شکنجه‌، دلتنگی‌، مقاومت‌ و حس لحظه آزادی...

تاریخ شفاهی آزادگان و خاطرات اسارت به روایت چهار کتاب

الهام صالح

25 مرداد 1395


بیست‌وششم مرداد هر سال یادآور روزی خاص در تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. روزی در سال 1369 که رزمندگان جبهه دیگری از دفاع مقدس بازگشتند. آنان با دست‌های خالی از سلاح، اما با قلب‌هایی مسلح به ایمان و استقامت، حتی بیشتر از سال‌های جنگ، حریم دفاع خود را پاس داشتند. یک راه احترام به آن مقاومت و یادآوری لحظه‌های شیرین آزادی، مراجعه به خاطرات است. سایت تاریخ شفاهی ایران در این مطلب چهار کتاب از سرگذشت آزادگان را در کنار هم دیده تا یاد آن روز خاص در 26 سال پیش را گرامی دارد.

چهار سال رنج، چهار سال استقامت

بعضی‌ها، کتاب‌ها را از ابتدا تا انتها می‌خوانند، بدون این‌که به صفحات میانی، یا انتهای کتاب سرک بکشند. بعضی‌ها که کم تحمل‌ترند، اول به انتهای کتاب سر می‌زنند. بعضی هم هستند که کتاب را ورق می‌زنند، صفحات ابتدایی، میانی و انتهای کتاب را نگاه می‌کنند تا یک دید کلی به دست بیاورند. اگر از گروه سوم باشید، این کتاب شما را جذب می‌کند. همین که به عکس‌های انتهای کتاب، نگاهی گذرا بیندازید، بغض می‌کنید. اسارت، سخت است و این سختی را می‌توان در جملات کوتاه کنار عکس‌های انتهای کتاب هم حس کرد. شاید همین عکس‌ها شما را با کتاب همراه کند؛ «من زنده‌ام»[1].

«من زنده‌ام»، کتاب پر سر و صدایی بوده. خیلی‌ها از آن حرف زده‌اند، نقدهای بسیاری بر آن نوشته شده، تجدید چاپ آن، عدد صد و پنجاه را رد کرده. همه این‌ها حرف زدن درباره آن را سخت‌تر می‌کند.

این‌که بدون نیم‌نگاهی به نقدها، بدون در نظر گرفتن تمجیدها و تحسین‌ها و بدون در نظر گرفتن تجدید چاپ کتاب، بخواهی آن را نقد کنی، کار آسانی نیست، اما گاهی باید مستقل نظر داد. این متن، با این نگاه نوشته شده است.

«من زنده‌ام»... از همین عنوان شروع کنیم. یک نفر زنده است. می‌تواند مرده باشد، اما زنده مانده. رهایی از مرگ، مخاطب را با راوی، همراه می‌کند. عنوان بسیار مناسبی است. «من زنده‌ام»... عنوانی که با رنگ سبز بر زمینه سیاه‌رنگ کتاب، نقش بسته. سبز، رنگ زندگی است، رنگ رشد، بالندگی. انتخاب این رنگ هم درست مانند انتخاب عنوان کتاب، زیباست. زیر عنوان کتاب این‌طور توضیح داده شده: «خاطرات دوران اسارت به قلم: معصومه آباد». درست بین عنوان کتاب و شرح آن، تصویری سفیدرنگ از سیم خاردار وجود دارد. نیازی به موشکافی نیست، به داشتن هوش سرشار، هم نیاز نیست. سیم خاردار، در همه فرهنگ‌ها یک نشانه دارد؛ اسارت. مردم همه کشورها با این نشانه آشنا هستند و حالا این نشانه بالای «خاطرات دوران اسارت» قرار گرفته. انتخاب درستی است.

زمینه اصلی جلد، تصویر دختری جوان است؛ «معصومه آباد». معصومه آباد؛ عضو چهارمین دوره شورای شهر تهران. به قول روزنامه‌نگارها، این اسم، ارزش خبری «شهرت» را دارد. این ارزش خبری، مخاطب را دعوت می‌کند تا کتاب را باز کند. تصویر روی جلد، همان عکسی است که توسط صلیب سرخ جهانی در بیمارستان الرشید به ثبت رسید و در 23 اردیبهشت 1361 به ایران ارسال شد. نامه‌هایی از معصومه آباد روی پاکت‌های صلیب سرخ هم طرح پشت جلد کتاب را تشکیل می‌دهد، روی یکی از این نامه‌ها این جملات به چشم می‌خورد: «من زنده‌ام. بیمارستان الرشید بغداد.»

