گفت‌وگو با مریم جدلی، امدادگر و مربی آموزش نظامی در دوران دفاع مقدس ـ بخش نخست

خاطراتی از بیمارستان ابوذر و قطار هلال‌احمر

فائزه ساسانی‌خواه

20 اردیبهشت 1396


اولین سال‌های جوانی مریم جدلی، که در رشته ارتباطات تحصیل کرده و سال‌هاست به کار فرهنگی مشغول است، مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران بود.

شنیدن صدای مارشِ جنگ، این دختر جوان را از اولین روزهای حمله دشمن به خاک میهن‌مان به مناطق جنگی کشاند. فعالیت‌های گوناگون و متنوعی که او در آن سال‌ها انجام داده باعث شد تا خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران به سراغش برود و درباره خاطراتش از آن سال‌ها با او به گفت‌وگو بنشیند. خاطراتی که چند وجهی است و ابعاد مختلفی را در بر می‌گیرد. او در خاطراتش علاوه بر اینکه به جنگ اشاره دارد، دغدغه انقلاب اسلامی برای رسیدگی به محرومان را هم یادآوری می‌کند.

مدیر انتشارات نغمه نواندیش و رئیس هیئت مدیره انجمن فرهنگی هنری زنان ناشر که بیش از هشتاد بانو در آن فعالیت می‌کنند، در بازگویی خاطراتش ما را به مناطق جنگی غرب و جنوب کشور در سال‌های دفاع مقدس می‌برد و از فعالیت‌هایش در تهران و شیراز هم سخن می‌گوید.

وقتی جنگ در شهریور سال 1359 شروع شد، شما کجا بودید؟

ما در تهران زندگی می‌کردیم. من دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بودم که عراق به ایران حمله کرد. درسم را به صورت متفرقه یا همان غیرحضوری تمام کرده بودم، ولی هنوز با مدرسه ارتباط داشتم.

سابقه حضور شما در مناطق جنگی به چه سالی برمی‌گردد؟

به همان روزهای شروع جنگ. من و دو نفر از دوستانم، تهمینه اردکانی که در جریان انقلاب با هم دوست شده بودیم و بتول طاهری که یکی از همکلاسی‌هایم بود، خیلی دوندگی کردیم تا توانستیم از هلال‌احمر حکم بگیریم. قرار بود همراه دو نفر از آقایانی که در کانون فرهنگی قلهک فعالیت می‌کردند راهی جبهه شویم.

در مورد کانون فرهنگی قلهک، مختصری توضیح دهید.

اول کمی در مورد برادرم توضیح بدهم. برادر بزرگم امیر در آمریکا، در رشته مهندسی درس خوانده و چند روز قبل از بازگشت امام خمینی(ره) به ایران برای دیدار با ایشان به فرانسه رفته بود. آنجا با امام مشورت می‌کند که ما بمانیم و به درس‌مان ادامه بدهیم یا برگردیم؟ امام فرموده بودند که هرطور صلاح می‌دانید، ولی بمانید و درس بخوانید و کشور مستقل نداشته باشید، این درس به چه دردتان می‌خورد؟ و برادرم هم در زمان انقلاب به ایران برگشت.

کانون که قبل از انقلاب اسلامی، قمارخانه بود و پشت منزل ما در خیابان قلهلک قرار داشت. ما از پشت بام می‌توانستیم داخل آن را ببینیم. زمانی که قمارخانه بود بعضی از خواننده‌ها به آنجا رفت‌وآمد داشتند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برادرم و تعداد دیگری از دانشجویان طرفدار انقلاب اسلامی که از خارج برگشته بودند، آنجا را تبدیل به محیط فرهنگی و انقلابی کردند و اسم آن را کانون فرهنگی قلهک گذاشتند.

کلاس‌هایی مثل آموزش و تفسیر قرآن، عکاسی و فیلمبرداری در آن مکان برگزار می‌کردند و جوان‌های زیادی به کانون می‌آمدند. آن موقع هنوز حجاب اجباری نشده بود، بعضی از دخترخانم‌ها تور روی سرشان می‌انداختند و در کلاس‌ها شرکت می‌کردند. من هم به کودکان و دبستانی‌ها، سوره‌های کوچک و حدیث یاد می‌دادم.

