دویست‌وهشتادوسومین برنامه شب خاطره

خاطره‌گویی فرماندهان مرزبانی

مریم رجبی

06 شهریور 1396


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویست‌وهشتادوسومین برنامه از سلسله برنامه‌های شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه دوم شهریور 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه سرتیپ دوم پاسدار رهام‌بخش حبیبی، سرتیپ دوم پاسدار جلال ستاره و سرتیپ دوم پاسدار محمدکاظم تقوی به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس پرداختند.

25 سال دوری

اولین راوی برنامه رهام‌بخش حبیبی بود که در 15 سالگی به جبهه‌های دفاع مقدس رفت و در عملیات‌های شکست حصر آبادان، آزاد‌سازی خرمشهر، والفجر مقدماتی و والفجر یک و در مناطق عملیاتی فکه، تنگه چزابه و شلمچه به عنوان بسیجی به فعالیت پرداخت. وی اکنون سمت معاون هماهنگ‌کننده فرماندهی مرزبانی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران (ناجا) را بر عهده دارد. او گفت: «من در بیست‌وسوم بهمن سال 1359 پاسدار کمیته انقلاب اسلامی بودم. از آنجایی که گچساران نزدیک خوزستان است، کسانی که از جبهه برمی‌گشتند، به طور حتم در شهر ما اتراق می‌کردند. خدا توفیق داد و من عزم رفتن به جبهه کردم.

در آن زمان حاج علی فضلی در سپاه گچساران بود. نیرو و اسلحه‌های سپاه را جمع کردند تا حرکت کنیم. چهار نفر از پاسداران کمیته بودیم؛ من، شهید محمدجواد هوشمند، شهید جلال هوشمند و شهید رحمان درویشی. پدر من به دلیل سن کم من، به حاج علی گفته بود تا من را همراه خود به جبهه نبرد. به همین دلیل حاج علی آمد و من را از ماشین بیرون آورد، اما من بدون این که متوجه شود، دوباره به داخل ماشین رفتم و زیر پای رحمان درویشی پنهان شدم. زمانی که مینی‌بوس حرکت کرد و به دارخوین رسید، اولین انفجار‌ها را در آنجا دیدیم. به ما گفتند که اینجا بسته شده و باید از سمت ماهشهر برویم. شب به باشگاه گلف اهواز رفتیم و در آنجا به هر روشی از دید حاج علی پنهان شدم. صبح به ما یک تکه نان با مربای هویج دادند. من به همراه رحمان درویشی پشت یک ستون پنهان شدیم و مشغول خوردن آن بودیم که ناگهان حاج علی پشت لباسم را گرفت و من را به هوا برد. از من پرسید که چگونه به اینجا آمده‌ام و من شروع به التماس کردم. دوستان وساطت و خواهش کردند، اما او می‌گفت که امکان ندارد و من باید برگردم. من همچنان اصرار می‌کردم. او گفت: به یک شرط قبول می‌کنم و آن این است که تعهد بدهی به خواست خودت آمده‌ای و اگر بلایی بر سرت آمد، به عهده خودت است. من قبول کردم و تعهدنامه را امضا کردم. او گفت که باید اثر انگشت بزنم. جوهر خودکار بیک را به نوک انگشتانم زد تا بتوانم اثر انگشتم را روی کاغذ ثبت کنم.