در صفحه دوم کتاب، متن تقریظ آیت‌الله خامنه‌ای با دستخط ایشان بر کتاب منتشر شده. این متن، گروه دیگری از مخاطبان را به مطالعه کتاب ترغیب می‌کند.

«من زنده‌ام» همه عناصری را که باید برای جذب مخاطب داشته باشد، دارد، از متنی که از سوی مقام معظم رهبری بر آن نوشته شده تا رنج اسارت، شهرت راوی و حتی تبلیغات خوب.

نامه دو کلمه‌ای

این کتاب، روایتگر دوران اسارت است، اما نمی‌توان پیش از این دوران را نادیده گرفت بنابراین کتاب در هفت فصل تدوین شده: «کودکی»، «نوجوانی»، «انقلاب»، «جنگ و اسارت»، «زندان الرشید بغداد»، «انتظار» و «اردوگاه موصل و عنبر». فصل هشتم هم عکس‌ها و اسناد را شامل می‌شود.

«کودکی»، نخستین فصل از زندگی معصومه آباد است که نخستین فصل کتاب را هم تشکیل می‌دهد. این فصل به شکل روایت داستانی آغاز می‌شود؛ از دوران کودکی می‌گوید، از خانه‌ای با کودکان بازیگوش، از آداب و رسوم مردم آبادان.

از همین ابتدا می‌توان فهمید که راوی فقط به خاطره‌گویی صرف بسنده نکرده، بلکه در قسمت‌هایی که لازم بوده، خاطرات را با چاشنی پرداخت و نثر زیبا در هم آمیخته است. این نثر هم به خاطر تلاش‌های آباد است، هم به خاطر ویراستاری کتاب که معمولا ناشران از اهمیت بخش دوم یعنی ویراستاری مطلع نیستند، اما ویراستاری این کتاب، یکی از ویژگی‌های مثبت آن به شمار می‌رود.

فصل دوم، فصل «نوجوانی» است، فصل بلوغ، فصل سوال‌های بی‌پاسخ که معصومه نوجوان، پاسخ آنها را جست‌و‌جو می‌کند، فصل عطش سیری‌ناپذیر برای دانستن، فصل کلافگی، فصل آشنایی با خیاطی و دور شدن از کودکی در حالی که هنوز بارقه‌هایی از آن باقی است: «آقا که خسته‌تر از همه‌ ما بود زودتر از ما، نشسته به خواب می‌رفت. همین که صدای خروپف آقا بلند می‌شد، یکی‌یکی از دور و برش پراکنده می‌شدیم و دنبال کار خودمان می‌رفتیم. یواشکی با زری و مهناز که با همین ترفند با خواب بعدازظهر کلنجار می‌رفتند با هم یکی می‌شدیم و زیر درختان بی‌عار، ترکه‌ای دستمان می‌گرفتیم تا ملخ سیدی شکار کنیم.»

روزهای نوجوانی به فصل «انقلاب» گره می‌خورد، به تحصیل در دبیرستان، خواندن کتاب‌های ممنوعه، رد و بدل کردن سخنان امام خمینی(ره)، اخراج از مدرسه، پیروزی انقلاب، فعالیت در کانون فتح و آغاز جنگ.

فصل چهارم هم درباره «جنگ و اسارت» است، درباره فعالیت دختری جوان در مسجد مهدی موعود(عج) و امدادگری در بیمارستان هلال احمر که ناگهان در حال ماموریتی برای هلال احمر در جاده ماهشهر - آبادان، اسارت از راه می‌رسد: «نمی‌توانستیم هیچ حرفی بزنیم. فقط دور و برمان را نگاه می‌کردیم. چقدر تانک! چقدر خودرو نظامی! خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباس‌شان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کج‌کلاه قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند. از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: اسیر شدیم.»

