اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-38

مرتضی سرهنگی

13 اسفند 1401


پیرمرد می‌گفت پس کی ما را خلاص می‌کنید برویم. شما از جان ما چه می‌خواهید؟ نه شهری برایمان گذاشته‌اید، نه همشهری. اصلاً شما این‌جا چه می‌کنید. بگذارید به حال خودمان باشیم. و ستوان کریم گفته بود الان خلاصتان می‌کنم.»

با بی‌رحمی تمام پیرزن را به طرفی می‌کشد و با زور و فشار او را روی زمین می‌نشاند. پیرزن، مضطرب و گریان، از شوهرش استمداد می‌کند. پیرمرد او را دلداری می‌دهد و از او می‌خواهد که آ‌رام باشد تا ببیند چطور می‌شود. ستوان کریم می‌رود از مقر یک گالن نفت می‌آورد و روی پیرزن بیچاره خالی می‌کند. پیرزن داد و فریاد به راه می‌اندازد که این چه کاریست! مگر دیوانه شده‌ای! چرا روی من نفت می‌ریزی؟ و می‌خواهد از جایش بلند شود تا کاری کند اما دیگر خیلی دیر شده و ستوان کریم با بیرحمی و قساوت تمام شعله کبریت را به جانش انداخته بود. پیرزن بیچاره در مقابل چشمان شوهرش آنقدر دست و پا می‌زند تا می‌سوزد و به تکه‌های ذغال تبدیل می‌گردد. شوهرش مانند دیوانه‌ها به منظره دلخراش آتش گرفتن همسر پیرش نگاه می‌کند و از بهت و حیرت نمی‌تواند حرف بزند، یا بگرید. بعد ستوان کریم، پیرمرد را از جایش می‌کند و او را مانند تکه گوشتی به طرف رودخانه می‌برد. پیرمرد هنوز پشت سرش را نگاه می‌کرد و به دودی که از جنازه سوخته همسر پیرش به هوا بلند است خیره می‌نگرد. ستوان کریم با قلدری زیر بغل پیرمرد را گرفته او را به طرف رودخانه می‌برد و بدون اینه پیرمرد بتواند از خود مقاومتی نشان بدهد دست و پاهایش را با سیم تلفن صحرایی می‌بندد و او را که هنوز مبهوت از سوختن همسر پیرش است به رودخانه کرخه که از کنار هویزه می‌گذرد پرتاب می‌کند و آب خروشان کرخه پیرمرد را در خود می‌غلتاند.

ستوان کریم رسته‌اش شیمیایی بود ولی آنقدر خباثت داشت که به کار اطلاعاتی برای حزب بعث مشغول بود و برای این کار حکم رسمی داشت.

واحد ما بعد از چند ما توقف. به پشت جبهه برگشت. در بصره مستقر شدیم و تا روزی که من آنجا بودم ستوان کریم هنوز زنده بود.

بعد از مدتی واحد ما به خرمشهر آمد. می‌گفتند نیروهای اسلام می‌خواهند خرمشهر را پس بگیرند. شب حمله فرا رسید. نیروهای شما از هر طرف خرمشهر را محاصره کردند. ما عده زیادی بودیم که عقب‌نشینی کردیم و به بندر خرمشهر آمدیم. تقریباً دو روز تمام گرسنه و تشنه ماندیم. حال آن که هر ساعت فرماندهان می‌گفتند «نیروی کمکی خواهد رسید. شما مقاومت کنید.» دیگر توان برای هیچ یک از افراد نمانده بود تا بتواند مقاومت کند و اصلاً میل مقاومت کردن نبود. در بندر خرمشهر تقریباً پنج هزار نفر جمع شده بودند و از ترس و گرسنگی رمق تحرک نداشتند. نزدیکیهای ظهر بود که نیروهای اسلام آمدند و همه ما را اسیر کردند و به پشت جبهه آوردند.

در روزهای اول جنگ در منطقه شلمچه نیروهای اسیر شده شما را دیدم. حدود پانزده نفر می‌شدند که در میان آنها سرهنگ هم بود. عده‌ای از افسرهای ما برای دیدن اسرای شما آمدند. حتی فرمانده لشکر 3 هم آمد. با آنها حرف نزد. فقط آنها را دید و رفت. بعد از آن، وقتی می‌خواستند اسرای شما را سوار کامیون کنند و ببرند یکی از سربازان ما یک‌یک اسرای شما را می‌گرفت و هل می‌داد به داخل کامیون. ا ین منظره در ذهن من ماند. روزی که اسیر شدم و در مقابل رفتار انسانی نیروهای شما قرار گرفتم باز بی‌اختیار به یاد رفتار نیروهای خودمان با اسرای شما افتادم و خجالت کشیدم. واقعاً رفتار و روحیه نیروهای ما و نیروهای اسلام قابل مقایسه نیست. امیدوارم خداوند مرا عفو کند. من چشم امید به رحمت خداوند دارم و از این که مدتی در مقابل نیروهای اسلام قرار گرفته بودم شرمنده‌ام. ان‌شاءالله خداوند مرا عفو کند و توفیق دهد در خدمت اسلام در آیم و جبران آن همه گناه را بکنم.



 
تعداد بازدید: 1256


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.