خاطره‌ای از نیره‌السادات احتشام رضوی

دستگیری و حبس مجدد آقای نواب (تیر 1330)

استخراج: فائزه ساسانی‌خواه

27 مهر 1400


در سال 1330 ش. مجدداً آقای نواب را دستگیر کردند. در آن ایام، من در منزل آقای اکبری بودم. روزی که آقای نواب دستگیر شدند، روزنامه‌ها با تیتر درشت نوشتند: «نواب صفوی دستگیر شد.»‌هم‌زمان با آقای نواب حدود دوازده، سیزده نفر از اعضای رده بالای فداییان اسلام در زندان شهربانی بودند که معمولاً هر روز اعضای خانواده‌هایشان با آنان ملاقات می‌کردند. یک روز که رفته بودیم برای ملاقات، آقای شیخ مهدی حق‌پناه[1] در صحن زندان علیه حکومت سخنرانی کرد و جمعیتی که بالغ بر دو هزار نفر از مردم و فداییان اسلام بود، شروع کردند به شعار دادن علیه حکومت. مأموران هم از آن‌ها خواهش کردند، صحن زندان را ترک کنند تا به خانم‌ها ملاقات بدهند. در آن روز بعضی از اعضای فداییان اسلام نظیر آقایان امیرعبدالله کرباسچیان[2]، ابوالقاسم رفیعی، اکبری، یوسفی و سیدعبدالحسین واحدی در جمع ملاقات‌کنندگان بودند. وقتی که آقایان رفتند، مأموران گفتند که خانم‌ها متفرق شوند، چون به آنان ملاقات داده نمی‌شود. در آن زمان فاطمه، ده ـ یازده ماهه بود؛ او را به یکی از خانم‌ها سپردم و بنا کردم به صحبت کردن و گفتم: «شما شیران بیشه‌ اسلام را به زنجیر کشیده‌اید و رهبر بزرگ فداییان اسلام را دستگیر و زندانی کرده‌اید؛ از ترس ابتدا مردان را متفرق می‌کنید و بعد به خانم‌ها که برای ملاقات عزیزانشان آمده‌اند، اجازه‌ی ملاقات نمی‌دهید؛ اما قسم به خدا اگر ده روز هم که شده، پشت این بیغوله‌ی ظلم و ستم می‌مانیم تا عزیزانمان را ملاقات کنیم.» در این بین نیروهای انتظامی ما را محاصره کردند و اسلحه‌های خود را به طرف ما نشانه گرفتند؛ اما من هم چنان به صحبت کردن ادامه دادم و گفتم: «اگر شده با سنگ و چوب مغز شما جنایت‌کاران را متلاشی می‌کنیم و از این جا تکان نمی‌خوریم.» با بلندگو اعلام کردند که این خانمی که این‌قدر عصبانی هستند، تشریف بیاورند برای ملاقات. من گفتم: «تا زمانی که تمام خانم‌ها ملاقات نکنند، من به صحبت کردن ادامه می‌دهم.»‌ سرانجام آنان تسلیم شدند و گفتند که خانم‌ها بفرمایید برای ملاقات. موقعی که رفتیم داخل صحن زندان باز می‌خواستند ممانعت کنند که با صحبت‌های مجدد من مجبور شدند اجازه‌ ملاقات بدهند. من آقای نواب را در بند 3 سیاسی زندان قصر با چهره‌ای ملکوتی و نورانی که عمامه‌ی سبزی به سر داشتند و با جذبه‌ی خاصی صحبت می‌کردند، ‌ملاقات نمودم. عده‌ای از فداییان اسلام در آن جا زندانی بودند و بعضی از خانم‌ها گریه می‌کردند، ولی من بدون این که گریه و یا اظهار تأسف کنم، ایشان را ملاقات کردم. در آن حال از این که به آن راحتی،‌ آقای نواب را ملاقات می‌کردم و در کنارشان بودم، خیلی خوشحال و راضی بودم.[3]

 

[1]. شیخ مهدی حق‌پناه معروف به دولابی فرزند غلامرضا در سال 1295 هـ.ش در تهران به دنیا آمد. گزارش ساواک در تاریخ 13/5/1343 مشارالیه را چنین معرفی کرده است: سابقاً عضو فداییان اسلام بوده و در زمان حکومت دکتر مصدق دو بار، یکی به مدت دو ماه و دیگری به مدت یک هفته به اتهام همکاری با جمعیت فداییان اسلام بازداشت و سپس آزاد گردید. شهربانی کشور اعلام داشته که مشارالیه از افراد فعال فداییان اسلام معرفی شده و در سال 1330 در مقابل کاخ دادگستری سخنرانی‌هایی ایراد نموده است. مشارالیه در 15 خرداد 42 جمعیتی در حدود یک هزار نفر را به دروازده دولاب آورده و نیز در همان روز جمعیت مزبور را وادار به شکستن شیشه‌های مشروب‌فروشی‌ها نموده است. در 16 خرداد تعطیل کردن مغازه‌های خود تحریک و به آنان تکلیف نموده است که با چاقو و کارد مجهز شوند. شیخ مهدی حق‌پناه، دولابی که امام جماعت مسجد انصار در دولاب بوده است، در تاریخ 43/2/22 به اتهام تحریک مردم در 15 خرداد 42 دستگیر و در چهاردهم مرداد همان سال با فرار التزام عدم خروج از حوزه‌ی قضایی تهران آزاد گردید. (یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید مهدی عراقی، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1378، ص 9).

[2]. یکی از اعضای فداییان اسلام و مدیر روزنامه‌ نبرد ملت که بعداً از فداییان اسلام جدا شد.

[3] طاهری، حجت‌الله، خاطرات نیره‌السادات احتشام رضوی، همسر شهید نواب صفوی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 84.



 
تعداد بازدید: 2967


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.