جنگ که شروع شد، اعضای کانون، شبانه‌روز فعالیت می‌کردند و مایحتاج رزمنده‌ها را تهیه و به جبهه می‌فرستادند. دو هفته بعد از شروع جنگ قرار بود دو نفر از آقایان عضو کانون با یک ماشین آریا به سمت جبهه غرب بروند و قرار شد ما همراه آنها برویم.

قبلاً دوره‌های امدادگری را گذرانده بودید؟

 بله، در زمان انقلاب دوره‌های امدادگری را توسط شهید فیاض‌بخش آموزش دیده بودیم و دوره‌های عملی را در حد پزشک‌یاری در بیمارستان امیراعلم تهران و هلال‌احمر گذرانده بودیم. برای همین با اعتماد به نفس برای حضور در جبهه اصرار داشتم.

برای حضور در جبهه با خانواده مشکلی نداشتید؟

چرا. متقاعد کردن خانواده خیلی سخت بود. وقتی در خانه مطرح کردم می‌خواهم به منطقه جنگی بروم، مادرم گفت: «شما دختر جوانی هستی. چطور می‌خواهی بروی؟» توضیح دادم که از هلال‌احمر حکم داریم و با اعضای کانون می‌رویم. مادرم متقاعد شد، اما پدرم قبول نمی‌کرد. زمان انقلاب هم وقتی ما به تظاهرات می‌رفتیم، خیلی ابراز نگرانی می‌کرد، ولی آنجا خیالش راحت بود که مادرم همراهم است.

برادرم به جبهه می‌رفت و می‌آمد. برای اینکه پدرم را برای رفتن متقاعد کنم، گفتم: «آقاجون، امیر الان جبهه است. شاید اونجا مجروح شد. شما دوست ندارید کسی که کارهای امداد بلده کمکش کنه؟ ما این دوره‌ها رو برای همین روزها دیدیم.» با اخم سری تکان داد و گفت: «حالا برو.»

ما هیچ تصوری از جبهه نداشتیم و فکر می‌کردیم آنجا قحطی است؛ برای همین کلی نان خشک و خرما برداشته بودیم. روز حرکت، قرارمان جلوی کانون فرهنگی قلهک بود و پدرم برای بدرقه همراهم آمد.

یکی از آقایانی که قرار بود با ما بیاید، دولا شده بود، لاستیک ماشین را عوض کند. گویا کمی از کمرش بیرون افتاده بود. پدرم با دیدن این صحنه مرا صدا زد و گفت: «شیدا برگرد بریم خونه! نمی‌خواد بری!» این توضیح را بدهم که اسمم در شناسنامه مریم است، ولی خانواده و آشنایان و دوستان مرا شیدا صدا می‌زنند. گفتم: «آقا جون آخه چرا؟» گفت: «من صلاح نمی‌دونم بری!» تهمینه و بتول من را کنار کشیدند و گفتند: «اگه حاج آقا جدلی اجازه نده تو بیای، ما هم نمی‌تونیم بریم!» دوباره همان حرف‌های سابق را با لحن دیگری برای پدرم تکرار کردم و گفتم: «آقا جون الان اونجا نیرو کمه و احتیاج به کمک افراد دوره دیده‌ای مثل ما دارن.» خلاصه با اصرار و خواهش پدرم را راضی کردم و راه افتادیم.

بالاخره بعد از آن همه تلاش برای متقاعد کردن پدر، پای‌تان به منطقه جنگی رسید؟

به سختی! ما دخترها شب را در هلال‌احمر قزوین ماندیم و مردها جای دیگری مستقر شدند. صبح آن دو آقا آمدند دنبال‌مان. در ماشین حرف از این بود چه‌کار کنیم و چطور خدمت‌رسانی کنیم.

در کرمانشاه به حوزه علمیه‌ای رفتیم که مسئول‌ آن حاج آقا سید جواد علم‌الهدی بود. فکر می‌کنم الان در تهران، در خیابان زیبا (شهید مشهدی‌رحیم) نرسیده به میدان خراسان دفتر دارند و حوزه علمیه‌ای هم دارند. حوزه تعطیل شده و نیروهای داوطلب در حیاط جمع بودند. آنجا به ما گفتند: «به نیرو نیازی نداریم!» خیلی ناراحت شدیم. این همه راه آمده بودیم و حرف‌های ناامید کننده می‌شنیدیم. خستگی راه به تن‌مان ماند. پیش خودمان فکر کردیم می‌خواهند ما را به تهران برگردانند. بین آنها خانم جوانی را دیدم که خیلی محجبه بود. بیشتر که با هم آشنا شدیم فهمیدم اسمش فریده حاجی‌خانی است. داوطلبانه از طریق بهداری بانک سپه با یکی دو نفر از پزشکان به آنجا آمده بود.

