نگاهی به کتاب «بچۀ بازارچه»

خاطرات حمید قاسمی

فریدون حیدری مُلک‌میان

04 آبان 1401


«با صدای تیراندازی از خواب پریدم. نگاه کردم دیدم عراقی‌ها هستند! چیزی نمانده بود به ما برسند. بچه‌ها تیراندازی می‌کردند. می‌دانستیم اگر دیر بجنبیم، قتل‌عام می‌شویم. به طرف عراقی‌ها شلیک کردم. خشابم خالی شد. همان موقع، یک عراقی را دیدم که از دژ بالا می‌آمد! هیکل گنده و ورزیده‌ای داشت؛ وحشت کردم! دست‌پاچه شدم. اگر به من می‌رسید، درسته قورتم می‌داد! یکدفعه چشمم به قوطی کمپوت نزدیکم افتاد. قوطی پر بود. برداشتم و با تمام قدرت به طرف آن غول‌بیابانی پرت کردم.»

این بریده‌ای پرکشش و پرتعلیق‌ از متن کتاب «بچۀ بازارچه» است که برای پشت جلد انتخاب شده و زمینه‌ای مشترک با روی جلد دارد؛ علاوه بر این، تصویر جوانکی سلاح به دوش در زیر رواق ورودی یک بازارچۀ قدیمی نیز بر آن نقش بسته است.

صفحات فیپا، عنوان، شناسنامه و تقدیم‌نامه را که رد می‌کنیم به مقدمۀ کتاب می‌رسیم. بعد از آن، بلافاصله با متن خاطرات مواجه می‌شویم که نُه فصل پروپیمان دارد. به دنبال آن بخش اسناد و عکس‌های سیاه و سفید با کیفیتی خوب و مقبول قرار گرفته. صفحات پایانی کتاب نیز به فهرست اعلام اختصاص دارد.

 «بچۀ بازارچه» خاطرات خودنوشت حمید قاسمی است که در مقدمۀ کتابش تصریح می‌کند با وجود آنکه ده‌ها سال از پایان جنگ تحمیلی سپری شده و این واقعۀ عظیم به تاریخ پیوسته اما حتی اگر یک نفر از کسانی که در آن جنگ حضور داشته‌اند، زنده باشد، پس آن جنگ هنوز هم یک خاطرۀ زنده تلقی می‌شود. از این رو، وی می‌نویسد: «برای من هم چنین است. شیرین‌ترین روزهای دوران نوجوانی و آغاز جوانی‌ام، در جبهه و جنگ گذشت؛ روزهای آسمانی بی‌بازگشت اما همچنان خاطره‌انگیز!»

اولین بار وقتی که فقط نُه سال داشته، هوس رفتن به جبهه و جنگ به سرش زده اما نشده و نتوانسته تا آن را عملی کند. ولی این هوس همچنان در سرش مانده تا زمانی که نوجوانی پانزده ساله شده و بالاخره خود را به جبهه رسانده و تا پایان جنگ، پابند اردوگاه و سنگر و قمقمه و رفاقت جادویی آن باقی مانده...

در سال‌های پس از جنگ نیز درصدد برمی‌آید که یادمانده‌ها و خاطراتش از جنگ را به روی سپیدی کاغذ بریزد. پس در این راه از همراهی و همگامی و راهنمایی دوستان و هم‌سنگرانی بهره می‌گیرد که به جای خود در طول مقدمه از یکایک آنان به نیکی و بزرگواری یاد می‌کند؛ و درنهایت حتی ترجیح می‌دهد که بیانش را مزیّن به تمثیلی سازد تا بدین وسیله فصل‌های نُه‌گانۀ خاطراتش را هم مانند «ران ملخی» پیشکش «سلیمان»‌های دوران، آن خوبان پر رهرو کند...

فصل یکم

نخستین فصل با روایتی پرشور آغاز می‌شود: «سه نفر بودیم که نقشه کشیدیم، بحث و جدل کردیم و آماده فرار شدیم؛ فرار به کجا؟ به جبهه. اسم هر سه‌مان حمید بود و هر سه نُه ساله بودیم...»

راوی برمی‌گردد به دوران کودکی‌اش و از محلۀ زادگاهش در آن زمان یاد می‌کند: از سرپل جوادیه و سراشیبی بازارچه که از کنار سینما شیرین شروع می‌شد، سپس دویست متر پایین‌تر و بعد از خیابان نهر فیروزآباد، سمت چپ، به بن‌بست قاسمی می‌رسید. خانه‌شان درست ته این بن‌بست بود. جایی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بود.