ما قصد گذشتن از کنار ماهشهر را داشتیم که دیدیم عراقی‌ها راه را بسته‌اند. به همین دلیل یک لنج کرایه کرده و به ازای هر نفر 50 تومان و بابت ماشین جیپ‌مان نیز 150 تومان دادیم تا ما را شبانه از پشت فاو به آبادان آورد. در آبادان به فیاضیه رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. من بعد از جنگ به هیچ عروسی نرفتم، در واقع نمی‌توانستم این کار را بکنم، زیرا هر کسی که دوستم بود و به او علاقه داشتم، رفت و من از کاروان جا ماندم. یک عکس از سال 1359 دارم که در دفتر است تا همیشه آن را ببینم و آن روزها را هیچ وقت فراموش نکنم. زمانی که رحمان به منطقه آمد، تنها حدود یک هفته از ازدواجش می‌گذشت، هرچه‌ اصرار کردیم که بماند و بعد بیاید، قبول نکرد. یک صبح در فیاضیه برایم یک ژ3 و یک سر ضامن آرپی‌جی آورد، آن سر ضامن را روی ژ3 گذاشت و گفت که حیف است که در داخل ژ3 تو خاک برود. روز بعد می‌خواستم به او سر بزنم. از داخل نخلستان‌ها رفتم تا رسیدم به آن منطقه‌ای که او در آنجا بود و دیدم که بچه‌ها گریه می‌کنند. علتش را پرسیدم و گفتند که رحمان پرید. یک گلوله توپ به او اصابت کرده بود و از کل بدنش تنها یک پلاستیک گوشت پیدا شده بود. من جرأت نداشتم که سر قبر او بروم و حتی نمی‌دانستم که او را در کجا خاک کرده‌اند. این اتفاق در سال 1359 رخ داد و این ماجرا گذشت تا حدود سال 1384 که نزدیک غروب به داخل قبرستان رفتم. در آن تنهایی و تاریکی با خودم صحبت می‌کردم. به یک قبر رسیدم و روی آن نشستم و خواستم ببینم که قبر چه کسی است. چراغ موبایلم را روشن کرده و نورش را روی قبر انداختم و دیدم که قبر شهید درویشی است. آنجا با او خاطرات‌مان را زنده کردیم و حرف زدیم.»

در تیررس

رهام‌بخش حبیبی ادامه داد: «خدا به من توفیق داد تا برای مأموریت به سیستان و بلوچستان بروم. شب بیست‌وچهارم ماه مبارک رمضان، خسته و ناخوش‌احوال به خانه آمدم. حدود ساعت 11 شب با من تماس گرفتند و گفتند که سه نفر در حال رد شدن از مرز و وارد شدن به ایران هستند. من به آنها گفتم تا اجازه بدهند که به داخل آمده و سپس از پشت و جلو راه‌شان را ببندند، زیرا آنها یا از گروهک‌ها بودند و یا مواد مخدر را قاچاق می‌کردند. بیست دقیقه بعد خبر دادند که آن دو واحدی که آنها را از پشت و جلو محاصره کرده بودند، درگیر شده‌اند. شب بیست‌وچهارم ماه مبارک رمضان، تاریکی محض است و ماه در آسمان نیست. به آنها گفتم که منطقه را داشته باشند تا من برسم.

زمانی که من در راه بودم، تماس گرفتند و گفتند که یکی از ماشین‌های‌ ما آتش گرفت، اما کسی در داخلش نبود، درگیری شدید است و آن سه نفر وسط محاصره هستند. آن‌قدر درگیری شدید بود که وقتی من در سر خیابان اصلی زاهدان پیاده شدم، اولین ترکش به پای من خورد. کنار جاده نشستم و منطقه را ارزیابی کردم. دیدم که آنها وسط محاصره ما قرار دارند؛ نه می‌توانند به جلو حرکت کنند و نه به عقب برگردند. من گفتم تا رادار بیاورند و جای‌شان را مشخص کنند. به محض این که رادار آمد، دیدم که یک سرباز از سمت جلو به عقب می‌آید و در حال گریه کردن است. از او علت گریه کردنش را پرسیدم و او گفت که منصور توحیدی‌نسب به شهادت رسید. منصور توحیدی‌نسب مسئول ادوات ما و جزو تیم ضربت‌مان بود. او از شیرمردان مرزبانی بود. وقتی درگیری شروع شد، خودش با یک سرباز درجه‌دار به پشت سر آن سه نفر رفت تا اجازه ندهد آنها به خاک پاکستان برگردند. فردای آن شب متوجه شدیم که بِرنویی(نوعی تفنگ) که دست آنها بود، برنو عبد‌المالک ریگی بود که به رئیس اینها داده بودند تا به یاد عبدالمالک با آن شلیک کنند. بر روی این برنو، دوربین دید در شب نصب بود و با آن دوربین، عزیز ما را مورد هدف قرار داده و شهیدش کرده بودند. من در حین درگیری، با فرمانده مرزبانی ناجا، سردار قاسم رضایی تماس گرفتم و گفتم که ما درگیر شدیم و یک شهید داده‌ایم. او تلفن را قطع کرد و به سرعت هماهنگ کرد تا خودش را به ما برساند. آن روز او به همراه سردار فتح‌الله زمانیان و سردار جلال ستاره به آنجا آمدند. یکی از عزیزان سمت من آمد و گفت که اذان می‌گویند و درگیری همچنان ادامه داشت. گفتم: وضو بگیریم و نمازمان را بخوانیم، معلوم نیست که ما تا یک ساعت دیگر زنده خواهیم بود یا خیر، با بدهکاری به آن دنیا نرویم. ما در درگیری وضو گرفتیم، نمازمان را خواندیم و سپس به جلو حرکت کردیم.

