دانش‌آموزانی که برنامه ۳۷ ساله طرح‌های تاریخ شفاهی را ادامه دادند

برایس الدرتن[1]
ترجمه: نرگس صالح‌نژاد

03 اردیبهشت 1396


شرح عکس: لوک برودرر[2] مادربزرگ خود، کارول راستیگین[3] را معرفی می‌کند که در ضیافت ناهار در مدرسه ترستون در لاگونا بیچ[4] ماجراهای زندگی خود را تعریف کرد. (کوین چنگ/ دیلی پلات[5])

 

 

ماه‌ها کار سخت، در مدرسه ترستون[6] به اوج خود رسید. نود دانش‌آموز کلاس ششم، هر یک، یک دقیقه وقت داشتند تا حکایت‌ها و آموخته‌های خود از افرادی که با آنها به ‌عنوان قسمتی از سنت ۳۷ ساله طرح‌های تاریخ شفاهی مدرسه لاگونابیچ مصاحبه کردند، با دیگران در میان بگذارند.

در این جلسه ۲۵۰ تن از والدین، پدربزرگ و مادربزرگ‌ها و دوستان و همسایه‌ها در سالن ورزشی دبیرستان ترستون برای گوش دادن به اولین روز از سه روز سخنرانی جمع شده بودند. دانش‌آموزان به انتظار نشسته بودند تا به نوبت پشت تریبون قرار گیرند. اغلب دانش‌آموزان از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، همسایه‌ها و دوستان خود صحبت کردند، همه آنها باید حداقل ۵۰ سال پیرتر از خودشان می‌بودند.

ادن کاتن[7] ۱۲ ساله گفت هنگامی که سال گذشته از کلاس پنجم فارغ‌التحصیل می‌شده در مورد طرح تاریخ شفاهی شنیده بوده است. او شخص ایده‌آلی در ذهنش داشت: مادربزرگش، کیت زین- الیس.[8] ادن در مصاحبه بعد از سخنرانی خودش گفت: «او (مادربزرگ) هرگز بدون توجه به اتفاقات اطرافش نبوده است.» کیت آلیس، که بعد از ۲۷ سال از خانه‌اش در امهرست[9] در ایالت نیوهمپشایر برای دیدن سخنرانی نوه‌اش تا لاگونا بیچ پرواز کرده است، می‌گوید: «من چالش‌های بسیاری در جوانی خود داشته‌ام، من در جوانی بیوه شدم (با دو فرزند برای بزرگ کردن).»

شرح عکس: شارلوت ریچز، شاگرد کلاس ششم پس از بیان موضوع مصاحبه خود با پدربزرگش در جریان ضیافت ناهار مدرسه ترستون در لاگونا بیچ؛ پدربزرگش، جان‌ هال[10] او را در آغوش می‌گیرد و مادربزرگش کری‌ هال به آنها نگاه می‌کند. (کوین چنگ/ دیلی پلات)

 

دانش‌آموزان، طرح را در دسامبر با انجام مصاحبه‌ها آغاز کردند. آنها فهرستی از سؤالاتی داشتند که باید می‌پرسیدند و ضبط می‌کردند. سارا شفر[11] معلم ترستون و هدایت‌کننده طرح می‌گوید: «کلاس‌ها مصاحبه‌ها را به‌صورت آنلاین تماشا می‌کردند تا به‌منظور استخراج اطلاعات بیشتر از سؤالات پرسیده شده، نکاتی را یادداشت کنند. در ماه‌های بعد دانش‌آموزان مقاله‌ای در مورد حوادث تاریخی مهمی که در زندگی مصاحبه‌شونده‌های‌شان روی داده بود تهیه کردند و برای فرد منتخب خود شعرها و روایت‌هایی از زندگی‌نامه او نوشتند. بچه‌ها از این کار خیلی چیزها یاد می‌گیرند. بچه‌ها می‌گفتند ما فکر می‌کردیم همه‌ چیز را (در مورد آن شخص) می‌دانیم. آنها با تفاوت‌های زندگی [نسل‌های قبل] آشنا شدند، اما شباهت‌های آنها را نیز تشخیص دادند. آنها [سالمندان] نیز روزی بچه بوده‌اند.»

نکته مشترکی که در سخنان چندین سخنران وجود داشت، تسلط تکنولوژی بر جامعه در استفاده آنی از اطلاعات روی تلفن‌های هوشمند و رایانه‌ها بود.

شرح عکس: راستی لامبولی[12] نوه خود لیو بالوسی[13] را بعد از سخنرانی‌اش درباره او در ضمن ضیافت ناهار در مدرسه ترستون در لاگونا بیچ در آغوش می‌گیرد. (کوین چنگ/دیلی پایلوت)

 

زین- الیس، ترور رئیس‌جمهور جان اف کندی در سال ۱۹۶۳ را به‌ عنوان یک لحظه تاریخی انتخاب کرده بود که لحظه بسیار برجسته‌ای برای او بود. او می‌گوید: «این مسئله خیلی بزرگی برای نوه‌ام برای یادگیری تاریخ بود. این رویداد تأثیر خیلی بزرگی داشت. این یک لحظه تاریک و مغموم برای جامعه بود.»

بعد از پایان هر سخنرانی، دانش‌آموزان از مصاحبه‌شونده خود می‌خواستند بایستد و حاضران آنها را تشویق می‌کردند.

برخی از درس‌هایی که دانش‌آموزان از مصاحبه‌شان آموخته بودند هم بازگو می‌شد، مثل اینکه: خطر کردن در زندگی مهم است؛ اینکه شریکی بیابید که شما را دوست بدارد و بتواند در لحظات سخت در کنارتان باشد؛ و اینکه کلید یک زندگی شاد، صداقت داشتن با دیگران است.

 


[1] Bryce Alderton (bryce.alderton@latimes.com)

[2] Luke Bruderer

[3] Carol Rustigian

[4] Laguna Beach

[5] Kevin Chang / Daily Pilot

[6] Thurston

[7] Aden Cattan

[8] Kate Zane-Ellis

[9] Amherst

[10] John Hall

[11] Sarah Schaeffer

[12] Rusty Lamboley

[13] Lio Balossi



 
تعداد بازدید: 6240


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.