راوی کلاس چهارم ابتدایی بود که جنگ ایران و عراق شروع می‌شود. محله‌شان نزدیک راه‌آهن بود و با دوتن از دوستانش نقشه می‌کشند که بدون بلیت، قاطی مسافرها سوار قطار تهران به اندیمشک شوند و خود را به جبهه‌های جنگ تحمیلی برسانند؛ اما اولین قدم برای رفتن به جبهه نتیجه‌اش این بود که در ایستگاه رباط‌کریم از قطار پیاده‌شان کردند و آن‌ها ناچار شدند به خانه‌هاشان برگردند.

فصل دوم

این فصل شرح پنج شش سال بعد و زمانی است که راوی بالاخره پانزده سالش تمام می‌شود. اگرچه هنوز ریش درنیاورده بود؛ اما جثه‌اش خوب بود. برای رفتن به جبهه می‌بایست شانزده سال می‌داشت. آن‌قدر به پایگاه مالک اشتر رفت و اصرار کرد، حتی توی شناسنامه‌اش دست برد و هزار راز و نیاز کرد تا اینکه موفق شد اواسط مهر 1365، برگۀ اعزام به پادگان آموزشی را از همان پایگاه مالک اشتر بگیرد. هرچند هنوز باورش نمی‌شد که بالاخره اجازه داده بودند به جبهه برود. بدین ترتیب، دوازدهم آذر 1365، روزی که شش سال تمام در انتظارش بود، از راه رسید. با همۀ خانواده و دوستانش خداحافظی کرد. رفت پایگاه مالک اشتر و با جمعی دیگر از همان‌جا به جبهه اعزام شد... به سوی روزهای سرنوشت!

فصل سوم

مقصد پدافند خط مقدم در جزیرۀ مجنون بود. گردان کربلا، سه گروهان داشت که هر یک از دو دسته تشکیل شده بود و هر دسته هم سه گروه دوازده نفره داشت. نیروهای هر دسته، شامل مسئول و معاون دسته، بی‌سیم‌چی، تیربارچی، کمک تیربارچی، آرپی‌جی‌زن، کمک‌آرپی‌جی‌زن، امدادگر، پیک و نیروهای آزاد می‌شد. راوی را به اتفاق دوستانش (حمید صبوری، رضا عامری و امیرحسین عباسی) به دستۀ یکِ گروهان جهاد فرستادند. مربع‌شان کامل بود. هر چهار دوست در یک دسته بودند. از آنجا که اعزام اولی بودند، آن‌ها را کمک‌تیربارچی و کمک‌آرپی‌جی‌زن گذاشتند. راوی با یک کلاشینکف قنداق‌دار کمک‌آرپی‌جی‌زن شد. وسایلی مانند کلاه آهنی، ماسک ضد شیمیایی، قمقمه، کوله‌پشتی، فانسقه و خشاب اضافی هم به آن‌ها دادند و دیگر واقعاً شدند رزمندۀ آماده جنگ.

خط مقدم جبهۀ دشمن انتهای جزیرۀ مجنون شمالی و پشت جاده بود. آن‌ها در آبراه  هم مثل راوی و دوستانش سنگر کمین داشتند. عراقی‌ها پراکنده گلولۀ خمپاره شلیک می‌کردند که گاهی دور و گاهی نزدیکشان توی آب می‌افتاد  منفجر می‌شد؛ گاهی هم عمل نمی‌کرد. احتمال اینکه یک وقت، یکی از آن گلوله‌های خمپاره توی بلم بیفتد دور از انتظار نبود. یک بار که او و حمید صبوری سوار بلم شدند تا گشتی در اطراف بزنند به کمین دشمن عراقی می افتند. عراقی‌ها تیراندازی می‌کنند و گلوله به سینۀ دوستش می‌خورد...

«نمی‌دانستم باید سوراخ سینه‌اش را طوری ببندم تا ریۀ مجروحش هوا نکشد. چفیه‌ام را گلوله کردم و گذاشتم روی زخم کمرش که دهان باز کرده بود و خون‌ریزی داشت. هیچ ناله نمی‌کرد. صورتش را به صورتم چسباندم. بی‌حال نگاهم می‌کرد. دستانم از خون حمید رنگ گرفته بود. صورتش کم‌کم سفید می‌شد...»