من به همراه شش نفر از پرسنل در فاصله 50 متری می‌جنگیدیم. هوا گرگ‌ومیش بود. من داد زدم و گفتم: در محاصره ما هستید و راه فرار ندارید، تیر‌اندازی نکنید و ما نیز نمی‌کنیم، با هم صحبت کنیم و اگر به توافق نرسیدیم، دوباره به هم شلیک می‌کنیم. سر شما هر سه نفر در تیررس ماست و به راحتی می‌توانیم شما را بزنیم. یکی‌شان گفت: خیلی پررویی! گفتم: تو پررویی که به کشور ما آمده‌ای و قد علم کرده‌ای. گفت: تو چه‌کاره‌ای؟ گفتم: من فرمانده یک گروه در اینجا هستم. چند لحظه سکوت کرد و گفت که بگذار تا نمازمان را بخوانیم. پس از نماز گفت: باشد، بیا تا با هم حرف بزنیم! گفتم: تو در محاصره ما هستی و آن‌وقت من بیایم و با تو حرف بزنم؟! شما بیا تا با هم حرف بزنیم. آنها 140 بمب آماده همراه‌شان بود و قصد عملیات انتحاری داشتند. انواع و اقسام اسلحه‌ها همراه‌شان بود، حتی قرص سردرد و دل‌درد نیز داشتند، اما خدا خواسته بود و دو نفرشان زخمی شده بودند. زمانی که قصد آمدن به سمت ما را داشتند، من به فرد سمت ‌راستم گفتم که انگشت‌شان روی اسلحه کلاشی است که در دست‌شان قرار دارد، به محض شنیدن اولین صدا، آن را بخوابانید و نگذارید تا شلیک کند. به فرد سمت چپم گفتم که آن شخصی که برنو در دستش است، انگشتش روی ماشه است، به محض شنیدن صدای شلیک او را بزنید و اجازه شلیک ندهید. مسئولیت شخص وسط را نیز خودم بر عهده گرفتم. به محض این که به من رسید، او را گرفتم و به سرعت او را گشتم تا اطمینان پیدا کنم که جلیقه انتحاری به تن ندارد. به او گفتم که خیلی نامردی، با این که با هم صحبت کردیم، افرادت هنوز اسلحه به دست دارند. او خودش گفت که ما برای زدن آمده بودیم و خداحافظی نیز کرده بودیم تا بمیریم، نمی‌دانم چه شد که بعد از صحبت با شما از آنها خواستم تا تسلیم شویم. من به آنها گفتم که شما را اذیت نمی‌کنیم و می‌گوییم که درگیری چگونه اتفاق افتاد. زمانی که آنها را گرفته بودیم، دوست و همشهری شهید توحیدی‌نسب اسلحه درآورد تا آنها را بزند، من دستش را گرفتم و گفتم که ما معامله‌مان با خدا است، نه با هوا و هوس و ظواهر دنیا. وقتی آنها را به اتاق من آوردند و خواستند تا صحبت کنند، گفتم که نمی‌خواهد صحبت کنید، ابتدا درمان شوید، سپس به آنها غذا هم دادیم. وقتی آنها برخورد ما را دیدند، گفتند هر حرفی که تا الان زده‌ایم دروغ بوده و زیر کوله‌پشتی ما دو فلش قرار دارد که تمام اطلاعات ما در آنهاست.»

