مصاحبه با مسئول بسیج واحد خواهران آبدانان در دوران دفاع مقدس

گزارشی از فعالیت‌های پشت جبهه بانوان شهرستان آبدانان در دفاع مقدس

گفت‌وگو و تنظیم: فائزه ساسانی‎خواه

19 خرداد 1400


نخستین سال‌های جوانی عصمت غضنفری مصادف با وقوع جنگ تحمیلی بود. او یکی از دختران فعال در هشت سال دفاع مقدس است که از اولین سال‌های شروع جنگ تحمیلی به خدمت‌رسانی به جبهه‌ها مشغول شد و پس از استخدام در سپاه پاسداران، در مقام مسئول بسیج خواهران شهرستان آبدانان از توابع استان ایلام فعالیت خود را گسترش داد.  

غضنفری متولد مرداد 1341 در شهرستان آبدانان از توابع استان ایلام است و خاطراتی از آن دوران دارد. خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با او به گفت‌وگو نشسته است.

وقتی‌‌ جنگ شروع شد شما کجا بودید؟

ما در شهرستان خودمان یعنی آبدانان بودیم. یادم هست دقیقاً همان لحظه در حیاط خانه ایستاده بودیم که یک‌‌دفعه مارش پخش شد و دلمان هُری ریخت پایین.

فعالیت شما برای جنگ از چه زمانی شروع شد؟

پدرم از همان اوایل شروع جنگ تحمیلی خیلی فعال بود. گروه‌های جهادی بعد از شروع جنگ که به آبدانان می‌آمدند و برای جبهه یا مردم بی‌بضاعت وسایل می‌آوردند بیشتر به خانه‌ ما می‌آمدند. آن‌قدر به آنجا وسیله می‌آوردند که در خانه‌ ما دیگر جا نبود. مدیریت کارها با پدرم بود. پدرم کاسب بود و یک مغازه ساده داشت، ولی انقلابی بود چون کلاً پدربزرگم هم روحانی بود و پدرم پیش ایشان درس خوانده بود ولی لباس روحانیت نمی‌پوشید. همیشه در خانه‌مان جلسه قرآن بود و آن زمان که کسی نمی‌دانست اعلامیه چیست پدرم به سفر می‌رفت و اعلامیه‌های امام خمینی را می‌گرفت یا به نحوی به دستش می‌رسید و در آبدانان پخش می‌کرد. بعضی از انقلابی‌ها می‌آمدند و یواشکی از پدرم اعلامیه می‌گرفتند. خانه‌ ما نزدیک ژاندارمری بود و کاملاً زیرنظرشان بودیم؛ حتی از برجک‌هایی که داشتند خانه‌ ما را رصد می‌کردند.

 در سال 1361 وارد سپاه پاسداران شدم. اول برای آموزش به تهران، اردوگاه شهید باهنر رفتیم و بعد از بازگشت از تهران در منطقه آبدانان مسئول بسیج خواهران آبدانان شدم.

آن موقع که جنگ شروع شد شما دانشآموز بودید؟

خیر. ترک تحصیل کرده بودم.

فعالیت‌های‌تان در بسیج شامل چه کارهایی بود؟

برای خواهران کلاس آموزش نظامی و آموزش‌‌های اعتقادی می‌گذاشتیم. در مدرسه‌ها خیلی فعالیت داشتیم و به دانش‌آموزان آموزش نظامی می‌دادیم. در واقع در محل حوزه مقاومت به نیروها آموزش می‌دادیم ولی در مناسبت‌های خاص مثل 22 بهمن یا سالگرد شروع جنگ تحمیلی به مدرسه‌ها می‌رفتیم و به دانش‌آموزان آموزش می‌دادیم.

