سال‌های تنهایی - 33

خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بنده‌خدا

05 اسفند 1396


متعجب و غافلگیر ماندیم. از قرار معلوم که بعدها متوجه شدیم دنبال رادیو می‌گشتند و فکر کرده بودند احتمالاً رادیو باید در اتاق نفر ارشد یعنی محمودی باشد؛ غافل از این که آن شب، خدابخش (رادیو) در اتاق شماره یک بود و ساعت 12 شب توسط باباجانی و پشت درهای بسته گرفته شده بود. اتفاقاً موقع صبح نیز باباجانی یک سخنرانی را می‌گرفت که ورود ناگهانی نگهبان‌ها باعث شد بچه‌ها سریعاً همه چیز را جمع و جور کنند. هنگام تفتیش، گروهی، مسائل را از سوراخ در زیر نظر داشتند.

محمودی کمی به آنان پرخاش کرد که چرا دیر آمدید و نمازمان قضا شد؟ و چرا این وقت صبح می‌خواهید تفتیش و وارسی کنید؟... اما نگهبان اصلاً گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و کار خودش را انجام می‌داد.

نگرانی و اضطراب در وجود همه ما می‌پیچید؛ شرایط بدی احساس می‌شد. آنان چگونه گمان برده بودند؟ چگونه ممکن است در این وضعیت، خدابخش را نجات داد؟ چیزی در آن لحظه به فکرمان نمی‌رسید؛ جز این که از خدا یاری بخواهیم و خواستیم؛ خدایا! چیزی را که خود به ما داده‌ای و نگه داشته‌ای، خود هم برای‌مان حفظ کن!

وقتی افراد را تفتیش بدنی می‌کردند، دو نفر از نگهبان‌ها وارد اتاق میشدند، اتاق و وسایل آن را کاملاً زیر و رو کرده، همه چیز را به هم می‌ریختند. با این وضعیت، احساس می‌شد که حتماً رادیو را از دست خواهیم داد؛ مگر... تنها یک راه و یک امید باقی مانده بود؛ مگر خدا نخواهد.

بچه‌های اتاق شماره یک، بلافاصله وسایل را جمع و جور کرده، به شکل طبیعی درآوردند و رادیو را لای پای یکی از برادران بیمار – که پایش دچار ناراحتی شدیدی بود و توان راه رفتن نداشت – پنهان کردند. موقع تفتیش، دو نفر از بچه‌ها، یکی از ناحیه پا و دیگری از ناحیه دست، او را بلند کرده، به بیرون آوردند. در آن حال، بازرسی بدنی آنان برای نگهبان کار ساده‌ای نبود، اما به هر حال تفتیش کامل بدنی از هر سه نفر انجام گرفت.

همه خیره خیره نگاه می‌کردیم و می‌دانستیم که گروه یک باید خدابخش را از اتاق خارج کند؛ با بیرون آمدن آنان، و لبخندی که – پنهانی – بر لب داشتند، نفس بلندی از سر آرامش و شکر خداوند برآوردیم و خیال‌مان راحت شد که بحمدالله موضوع به خیر گذشت.

به هر حال، اتاق‌ها را با دقت گشتند و هر جا را که عقل‌شان می‌رسید زیر و رو کردند. بعد در حالی که ناامید شده بودند، با تعجب و ناراحتی، آهسته گفتند:

- عجب! پس کجاست؟!

برای آن‌که دست خالی برنگردند، تعدادی کتاب دعا و مقداری از نوشته‌ها و وسایل دست‌ساز مثل چاقو و... را با خود بردند.

به داخل برگشتیم؛ همه چیز را به هم ریخته بودند. چند ساعت مشغول مرتب و جابه‌جا کردن وسایل خود شدیم. برادری که رادیو را حمل می‌کرد، قسم می‌خورد که نگهبان، هنگام بازرسی بدنی او دستش به خدابخش خورده است. با این‌که رادیو شیئی سفت و سخت و مشخص است، به خواست خدا، متوجه نشده بود.

همه متفق‌القول بودیم که بدون تردید خبر وجود خدابخش به بیرون درز کرده است! اولین کاری که انجام دادیم، این بود که فوراً آن را در پلاستیک پیچیده، در جای مخصوصش در حمام و روی یکی از سکوهای طاقچه‌ای که ارتفاعی بلندتر از انسان معمولی داشت، در سوراخی که درست کرده بودیم و دارای دریچه بود و به سادگی برای کسی قابل تشخیص نبود، گذاشتیم. روی آن را هم پلاستیک انداختیم و روی پلاستیک نیز صابون، کاسه و مسواک به عنوان دکور و ظاهر، تا مورد سوء‌ظن قرار نگیرد. طرح محل نگهداری و مخفی‌سازی خدابخش را «برادر» به پیشنهاد من ساخته بود.

چندین جلسه شور و مشورت تشکیل دادیم که چگونه عراقی‌ها از وجود رادیو باخبر شده‌اند؟ از خودمان مطمئن بودیم؛ پس می‌ماند دو قاطع دیگر و گروه دکتر پاک‌نژاد که چند سال قبل در ابوغریب، قضیه رادیو را می‌دانستند. به چند دلیل نمی‌توانست کار گروه دکتر باشد؛ پس در همین زندان، مسائلی رخ داده که احتمالاً منجر به درز پیدا کردن خبر رادیو شده است.