آزادی، پس از 17 ماه

حبیبی سومین خاطره‌اش را این گونه بیان کرد: «یک روز آقای استاندار سیستان و بلوچستان زنگ زد و گفت که یک گروهک، یک معدن‌چی و راننده‌اش را به مدت 17 ماه به پاکستان برده‌اند. آنها می‌خواستند این مأموریت را به مرز‌بانی بسپارند. ما از راهی با شخص مورد نظرمان ارتباط برقرار کردیم. آن شخص گفت که من به یک شرط آن دو نفر را می‌آورم. پرسیدم: چه شرطی؟ گفت: یک خانواده در پاکستان است که دو نفر از بچه‌هایش دستگیر شده‌اند و یکی از آنها قرار است که اعدام شود، این دو نفر را آزاد کنید تا آن دو نفر ایرانی را به شما تحویل دهیم. حرفش خیلی سنگین بود، زیرا ما اهل معامله نیستیم و اگر بخواهیم آنها را برگردانیم، به هر شکلی این کار را می‌کنیم. من با دادستان صحبت کردم و او گفت که می‌توانی به آنها بگویی اگر آن دو نفر را به ما برگردانند، در حکم این دو نفر تخفیف می‌دهیم، اما از آزادی خبری نیست. با گروهی از پاکستانی‌ها هماهنگ کردند و آنها را به نقطه‌ای آوردند تا با هم حرف بزنیم. من گفتم که در دادگاه کاری می‌کنیم تا آن دو نفر از شما را اعدام نکنند. خداحافظی کردند و رفتند و دوباره برادر آن شخصی که می‌خواست اعدام شود، تماس گرفت. او گفت که اگر آنها را آزاد نکنیم، هم آن دو نفرمان را می‌کشند و هم تمام افرادمان را در منطقه مک‌سوخته خواهند کشت. من گفتم: فردا صبح برادرت را اعدام خواهم کرد و تلفن را قطع کردم. به دادستان زنگ زدم و گفتم تا اجازه دهد که حکم این شخص را من اجرا کنم و دادستان قبول کرد. من هماهنگ کردم که او را به قرنطینه اعدام ببرند و به وکیلش گفتم به برادرش زنگ بزند و بگوید که برادرت را شش صبح، اعدام خواهیم کرد. او به من زنگ زد و من جواب ندادم. حدود 10 شب دوباره زنگ زد و گفت: من آن حرف‌هایی را که زدم، قصد انجامش را نداشتم. او هر چه حرف زد، من گفتم که ساعت شش صبح برادرت اعدام خواهد شد و پس از آن جلو مک‌سوخته می‌آیم و با هم صحبت می‌کنیم تا ببینیم که چه کسی مرد میدان است. ساعت 11 شب و ساعت 1:20 بامداد توسط چند رابط تماس گرفتند و من همان حرف قبلی را تکرار کردم. حدود ساعت پنج صبح تماس گرفت و قسم خورد که آن دو نفر ایرانی پیش او هستند و خواست تا ساعت شش برادرش را نکشیم که فرصت داشته باشد آن دو نفر را تحویل دهد، اما من گفتم که ساعت 6:05 برادرت اعدام شده است. حدود ساعت پنج‌ونیم تماس گرفت و گفت که آنها را از مرز رد کرده است و در نخلستان‌های بعد از مک‌سوخته است. من هماهنگ کردم تا به او خبر دهند که برادرش از قرنطینه اعدام به بازداشتگاه منتقل شده و برنامه به فردا موکول شده است. حدود ساعت شش‌ونیم تماس گرفت و تشکر کرد که برادرش را اعدام نکرده‌ایم. فردی که در ابتدا با گردن‌کلفتی حرف می‌زد، در آن زمان تنها از اعدام نشدن برادرش تشکر می‌کرد. شخصی را فرستادم تا با هلی‌کوپتر به پاسگاهی بین روتک و مک‌سوخته برود و این چند نفر را سوار کرده و به سرعت برگردد. وقتی آن دو نفر برگشتند، من چیزهای عجیبی دیدم. در آن روز همه گریه می‌کردند. آرایشگر آوردم و آنها را اصلاح کرد. حمام رفتند و آنها را با احترام به منزل‌شان فرستادم. دو روز بعد از شهادت منصور توحیدی‌نسب، به منزلش رفتم. دختر 14‌ ساله‌ای داشت که گریه می‌کرد، من به او گفتم که گریه نکن، به پدرت افتخار کن، زیرا او مرزبانی بود که افسانه‌ها را به حقیقت تبدیل کرد.»

