگی‌ام عکسی با چادر دارم که زیرش را دکمه‌ای محکم کرده‌ام. من با این روش شما مخالفم. نمی‌شود اینگونه کسی را به حجاب ترغیب کرد، آن هم درشرایطی که این مسئله برای دختران ما خیلی جدید است. حتی اگر دانش‌آموز بی حجاب بیاید من مانعش نمی‌شوم، با او صحبت می‌کنم، ادله می‌آورم.» کما این‌که بسیاری از دانش‌آموزانم همین‌گونه محجبه شدند. در نهایت اسم و مشخصات دانش‌آموز را دادم، اما از آنجا که از خانواده متمولی بود، مشکلی برایش ایجاد نشد اما برای من خیلی دردسر شد.

البته آن دوران کسی بدون روسری نبود؛ اما به گفته خود این آقای رئیس اداره، کمی روسری این دختر، عقب رفته بود. کار به جایی رسید که دبیرکل آموزش و پروزش که قبلاً با درخواست انتقال من به شاهین‌شهر مخالفت کرده بود، گفت: «الان اگر می‌خواهی منتقل شوی، برو چون این مرد نمی‌خواهد با تو بسازد».

بعد از انتقال به شاهین‌شهر، در مدرسه هفت ‌تیر مدیر شدم. روزی که به مدرسه رفتم، متوجه شدم حتی آفتابه‌های مدرسه را مدیر قبلی به مدرسه‌ جدیدی که منتقل شده بودند، برده است. با آقای تلگینی تماس گرفتم و وضعیت را شرح دادم، ایشان گفتند: «کمک زیادی از دستم برنمی‌آید اما وسایل آمریکایی‌ها که فرار کرده‌اند در داخل کاروان‌سرایی در نزدیکی دانشگاه صنعتی است». بعد هم آدرس دادند تا بروم وسایل مورد نیاز را تهیه کنم. خودم ماشین گرفتم و چهار سرویس رفتم و برگشتم و تعدادی کمد برای پرونده‌ها، یخچال، میز و نیمکت و اینطور وسایل را تأمین کردم.

وسایل امریکایی‌ها را آنجا می‌فروختند؛ ولی من چیزی برای خودم نخریدم.

قبل از این، هنرستانی به اسم ایران در محله نارون اصفهان بود که به جای جدیدی منتقل شده بود و مدیر مدرسه، اسم مدرسه را هم با خودش به مکان جدید برده بود و این مدرسه اسم نداشت. آقای تلگینی مدرسه را تحویل من دادند و پرسیدند: «اسم مدرسه چیست؟» و من گفتم: «طالقانی». بعدتر اسم خیابانی که آن مدرسه درش واقع شده بود هم از روی همین مدرسه که من نام‌گذاری کردم، طالقانی گذاشتند. این مدرسه را هم‌ من خودم از صفر با غنیمت‌های آمریکایی‌ها بازسازی کردم.

بعد از انقلاب علی‌اکبر پرورش که مدیرکل آموزش و پرورش شده بودند، من را برای سمیناری به تهران دعوت کردند. ما را بردند در دفتر مدیرکل آموزش و پرورش که آقای پرورش بودند. دفترشان سالن بزرگی بود و پرده‌های مخملی قشنگ و بلندی داشت. من این پرده‌ها را پس زدم و دیدم کبوترها از سوراخ پنجره وارد شده‌اند و پشت این پرده‌ها به حدی از فضولات کبوترها آلوده شده ‌است که دیگر فایده‌ای ندارند. وقتی آقای پرورش آمدند به ایشان معترض شدم که: «شما مردها یک جانبه‌نگر هستید، فقط می‌آیید، کار اداری می‌کنید و می‌روید و حواستان به اطرافتان نیست. چطور اینجا رفت و آمد داشتی، ندیدی گوشه این اتاق تمیز و زیبا چنین اتفاقی افتاده؟» آقای پرورش هم گفتند: «به خدا ندیدم. برو ولم کن.»