بین داوطلب‌ها خانم‌های کرمانشاهی هم بودند؟ آنها برای کمک به جبهه‌ها کار خاصی انجام نمی‌دادند؟

بیشتر نیروهای حاضر در مسجد اعزامی و تعداد کمی از خانم‌های کرمانشاهی و نیروهای بومیِ مسجد بودند. انباری در کرمانشاه بود که مواد خوراکی داخل آن را برای اهدا به جبهه به آنجا آورده بودند. بخش زیادی از سالن پر از نان خشک، خشکبار و قسمتی هم لباس بود. ما به آنها کمک و خشکبار را بسته‌بندی می‌کردیم.

عاقبت شما را به تهران برگرداندند؟

نه، آیت‌الله علم‌الهدی با ما صحبت کرد، میزان اطلاعات پزشکی‌مان را پرسید و گفت: «اتفاقاً ما به کمک شما احتیاج داریم.»

دیگرغروب شده بود. خدمه مسجد ما را به طبقه بالا هدایت کردند. ضدهوایی‌ها شروع به شلیک کردند. خسته و گرسنه بودیم. در تاریکی، سینی بزرگی را به داخل اتاق هل دادند که داخل آن قیمه‌پلو بود و ما چهار پنج نفری شروع به غذا خوردن کردیم. آن شب آنجا بودیم و صبح روز بعد با یک ماشین ارتشی که راننده آن آقای پیری بود، به طرف منطقه جنگی راه افتادیم. راننده وسط راه نگه داشت و با کمک ما ماشین را استتار کرد. اطراف ماشین خمپاره می‌زدند. خیلی اضطراب داشتیم و نگران بودیم سالم می‌رسیم یا نه؟ می‌گفتیم خدایا ما همین اول کار مجروح یا شهید نشویم، حداقل یک کاری در منطقه انجام داده باشیم؛ بعد هر اتفاقی افتاد، اشکالی ندارد. در مسیر که می‌رفتیم، بعضی از سربازان را می‌دیدیم که داشتند برمی‌گشتند. با تعجب به ماشین ما نگاه می‌کردند که این سه خانم کجا می‌روند؟!

آنجا چه احساس داشتید؟

به هم وصیت می‌کردیم و درعین حال، دوره‌های امدادی را با هم مرور می‌کردیم. بالاخره به سرپل‌ذهاب رسیدیم. مردم آنجا را تخلیه کرده بودند. به طرف بهداری رفتیم. نیروهای دشمن آن اطراف را زده بودند. دیوار دورتادور حیاط ریخته و به آن صورت دیواری نمانده بود.

اولین صحنه‌ای که با آن مواجه شدید چه بود؟

در وسط حیاط، جنازه جوان بلند قدی روی زمین بود. شهید شده بود. صورتش خونی بود و دور سرش را با باند بسته بودند. برای اولین بار شهید می‌دیدم. فکر نمی‌کردیم به این زودی این صحنه‌ها را ببینیم. در بحبوحه انقلاب با دوستم تهمینه اردکانی به بهشت زهرا می‌رفتیم، با خودمان ضبط صوت می‌بردیم و صداها و شعارها را ضبط می‌کردیم، ولی شهید ندیده بودیم، یا کسی جلوی چشم‌مان شهید نشده بود.

همه در رفت‌وآمد بودند و لباس‌های‌شان خاکی و خونی شده بود. بعضی‌ها لباس ارتشی تن‌شان بود و بدو بدو می‌کردند. از آنها پرسیدیم: «چه کاری از دست‌مان برمی‌آید؟» گفتند: «هرکاری بلدین انجام بدین.» کفِ درمانگاه، خاکی بود. تخت‌ها فلزی و کوتاه بودند و برای کمک به مجروحان باید خیلی تلاش می‌کردیم. آن روز هر کاری از دست‌مان برآمد انجام دادیم.

تعداد مجروحان زیاد بود؟

 بله، زیاد بود. یک مجروح عراقی هم آورده بودند که چشم‌هایش آسیب دیده و جایی را نمی‌دید. امدادگران او را مداوا می‌کردند. وضعیت عجیبی بود. آمبولانس‌ها آژیر می‌کشیدند. ماشین‌ها می‌رفتند و می‌آمدند و مجروح می‌آوردند. آنجا فضایی نبود که مجروحان را نگه‌دارند.