به او گفتم: شهادتت مبارک

راوی دوم دویست‌وهشتادوسومین برنامه شب خاطره، سرتیپ دوم پاسدار جلال ستاره بود. او از 16 سالگی به جبهه‌های دفاع مقدس رفته و در عملیات‌های والفجر مقدماتی، کربلای چهار و مرصاد در سمت‌های فرمانده دسته و گروهان فعالیت داشته است. وی از سال 1362 وارد نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران شد و اکنون سمت معاون عملیات دریابانی فرماندهی مرزبانی ناجا را بر عهده دارد. او خاطراتش را این‌گونه بیان کرد: «زمانی که می‌گوییم «مرز»، به معنای دیوار مطمئنی است که امواج ناامنی را در دو سوی مرز کنترل می‌کند. در طول تاریخ مدافعان ارزشمندی از مرز‌های مقدس جمهوری اسلامی ایران محافظت می‌کردند، اما ما در بسیاری از موارد نام و نشان و اثر چندانی از آنها مشاهده نمی‌کنیم، چرا که خاطرات آنها دست به دست نگشته و در طول تاریخ از بین رفته است. ما چیزی که قبل از انقلاب از این مدافعین سراغ داریم، به چند مزار که در استان‌های شمالی کشور است، محدود می‌شود. با پیروزی انقلاب ما شاهد تحرکات بسیاری علیه کشور بودیم. مرزبانان نه تنها در هشت سال دفاع مقدس در مرزها حضور پیدا کردند، بلکه سایر نقاط کشور را نیز تحت پوشش تیزبینانه خود قرار داده بودند تا نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران با خیالی آسوده به دفاع از مرز‌های غربی کشور در مقابل حزب بعث عراق بپردازند.

در عملیات والفجر مقدماتی، در روزهای اولی که رفته بودیم، می‌دیدیم که چاله‌هایی شبیه قبر کنده شده و شب‌ها افرادی می‌آیند و در آنها دعا و نیایش می‌کنند. در شب عملیات، آتش بی‌امان دشمن بر روی گردان می‌ریخت. وقتی گردان ما وارد عمل شد و با این آتش و گلوله‌های دشمن برخورد کرد، حدود یک گروهان از آن باقی ماند. در این عملیات، شهادت مسئول تبلیغات گردان‌مان که دوستان شهادت او را با توجه به نورانی بودن چهر‌ه‌اش به هم بشارت می‌دادند، از همه جالب‌تر بود. من با چشمان خودم دیدم که خمپاره‌ای در کنار او اصابت کرد، بدن به هوا رفت و بی‌جان بر زمین افتاد. این فرد شهید سید منصور حسینی بود.»