«زندان الرشید بغداد»، «انتظار» و «اردوگاه موصل و عنبر»، عناوین فصل‌های پنجم تا هفتم کتاب است، فصل‌هایی که فقط بخشی از این کتاب نیستند، بلکه فصلی از جوانی چهار دختر اسیر ایرانی را شکل داده‌اند. هر یک از این فصل‌ها، اتفاقات و خاطرات بسیاری را شامل می‌شوند. این خاطرات، رخ داده‌اند و زیبا بیان شده‌اند. به همین دلیل هم نقدپذیر نیستند. نمی‌توان چهار سال اسارت را به این سادگی‌ها توصیف کرد. وصف لحظاتی که راوی کتاب، پس از دو سال برای اولین بار می‌تواند برای خانواده‌اش نامه بنویسد، آسان نیست: «بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد. بعد از دو سال و این همه بی‌خبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد. اصلا به چه کسی و به چه آدرسی؟ خانه‌ من کجاست؟ در این دو سال آیا خانه‌ای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ یادم آمد که من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده‌ام و همان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد. به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه‌ دو ساله دو کلمه نوشتم:

- من زنده‌ام... بیمارستان الرشید بغداد.»

فقط راوی کتاب است که می‌تواند این دوران را توصیف کند، توصیف اسارت دختری از خانواده‌ای سنتی و حس و حالی که خودش و خانواده‌اش دارند: «بیشتر از خودم دلم به حال برادرهایم سوخت. چه زجری می‌کشیدند وقتی ما را اسیر دست دشمن می‌دیدند. خودم مهم نبودم، دلم به حال خانواده‌ام می‌سوخت. چه کسی می‌خواست خبر اسارت مرا به مادرم بدهد. آقا چه حالی پیدا می‌کرد اگر می‌شنید؟ کریم و سلمان چه می‌کردند؟ رحیم طاقت شنیدن اسارت مرا نداشت.»

کتاب «من زنده‌ام»، فصل هشتمی هم دارد؛ «عکس و اسناد». این عکس‌ها در انتخابی درست روی کاغذ گلاسه منتشر شده‌اند، اما متاسفانه سه عکس نخست این بخش روی کاغذ معمولی انتشار یافته‌اند که بخش عکس را از یکدستی خارج می‌کند.

وصیت‌نامه احمد آباد، برادر راوی کتاب هم در این فصل قرار گرفته. نکته مهم این‌که در کنار تصویر دستخط این شهید، متن تایپ شده وصیت‌نامه هم هست. کاش متن تایپ شده نامه‌هایی که معصومه آباد در اسارت برای خانواده‌اش می‌نوشت هم وجود داشت، یا حداقل متن تایپی یکی از این نامه‌ها در کنار دستخط راوی قرار می‌گرفت تا حس کنجکاوی مخاطب را برطرف کند.

«من زنده‌ام»، روایتگر دوران سخت اسارت است، دورانی که رنج را به همراه دارد و حتی شاید هنوز کابوس‌هایش دختران اسیر ایرانی را رها نکرده باشد. دورانی که نویسنده کتاب و سه دختر دیگر آن را از خاطر نخواهند برد: «اما من چگونه می‌توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه‌اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه‌ خودم شیون می‌کردم و صبح می‌دیدم زنده‌ام و دوباره باید خود را آماده مرگ کنم. من نمی‌خواهم رنجی را که با جوانی‌ام آمیخته است، از یاد ببرم. جوانی‌ام را، بهترین سال‌های زندگی‌ام را چگونه فراموش کنم؟ یعنی از هجده، نوزده، بیست و بیست و یک سالگی‌ام بگذرم؟ من از جوانی فرو خورده‌ام نمی‌گذرم.»

اما کتاب، فقط درباره رنج نیست، روایت استقامت است و حتی در برخی از قسمت‌های آن می‌توان خندید: «همچنان حاضر نبودم دست‌هایم را پشت سرم نگاه دارم. آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می‌گشتند که دست‌هایم را با آن ببندند. اما برادرها دست‌هایشان باز بود. به جواد گفتم: دست مردها که باز است، چرا می‌خواهند دست‌های ما را ببندند؟ ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: نسوان الایرانیان اخطر من الرجال الایرانیین (زن‌های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک‌ترند). از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آنها اینقدر باابهت و خطرآفرین بودند احساس غرور و استقامت بیشتری کردم.»

آباد، دوران اسارت را به خوبی توصیف کرده. نثر این کتاب، ساده و در عین حال زیبا است. مخاطب با راوی همراه می‌شود، باورش می‌کند و این موضوع به خاطر حس صمیمیتی است که راوی به وجود آورده. او از آداب و رسوم می‌گوید، از صمیمیت، از ترس و حتی از زیبایی آزادی. همه این دلایل در کنار هم باعث می‌شود این کتاب به یکی از کتاب‌های موفق در زمینه تاریخ شفاهی تبدیل شود. آباد از یک جمله دو کلمه‌ای، یک کتاب نوشته، درست همان‌طور که توانست در اسارت، نامه‌ای دو کلمه‌ای بنویسد: «من زنده‌ام».