غیر از شما و دوستان‌تان، خانم‌های دیگری هم آنجا بودند؟

خانم دکتر کیایی که بعدها همسر آقای تهرانی شد، اولین زنی بود که من دیدم در منطقه جنگی کمک می‌کرد. بلوز ارتشی‌اش را روی شلوار انداخته بود. دختر دیگری به اسم مرضیه که لباس کردی پوشیده و اهل کِرِند کرمانشاه بود را هم دیدم.

آنجا مستقر شدید؟

خیر. چند ساعت آنجا بودیم. بعد گفتند اینجا امنیت ندارد که امشب بمانید؛ چون عراق حمله کرده و احتمال خطر زیاد است. دوباره ما را به کرمانشاه برگرداندند.

فردای آن روز، دوباره به سرپل‌ذهاب برگشتید؟

نه، این‌بار ما را به پادگان ابوذر بردند. آنجا بیشتر در تیررس دشمن بود، اما شرایط بهتری داشت. ساختمان بیمارستان وسط حیاط و بخش‌های مرتبط با بیمارستان در ساختمان‌های اطراف بودند.

حضور دختران جوان در یک منطقه جنگی و در محیطی مردانه سخت نبود؟

چرا. خانمی به اسم رسولی، سرپرست بیمارستان بود. یک‌سری نکات را به ما گوشزد کرد. مثلاً این که مجروح‌ها سرباز هستند، دور از خانواده‌های‌شان هستند و در حال حاضر بیکارند و روی تخت خوابیده‌اند. برای مراقبت به آنها سرکشی کنید، ولی بالای سرشان توقف نکنید، از آنها سؤال‌های غیرضروری مثل کجا و چرا مجروح شدید و از این قبیل نپرسید. وقتی کارتان در بخش تمام شد، سریع آنجا را ترک کنید و به اتاق پانسمان برگردید.

اوایل کمی به ما برخورده بود که مگر ما برای چه کاری به اینجا آمده‌ایم، ولی به مرور متوجه شدیم تذکر کاملاً درستی است و همین کار را هم می‌کردیم. زمانی که توی بخش کشیک نداشتیم داروها را آماده می‌کردیم، بسته پانسمان درست می‌کردیم و کارهایی از این قبیل انجام می‌دادیم. شلوارهای کردی گشاد با مانتوهای گشاد بلند گرفته بودیم و روسری‌هایمان بلند بود که اصلاً جلب توجه نکنیم. تهمینه چون با دو سِمَت پزشک‌یار و خبرنگار آمده بود، دوربین فیلمبرداری آورده بود. بعضی مواقع که کار خاصی نداشتیم، به تراس بیمارستان می‌رفتیم. وقتی‌ بالگرد شینوک می‌نشست، او گزارش تهیه می‌کرد. چون فیلمبرداری می‌کرد، نمی‌توانست هم‌زمان صحبت کند. من به جای او صحبت می‌کردم و می‌گفتم بالگرد نشست، مجروحان را پیاده کردند، با برانکارد دارند آنها را به ساختمان بیمارستان منتقل می‌کنند، برادران امدادگر در حال کمک‌رسانی هستند، اینجا به نیروی امدادگر احتیاج داریم. گاهی هم تپق می‌زدم!

با توجه به این که خیلی جوان بودید و قبلاً هم تجربه دیدن چنین مجروحانی را نداشتید از دیدن زخم‌های عمیق از حال نمی‌رفتید؟

قبلاً وقتی در تلویزیون می‌دیدم که می‌خواهند به کسی آمپول تزریق کنند، حالم بد می‌شد. ولی در منطقه جنگی، شرایط متفاوت بود؛ احساس مسئولیت می‌کردم. هیچ موردی هم پیش نیامد که احساس پشیمانی کنم. خیلی با اعتمادبه‌‌نفس، امدادگری می‌کردم. نه فقط من بقیه هم همین‌طور بودند. البته یکی دو نفر از خانم‌ها کار تزریق انجام نمی‌دادند. حتی در دوره‌های امدادگری که بعدها در تهران برای آموزش به خانم‌ها گذاشتم، برخی از آنها از تزریق می‌ترسیدند. برای اینکه یاد بگیرند، تزریق را روی خودم انجام می‌دادم.