وی ادامه داد: «بعد از عملیات والفجر هشت باید به جایی می‌رفتیم که خطوط پدافندی را از گردان قبلی می‌گرفتیم. من در اتوبوس خواب بودم و وقتی بیدار شدم، دیدم که در کنار مسجد فاو ایستاده‌ایم. از دوستان پرسیدم که چگونه از روی اروند گذر کردیم؟ گفتند که پل زده بودند. من باورم نمی‌شد و صبح که همه آماده می‌شدند تا به سمت خط مقدم بروند، رفتم تا با چشمان خودم آن پل را ببینم. تلاش بچه‌های جهاد‌ سازندگی برای ساختن این پل برای من غرورآفرین بود. به سمت خطوط مقدم حرکت کردیم. از قبل سنگر‌های دشمن را در مقابل خودمان شناسایی کرده بودیم. غروب بود و مه در حال آمدن بود. ما قبل از این که مه کاملاً پایین بیاید، دوشکا را روی سنگرها گذاشتیم و زاویه دوشکا را بستیم. وقتی که مه پایین آمد، شلیک کردیم، چون آنها خط ما را با انواع و اقسام سلاح‌ها می‌کوبیدند.

در گردان ما چند بسیجی بودند. یکی از آن بسیجی‌ها پس از این که مورد اصابت ترکش قرار گرفت، داد می‌زد و می‌گفت: «ترکش، ترکش، آی ترکش...» و ما هرچه که می‌پرسیدیم که به کدام قسمت بدنت ترکش خورده است، جواب نمی‌داد. بعد فهمیدیم که ترکش به باسنش خورده بود و از گفتنش خجالت می‌کشید. چند روز از این ماجرا گذشت و متوجه شدم که چند تن از بچه‌ها در حال ریختن آب روی هم و انجام غسل شهادت هستند. من به آنها گفتم که آتش سنگین است، به داخل سنگر‌های‌تان برگردید، همین روزها برمی‌گردیم. یکی از آنها گفت که ما امشب برمی‌گردیم. ساعت 11 شب نشده بود که شخصی خبر داد یکی از سنگر‌ها مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفته است. وقتی رسیدم دیدم که آنها کنار هم، لبخندزنان به شهادت رسیده‌اند.»

جلال ستاره گفت: «در اواخر جنگ خطوط پدافندی ما از فاو به کنار اروندرود تغییر کرده بود. ما فاو را خوب می‌شناختیم، تصمیم گرفتیم با تعدادی از دوستان به جبهه برگردیم. یکی از بچه‌ها از کمیته‌های انقلاب آمده بود و جهادگر شده بود و بنده نیز در آن زمان دانشجو شده بودم، هر دو با بسیج به جبهه برگشتیم. به خاطر دارم در آن روز که در حال برگشت بودیم و اندکی از شهر فاصله گرفتیم، این فرد که آقا محمد مرادی‌نسب نام داشت، گفت بگو تا ماشین را نگه دارند. زمانی که ماشین را نگه داشتیم، به بیرون رفت و سجده کرد و گریه کردن را شروع کرد. او جوان پرتحرک و با جنب‌ و جوشی بود و گریه برای او معنی نداشت. از او علت گریه کردنش را پرسیدیم، او گفت که من دیگر این آب‌ و خاک را نمی‌بینم. وقتی به دزفول رسیدیم، گردان را برای غرب کشور مأموریت دادند و ما از سمت مرز سردشت و بانه عبور کردیم و وارد منطقه شدیم. چند روز در آنجا بودیم و محمد که بسیار پرتحرک بود، به یک آدم دائم‌الصلاه، دائم‌الوضو و دائم‌الذکر تبدیل شده بود. یک روز به او گفتم که شهادتت مبارک و او گفت که من حاضرم تکه‌تکه و شهید شده و مزد شهادتم را از خدا نگیرم، اما فقط خدا اسلام را پیروز کند. پس از مدتی به سمت ارتفاعات استرک، آسوس و شیخ‌محمد عملیات شد. چند روز روی این ارتفاعات پدافند می‌کردیم. دوستان ما چند تک دشمن را در آنجا در هم شکسته بودند. یک شب آتش دشمن فوق‌العاده شدید بود و از طرفی چند شب بود که نخوابیده بودیم. وقتی این ارتفاعات را بالا می‌رفتیم، باید حدود پنج تا شش ساعت نیز پیاده‌روی می‌کردیم. ما عقب گردان حرکت می‌کردیم که اگر کسی عقب می‌ماند، به او کمک کنیم و یا وسیله‌های سنگین را حمل کنیم و هم‌زمان می‌دیدیم که شهدای خط‌شکن را با قاطر به عقب می‌بردند. محمد رو به من کرد و گفت که واقعاً دلم برای تو می‌سوزد، زیرا این راه را با همین وضعیت باید به عقب برگردی. حدود هفت تا هشت سلاح روی دوشم بود. خندیدم و گفتم: پس تو می‌خواهی چه‌‌کار کنی؟ گفت: من را با هلی‌کوپتر می‌آورند. گفتم: حقیقتاً نمی‌گذارم که جسدت را با هلی‌کوپتر بیاورند، مگر خون تو از بقیه رنگین‌تر است؟ تو را نیز باید با قاطر بیاورند. ما می‌خندیدیم و جلو می‌رفتیم. به من در بی‌سیم اعلام کردند که آقا محمد ترکش خورده و احتمال دارد که پایش قطع شود و هلی‌کوپتر هم برای پخش غذا آمده و روی پد نشسته است. من در آن لحظه یادم رفت که چه حرفی به محمد گفته بودم. دوستانی که زودتر از من رسیده بودند، تعریف می‌کردند زمانی که  محمد را در داخل هلی‌کوپتر گذاشتند، نفس آخر را کشید. او تنها شهیدی بود که ما او را با هلی‌کوپتر به عقب فرستادیم. جسد او به اشتباه به مشهد رفته و در آنجا طواف داده شده بود. وقتی متوجه می‌شوند که این جسد به اشتباه آمده است، او را به گرمسار منتقل می‌کنند.»

