هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-10

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

05 خرداد 1398


افراد واحد سیار پزشکی زیر سایه شاخه‌ها نشسته بودند. با وجود این که بسیار گرسنه بودند، اما دیگر حاضر نشدند از آنها غذایی بخواهند. ما خود را با بذله‌گویی تسلی می‌دادیم. در آن حال متوجه شدم که دوستانم به چیزی که روی خاک افتاده بود خیره شده‌اند. به طرف آن شیء مشکوک رفتم. یک عدد نان فانتزی بود که از خودروی ارزاق بیرون افتاده و روی آن را خاک گرفته بود. با خنده به آنها گفتم: «آدم مضطر عسروحرج ندارد. بروید و یک تکه تنظیف مرطوب برایم بیاورید.»

آنها خندیدند و تکه تنظیفی آوردند. با آن، نان را به خوبی پاک کردم. سپس یک قوطی کنسرو نخودفرنگی را که یکی از راننده‌ها در میان وسایلش پیدا کرده بود باز کرد و محتویات آن را در درون ظرفی خالی کردیم. آنگاه هشت نفر گرسنه به آن هجوم بردند. من و دکتر نعیم با دیدن این صحنه و برخورد آن افراد بسیار متأثر شدیم. آخر ما همراه‌شان آمده بودیم تا در شرایط دشوار به دادشان برسیم. حتی تهیه آب و غذای ما جزء وظایف آنها بود، اما آنها این‌گونه با ما برخورد کردند. تنها جرم‌مان این بود که سرباز پزشک بودیم و نه افسر پزشک. تصمیم گرفتیم برای فراز از دست آنان فرصتی را از دست ندهیم.

حدود یک ربع بعد بی‌سیم‌چی تانک فرمانده تیپ که بر اثر اصابت ترکش به دست راستش مجروح شده بود، با یک جیپ از گرد راه رسید. پس از پرس‌وجو معلوم شد تانک فرمانده تیپ در جنوب اهواز و داخل جنگل اطراف شهر مورد اصابت گلوله آرپی‌جی پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفته است. از شنیدن این خبر، یکه خوردم. آیا واقعاً نیروهای ما وارد جنوب شهر اهواز شده‌ و بر آن اشراف پیدا کرده بودند؟ آنچه را که می‌شنیدم باور نکردم. از فرصت استفاده کرده، با کمک دکتر «نعیم» استوار مجروح را برداشته و به سمت نشوه فرار کردیم. در آنجا موضوع را به اطلاع فرمانده رساندم. او گفت: «همین‌جا بمانید و برنگردید.»

روز بعد دکتر «نعیم»‌به اتفاق دوستانش، دو خلبان اسیر ایرانی را به قرارگاه لشکر پنجم در بصره آورد. دکتر «نعیم» قضیه اسرا را این‌گونه برایم شرح داد:

ـ روز 28 سپتامبر 1980/ 6 مهر 1359 یک فروند هواپیمای «فانتوم» سقوط کرد و دو خلبان آن که یکی سروان و دیگری ستوان یکم بودند، به اسارت درآمدند. فرمانده قرارگاه، ما را مأمور مراقبت از ایشان کرد. آن دو از روحیه بسیار خوبی برخوردار بودند. به آنها آب و غذا تعارف کردم، ولی نپذیرفتند. قدری با آنها به زبان انگلیسی صحبت کردم. متعجب شده و گفتند: «آیا سرباز عراقی به این سلیسی انگلیسی صحبت می‌کند؟» در جواب گفتم: «من پزشک هستم.» پرسیدند: «پس چرا با ما مبارزه می‌کنی؟ جایی که الان شما ایستاده‌اید، خاک سرزمین ماست.» به آنها گفتم: «اجازه بدهید برای‌تان بگویم. من یک پزشک سرباز هستم و به این جنگ اعتقادی ندارم. از حزب بعث متنفرم و امام را دوست دارم. ولی چاره‌ای جز شرکت در این جنگ ندارم و از این بابت از شما و ملت مسلمان ایران معذرت می‌خواهم.» پس از این گفت‌وگو قلب‌های‌شان آرام گرفت و شروع به خوردن غذا و آب کردند. سپس به ما دستور دادند آنها را به قرارگاه لشکر 5 منتقل کنیم. در طول راه مورد آزار و اذیت قرار نگرفتند، اما راننده آمبولانس ما استوار «رحیم شاسوار» ـ کُردی بود ساکن سلیمانیه ـ کفش‌ها و دستکش‌های‌شان را دزدید و ما از ترس اطلاعات ارتش او را مورد نکوهش قرار ندادیم.