تاریخ شفاهی گیلانی‌ها از دوران اسارت

حالا که سال‌هاست از دوران دفاع مقدس گذشته، و گاهی این نگرانی پررنگ می‌شود که خاطرات رو به فراموشی می‌روند، اتفاقات، در ذهن‌ها کمرنگ می‌شوند، جزئیات از یادها پر می‌کشند و... خاطرات شفاهی آنهایی که این دوران را تجربه کردند، از بسیجی و سپاهی و ارتشی، از سرباز تا فرمانده، می‌تواند در به یاد ماندن آنچه در این دوران رخ داده، نقش مهمی داشته باشد. واحد فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری گیلان با علم به این موضوع، تدوین مجموعه‌ای را با نام تاریخ شفاهی آزادگان گیلان آغاز کرده. «اسارتی که خود ساختیم»[2] و «نامه‌هایی برای یک سنگ»[3]، دو مجلد از این مجموعه است که اولی به خاطرات سیدیوسف سیدمدلل‌کار و دومی به خاطرات اکبر اسمی اختصاص دارد.

«اسارتی که خود ساختیم»، بی هیچ معطلی و بدون حاشیه رفتن از همان لحظاتی آغاز می‌شود که سید یوسف سیدمدلل‌کار، راوی کتاب، همراه رزمندگان دیگر در حلقه محاصره عراقی‌ها گیر افتاده. عنوان فصل هم «در حلقه محاصره» است. این کتاب در دوران اسارت پیش می‌رود و در آن راوی، گاهی هم نقبی می‌زند به خاطرات دوران پیش از اسارت. اتفاقاتی که در طول بیش از چهار  سال اسارت برای راوی، یا سایر اسرا رخ داده، مانند شکنجه‌ها، دلتنگی‌ها، مقاومت‌ها و حس لحظه آزادی در این کتاب بیان می‌شود.

آنچه این کتاب را متفاوت کرده این است که در روایت سید یوسف سیدمدلل‌کار از اسارت، از اشتباهات سهوی برخی از اسرا که منجر به تنبیه همه اسرا می‌شود، سخن به میان می‌آید: «وقتی تراشیدن ریش به پایان رسید، عراقی‌ها آمدند و تیغ‌ها را یکی یکی از دست بچه‌ها جمع کردند، اما یک دفعه متوجه شدند که یکی از تیغ‌ها کم است. با گم شدن این تیغ دوباره با کابل به جان ما افتادند و با فریاد و تهدید به ما فهماندند تا زمانی که آن یک عدد تیغ پیدا نشود، همین طور به کتک زدنمان ادامه می‌دهند... بعد از ساعتی کتک خوردن به خاطر یک تیغ، با بدن‌های کوفته به آسایشگاه آمدیم و آن تیغ گمشده را در کف آسایشگاه پیدا کردیم. به خوبی معلوم بود آن کسی که این تیغ را برداشته بود، حالا خیلی ترسیده بود و آن را اینجا انداخته بود.»

مدلل‌کار در بخشی از خاطرات خود بر این نکته نیز تاکید می‌کند که اسرا در اردوگاه از «جاسوس‌ها» و «افرادی که ناآگاهانه باعث ضربه خوردن می‌شدند» ضربه می‌خوردند.

«اسارتی که خود ساختیم» پنجمین مجلد از مجموعه تاریخ شفاهی آزادگان گیلان است که «در حلقه محاصره»، «اردوگاه رمادی»، «قوانین اردوگاه»، «اعتراض»، «دجال»، «سراب‌های آزادی»، «مرغابی‌های پشت سیم خاردار» و «آخرین شب اردوگاه» برخی از عناوین فصل‌های آن را تشکیل می‌دهند.

«نامه‌هایی برای یک سنگ»، ششمین مجلد از مجموعه تاریخ شفاهی آزادگان گیلان است که به خاطرات اکبر اسمی از دوران اسارت اختصاص دارد. اسمی، در عملیات کربلای 2 به اسارت درآمد و بیش از چهار سال اسیر بود.