وی بیان کرد: «یک روز که در میدان مین در طلائیه به دنبال علائم مرزی بودم، گیر کردم. حدود یک کیلومتر جلو رفته بودم و تشنگی فشار آورده بود و از طرفی میدان مین پیش رویم بسیار وسیع شده بود. نمی‌دانستم که چه باید بکنم. آن روز من متوجه شدم که وقتی می‌گویند تشنگی تا ریه‌های انسان می‌رسد، به چه معناست! دیدم که یک سرباز در آن میدان خودش را به من رساند، از او پرسیدم که افراد دیگری بودند، تو برای چه آمدی؟ گفت من برای دفاع از کشورم، حاضرم که جانم را بدهم. وقتی می‌آمدم، می‌دانستم که ممکن است قطعه قطعه شوم.»

جلال ستاره در انتها گفت: «عزیزی از درجه‌داران بود که می‌خواست به غواصی برود و چون جثه‌اش کوچک بود، من اجازه نمی‌دادم. او را به اتاق فشار بردیم و رد شد. او بسیار اصرار می‌کرد. در نهایت مدتی این دوره را دید و سپس به بندرعباس برگشت. من به او گفتم: تو که بچه بوشهر هستی، برایت می‌نویسم تا به بوشهر بروی. ‌گفت: من را به جایی بفرست که بیشترین خطر را دارد. خودش تحقیق کرده بود و می‌دانست که در آن زمان در رزم با حریف، بندرعباس از بقیه مکان‌ها خطرناک‌تر بود. او پس از 10 روز، بعد از درگیری با اشرار و قاچاق‌چیان مسلح به شهادت رسید، طوری که بخشی از سر او رفته بود.»

