سردبیر متواضع تاریخ شفاهی


04 دی 1398


یکشنبه یکم دی 1398 با سردبیر هفته‌نامه و سایت تاریخ شفاهی از مقابل درب حوزه هنری وداع شد. خبرگزاری‌ها به دقت، هر چه از احد گودرزیانی می‌دانستند، منعکس کردند، اما از زحمات پنج ساله و بی‌وقفه او برای سایت تاریخ شفاهی چیزی نگفتند؛ او اجازه نمی‎داد نامش در صفحات آورده شود. به پاس درس‌هایی که از احد گودرزیانی آموختیم، یک جمع‌بندی از اخبار منتشر شده در ادامه می‌آید.

پیکر مرحوم احمد گودرزیانی تا خانه ابدی تشییع شد

تشییع پیکرمرحوم «احد گودرزیانی»

مراسم یادبود زنده یاد احد گودرزیانی

پیکر احد گودرزیانی تشییع شد

«احد» جز از برای دغدغه‌ها و نگرانی‌هایش ننوشت

تصاویر/ تشییع پیکر مرحوم «احد گودرزیانی»

منتخب برخی عکس‌ها:



 
تعداد بازدید: 6584


نظر شما


04 دي 1398   20:36:33
یکی از شاگردان احد
غم درگذشت احد گودرزیانی،هنوز بر دل ما سنگینی میکنه.شاید بیشتر بخاطر این باشه که خودنما نبود،دنبال اسم و شهرت نبود.همین خصلتهاش،باور دوری ش رو سخت میکنه

14 دي 1398   15:46:01
سایه روشنی

پله‌های سیمانی ادبیات دفاع مقدس!
وقتی حرف نزنی و سکوت کنی،انگار می‌کنند که نه چیزی می‌دانی و نه از چیزی باخبری!
اگر سرت به کار خودت باشد، می‌گویند نَجوش است!
اگر زود بیایی و دیر بروی، می‌گویند یا گرفتار است یا دنبال ریاست!
بالاخره هرکاری بکنی، حرفی برایت درمی‌آورند؛ اما اگر هرکاری از دستت بربیاید و کوتاهی نکنی، آن وقت چه درباره‌ات باید بگویند؟
احد گودرزیانی از این جنس بود. همه را با هم داشت.
سالهایی که «کمان» منتشر می‌شد، او را در قفسه‌نشریات کتابخانه یافتم. نوشته‌ای که اخبار کتاب‌های حوزه‌های دفاع مقدس و انقلاب را بازگو می‌کرد.با تعبیری از ساختمان شماره 11 خیابان رشت. بسان خانه شماره 10 داونینگ استریت! این تعبیر مرا متوجه او کرد. ردش را که زدم، متوجه او شدم. قلمش بی تکلف بود اما سرشار از اطلاعات. در آن دوره نه از اینترنت خبری بود و نه از شبکه‌های مجازی. یا بالعکس! هرچه که بود، او آن همه اطلاعات را از فضای پراکنده مطبوعات جمع می‌کرد. یعنی می‌خواند و کپسولی فشرده از آن را در ستون پهن کمان جای می داد. مختصر و پر از نکته.
بیشتر که با او از دور آشنا شدم، فهمیدم که مجموعه بانوی ماه هم از کارهای اوست.
از آن پس ، هر کجا که سخنی از جنگ و یا کارهای دفاع مقدس بود، حتما او را می‌یافتم. و البته بیش از خودش، نوشته‌هایش را.و این ولع خواندن آثار او برایم عجیب بود. اما بود و ادامه داشت. تا آنجا که کمان را به اشتراک دریافت می‌کردم و هر دوهفته یکبار بی‌وقفه از روی جلد تا پشت جلد آن را مرور می کردم.حالا از او به دسته‌ای از «او» رسیده‌بودم. قلمهای خوش تراشی که جنگ و نکبت آن را از زاویه‌ای دیگر می دیدند و تعریف می‌کردند و تو را با آن که شاید هرگز گذری بدان نداشتی، با آن مألوف می‌کردند.
این همراهی ادامه یافت تا یکبار که کمان نیامد! خماری من تا دوهفته دیگر ادامه یافت. هرچند که با تلفن کمان هم به وضوح درنیافتم که چرا؟ اما جمله‌ای کوتاه بر صفحات نخستین شماره تازه کمان، معلوم کرد که مادر آقای گودرزیانی به رحمت خدا رفته و کمان، با آن قد و قامت رعنایش، تاب ظهور نیافته‌است!
بعدها که کمان پس از 200 شماره به مرخصی همیشگی رفت، فکر کردم نکند این بار آقای گودرزیانی فوت کرده که مجله برای همیشه تعطیل شده‌است! اما نوشته او را در مراسم خداحافظی کمان که خواندم، متوجه پله‌های سیمانی شدم!
دیدارهایی از جنس مطالعه آثارش برای من که سودای خبرنگاری در سر داشتم، خیلی زود به محاق رفت تا خیلی زودتر خبر رفتنش را شنیدم.
برای دوستانش و پیش از همه برای خانواده‌اش آرزوی صبر می‌کنم.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.