«نامه‌هایی برای یک سنگ»، بر خلاف کتاب «اسارتی که خود ساختیم» از دوران جنگ و اسارت آغاز نمی‌شود. فصل آغازین کتاب درباره روزهای آموزش در آسایشگاه و تحصیل در دبیرستان است که آرام به دوره آموزشی نظامی پیوند می‌خورد. بعد نوبت به جنگیدن در جبهه و عملیات کربلای 2 می‌رسد که راوی کتاب در آن همراه عده دیگری از رزمندگان اسیر می‌شوند. خاطرات دوران اسارت نیز با موضوعاتی مانند دلتنگی‌ها، شکنجه‌ها، اعتصاب غذا در اردوگاه، زیارت کربلا و نجف و بازگشت به ایران بیان می‌شود. راوی این خاطرات، گاهی از میان خاطراتش به گذشته و روزهای پیش از اسارت نقب می‌زند.

«روزهای سخت آموزش»، «هم‌وطنی که به ما سیلی زد»، «یک تخمه، یک سیلی»، «افشاگری»، «زیارت در اسارت»، «مبادله»، «سجده بر خاک» و «بوی خاک باران خورده»، عناوین برخی از فصل‌های این کتابند.

شباهت‌هایی که باید مورد توجه قرار گیرند

این دو مجلد از مجموعه خاطرات شفاهی آزادگان گیلان (شهرستان رشت) در برخی فصل‌ها به یکدیگر شباهت دارند. انتظار برای آزادی در شرایطی که دو سال از آتش‌بس گذشته، یکی از این مشترکات است که در کتاب «نامه‌هایی برای یک سنگ» با این جملات روایت می‌شود: «دو سال از اعلام آتش‌بس گذشته بود، اما هنوز خبری از مبادله اسرا نبود.» این موضوع در کتاب «اسارتی که خود ساختیم» نیز با این جملات آغاز شده است: «دو سال از پذیرش آتش‌بس می‌گذشت ولی هنوز خبری از آزادی نبود.»

موضوع بیماری امام خمینی(ره) و رحلت ایشان یکی دیگر از مشترکات این دو کتاب است که در کتاب «نامه‌هایی برای یک سنگ» به این صورت بیان شده: «یکی از روزهای خرداد ماه سال 1368 بود و همه در نگرانی به سر می‌بردیم. مدتی بود که خبر کسالت امام در اردوگاه دهان به دهان می‌چرخید.»

این موضوع در کتاب «اسارتی که خود ساختیم»، با این ادبیات نقل می‌شود: «14 خرداد 1368 همه چیز مثل روزهای گذشته غرق تکرار و روزمرگی بود. فقط چند روزی بود که خبر کسالت امام اردوگاه را در نگرانی فرو برده بود.»

این شباهت ادبیات در موضوع رسیدن به مرز ایران هم وجود دارد که در کتاب «اسارتی که خود ساختیم» به این شکل است: «دیدن پرچم به اهتزاز درآمده ایران همه ما را به وجد آورد.»

در کتاب «نامه‌هایی برای یک سنگ» هم از واژه‌هایی تقریبا مشابه برای روایت این اتفاق استفاده شده: «همه فقط به پرچمی که در امتداد نگاهمان به اهتزاز درآمده بود، چشم دوخته بودیم...»

هر چند که موضوعاتی مانند شکنجه در اسارت، شنیدن خبر ارتحال امام خمینی(ره)، انتظار برای رسیدن به وطن، یا احساس شادی از ورود به خاک ایران، اتفاقات مشترک خاطرات آزادگان است، اما می‌توان همین خاطرات مشترک را به زبانی متفاوت بیان کرد. این نکته به ویژه در مجلدات یک مجموعه باید بیشتر مورد توجه قرار بگیرد که اگر مخاطبی با یک مجموعه برخورد کرد، مطالعه همه مجلدات آن برایش جذابیت و تازگی داشته باشد. 

البته این مجلدات، ویژگی‌هایی را که کتاب‌های یک مجموعه باید داشته باشند، دارا هستند. طرح جلد هر دو کتاب، به گونه‌ای است که شباهت‌های موضوعی کتاب‌ها را نشان می‌دهد. صفحات داخلی کتاب اعم از صفحه عنوان، شناسنامه و فهرست، بر اساس یک روش، تنظیم شده. هر دو کتاب هم با بخش‌های نمایه و اسناد و تصاویر به پایان می‌رسند. بخش‌هایی از متن برای پشت جلد این کتاب‌ها انتخاب شده است. بر خلاف برخی از مجموعه‌ها که مقدمه ناشر و مولف فقط در مجلد اول منتشر می‌شوند، جلدهای پنجم و ششم تاریخ شفاهی آزادگان گیلان، دارای مقدمه یادداشت حوزه هنری گیلان و یادداشت نویسنده هستند. ویژگی‌های یک مجموعه، به خوبی در این دو مجلد به کار رفته که آن را به یک مجموعه خوب تبدیل می‌کند.