جبهه‌ای که از جبهه آن زمان کمتر نیست

راوی سوم دویست‌وهشتادوسومین برنامه شب خاطره، سرتیپ دوم پاسدار محمدکاظم تقوی بود. او در ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و اکنون در سمت جانشین فرماندهی مرزبانی ناجا است. وی بیان خاطراتش را این‌گونه آغاز کرد: «در دوران دبیرستان، به عنوان بسیجی به جبهه‌های نبرد رفتم. توفیق حضور در عملیات فتح‌المبین را داشتم. شهر شوش در تیررس مستقیم عراقی‌ها بود و با خمپاره و انواع سلاح‌ها، شهر را به آتش می‌کشیدند. جز رزمندگان، هیچ سکنه دیگری در شهر نبود. بیست‌ونهم اسفند 1360 بود. برآورد اطلاعاتی که دشمن داشت، حکایت از عملیات قریب‌الوقوع داشت. شب بیست‌ونهم اسفند، عراق برای این که بتواند نیروهای ایرانی را به شکلی پراکنده کند، اجرای تک کرد تا برنامه‌ریزی فرماندهان دفاع مقدس را دچار مشکل کند، اما با کمک خدا شب دوم فروردین 1361 عملیات فتح‌المبین شکل گرفت. یکی از گروهان‌های عمل کننده، گروهانی بود که ما در آن حضور داشتیم و وابسته به تیپ 17 قم بود که بعدها لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) شد. طبق رسم رزمندگان همگی وصیت و خداحافظی کردند. قرار بود ما در محاصره عراقی‌ها قرار بگیریم تا رزمندگان بتوانند خطوط را راحت‌تر بشکنند. تا حدودی این فرضیه موفق شد. یک گروهان از ارتش جمهوری اسلامی نیز حضور داشت. نمازمان را در حال حرکت خواندیم. در مسیر یک لحظه متوجه شدم که یک نفر در کنارم افتاده است. او من را شناخت و به اسم صدایم کرد. گفت: تیر خورده‌ام. من می‌خواستم برای انتقال به عقب، به او کمک کنم، اما اجازه نداد و گفت که به راهم ادامه بدهم. الحمدلله مأموریت به درستی انجام شد و رزمندگان شاهد پیروزی بودند. چند روز بعد به شهرک ابوذر در هفت‌تپه منتقل شدیم. نگران سلامتی آن عزیز بودم و نمی‌دانستم که بهبود پیدا کرد یا شهید شد. شب بود که دیدم او با حالت خمیده وارد محل اسکان ما شد. از سلامتی او خوشحال شدم. پرسیدم که چرا با این وضعیت برگشته است؟ گفت: من را برای معالجه به تهران بردند و چند روز به من رسیدگی کردند، اما چون توفیق شهادت نداشتم، نمی‌توانستم از جبهه دل بکنم، به همین دلیل خواستم تا با همین وضعیت من را مرخص کنند تا به جمع رزمندگان بپیوندم. من شاهد عینیت این قضیه در مرزبانی هم بودم. یکی از فرماندهان خوب و شجاع ما در اواخر سال گذشته، وقتی وارد یک منطقه آلوده به مین شد، خواست تا جلوتر از بقیه حرکت کند. متأسفانه روی مین رفت و پایش را از دست داد. در اولین موقعیتی که می‌توانستیم با او تلفنی صحبت بکنیم، گفت: دعا کنید که من زودتر بتوانم برگردم و در جمع عزیزان باشم.»

تقوی در پایان گفت: «در دوران دفاع مقدس علما، عرفا و روحانیون به جبهه می‌آمدند و می‌گفتند که ما آمده‌ایم تا از معنویت جبهه استفاده کنیم. سال 1388 خبر دادند یکی از علما که نماینده ولی‌فقیه در یکی از استان‌ها بود، به سمت ما می‌آید. ما تعجب کردیم، زیرا به علت محدودیت‌هایی که وجود داشت، قبل از آمدن برنامه‌ریزی و هماهنگی می‌کردند. او وقتی رسید، در اتاق نشست و این بحث را باز کرد که: ما اکنون جبهه‌ای مانند دفاع مقدس نداریم، اما نقش این جبهه‌ای که شما در آن خدمت و دفاع می‌کنید (مرزبانی) از جبهه آن زمان کمتر نیست، زیرا در این اتاقی که شما نشسته‌اید تصمیمات کلان در مورد مقابله با تهدیدات زمان خودتان می‌گیرید. من آمده‌ام تا گرد ‌و غبار این اتاق روی لباس من بنشیند و برای آن دنیای خودم ذخیره‌ای داشته باشم. من آمده‌ام در این فضا تنفس کنم تا برای من بماند.»

دویست‌وهشتادوسومین برنامه از سلسله برنامه‌های شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه دوم شهریور 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده ششم مهر 1396 برگزار خواهد شد.



 
تعداد بازدید: 6025


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.