اسراری از درون ارتش عراق-1

ترجمه: حمید محمدی

20 مرداد 1397


از این هفته کتاب «اسراری از درون ارتش عراق: خاطرات افسران و سربازان اسیر عراقی» را می‌خوانیم. این کتاب را حمید محمدی ترجمه کرده و برای نخستین بار، سال 1372 توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی منتشر شده است. «اسراری از درون ارتش عراق» دویست‌وهجدهمین کتاب تولید شده در این دفتر است و هفتادویکمین کتاب این دفتر با موضوع خاطرات به شمار می‌رود.

چشمه‌ای در حد فاصل

آغاز جنگ/ صالح جبر

طبل‌های جنگ به صدا درآمد و اعلان جنگ داده شد. بیشتر وقت رادیو و تلویزیون با پخش اعلامیه‌های پی‌درپی نظامی پر می‌شد. هواپیماهای جنگنده میگ و سرخو به طور متناوب به سمت شرق به پرواز درمی‌آمدند. بدون شک این حمله‌ها نمی‌توانست بی‌پاسخ باقی بماند.

زمانی که غرش آژیرهای خطر، خبر از ورود هواپیماهای جنگنده ایران به آسمان بغداد می‌داد، من دانش‌آموز کلاس پنجم ابتدایی بودم.

جنگ آغاز شد وهمراه با آن، سیلی از مشکلات و سختی‌ها به سوی مردم عراق سرازیر گشت. مصیبت و سختی ما مضاعف بود. اولین و بزرگ‌ترین مصیبت این بود که می‌دیدیم قشر عظیمی از مردم عراق را در این جنگ وارد کرده‌اند. از سوی دیگر افزایش ساعت کار در کارخانه‌ها، اضافه‌کاری در ادارات و... گسترش یافت.

آیا مردم واقعاً به این جنگ ایمان داشتند؟ یا ترس از سلطان در آنان ریشه دوانده بود؟

حوادث قبل از آغاز جنگ از جمله به شهادت رساندن علمایی همچون مرجع بزرگ «آیت‌الله صدر» و دستگیری جوانان مؤمن و در تنگنا قرار دادن مؤمنان، اعمال خشونت‌آمیز و دیکتاتوری‌های دیگر، پرده از روی بسیاری مسائل برای من برداشت و من پی بردم که این جنگ باطل است.

پس از خاتمه دبیرستان و عدم موفقیت در ورود به دانشگاه و شکست‌های پیاپی، سرانجام وارد دانشسرای بهداشت شدم، اما پس از گذشت اولین سال دانشسرا، به علت تقلب در امتحان بالاجبار به ارتش ملحق شدم. به این ترتیب زندگی نظامی من در جنگ که حدود چهار سال به درازا کشید، آغاز شد. در همین زمان، قانونی را وضع کرده بودند که اگر هر دانش‌آموزی برای مدت سه ماه به ارتش مردمی بپیوندد، می‌تواند آن سال تحصیلی را مجدداً امتحان دهد. از این‌رو من تلاش کردم به یکی از واحدهای ارتش مردمی بپیوندم. اما قبل از اینکه موفق به این کار شوم، در سال 1985، برگه اعزام به نظام وظیفه به دستم داده شد.

همراه با جنگ در عملیات بدر (1363 هـ.ش ـ 1985 م.) پس از آنکه لباس سربازی به تن کردم، دوره‌ آموزشی را در مرکز آموزش پیاده «التاجی» سپری کرده، سپس به مرکز آموزش «المنصوریه» منتقل شدم. در مدت اقامتم در المنصوریه آموزش‌های فشرده و بسیار سختی را گذراندم. همیشه آرزو می‌کردم و از خدا می‌خواستم که مرا به جبهه نفرستند، بلکه در یکی از مراکز پشت جبهه به‌کار بگیرند. اما این آرزوی من محقق نشد، چرا که مرا برای فراگیری کار با سیستم‌های پیشرفته بی‌سیم H.F و V.H.F به پادگان «الرشید» در بغداد اعزام کردند.

اکثر کسانی که به اینجا می‌آمدند، پس از یک دوره دو ماهه به جبهه‌ها اعزام می‌شدند، مگر کسانی که دارای پارتی بودند.