در یادداشت نویسنده کتاب «اسارتی که خود ساختیم»، به این موضوع اشاره شده که خاطرات سید یوسف سیدمدلل‌کار به دلیل «ویژگی جغرافیای محل اسارت و اهمیت راهبردی آن» و «شخصیت بی‌طرف راوی» دارای اهمیت است. در این یادداشت همچنین بر بی‌طرفی راوی در بیان اتفاقات تاکید شده.

در هر دو کتاب «اسارتی که خود ساختیم» و «نامه‌هایی برای یک سنگ»، خاطراتی وجود دارد که بیان آنها مطلبی به اتفاقات هشت سال دفاع مقدس اضافه نمی‌کند. این خاطرات، صرفا زوایی از دوران اسارت را آشکار می‌سازد که هر چند که به زبان نیامده‌اند، اما مخاطبان از آنها آگاهند. تشریح جزء به جزء اتفاقاتی که در این دوران رخ داده، اما در جریان کلی اسارت، نقشی ندارند و گاه با توجه به قبحی که دارند، اقدام درستی به نظر نمی‌رسد.

برخی خاطرات هم کاملا متفاوتند. خاطره «بدشانسی» که توسط اکبر اسمی در کتاب «نامه‌هایی به یک سنگ»، روایت شده، یکی از همین خاطره‌هاست که بخش‌هایی از آن چنین شرح است: «با اصرار دکتر را متقاعد کردم که آمپول بی‌حسی به دندانم تزریق کند تا وقتی نوبت به من رسید، دندانم بی‌حس باشد و زمان زیادی تلف نشود... وقتی دکتر به سراغم آمد، دندانم هنوز خوب بی‌حس نشده بود و برای بی‌حسی کامل باید کمی دیگر صبر می‌کردم... وقتی داخل آسایشگاه آمدم، موقع ناهار بود و تازه دندانم بی‌حس شده بود. موقع غذا خوردن چنان وضع مضحکی داشتم که هم‌سفره‌ای‌هایم به خنده افتادند. با آنکه غذا را با قاشق در دهانم می‌ریختم، اما نمی‌دانستم که غذا به کجا می‌رود. مجبور بودم با هر قاشق فکم را با دست بگیرم تا بفهمم غذا را کجا می‌ریزم... .»

مسابقه فوتبال بین اسرا و عراقی‌ها

دوره آموزشی را در پادگان شهید پیرزاده در اردبیل گذراند، بیستم بهمن سال 1362 بود که به جبهه اعزام شد. در عملیات‌های خیبر و بدر، کمک آر‌پی‌جی‌زن بود. در 25 اسفند سال 1363 هم در عملیات بدر و در جاده بصره - العماره اسیر شد. بهرام زارعیان تا شهریور سال 1369 اسیر بود و اول شهریور به ایران بازگشت. او راوی کتاب «جام جهانی در رومادیه[4]» است و این کتاب، خاطراتی را از کودکی و نوجوانی، جبهه و اسارت وی بیان می‌کند.

کتاب با شیطنتی کودکانه آغاز می‌شود، با لحنی طنزآمیز. کودکی در پی شیطنت، دم گاو و گوساله‌ای را به هم گره می‌زند، آنها را هی می‌کند تا ببیند زور کدامشان بیشتر است؛ گاو یا گوساله؟ آنقدر هی می‌زند که گاو حرکت می‌کند و دم گوساله کنده می‌شود. این شیطنت، با مشاهده دم کنده شده گوساله و خونی که از محل دم جاری است، رنگ و بوی غم و ندامت به خود می‌گیرد.

«جام جهانی در رومادیه»، زبانی صمیمی دارد و مثل یک داستان مخاطب را با خودش همراه می‌کند. فصل‌های نخست، شرح ماجراهای کودکی است؛ بازیگوشی‌ها، مدرسه رفتن‌ها، کتک خوردن‌ها، فقر، اما در عین حال عشق و محبت بین اعضای خانواده و همه این‌ها، مخاطب را با کتاب همراه می‌سازد.