وضعیت بیمارستان پادگان ابوذر چطور بود؟

مرتب مجروح به بیمارستان می‌آوردند. بالگرد شینوک در محوطه بیمارستان می‌نشست و مجروحان را پیاده می‌کردند. درِ این بالگرد از پشت باز می‌شد. داخل آن، انگار یک سالن بزرگ بود. برای مجروحانی که می‌آوردند، کارهای اولیه انجام می‌شد. بعضی از آنها را به جای دیگری که امکانات بهتری داشت، اعزام می‌کردند. شب‌ها تا دیروقت بیدار بودیم و پست‌های‌مان را با هم عوض می‌کردیم. شرایط خاصی بود. اطراف پادگان را می‌زدند. داخل ساختمان، برق بود، ولی شیشه‌ها را اِستتار کرده بودند، تا نور بیرون نرود. ضدهوایی‌ها کار می‌کردند و صدای پَره‌های بالگردها که در محوطه می‌نشستند خیلی وحشتناک بود.

در منطقه جنگی، احساس غربت و دلتنگی و دوری از خانواده به شما دست نمی‌داد؟

 چرا، همین‌طور بود. احساس دلتنگی برای خانواده داشتم. ما قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هر وقت از تظاهرات برمی‌گشتیم در آغوش گرم و مهربان خانواده بودیم و پدر و مادرم به ما توجه و رسیدگی می‌کردند. اقوام نزدیک دور و برمان بودند و این برای‌مان دلگرمی بود، اما آنجا از خانواده دور بودیم. در تهران بیشتر وقت‌ها که تظاهرات می‌رفتم مادرم همراهم بود. نه اینکه بخواهد مراقبم باشد، خودش دوست داشت در تظاهرات شرکت کند. پدرم خیلی موافق نبود، ولی مادرم موافق بود.

با این حال آ‌ن‌قدر درگیر کار بودیم که متوجه گذر زمان نمی‌شدیم. خیلی به ندرت پیش می‌آمد مجروح نیاورند و ما یک نصف روز بیکار باشیم. حتی گاهی آن‌قدر گرسنه می‌شدیم که نمی‌فهمیدیم چه خوردیم و می‌خوریم.

خانم پیری بود که نام خانوادگی‌اش اجاقی بود و بعدها پسرش در جنگ شهید شد. درِ کمپوت‌ها را به سختی باز می‌کرد، آب‌میوه‌ها را برای مجروحان می‌برد و میوه‌هایش را که آنها نمی‌توانستند بخورند، برای ما می‌آورد. می‌گفت: «شما که فرصت نمی‌کنید به خودتون برسید، حداقل سرپایی اینها رو بخورید.»

از مجروحان خاطره‌ای دارید؟

یادم می‌آید سربازی را به آنجا آورده بودند که هر دو پایش قطع شده و خیلی ناراحت بود و بی‌تابی می‌کرد. ملحفه‌ای روی پایش انداخته بودیم. آن را بلند می‌کرد و آن قسمت پایش را نگاه می‌کرد. یکی از موارد ناراحت کننده، دیدن شهیدی بود که برای اولین بار آنجا دیدیم. من و تهمینه چند بار کشوی سردخانه را باز و او را نگاه کردیم تا مطمئن شویم شهید شده. باور نمی‌کردیم شهید شده باشد، انگار هنوز امید داشتیم و می‌خواستیم برای‌مان ثابت شود.

فقط مجروحان نظامی را به بیمارستان می‌آوردند و از مردم عادی کسی مراجعه نمی‌کرد؟

شهر خالی شده بود، اما یک شب خانم جوانی که لباس زیبای عشایری پوشیده و باردار بود را به بیمارستان آوردند. زمان زایمانش بود. از همان جلوی در پرسنل می‌گفتند: «ما که اینجا بخش زایمان نداریم، ما که ماما نداریم!» همه ناراحت و نگران بودند و دل‌شان می‌خواست به او کمک کنند. دنبال کسی می‌گشتند که به دنیا آوردن نوزاد را بلد باشد. من و تهمینه در تهران و در ادامه آموزش کمک‌های اولیه‌ای که دیده بودیم، به دنیا آوردن نوزاد را هم یاد گرفته بودیم. یعنی به این فکر کرده بودیم شاید در شرایط جنگ یا هر جای دیگری به این دانش احتیاج پیدا کنیم. آن را در بیمارستان دولتیِ هدایت یاد گرفتیم. ولی خودمان این کار را انجام نداده بودیم. به آنها گفتم من و دوستم بلدیم، ولی تا حالا نوزادی را به دنیا نیاورده‌ایم. یکی از پرستارها گفت: «من بلدم فقط شما دو تا کمکم کنید.» دلشوره داشتیم، نکند با این امکانات محدودی که برای زایمان داریم بچه زنده نماند، اما نوزاد در میان نگرانی و صدای آژیر و چراغ‌های خاموش به دنیا آمد. یک عکس هم از او انداختیم.