وقتی فهمید حمید برای همیشه از جزیرۀ مجنون، از صفحۀ زمین مادیت پر کشیده و بال در بال ملائک تا دنیای لایتناهی بالا رفته، دنیا جلو چشمانش سیاه شد. زد توی سر خودش...

دوازدهم دی 1365 با گردان کربلا تسویه حساب می‌کنند و به تهران برمی‌گردند. مربع‌شان مثلث شده بود، البته به‌ظاهر. چون که حمید صبوری همیشه در قلبشان بود. سه دوست با هم قرار می‌گذارند به اتفاق یکدیگر به منزل صبوری بروند.

فصل چهارم

راوی و رضا و امیرحسین رفتند پایگاه مالک اشتر تا از تاریخ اعزام بعدی مطلع بشوند. تازه عملیات کربلای چهار به پایان رسیده بود. شهدای زیادی به تهران آورده بودند. شهر حال و هوای خاصی داشت. بمباران شهرها هم بود. حالا مردم عادی و بی‌گناه هم در خانه‌هایشان یا کوچه و خیابان و موقع کار یا استراحت کشته و زخمی می‌شدند. جای جای کوچه‌ها و خیابان‌های تهران اعلامیه شهیدان را زده بودند یا حجلۀ شهید گذاشته بودند. از بیشتر مساجد صدای نوحه و روضه بلند بود. شهر ماتم‌زده بود!

قرار شد سه دوست روز 25 دی برای اعزام بروند به پادگان ولی‌عصر (عج). روز بعد در اردوگاه کوثر وارد موقعیت گردان حضرت سجاد(ع) شدند که قبل از موقعی گردان کربلا بود. جمعاً حدود سی نفر می‌شدند که به این گردان مأمور شده بودند. این بار راوی تجربۀ درگیری مستقیم و تن‌به‌تن با عراقی‌ها را گذرانده و مزه کرده بود. کربلای پنج عملیات خونینی بود و شهید و مجروح زیاد بود. از سی نفر جمعشان فقط شش هفت نفر زنده و آن‌ها هم لت‌وپار برگشته بودند. راوی آمادۀ مرگ و شهادت وقتی که تصمیم گرفت با آرپی‌جی هلیکوپتر دشمن را بزند، راکتی در نزدیکی‌اش منفجر شد. با موج آن به هوا رفت و بعد محکم به زمین کوبیده شد. بعد دیگر چیزی نفهمید. وقتی دوستانش رضا و عباس او را کف گودالی دیدند اول فکر کردند شهید شده. صورتش کبود بود و از گوشۀ دهانش خون می‌آمد. نوک موهای سر و ابروهایش سوخته بود. دونفری بلندش کردند و توی کانال بردند. آب بهش دادند اما بالا آورد.... وقتی او را به بیمارستان منتقل کردند، متوجه شدند پوتین پای چپش پر از خون است. یک تکه ترکش پوتین را سوراخ کرده و وارد مچ پایش شده بود.

چندروزی که با خاطرۀ دوستان و همرزمان شهیدشان در اردوگاه کوثر سر کردند، نوبت مرخصی رسید و راهی تهران شدند...

فصل پنجم

راوی وقتی بعد از چند روز دوباره از تهران برگشت اهواز، با دوستانش به گردان علی‌اکبر (ع) پیوست. معنویت بچه‌ها، صمیمیت خاصی بر فضای گردان حاکم کرده بود. انگار همه آمادۀ شهادت بودند. پیش از اینکه شهید شوند شهید روحی و معنوی شده بودند. رفتار یک مهمان را داشتند؛ فردی که می‌داند در این کاروانسرا ماندنی نیست و به‌زودی خواهد رفت. اهل دعا، نیایش و تضرّع بودند.