راوی کتاب از دانش‌آموزانی می‌گوید که به خوردن شیر پاکتی، عادت نداشتند، پاکت شیرها را می‌ترکاندند و روی همدیگر می‌ریختند. او هم شیرها و پنیرها را جمع می‌کرد و دانه‌ای یک قران به بقالی محله‌شان می‌فروخت. این روزها به روزهای تابستان و کار پیوند می‌خورد: «بستنی می‌فروختم. اگر سرمایه‌ام کم بود، صبح زود از خواب بیدار شده می‌رفتم صف باقلوا می‌ایستادم. دو تومن می‌دادم و یک دیس بزرگ می‌گرفتم. با کارد به قطعات کوچک می‌بریدمش و دانه‌ای دو قران می‌فروختم. چند بار اتفاق افتاد که دیدم بچه‌ای با حسرت و لب و لوچه‌ای آویزان، به باقلواها یا بستنی نگاه می‌کند. به قیمت خریدم به او فروختم. اما هرگز رایگان به کسی چیزی ندادم.»

در روزهای نوجوانی راوی کتاب، انقلاب اسلامی به پیروزی می‌رسد. او در روز 23 بهمن به تازه‌میدان اردبیل می‌رود؛ در شهربانی درگیری شده و در میدان مجسمه (شریعتی فعلی)، دیگر اثری از مجسمه شاه نیست و مردم خانه یکی از طرفداران حکومت پهلوی را آتش می‌زنند. بهرام که یک نوجوان است در فکر فرار است، اما سربازها همراه مردمند: «فکر فرار بودم که ماشین‌ها سر رسیدند. ولی مردم نه تنها نرفتند بلکه با شادی به پیشوازشان رفتند. سر لوله اسلحه همگی‌شان گُل بود. بیشتر از ده ماشین سرباز و تانک بود. ارتشی‌ها همه‌شان به روی مردم لبخند می‌زدند... مردم شیرینی پخش می‌کردند و گل تو لوله اسلحه و گاه تو یقه سربازها و درجه‌دارها می‌گذاشتند.»

با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، او هم مثل خیلی‌های دیگر می‌خواهد به جبهه برود. مرداد سال 1361 چند بار به پایگاه محله‌شان می‌رود، مدت هفت ماه به صورت غیر رسمی در پایگاه فعالیت می‌کند، اما برای رفتن به جبهه، هنوز کوچک است. فقط پانزده سال دارد. بالاخره چند بار از شناسنامه‌اش کپی می‌گیرد و با استفاده از این روش تاریخ تولدش را تغییر می‌دهد. بالاخره اعزام می‌شود. عید نوروز سال 1363، مرخصی نمی‌گیرد و در جبهه می‌ماند. حال و هوای آن روزها را این‌طور شرح می‌دهد: «صبح‌ها بعد از بیدار شدن و وضو گرفتن، در سنگر نمازخانه جمع می‌شدیم. بعد از خواندن نماز و تعقیبات آن، روحانی و فرمانده سخنرانی می‌کردند. بعد از یک ربع استراحت، همه تجهیزات نظامی می‌بستیم و هر کس در گردان، گروهان، دسته و رسته خودش صف می‌بست. به خط شده و تا جاده خرمشهر - آبادان که حدود ده کیلومتری می‌شد، پیاده‌روی و نرمش و ورزش می‌کردیم... .»

کتاب «جام جهانی در رومادیه» را می‌توان به سه بخش تقسیم کرد؛ دوران کودکی و نوجوانی، دوران جبهه و دوران اسارت راوی. بخش کوتاهی هم البته درباره آزادی و بازگشت به ایران است که به دلیل حجم کوتاهش می‌توان از آن صرف‌نظر کرد.

دومین بخش کتاب در این تقسیم‌بندی فرضی، با مجروح شدن راوی به فصل سوم یعنی اسارت گره می‌خورد. او می‌دانسته که موقع گلوله‌باران باید روی زمین دراز بکشد، پاها را با فاصله از هم روی زمین بگذارد که اگر خمپاره‌ای به اطرافش اصابت کرد، فقط یک پا را قطع کند، اما وقتی خمپاره شصت کنارش اصابت می‌کند، مجروح می‌شود. ترکش به شاهرگ پایش می‌خورد. پس از مدتی عراقی‌ها سر می‌رسند و به زنده‌ها تیر خلاص می‌زنند، او هم با تظاهر به مردن، خودش را نجات می‌دهد، اما کمی بعدتر به اسارت درمی‌آید. آغاز اسارت با چند سیلی همراه است. در این کتاب هم به انواع شکنجه‌ها اشاره می‌شود.