نفر اول از سمت چپ، مریم جدلی است

 

آنهایی که توان داشتند از شهر رفته و بقیه به کوه‌ها پناه برده بودند. فامیل‌هایش حتماً پراکنده شده بودند. نگران بودیم این خانم در بحبوبه جنگ می‌خواهد این بچه را چطور بزرگ کند. در شهر می‌ماند یا می‌رود؟ الان خیلی دلم می‌خواهد بدانم آن نوزاد که در آن شرایط به دنیا آمد، کجاست و چه‌کار می‌کند!

پرسنل آنجا شما را تحویل می‌گرفتند؟

بعضی از دخترهایی که خیلی محجبه بودند و چند روز قبل از ما آمده و خیلی هم زحمت می‌کشیدند، اوایل رفتار سردی با ما داشتند، ولی کم‌کم با هم هماهنگ و دوست شدیم.

چه مدت در جبهه غرب بودید؟

 پانزده روز آنجا بودیم و بعد به تهران برگشتیم. در تهران، این در و آن در می‌زدیم تا دوباره به منطقه برگردیم.

 با توجه به اینکه با شرایط جبهه غرب تا حدودی آشنا شده بودید، برای آنجا امکانات جمع نکردید؟

آنجا به آمبولانس خیلی احتیاج داشتند. خیلی سریع با کمک مالی یکی از اقوام که پدرش طلا فروش بود یک آمبولانس خریدیم و در عرض یک هفته به جبهه فرستادیم. یک گروه در جهاد سازندگی بودند که دارو جمع‌آوری و تفکیک می‌کردند. به اطرافیان اطلاع دادیم دارو، باند، گاز و دیگر وسایل دارو و درمان مورد نیاز است. ما اینها را بعد از جمع‌آوری به جهاد تحویل می‌دادیم. آنها هم داروها را از هم تفکیک و داروهای تاریخ گذشته را جدا می‌کردند و بعد به منطقه می‌فرستادند.

غیر از این کارها فعالیت دیگری داشتید؟

در مراکز مختلف تدریس امدادگری و پزشک‌یاری داشتم. یکی از این دوره‌ها را به واسطه همان خانمی که از بانک سپه آمده بود، در بانک سپه برگزار کردم. غیر از آن به دبیرستانی که در آن درس خوانده بودم سرمی‌زدم و برای دانش‌آموزان از اوضاع جبهه و خاطراتم می‌گفتم. اغلب با این سؤال روبه‌رو می‌شدم: «جدلی! خانواده‌ات مشکلی ندارن بری جبهه؟»

 وقتی به مدرسه می‌رفتم احساس خیلی خوبی داشتم. هنوز حال و هوای مدرسه در سرم بود. به دانش‌آموزانی درس می‌دادم که اختلاف سنی‌مان یکی دوسال بود. در چند مدرسه بالای شهر در منطقه‌های یک و سه مثل مدرسه تربیت در ایستگاه مینا، بین خیابان‌های ظفر و میرداماد و چند مدرسه دیگر به دخترها کمک‌های اولیه و کار با اسلحه‌های ژ ـ سه و اِم ـ ‌یک آموزش می‌دادم. هر بار قبل از شروع کلاس سعی می‌کردم از احادیث و آیات قرآن استفاده کنم. دانش‌آموزان را بعد از آموزش تئوری برای آموزش عملی، با هماهنگی بسیج به میدان تیر می‌بردم. آن زمان گروهک مجاهدین خلق خیلی فعال بودند و جوان‌ها را جذب می‌کردند. بعضی وقت‌ها بچه‌ها بعد از پایان کلاس می‌گفتند: «خانم جدلی، چند نفر از کسانی که برای آموزش می‌آیند عضو سازمان مجاهدین خلق هستند و خودشان را میلیشیا و از شاخه نظامی سازمان معرفی می‌کنند.» البته تعدادشان محدود بود.

