برد ایمان – 16

شهره ابری
محسن مطلق

06 دی 1399


دوشنبه ـ 64/6/11

خدایا؛ ایمان، خدایا توفیق، خدایا دیدار...

خدایا، خودت فرموده‌ای: «ادعونی، استجب لکم». شب است... دعای توسّل. خدایا سخن از توسّل است. سخن از شفاعت پیغمبر(صل‌الله علیه و آله) و علی(علیه‌السلام) است: «یا وجیهاً عندالله، اشفع لنا عندالله»

دعای توسّل آتشی است، آسمانی. دل را می‌سوزاند و اشک را از دیدگان می‌جوشاند.

برادری می‌خواند: «خدایا، جبهه بهانه است. آمده‌ام پاک بشوم. آمده‌ام به حریم تو نزدیک بشوم. آمده‌ام فریاد بزنم: «الهی، العفو». آمده‌ام زمزمه کنم: «خدیا، مرا بسوز... و من در آتش مقدّس این دعا، در آتش جانسوز عشق می‌سوزم...

64/6/26

بنام آنکه یادش آرام بخش دلهای مضطرب است.

نمی‌دانم چرا اینجا تنگ غروب دلم می‌گیرد. از چادرها فاصله می‌گیرم. می‌روم پشت خاکریزهای دور... خلوت غروب، تنهائی و خدا... .

این روزها دلم برای اینکه سبکبال شود، می‌طپد. انسان می‌تواند از حضیض خاک تا اوج آسمانها پر بکشد و به رفیق اعلی متصل شود. خدایا غرق گناهم، خدایا غرق ریایم. خدایا،‌ وقتی سخن از پاکی و خلوص نیت است، چنان احساس شرم می‌کنم که سرتا پا می‌لرزم.

زمین مرده است،‌ و زندگیش از انسان است،‌ انسان مرده است و جان او روح است،‌ روح مرده است و جان او عمل است، ‌عمل مرده است و جان او نیت است و نیت مرده است مگر اینکه محض‌الله باشد.

شنبه ـ 64/6/30

بسم‌‌ربّ الشهدا

عاشورا می‌آید. دلم خیلی تنگ است.

عاشورا. ای روز سرخ. ای روز جاودانه. ای روز روزها. ای روز خدا،‌من هم می‌خواهم همیشه عاشق باشم. عاشقانه زندگی کنم و عاشقانه بمیرم. احساس می‌کنم که دل از این دار فانی بریدن آسان است. احساس می‌کنم که می‌توانم زندگی را به عشق هدیه کنم. عشق کلمه مقدسی است. عشق چیزی است که بقول «رابیند رانات»، شاعر هندی، زندگی بدون آن مرگ است و زندگی با آن؛ رنج.

ای خدا! «من طلبنی، وجدنی... و من عرفنی، عشقنی...» من هم می‌خواهم بسوزم. من هم می‌خواهم بالا و بالاتر بروم. آنجا که تنها خدا باشد و من.

از اعمال خود نگرانم؛ امّا، آنگاه که رحمت خداوند را بیاد می‌آورم، احساس می‌کنم که گناهانم بسان قطره‌ای. سبحان‌الله.

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی...

از مرگ نمی‌ترسم. مرگ را در آغوش می‌گیرم:

بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید

بمیرید، بمیرید وزین مرگ نترسید

کز این خاک برائید، سماوات بگیرید

29 خرداد 66

بسمه تعالی.

دیروز دلم خیلی گرفته بود. ای دل، از من چه می‌خواهی؟

درون سینه نیز ناشناسی هست «که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.»

و دفترچه کوچکی را که حاوی چند دعا بود، باز کردم و زیارت عاشورا را خواندم. انگار هر چه در دلم بود، با اشکهایم ریختند بیرون. احساس می‌کنم بال در آورده‌ام. چقدر سبک شده‌ام، خدایا...

برد ایمان – 15



 
تعداد بازدید: 4084


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.