با اکثریت آرا تصمیم گرفتیم به دو قاطع دیگر بگوییم: چون نگهبان‌ها در آن موقع صبح برای تفتیش غافلگیرانه آمده بودند، برای این که رادیو لو نرود و قبل از این‌ که آن را پیدا کنند، آن را زیر پا خُرد کردیم و قطعات آن را در نقاط مختلف اتاق، داخل ساک‌ها و همین‌طور از روزنه پنجره تقسیم کردیم تا از شک آنان به خاطر داشتن رادیو و عواقب سخت ناشی از آن همگی در امان باشیم.

روز بعد، فرمانده آسایشگاه، هنگام هواخوری – از پشت در – ماجرای تفتیش غافلگیرانه و خرد شدن خدابخش را برای هر دو قاطع تعریف کرد. البته آنان، نه آن زمان و نه بعد از آن، هیچ‌گاه حرف ما را باور نکردند و بعدها به ما گفتند: امکان نداشت باور کنیم که شما با دست خود، خدابخش را از بین برده باشید و چقدر راست می‌گفتند.

عراقی‌ها پس از آن خیز، اقدامات دیگری هم برای یافتن رادیو انجام دادند؛ مثلاً چند بار بی‌مقدمه و کاملاً سر زده و ناگهانی برای بازدید و تفتیش آمدند و با دقت و موشکافی، همه‌جا را جست‌وجو کردند و هیچ نیافتند.

روزی، یک دکتر جدید، همراه نگهبان به داخل زندان آمد؛ این شخص که شلوار فرم داشت و روپوشی سفید پوشیده بود، با صورتی سیاه و کشیده، خیلی خوب فارسی حرف می‌زد. با خوش‌رویی و مهربانی گفت:

- . من دکتر هستم و آمده‌ام تا به ناراحتی‌های شما رسیدگی کنم.

مسئله برای ما خیلی عجیب بود، زیرا در گذشته، هر قدر تلاش کردیم، حتی یک‌بار هم دکتر نیامد، ولی حالا دوستی و محبت‌شان گل کرده بود و یک دکتر فارسی‌زبان مهربان برای‌مان آورده بودند!

نگهبان، او را تنها گذاشت و رفت. بعد از سرکشی به هر اتاق، با همه صحبت کرد و شرح داد که:

- من دکتر این زندان شده‌ام و هفته‌ای دو – سه بار به شما سر می‌زنم! فعلاً چون داروخانه تشکیل نداده‌ایم و قبلاً داروخانه‌ای نبوده، تا درست شدن آن ممکن است نتوانم به شما دارو بدهم.

او ضمن صحبت‌هایش می‌گفت:

- پدرم ضد رژیم بعث عراق بوده و من هم از مخالفان سرسخت صدام هستم. من به شما بسیار علاقه‌مندم و مایلم به شما خدمت کنم، پیش من راحت و آسوده خیال باشید و هرچه می‌خواهید به من بگویید. دکتر، رازدار شماست. شما روحیه بسیار خوبی دارید که خیلی تعجب‌آور است؛ چگونه این روحیه عالی را کسب کرده‌اید؟ این موضوع برای من که یک پزشک هستم، واقعاً جالب است و می‌توانم از تجربیات شما در جاهای دیگر استفاده کنم.

رفت و آمد او تا یک ماه ادامه داشت. هر وقت که وارد می‌شد، پس از احوال‌پرسی، از محمودی می‌پرسید:

- تازه چه خبر؟!

وجود دکتر بدون نگهبان و بدون این‌ که حتی یک‌بار دارو بیاورد و نیز سؤال همیشگی «تازه چه خبر؟» برای ما بسیار تعجب‌آور و سؤال‌برانگیز بود. او که آزاد است و از اخبار دنیا خبر دارد، چرا مرتب از ما می‌پرسد تازه چه خبر؟

خوشبختانه ما همیشه در طول سال‌های اسارت، با این فکر که همه عراقی‌ها دشمن‌اند و همه می‌توانند عضو حزب بعث باشند، به آنان نگاه می‌کردیم و بحمدالله این‌بار هم نه چیزی گفتیم و نه اتفاقی افتاد.

نزدیک به 10 روز، خدابخش (رادیو) را از مخفی‌گاهش بیرون نیاوردیم. آن‌گاه با احتیاط و دقت بیشتر و گماردن نگهبان، شروع به گرفتن داستان (اخبار) کردیم و بعد از چند روز، تفسیر و سخنرانی را به صورت عادی دنبال کردیم و همه چیز روال معمولی خود را پی گرفت.

شاید حدود شش ماه، یا یک سال گذشت و ظرف این مدت، هر دو قاطع دیگر، گاهی در ضمن صحبت‌های خود، خواستار داستان می‌شدند، ولی با انکار جدی ما روبه‌رو می‌شدند.

یک روز قاطع «ب» به ما اطلاع داد که موفق شده‌اند یک رادیو از نگهبان پشت‌بام که در حال گشت‌زنی بوده است، بردارند، ولی باتری ندارند. از ما خواسته بودند یا طرز درست کردن باتری را به آنان بگوییم، یا رادیو را به گروه ما بدهند و مثل سابق، ما مطالب را به آنان برسانیم.

سال‌های تنهایی - 32
ادامه دارد...

 



 
تعداد بازدید: 4615


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.