این نکته را هم بگویم؛ درست است که دانش‌آموزان از کارم استقبال می‌کردند، ولی بعضی از معلم‌ها سرزنش‌مان می‌کردند که این کارها چه ضرورتی دارد؟ در صورتی که به خاطر شرایط جنگ باید خانم‌ها هم کار با اسلحه را یاد می‌گرفتند تا بتوانند در صورت لزوم از خود یا وطن‌شان دفاع کنند.

برنامه‌ای برای جذب دخترهایی که وارد گروه‌های مجاهدین خلق یا چریک‌های فدایی می‌شدند نداشتید؟

شرایط برایم فراهم نبود. به روی خودم هم نمی‌آوردم. فقط موقع آموزش نظامی فردی، بعضی از نکته‌ها را به آنها یاد نمی‌دادم. چون هر فرد باید خودش اسلحه را باز و بسته می‌کرد، سعی می‌کردم در گروه‌هایی که تشکیل می‌دادم کسی از آن افراد داخل آنها نباشد. البته در آن ایام، آنها هم پرستیژ و کلاس مخصوص خودشان را داشتند و با افتخار از عضویت در این گروه‌ها حرف می‌زدند.

بار دوم چطور به منطقه جنگی رفتید؟

 بار دوم با قطار هلال‌احمر به طرف جنوب رفتیم. این‌بار یکی از بهیاران بیمارستان امیراعلم به اسم آذر رشدی‌ پورش که قبلاً شناختی از او نداشتیم و اولین بار در ایستگاه راه‌آهن همدیگر را دیدیم به جمع ما اضافه شده بود. او همکار یکی از آشناهای ما بود و دوست داشت به منطقه بیاید.

کمی درمورد قطار هلال‌احمر توضیح دهید.

قطار هلال‌احمر سفیدرنگ بود و آرم قرمز رنگ هلال‌احمر روی آن خورده بود. داخل آن مثل بیمارستان، بخش‌های متعدد و حتی اتاق عمل داشت. یعنی در قطار در حال حرکت، در صورت نیاز عمل جراحی هم انجام می‌شد. پنج بخش بزرگ داشت که در هر بخش بیست تا سی مجروح جا می‌گرفتند و تخت‌ها دو طبقه بود. در دو طرف قطار، دو ردیف تخت بود. چندین قسمت هم بود که پرسنل در آنها استراحت می‌کردند.

در این قطار علاوه بر امدادگران هلال‌احمر، تعدادی از اعضای جهاد سازندگی و سپاه پاسداران هم بودند. چند خانم از جهاد آمده بودند که مقنعه‌های بلند و مانتوهای گشاد پوشیده بودند. با هم بیشتر آشنا شدیم. طاهره طاهری و اعظم خسته‌فر را به یاد دارم. ما مانتوهای سفید پوشیده بودیم، ولی برای اینکه جلب توجه نکنیم مانتوها را عوض کردیم.

تفاوت ماهشهر در جنوب که با قطار به آنجا می‌رفتید با جبهه غرب در چه بود؟

در ماهشهر نوع فعالیت‌های‌مان متفاوت بود. داخل قطار یک بیمارستان متحرک بود. در حالی که در جبهه غرب بیمارستان، ثابت بود. توی قطار اگر خطری ما را تهدید می‌کرد به جایی دسترسی نداشتیم، ولی در غرب با همه ناامنی مسیرها، آمبولانس‌ها آماده بودند و بلافاصله مجروحان را به شهرهای دیگر می‌رساندند.

باتوجه به اینکه در مسیر رفت مجروح نداشتید تا رسیدن به مقصد کار خاصی در قطار انجام ندادید؟

قطار نو بود و برای اولین بار استفاده می‌شد. روی تخت‌ها کاور پلاستیکی کشیده بودند. کاورها را باز کردیم. باز کردن آنها خیلی سخت بود. باید تخت‌ها را پایین می‌کشیدیم و کاورها را باز و تخت‌ها را ملحفه می‌کردیم. تجهیزات پزشکی را از داخل بسته‌ها درمی‌آوردیم و در جای خودشان می‌چیدیم. انجام این کارها زمان می‌برد.