حرکت به سوی جبهه

علی‌رغم اینکه اشتیاق وافری به ماندن در آن واحد داشتم، با تحویل گرفتن یک برگه اعزامِ دیگر، می‌بایست خود را برای حضور در جبهه آماده می‌کردم.

سرانجام پس از سه روز ما را به منطقه «العزیز» در استان «العماره» که در آن هنگام در معرض حمله ایرانی‌ها قرار داشت، منتقل کردند. در آنجا به تیپ 429، واحد مخابرات ملحق شدم.

خاکریزها، سخت‌گیری‌های نظامی، غربت و... باعث می‌شد که شدیداً احساس دلتنگی کنم و علاوه بر آن، صداهای مهیب انفجار ناشی از بمباران، دنیا را در مقابل چشمانم سیاه کرده بود. همه این عوامل باعث شد که به بیماری سختی مبتلا شوم و سرانجام پس از هفت روز به خاطر بیماری به من مرخصی داده شد.

بالاخره ایام مرخصی مثل باد گذشت و دوباره من راهی جبهه شدم. همین‌طور که به منطقه نزدیک می‌شدم، احساس می‌کردم به سوی مرگ می‌روم. از این‌رو مرتب آیات قرآن و دعاها را زیر لب زمزمه می‌کردم.

آن روزها همه در انتظار حمله ایرانی‌ها بودند. ساعت 10 شب به پشت جبهه رسیدیم. تاریکی محض بر همه چیز سایه افکنده بود و چشم، چشم را نمی‌دید. وقتی به جبهه رسیدیم، ناگهان از ایفا افتادم پایین. تمام بدنم کوبیده شد و همه چیزهایی که همراه داشتم از جمله: تفنگ، تجهیزات، ماسک ضدگاز و ساکی که مملو بود از خوراکی‌ها، در دل سیاه شب روی زمین پخش شد.

به هر حال با هزاران زحمت، خودم را به موقعیت رساندم. دوستانم بلافلاصله به استقبالم آمدند، من هم با تقدیم سوغاتی که برای‌شان آورده بودم، ضمن عذرخواهی به دلیل خستگی، به سنگر رفته، خوابیدم.

خوابی عمیق سراسر وجودم را گرفته بود که ناگهان با فریاد یکی از دوستانم که می‌گفت:‌ «بلند شو، حمله!» از جا پریدم. در واقع چقدر این کلمه‌ هولناک، وحشت‌زا و ترسناک بود برای ما سربازان عراقی!

وحشت‌زده بلند شدم و به سرعت لباس پوشیده، اسلحه و تجهیزاتم را برداشته، از سنگر بیرون زدم تا ببینم چه باید بکنم. همه آسمان را آتش فراگرفته بود. به راستی آن شب تیره و تار، چون روز روشن بود. با این وجود، هیچ گلوله توپ یا خمپاره‌ای در موضع ما فرود نمی‌آمد و این امر حاکی از آن بود که نیروهای ایرانی به قرارگاه مخفی ما خیلی نزدیک شده بودند. در بهت و حیرت بودم که با چه سرعت عجیبی پیش آمده‌اند.

نمی‌دانستم چه باید بکنم و از طرفی هیچ دستوری هم نداشتم. در همین افکار بودم که ناگاه صدای گفت‌وگوهایی با زبانی که برایم بیگانه بود، به گوشم رسید. البته بعضی از کلمات به وضوح برایم مفهوم بود. کلماتی چون: «الله‌اکبر» و «یا زهرا».

فهمیدم که ایرانی‌ها، حالا دیگر وارد مقر تیپ 429 شده‌اند. من هنوز هم مات و مبهوت و وحشت‌زده نمی‌دانستم چه باید بکنم. جدالی در درونم به‌پا شده بود! آیا بکشم و بعد هم کشته شوم؟! چه کسی را و چگونه؟ اگر نجنگم، پس چه باید بکنم؟

آیا همین‌جا بمانم تا گلوله‌های آتشین و ترکش‌های مرگبار بر سرم بریزد یا فرار کنم؟ اگر بناست فرار کنم، به کدام طرف باید بروم؟ من که را هی را نمی‌شناسم.



 
تعداد بازدید: 4036


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.