کمک‌های مردمی را از طرف بسیج برای ما می‌آوردند. ما مستقیم زیر نظر مسجد و سپاه بودیم. می‌گفتند چه چیزی لازم و نیاز است و ما همان چیزهایی که لازم بود درست می‌کردیم به آن‌ها تحویل می‌دادیم. در فصل زمستان خانم‌ها برای رزمندگان لباس‌های گرم، کلاه و شال گردن می‌بافتند و در فصل تابستان شربت یا مربا یا چیزهایی که لازم بود درست می‌‌کردیم. یک‌دفعه شربت سکنجبین زیادی درست کردیم که چند دبه 20 لیتری شد و تحویل بسیج دادیم و آن‌ها به مناطق جنگی می‌بردند. منطقه‌ای که ما در آن ساکن بودیم مردم پولدار نبودند و در فشار اقتصادی بودند و قبل از انقلاب و در زمان طاغوت مردم بیشتر در مضیقه بودند ولی با این‌حال همان خانواده‌ها بیشتر پای کار بودند. مثلاً ما واقعاً در فعالیت‌هایی که داشتیم نمی‌دیدیم آن خانواده‌هایی که مرفه‌ترهستند و وضعشان خوب است کمک چندانی بکنند.

یکی دیگر از کارهای ما این بود که موقع اعزام نیروها سپاه به ما اطلاع می‌داد و ما به پایگاه می‌رفتیم. آنجا به ما پرچم، بیرق و دست نوشته‌ می‌دادند. رزمنده‌ها را از زیر قرآن رد می‌کردیم، برایشان دعا می‌کردیم و به آن‌ها روحیه می‌دادیم. خب خودمان هم مسافری داشته باشیم و بخواهیم مسافری را بدرقه کنیم اینکه یک نفر، دو نفر یا بیشتر باشیم فرق می‌کند. وقتی تعداد افراد بدرقه‌کننده بیشتر باشد آدم بیشتر احساس خوبی می‌کند.

علاوه بر پشتیبانی از جبهه برنامه‌های فرهنگی هم انجام می‌دادید؟ 

بله. در مناسبت‌های مختلف مثل تمام میلادهای ائمه، شهادت‌ها و شبهای احیا برای مردم مراسم داشتیم. از سخنران‌های خوب دعوت می‌کردیم. دعای ندبه و دعای کمیل می‌خواندیم. خواهرهایی که در جلسات شرکت می‌کردند در انجام کارهایی مثل پخت شربت یا بافتن لباس و... کمک می‌کردند؛ مثلاً قند یا شکر و حتی پودر قند می‌آوردند.

گاهی تئاتر و نمایشگاه عکس برگزار می‌کردیم. موضوع تئاتر بیشتر درباره جنگ بود یا نمایشگاه عکس مثلاً از تظاهرات‌ قبل از انقلاب برگزار می‌کردیم که مردم خیلی استقبال می‌کردند. بعضی وقت‌ها هیئت‌هایی از تهران می‌آمدند و از محل کار ما بازدید می‌کردند. در یکی از بازدیدها گفتند چند وقت است اینجا فعالیت می‌کنید کارتان خیلی خوب است. سعی کنید تعداد نیروهای اصلی را زیاد نکنید اگر نیرو را زیاد کنید دیگر اینطوری نمی‌توانید کار مفید انجام دهید، واقعاً هم درست گفتند. یکی دیگر از کارهای‌مان سرکشی به خانواده رزمنده‌ها و دیدار با خانواده‌های شهدا بود.

تعداد خانم‌‌هایی که با شما همکاری می‌‌کردند چند نفر بود؟

تعداد نیروهای ثابت که خودمان بودیم کم بود ولی نیروهای دیگری داوطلبانه می‌آمدند کار می‌کردند که تقریباً همان‌‌ها هم ثابت شده بودند. بعضی از خانم‌ها همسران‌شان در جبهه بودند و خودشان کمک می‌کردند یا مثلاً خانواده شهید بودند. حتی خانم‌های ساکن در پایگاه نیروی هوایی خیلی استقبال می‌‌کردند هم وسیله می‌‌آوردند و هم فعال بودند.  

شما به عنوان یک خانم وقتی در بسیج یا جاهای دیگر فعالیت می‌کردید با خانواده به‌خصوص پدرتان مشکل نداشتید؟ 

نه. پدرم روشنفکر بود و از طرفی نسبت به بچه‌هایش شناخت داشت و مشکلی نداشتیم.