علائم حقیقی درگیری

پس از مراجعت به نشوه، با یگان‌های نظامی که در حمله این محور شرکت داشتند و با عبور از جاده نشوه، کوشک، طلائیه، جفیر، پادگان حمید، و جاده اهوازـ خرمشهر به طرف اهواز پیشروی کرده بودند، آشنا شدم. نیروهای این محور وارد 16 کیلومتری جنوب اهواز شده و در داخل جنگلی که در جنوب شهر واقع شده است، استقرار یافته بودند. این یگان‌ها، عبارت بودند از: تیپ بیستم مکانیزه متشکل از سه هنگ پیاده موتوری، گردان تانک، هنگ سوم، تیپ هشتم مکانیزه، گردان تانک مقداد از تیپ 6 زرهی، گردان تانک الحسین از همین تیپ، چند گروهان پشتیبانی از واحد مهندسی ارتش، پدافند هوایی و پدافند زرهی تحت پشتیبانی دو توپخانه سنگین گردان 12 و 36 و تیپ مکانیزه به عنوان یک نیروی ذخیره.

من از اهداف و مأموریت این نیروها یک سال بعد یعنی در آوریل 1981/ فروردین 1360 آگاه شدم. در آن تاریخ با فرمانده تیپ بیستم، سرهنگ ستاد «عبدالمنعم سلیمان» در ضیافت ناهاری که در واحد سیار پزشکی 11 تهیه شده بود ملاقات کردم. او ضمن اشاره به نبردهای شوش و دزفول گفت: «مأموریت نیروهای ما قطع جاده اهواز ـ خرمشهر و محاصره اهواز از جنوب این شهر می‌باشد تا لشکر 9 زرهی ـ که با عبور از جاده تنگه چزابه، بستان، سوسنگرد، حمیدیه، به سمت شمال اهواز پیشروی می‌کردند ـ بتواند به راحتی حمله‌ای را از شمال این شهر آغاز و استان خوزستان را از دیگر استان‌های ایران جدا کنند.» ناگفته نماند که کار این سرهنگ در دانشکده افسری، تدریس بود.

بالاخره نیروهای محور ما موفق شدند جاده اهواز ـ خرمشهر را قطع کنند و اهواز را از ضلع جنوبی به محاصره درآورند، ولی به دلیل مقاومت دلیرانه اهالی منطقه حمیدیه و سوسنگرد و پشتیبانی نیروهای پاسداران از آنها نتوانستند به شمال اهواز دسترسی پیدا کنند، و چون قادر به اشغال شهر سوسنگرد نشدند، پس از تحمل خسارات جانی و مالی بالاجبار به خارج از شهر عقب‌نشینی کرده و در مواضع دفاعی خودشان مستقر شدند.

نیروهای محور ما هنگام پیشروی به سمت پادگان حمید، برخورد ساده‌ای با یکی از گروهان‌های تانک لشکر 92 زرهی ایران پیدا کردند که در نتیجه این گروهان به سمت اهواز عقب‌نشینی کرد. نیروهای ما به آسانی به سوی سواحل رودخانه کارون پیشروی کرده و از طریق جاده استراتژیک اهواز ـ خرمشهر راه خود را به طرف اهواز ادامه دادند. با سقوط این راه نیروهای مدافع خرمشهر تاب مقاومت را از دست دادند و حلقه محاصره شهر تنگ‌تر شد. بسیاری از روستاهای حومه شهر خرمشهر سقوط کردند و فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد «جواد اسعد شیتنه» اهالی این روستاها را مخیر کرد یا به اهواز بروند و یا پشت سر واحدهای عراقی باقی بمانند. بسیاری از آنها راهی اهواز شدند. نیروهای ما در ادامه پیشروی وارد جنگل جنوب اهواز شدند. در آنجا برخوردی بین ارتش عراق و نیروهای مردمی ایران صورت گرفت. در حقیقت اولین برخورد نیروهای ما بود که طی آن، مدافعین با دلاوری و حماسه‌ای کم‌نظیر پیشروی نیروهای ما را سد کرده و آنها را مجبور به عقب‌نشینی و خروج از جنگل کردند. در جریان این درگیری، تانک فرمانده تیپ هدف قرار گرفت و بی‌سیم‌چی او مجروح شد که من شخصاً او را در روز 27 سپتامبر 1980/ 5 مهر 1359 به پشت خط انتقال دادم. این ضربه از نظر روحی بسیار شدید و مؤثر بود، به طوری که بقیه تانک‌های عراقی از صحنه گریختند و فرماندهان تیپ مجبور شدند با سلاح کمری خود به سوی فراریان تیراندازی کنند. بالاخره به نیروها دستور دادند به خارج از جنگل عقب‌نشینی کنند و در یک خط دفاعی ممتد از «بقعه سیدطاهر» در جاده استراتژیک، تا روستاهای «کوهه»، «کوت سودای» و «دب حردان» مستقر شوند.

در حقیقت دلاوری و پایمردی نیروهای مردمی اولین ضربه‌ای بود که رؤیاهای شیرین نیروهای ما را بر هم زد و آنها را به صحنه درگیری حقیقی کشاند. با این مقاومت تب و تاب پیروزی و پیشروی سریع چند روزه فروکش کرد.

ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-9



 
تعداد بازدید: 3933


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.