چند روز که در همان اردوگاه کوثر و موقعیت گردان علی‌اکبر(ع) ماندند، بالاخره روز دوازدهم اسفند آماده‌باش داده شد و نیروها به سمت شلمچه رفتند. عملیات کربلای پنج در همان حوالی همچنان ادامه داشت؛ مرحله تکمیلی عملیات. پنج واحد رزمی بودند: گروهان‌های پیادۀ فجر، نصر، فتح، دستۀ ویژه و همچنین گروهان ادواتی الحدید. در تاری شب به پل‌های هفتی- هشتی زیر جادۀ اهواز- خرمشهر رفتند. روز چهاردهم اسفند سوار وانت‌های تویوتا شدند و به طرف خط مقدم حرکت کردند. هنوز به منطقه نرسیده بودند که صدای شلیک و انفجار شنیده شد. توپخانۀ دشمن با انواع سلاح‌های دوربرد جاده را زیر آتش سنگینی گرفته بود. موقعیت حساس و خطرناکی بود. باید بلافاصله وارد عمل شده با تانک‌ها و افراد دشمن درگیر می‌شدند. وقتی از ماشین‌ها پایین پریدند، بدون هیچ توافق و آتش‌به‌اختیار وارد میدان نبرد با دشمن شدند و شروع به تیراندازی کردند به طرف نیروهای عراقی که پشت تانک‌ها سنگر گرفته بودند. درگیری مدتی با سختی ادامه داشت. تلفات دشمن زیاد بود. چندین نفرشان کنار و روی جاده و در اطراف تانک‌ها کشته و زخمی روی زمین افتاده بودند. بچه‌های خودی با هر سختی و کوششی بود موفق شده بودند پاتک زرهی دشمن را دفع کنند.

اما دوباره ضلع دیگری از مربع‌شان شکسته بود... امیرحسین عباسی آرپیجی‌زن بود که تیر خورده و شهید شده بود.

روز هفدهم اسفند خط را تحویل گردان زهیر دادند و به اردوگاه کوثر برگشتند. از دستۀ چهل نفرۀ ما، کمتر از پانزده نفر زنده و سالم مانده و بقیه شهید یا مجروح شده بودند. چادرهای خالی و فضای سوت‌وکور اردوگاه کوثر ماتم‌افزا و جای شهدا خالی بود.

روز هجدهم اسفند به همۀ گردان مرخصی دادند. برگشتند تهران.

فصل ششم

عید نوروز 1366 اگرچه کنار خانواده‌اش بود اما دلم جای دیگری بود: گردان علی‌اکبر(ع) و اردوگاه کوثر! سوم یا چهارم فروردین مرخصی تمام شد و به اتفاق دوستش رضا عامری خود را به اردوگاه کوثر رساندند. تا چند روز بعد، بقیۀ نیروهای گردان هم برگشتند. بعد از آن جنگ سخت، کم‌کم داشت در گردان علی‌اکبر(ع) جا می‌افتاد.

شانزدهم فروردین آماده‌باش دادند و به طرف شلمچه راه افتادند. به میدان مین که می‌رسند، عراقی‌ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. آن‌ها هم به سمت عراقی‌ها آتش گشودند. تیربار عراقی از بالای سرشان شلیک می‌کرد. با یکی از نارنجک‌هایی که عراقی‌ها پرت کردند، رضا عامری که چند متری با راوی فاصله داشت فریاد کشید: «سوختم... سوختم...» راوی به طرف رضا دوید و ناگهان جا خورد. شکمش پاره شده و روده‌هایش بیرون ریخته و شهید شده بود. یکی از بچه‌ها فریاد می‌زد: «یا حسین... یا حسین...» درگیری همچنان ادامه داشت... تا اینکه به او هم ترکش خمپاره خورد. دست به کمرش زد. یک شکاف در پهلویش باز شده بود. در آن لحظه نمی‌دانست چرا به یاد حضرت زهرا (س) افتاده است. دستش خونی بود. تعادلش به هم خورد و افتاد زمین. تلاش کرد خودش را جمع‌وجور کند. حالت تهوع پیدا کرد. به‌زور سعی کرد نفس بکشد. می‌خواست بالا بیاورد. از کمرش خون می‌جوشید. هرچه بیشتر سعی می‌کرد نفس بکشد، شدت خون‌ریزی بیشتر می‌شد. پهلویش خیس و داغ بود. دردی نداشت؛ اما احساس کرختی و بی‌حالی می‌کرد. سنگین و بی‌رمق بود. دیگر توانی نداشت. کم‌کم سردش شد. چشمانش تار می‌دید. لحظه‌به‌لحظه تشنه‌تر و بی‌جان‌تر می‌شد. شدت شلیک و فریادها بیشتر شد. یکی فریاد زد: «عراقی‌ها دارند نزدیک می‌شوند.»

دیگر کسی نمانده بود جلوی پاتک دشمن را بگیرد. نمی‌توانست بلند شود. شهادتین را خواند. خوشحال بود که پیش حمید صبوری و امیرحسین و رضا می‌رود. مربع‌شان داشت در آن سوی عالم کامل می‌شد:

«دیگر حتی نمی‌توانستم انگشتانم را هم تکان بدهم یا پلک چشمانم را باز کنم. داشتم می‌مٌردم!