سه برادر نیل‌فروشان دیگر اعضای مطرح جامعه معلمان بودند که بسیار انسان‌های شریف و اهل فکری بودند و فعالیت فرهنگی داشتند. اینها اوایل انقلاب هر سال ماه محرم ده روز، سه ساعت سخنرانی داشتند و شام هم می‌دادند، اما فقط فرهنگیان دعوت بودند. سخنران‌هایی دعوت می‌کردند که بسیار باسواد بودند و صحبت‌های فکری عمیق و غیر شعاری داشتند. یکی از سخنران‌ها پسر دکتر بهشتی بود. سخنران دیگری دکتر سروش بود. در این مراسم به جای موسیقی و حتی مداحی و روضه‌خوانی، نِی می‌نواختند. فضاسازی داشتند و لامپ‌ها را خاموش می‌کردند و چراغ‌های مرکبی قدیمی در مراسم روشن می‌کردند و از این طریق حس غم‌انگیزی منتقل می‌کردند و یک هیئت خوبی بود، اما متأسفانه کم‌کم به دلایلی تحلیل رفت و دیگر برگزار نشد.

مدارس تربیت معلم زیر نظر شهید خلیفه سلطانی بود. یک بار به من اصرار کرد که بیا مدیر یک مدرسه در خیابان مدرس بشو. من گفتم: «من مدیر مدرسه فردوس بوده‌ام و دیگر نمی‌توانم». باز هم اصرار کرد و من گفتم: «من نمی‌توانم مثل مدیران دیگر تو چادرم را زیر چانه بگیرم و کار کنم» شهید خلیفه سلطانی گفت: «خوب چادر نپوش.» البته من نرفتم و بعد هم او دیگر شهید شد. دختر عمه‌ من همکار من است و در کانادا مدرسه‌ای تأسیس کرده بود که در روزهای تعطیل، فارسی آموزش می‌دادند. برای من دعوت‌نامه فرستاد و من به مسافرت رفتم. یک روز معلم‌شان نیامده بود و دختر عمه‌ام گفت: «تو بیا برو سر کلاس» من هم قبول کردم.

برای رسمی شدن لازم بود که یک سال در مناطق محروم تدریس کنیم، بنابراین اداره آموزش پرورش از من خواست به یک روستا یا منطقه محروم بروم، ولی من چون جای دیگری تدریس داشتم فقط نوبت بعدازظهر می‌توانستم بروم. در نهایت پذیرفتند به مدرسه پسرانهای در درچه بروم. دو ماه از سال گذشته بود و من وارد آن مدرسه شدم و مدیر مدرسه کاملاً آن کلاسی که معلم نداشت به من محول کرد تا با روش خودم کار کنم. من حجاب داشتم و نسبت به بقیه معلمان که از دانشسرا آمده بودند، سن بیشتری داشتم، به همین جهت می‌شنیدم که دانش‌آموزان می‌گفتند این معلم پیری که جدیداً آمده‌ است خیلی در کلاس سخت‌گیری می‌کند. من رفتم سر کلاس و یک املا به دانش‌آموزان گفتم. فقط سه نفر نمره ده گرفتند و همه زیر ده بودند. متوجه شدم که چون این مدرسه شش کلاس پنجم داشت و پنج کلاس معلم داشتند، این معلم‌ها همه دانش‌آموزانی که نمره خوب داشتند وارد لیست خودشان کرده و یک کلاس به‌طور کامل شامل دانش‌آموزان ضعیف شده بود. من همان روز اول سر کلاس گفتم هر کس از این به بعد از درس املا نمره ده گرفت می‌تواند زنگ املا را در حیاط بازی کند. به جایی رسید که تا آخر ماه نمره املای نوزده نفر از اینها بالای هجده شد و از این سی و پنج نفر در نهایت چهار پنج نفر هنوز داخل کلاس مانده بودند. معاون مدرسه یک روز آمد تذکر داد: «خانم کرباسی چرا همه بیرون از کلاس‌اند؟» گفتم: «من گفته بودم روش خودم را دارم» و معاون رفت. طوری شد که آخر سال، کلاس من فقط یک تجدیدی داشت و کلاس هم‌جوارم فقط پنج قبولی داشت. این دانش‌آموزان من، آنقدر تجدید شده بودند که گاهی صدای مردانه می‌شنیدم و فکر می‌کردم ناظم یا مدیر مدرسه آمده ‌است اما متوجه می‌شدم که دانش‌آموزان هستند و صدای بم پیدا کرده‌اند. چند سال بعد طی دیدارهایی که با خانواده‌های شهدا از طرف اداره آموزش و پرورش داشتیم، در مسجدی در دُرچه، عکس نیمی از دانش‌آموزان آن کلاس را روی دیوار مسجد دیدم. آنها شهید شده بودند. هنوز هم گاهی برخی از مادران دانش‌آموزان شهیدم را می‌بینم.



 
تعداد بازدید: 4050


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.