غیر از شما بقیه خواهر و برادرها هم فعالیت داشتند یا فقط شما مشتاق انجام این فعالیت‌ها بودید؟

من وارد این کارها شده بودم و خانواده‌ام گاهی همکاری می‌کردند. مثلاً ما گاهی در سالن ورزشی نمایش اجرا و از دانش‌آموزان دبیرستانی استفاده می‌کردیم که خواهرم آنجا بود و به ما کمک می‌کرد.

در طول این سال‌ها مردم آبدانان مجبور به ترک شهر شدند؟

بله اواخر 1363 تقریباً نزدیک به عید اسفند ماه بود که یک‌‌دفعه چند هواپیما آمدند و دیوار صوتی را شکستند. الان یادم نیست به چه مناسبتی راهپیمایی بود که یک‌‌دفعه دیدیم هواپیماها خیلی نزدیک شدند و چند نقطه از شهر را بمباران کردند. یک لحظه دیدیم تعداد زیادی کفش‌‌ در خیابان مانده و مردم با پای برهنه فرار کرده‌اند.

بعد ما رفتیم دیدیم چند منطقه‌‌ شهر بمباران شده که بیشتر آن خانه‌‌های مردم بود یا مثلاً منطقه‌‌های محروم را بمباران کرده بودند و خانواده‌‌ها مجروح شده بودند. من به چند تا از مدرسه‌‌ها سرزدم، به نیروی هوایی سرزدم و به جاهای دیگر رفتم ببینم چه خبراست. درمانگاهی داشتیم که در واقع دبیرستانی در وسط شهر بود و به آنجا رفتم. تعداد زیادی شهید به آنجا آورده بودند. مردم نمی‌دانستند چه‌کار کنند. روز سختی بود، خیلی سخت. می‌رفتم ببینم کجا کاری از دستم برمی‌آید. هرجا رفتم دیدم کاری زیاد از دستم برنمی‌آید. به غسال‌‌خانه سرزدم. در بسته بود و کسی از مسئولان آنجا نبود تا با کلید در را باز کند. غسال‌ها فرار کرده بودند. مسئول بسیج برادران آقایی هیکلی بود می‌رفت عقب و با فشار خودش را می‌زد به در و لگد می‌کوبید شاید در باز شود که بالاخره باز شد. اول شهدای مرد را شستند. ما بلد نبودیم چه‌کار کنیم. مثلاً بلد نبودیم شهدا را در کفن بپیچانیم، خیلی سخت بود. مسئول بنیاد شهید هم آنجا بود و به ما خانم‌ها گفت چه کار کنید.

 تا توانستیم در شست‌وشوی بانوان شهید کمک کردیم. آنجا بچه کوچکی دیدم که پوست سرش کنده شده یا خانمی بدنش مثل آبکش سوراخ شده بود. برادرش که از آشنایان ما بود آمد و او را شناسایی کرد و گفت: «این شهید خواهر منه». من آن خانم را نشناخته بودم!

 بدن آن‌‌ها را فقط در مقداری پارچه می‌‌گذاشتیم. یادم نیست چند شهید شستیم ولی شب کارمان تمام شد. از صحنه‌هایی که دیده بودم تا مدت‌ها حالم بد بود.

غیر از این یک بار باز هم پیش آمد که شما بروید غسال‌خانه و شهید بشورید و کفن کنید؟

نه. دیگر انگار همین یک بمباران داشتیم و بعد مردم شهر را ترک کردند و رفتند. دقیق یادم نیست. انگار بعد از جنگ برگشتند و ما هم رفتیم روستای پشت‌قلعه که در چند کیلومتری آبدانان قرار داشت.

وقتی که از آبدانان رفتید در روستای پشت‌قلعه فعالیت خاصی در جهت خدمات‌رسانی به جبهه‌ها داشتید؟

 همه نیروها پراکنده شده بودند و به همدیگر دسترسی نداشتیم. مدتی بعد در منطقه‌ای که تقریباً کمی دورتر از روستای ما در یک روستای دیگر بسیج خواهران تشکیل شد. البته قبل از پایان جنگ وقتی اوضاع بهتر شد در اواخر تابستان سال 1364 برگشتیم و دوباره برنامه‌‌های‌مان را شروع کردیم.

از اینکه وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید متشکرم.

من هم از شما ممنونم.



 
تعداد بازدید: 3966


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.