و کمی هم مٌردم!»

یکی دو ماشین برای بردن اجساد شهدا آمدند. بچه‌های واحد تعاون، اجساد شهدا را جمع و منتقل کردند. پیکر او را هم روی دیگر شهدا انداختند. چند شهید را انداختند رویش. صدای گفت‌وگوی نیروهای تعاون را می‌شنید؛ اما قادر نبود حرفی با آن‌ها بزند. حتی نمی‌توانست علامتی بدهد. مغزش کار می‌کرد؛ اما بدنش در اختیارش نبود...

او را هم مثل جنازۀ دیگر شهدا توی نایلون می‌کنند و سرش را گره می زنند. اما چون بدنش زنده و گرم بوده، توی نایلون را بخار می‌گیرد. یکی از بچه‌های تعاون متوجه بخار توی نایلون می‌شود و می‌گوید: «اِ... این شهید که زنده است!» بلافاصله او را از نایلون درمی‌آورند و راهی بیمارستان شهید بقایی اهواز می‌کنند. بعد از شش روز بیهوش و بستری او را همراه با ده‌ها مجروح دیگر به تهران اعزام کردند.

فصل هفتم

هنوز پانسمان زخم شکمش را باز نکرده بودند و مرخصی استعلاجی‌اش تمام نشده بود که دوباره تصمیم گرفت به جبهه برگردد. مدتی بود محوریت جنگ از جنوب به غرب کشور کشیده شده بود. وقتی فهمید واحدهایی از لشکر 10 سیدالشهدا(ع) و گردان علی‌اکبر(ع) به کردستان رفته‌اند، تصمیم گرفت هرطور بود خود را به دوستانش در کردستان برساند. اواخر خرداد 1366 بود که رفت ترمینال غرب و برای سنندج بلیت اتوبوس گرفت. هنوز وقتی مسافتی راه می‌رفت، درد خاصی در شکمش احساس می‌کرد؛ اما اعتنایی به آن نمی‌کرد.

گردان در 25 کیلومتری سردشت و بر دامنۀ کوهی اسکان موقت یافته بود. نیروها در حال آماده شدن برای عملیات بودند. از اینکه به موقع رسیده بود خوشحال بود. عملیات جدید، پیاده‌روی و راه‌پیمایی طولانی داشت. نیروها را هم برای همین راه‌پیمایی طولانی آموزش می‌دادند و آماده می‌کردند. به هرحال، کوه‌ها بلند و مسافت‌ها زیاد بود.

عملیات نصر4 در ارتفاعی به اسم «تپۀ دوقلو» صورت گرفته بود. در مراحل اول عملیات نیروهای خودی تپه را فتح کرده بودند؛ اما با پاتک و فشار عراقی‌ها ناچار به عقب‌نشینی از آن ارتفاع شده بودند. اگرچه بچه‌ها نتوانسته بودند آنجا را تصرف کنند اما تلفات زیادی بر ماشین نظامی و نیروهای دشمن وارد کرده بودند.

در چند عملیات قبلی، از کربلای 5 گرفته تا نصر 4، شمار زیادی ازکادر گردان علی‌اکبر(ع) شهید و مجروح شده بودند. بعضی‌ها هم از گردان به یگان‌های دیگر یا به مرخصی رفته و دیگر برنگشته بودند. برای همین، خلأ نمایانی در کادر مجرب گردان به چشم می‌خورد. برای پر کردن این خلأ باید کاری می‌شد. این بود که قرار شد نیروهای باقی‌مانده گردان به دوره‌های تخصصی و آموزشی کادرسازی اعزام شوند.