توقف قطار فقط برای سوار کردن مجروحان و انتقال آنها به تهران صورت می‌گرفت یا خدمات درمانی هم ارائه می‌شد؟

در مدت توقف، خدمات درمانی ارائه می‌شد. عمل‌های اورژانسی را در قطار انجام می‌دادند. کمک‌های اولیه حتی در حد بخیه زدن انجام می‌شد، ولی جا برای نگه‌داری مجروحان نداشتیم و آنها را به جاهای دیگر منتقل می‌کردند.

اگر عملیاتی در پیش بود تعداد مجروحان زیاد می‌شد و گاهی پیش می‌آمد دو شب بی‌خوابی می‌کشیدیم، ولی گاهی هم خیلی مجروح نمی‌آوردند. همه‌جور مجروحی داشتیم، از سرباز گرفته تا روحانی، بسیجی، سپاهی، ارتشی و... تعداد مجروحان گاهی آن‌قدر زیاد بود که اعلام می‌کردند قطار دیگر گنجایش مجروح ندارد. آقایی که بهیار بود، با خودش دوربین آورده بود و از داخل قطار و مجروحان و فعالیت پزشکان و امدادگران فیلمبرداری می‌کرد. وظیفه ما رسیدگی به مجروح‌هایی بود که آنها را در ماهشهر سوار قطار می‌کردند. هرکاری از دست‌مان برمی‌آمد، مثل تزریقات، پانسمان، دادن داروها به مجروحان و درست کردن بسته‌های پانسمانی انجام می‌دادیم. درست کردن بسته‌های پانسمانی یعنی گازهای بزرگ را برش می‌زدیم و به تکه‌های کوچک‌تر چهارتایی تقسیم می‌کردیم و توی کاغذ می‌گذاشتیم تا موقع نیاز آماده باشد.

 اغلب مجروح‌ها با سر و روی خاکی و آغشته به خون وارد قطار می‌شدند و ما با استفاده از گازهای مرطوب، پارچ آب و رسیور (ظرف مخصوص پانسمان) صورت‌شان را شست‌وشو می‌دادیم. البته در قطار، امدادگران آقا و پزشکان هم مستقر بودند که برخی از کارها را که ما نمی‌توانستیم انجام دهیم به عهده می‌گرفتند.

موقع برگشت، تعدادی از مجروحان را قبل از رسیدن به تهران، در شهرهایی که امکانات بیمارستانی‌شان مناسب بود و جا برای پذیرش مجروحان داشتند پیاده و تعداد دیگری را به بیمارستان‌های تهران منتقل می‌کردند. آمبولانس‌ها کنار قطار می‌ایستادند تا بعضی از مجروحان را بعد از مداوای اولیه به شهرهای نزدیک ببرند و تعدادی دیگر را به بیمارستان‌های تهران منتقل می‌کردند.

در ماهشهر مردم جنگ‌زده زیادی بودند که دور و بر قطار می‌آمدند. از لباس‌ها و سر و وضع‌شان مشخص بود در شرایط خوبی نیستند. بیشتر روستایی بودند و نتوانسته بودند به جایی امن بروند. قطار آشپزخانه داشت و بوی غذای گرم از آن بیرون می‌رفت. بوی غذا که بلند می‌شد به امید گرفتن چیزی به سمت قطار می‌آمدند. برای همین خیلی برای‌مان ناراحت‌کننده بود و دل‌مان نمی‌آمد غذای گرم بخوریم. من، تهمینه، آذر رشدی پورش و بتول ی‌ جورهایی اعتصاب کرده بودیم و به جای غذای گرم نان و پنیر می‌خوردیم. بعضی‌ها که از بیمارستان‌های تهران آمده بودند از کار ما خوش‌شان نمی‌آمد!

چه مدت با قطار هلال‌احمر در ماهشهر بودید؟

آنجا هم پانزده روز بودیم. هر چند وقت یک‌بار می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. معمولاً قطار توقف پانزده روزه در آنجا داشت. دیگر این‌طور نبود التماس کنیم ما را همراه‌شان ببرند. تعداد افراد قطار ثابت شده بودند، غیر از پرستارها که جابه‌جا شده بودند و حق  مأموریت می‌گرفتند. آقای فضلی، آقای مؤمنی و طاهره طاهری جزو افراد ثابت بودند. آنها از طرف جهاد سازندگی آمده بودند. اوایل انقلاب به روستاهای اطراف ورامین می‌رفتند و به روستاییان رسیدگی می‌کردند.

 

ادامه دارد.



 
تعداد بازدید: 7198


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.