«جام جهانی در رومادیه»، مانند کتاب‌هایی که با موضوع اسارت منتشر شده‌اند، به وضعیت اردوگاه‌ها می‌پردازد؛ غذاهای نامطلوب، شرایط سخت جسمی، بیماری‌ها، وضعیت غیر بهداشتی اردوگاه‌ها، حتی جاسوس‌هایی که بین اسرا وجود داشته، در این کتاب هم هستند. کمی پس از ورود کارمندان صلیب سرخ در پاییز سال 1364، اوضاع اسرا کمی بهتر می‌شود، آنها با خود وسایل ورزشی مانند راکت بدمینتون، میز پینگ‌پُنگ، توپ والیبال، توپ فوتبال و لباس ورزشی به اردوگاه می‌آورند که توپ فوتبال به یک مسابقه فوتبال بین اسرا و عراقی‌ها در اواخر پاییز 1364 منجر می‌شود. عنوان کتاب، برگرفته از همین مسابقه در اردوگاه «رومادیه» است که برد و باخت در آن به اندازه مسابقات جام جهانی مهم است.

فصل نهم، به پایان اسارت در عراق اختصاص دارد: «چند وقتی بود عراقی‌ها اخلاقشان عوض شده بود... می‌گفتند و می‌خندیدند. درها را باز می‌گذاشتند. غذاها بهتر پخته می‌شد. حتی بعضی‌هاشان می‌گفتند که خوشحال هستند که ما به وطن‌مان برمی‌گردیم.»

آنچه در قالب خاطرات در این کتاب منتشر شده، هر چند که شخصی و خاطره است، اما فقط خاطره نیست. هر کدام از این خاطرات، بخش‌هایی از زندگی راوی را توضیح می‌دهد، از دوران کودکی، پیروزی انقلاب، واکنش مردم، همبستگی مردم با ارتشی‌ها، حضور در جبهه، اسارت و آزادی. این خاطرات اما فقط بازگوکننده شرایط او نیست، بلکه شرایط کشور، جبهه‌ها و اسیران را در اردوگاه‌های ارتش صدام به تصویر درمی‌آورد که این ویژگی‌ها کتاب را به کتابی در حوزه تاریخ شفاهی نیز تبدیل می‌کند.

کتاب «جام جهانی در رومادیه»، 10 فصل دارد که فصل آخر فصل زندگی در ایران است، زندگی در کنار پدر و مادر، خواهرها و برادرها، اشتغال، حرف‌هایی کوتاه درباره ازدواج، فرزندان و حال و روزشان.

این کتاب، همان‌طور که صمیمی شروع شده، صمیمی هم به پایان می‌رسد. ویژگی کتاب همین صمیمیت و زبان ساده آن است که دست مخاطب را خیلی راحت می‌گیرد و به فضای این کتاب می‌برد. کتابی که از فرط ساده‌نویسی و بیان صمیمی اتفاقات، مانند یک کتاب داستان است.

راوی در بیان خاطراتش، اغراق‌گویی نداشته و تا جای ممکن قضاوت را بر عهده خواننده کتاب گذاشته است که این هم یک ویژگی مثبت دیگر به شمار می‌رود. مخاطب، کتاب‌هایی را که به دانایی و درک او از اتفاقات احترام می‌گذارند، راحت‌تر می‌پذیرد. به این ویژگی‌ها باید لحن نسبتا غیر جدی و طنز کتاب را هم اضافه و در موفقیت آن تاثیرگذار دانست. عکس‌ها و پی‌نوشت‌های کتاب نیز از مزیت‌های آن هستند، هر چند که باید از نداشتن فهرست و نمایه، به عنوان نقاط ضعف کتاب نام برد.


[1] من زنده‌ام: خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد، نویسنده: معصومه آباد، انتشارات بروج، 552 صفحه

[2] اسارتی که خود ساختیم: خاطرات شفاهی سید یوسف سیدمدلل‌کار، گفت‌و‌گو و تدوین: حسین ادهمی، [به سفارش] واحد فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان گیلان، 282 صفحه، تهران: شرکت انتشارات سوره مهر، 1394

[3] نامه‌هایی برای یک سنگ: خاطرات شفاهی اکبر اسمی، گفت‌وگو و تدوین: حسین ادهمی، [به سفارش] واحد فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان گیلان، 206 صفحه، تهران: شرکت انتشارات سوره مهر، 1394

[4] جام جهانی در رومادیه: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی بهرام زارعیان، گردآورنده: پری آخته، 227 ص، اردبیل: ساوالان ایگیدلری، 1394



 
تعداد بازدید: 6331


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.