فصل هشتم

آبان 1366، برادرش امیر هم به گردان علی‌اکبر(ع) آمد و به او پیوست. امیر آرپی‌جی‌زن یکی از دسته‌های گروهان نصر شد. مدتی بعد، 25 دی 1366 هردو برادر در عملیاتی که روی قله‌های قمیش انجام می‌گرفت شرکت داشتند. صدای شلیک قبضه‌های دورزن دشمن که شنیده شد نخستین گلوله، غرش‌کنان در صدمتری  پشت نیروهای خودی به زمین خورد و منفجر شد. راوی تا به خودش بیاید، گلولۀ دوم غرید و در فاصلۀ ده متری‌شان بر زمین اصابت کرد و با صدای مهیبی ترکید. ناگهان احساس کرد کشالۀ ران راستش گرم شد. نگاه کرد و دید یکی از بچه‌ها که نزدیکش بود روی زمین افتاده و شهید شده. قسمت بزرگی از گوشت رانش قلوه‌کن شده بود. به محل زخم که دست زد، دید گود شده است. چندشش شد! خون از رگ‌های رانش می‌جوشید. بدنش هنوز گرم بود. برای همین، درد خاصی حس نمی‌کرد. در همین لحظه رمز علیات اعلام شد. بچه‌های آرپی‌جی‌زن باید می‌رفتند به تانک دشمن نزدیک می‌شدند و به آن شلیک می‌کردند. امیر متوجۀ زخمی شدن برادرش نشد. وقتی آمد از کنارش رد بشود، دید یک نفر کنارش شهید شده و برادرش نشسته. پرسید: «داداش، چیزیت شده؟» همچنان که دردش داشت شروع می‌شد گفت: «نه! چیزی نشده. تو برو. ان‌شالا تانک رو تو بزنی!» نگذاشت از مجروحیتش بویی ببرد. امیر هم رفت طرف تانک... اما بعد که آمد بالاسرش، همه چیز را فهمید و جا خورد. پرسید: «کی ترکش خوردی؟»

«همین دیشب که از کنارم گذشتی.»

«پس چرا نگفتی؟»

راوی برای اینکه برادرش از نگرانی دربیاید به شوخی گفت: «نگفتم، نتونستی تانک رو بزنی. اگر گفته بودم، حتماً می‌زدی وسط نیروهای خودی!»

امیر خندید و چیزی نگفت.

راوی را پشت قاطر بستند و از راه کوهستانی به جاده‌ای رسیدند. از آنجا با آمبولانس به یک بیمارستان صحرایی بردند. در اتاق عمل ماسک را که روی صورتش گذاشتند از حال رفت و دیگر چیزی نفهمید. وقتی که به هوش آمد متوجه شد که به تبریز منتقلش کرده‌اند. عملیات بیت‌المقدس 2 همچنان ادامه داشت.

فصل نهم

چهارم اسفند 1366 راوی بار دیگر به جبهه، اردوگاهی روبه‌روی دوکوهه برگشت. مدتی بود جنگ از جنوب به غرب کشور و خاک کردستان عراق کشیده شده بود.

نوروز 1367 هم در اردوگاه گذشت. تا اینکه خبردار شد واحدی به نام «تبوک» در لشکر تشکیل شده و قرار است نیروهای این واحد، دست‌چینی باشد از لشکر برای عملیات‌های ویژۀ برون‌مرزی. قرار بود از گردان علی‌اکبر(ع) او و سه نفر دیگر به واحد تبوک بروند.

اما وقتی از رادیو خبر پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل پخش شد، همه شوکه شده بودند. راوی انگار که با پتک به سرش کوبیده باشند تا چند ساعت سردرگم و حیران بود...

«دلم می‌خواست تا آخر جنگ بمانم و به وظیفه‌ام عمل کنم و به دوستان شهیدم برسم؛ اما چه شد؟ خبر پذیرش قطعنامه، مرا کشت؛ آب سردی بر روح و روانم بود و نقطۀ پایانی برای شوق شهادت. دوستان صمیمی‌ام رفته بودند و من مانده بودم. دلم نمی‌خواست جلوی دیگران گریه کنم. روضه و نماز، فرصتی بود برای خالی کردن دل! گاه‌گاه که دور هم جمع می‌شدیم و نوحه یا روضه‌ای خوانده می‌شد، گریه می‌کردم؛ اما احساس سبکی نمی‌کردم. زیر لب با خودم این نوحه را تکرار می‌کردم:

این دل تنگم عقده‌ها دارد

گوییا میل کربلا دارد...»

با پایان جنگ تحمیلی احساس می‌کرد که سفرۀ جنگ و شهادت جمع شده بود. تازه هفده سالش بود. حالا باید خارج از فضای جبهه برای خودش زندگی می‌کرد و زندگی می‌ساخت...

کتاب «بچۀ بازارچه» که به قلم حمید قاسمی به نگارش درآمده، در 1401 توسط شرکت انتشارات سورۀ مهر در 284 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 94000 تومان در جلد معمولی و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 1740


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.