مهران، شهر آینه‌ها – 25

خسرو محسنی

14 اسفند 1400


بعد از رسیدن به خط، در روی یکی از ارتفاعاتی که نزدیک عراقیها بود و نیروهای ارتش روی آن مستقر بودند، یک دوشکا کار گذاشتیم؛ اما با هزاران مکافات. با ماشین، به طرف آن ارتفاع رفتیم. جاده پایین ارتفاع، در تیررس تیرهای کلاش عراقیها بود و امکان نداشت ماشین به آن طرف برود. با قدرت خدا و توکل به او،‌ از زیر رگبار تیر و گلوله‌های آرپی‌جی عراقیها، به ارتفاع رسیدیم. نیروهای ارتش به استقبال ما آمدند و مرا در آغوش گرفتند. فرمانده آنها که یک ستوان یک بود، جلو آمد. با هم رفتیم بالای ارتفاع و جای استقرار دوشکا را مشخص کردیم. از چهره بروبچه‌های ارتش فهمیدم که از حضور ما خیلی خوشحال شده‌اند. فرمانده نیروهای ارتش، مرا به سنگرش دعوت کرد و حسابی خجالتم داد. چون جاده در تیررس بود، ‌امکانات زیادی به آنها نمی‌رسید. با دو نفر از سربازها به عقب برگشتم و از تدارکات لشکر، میوه، کمپوت، کنسرو، نان خشک، خرما، آب و گرفتیم... و به طرف ارتفاع رفتیم. تازه گوشه سیاهی چادر شب از لبه دیوار آسمان بیرون افتاده بود که به خط رسیدیم. ارتشیها با دیدن دوباره ما و آن ساز و برگها، ‌خیلی خوشحال شدند. فرمانده آنها از من خواست که شب را کنار آنها بمانم. شب خوب و خوشی بود!

9 شب بود که به افرادم گفتم دوشکا را بردارند و به بالای ارتفاع بروند. همین که نیروهای ارتشی این حرف را شنیدند، اجازه ندادند که بچه‌ها دست به سیاه و سفید بزنند. فوراً فرمانده آنها چند سرباز را صدا زد و خودش دوشکای به آن سنگینی را روی دوشش گذاشت و سربازان او هم بقیه لوازم آن را برداشتند و به بالای ارتفاع بردند، جدای از این، آنها حتی به نیروهای من اجازه نگهبانی هم ندادند.

جایی که برای دوشکا در نظر گرفته بودیم، یک تخته سنگ نسبتاً بزرگ بود که باید خرد می‌شد. فرمانده شجاع و مخلص آن نیروها چنان پتک به سنگ می‌زد که با هر ضربه، تکه‌های سنگ، مثل ترکش به اطراف پرت می‌شد. تا ساعت 4 صبح، در زیر آتش خمپاره و گلوله و تیر، مشغول شکستن سنگ شدیم؛ اما سنگ هنوز خرد نشده بود. کار را تعطیل کردیم و آمدیم پایین ارتفاع. نماز خواندیم و از خستگی خوابمان برد. 6 صبح بود که یک استوار آمد و ما را بیدار کرد و گفت:

ـ بیایید بالا و سنگر را نگاه کنید.

ـ سؤال کردم:

ـ چی شده؟

ـ خودتان بیایید ببینید.

به سرعت، خودمان را بالای ارتفاع رساندیم. وقتی سنگر را دیدیم، از تعجب دهانمان باز میاند. دو گلوله خمپاره 120 به روی سنگ خورده و آن را تکه تکه و یک سنگر خیلی مرتب درست کرده بود فرمانده نیروهای ارتشی که همراه من بود، اشک در چشمانش حلقه بست و بعد هق هق گریه‌اش در گوشم نشست.

ـ این یک معجزه نیست!؟

از بچه‌های باصفا و مهربان ارتشی ـ در آن ارتفاع ـ خداحافظی کردم و به محور دیگری از خط رفتم. چند متر مانده به خط، یک تپه کوچکی بود که بچه‌های واحد خمپاره 60 لشکرمان در آنجا مستقر بودند و با گرای دقیق «اسماعیلی» ـ معاون واحد ـ که در بالای تپه داخل یک چاله نشسته بود، سنگرهای دشمن را زیر آتش می‌گرفتند. به کنار اسماعیلی رفتم. اسماعیلی از من خواست که کمکش کنم تا با هم به بچه‌های خمپاره‌انداز گرا بدهیم تا حسابی خط عراقیها را زیر آتش بگیریم. قبول کردم و به خط اول که حدود صد متر با ما فاصله داشت رفتم. در آن خط، بچه‌های ارتش مستقر بودند. داخل یک سنگر دیده‌بانی رفتم. فاصله ما تا خط عراقیها حدود 300 متر بود. با دوربین،‌ خط عراقیها را دید زدم، سنگرهای آنها را شناسایی کردم و با بیسیم، به بچه‌های خمپاره‌انداز گرا دادم. از یک طرف، اسماعیل گرا می‌داد و از طرف دیگر، من، خلاصه یک آتش‌بازی درست و حسابی راه انداختیم و خط عراقیها را تبدیل کردیم به کوره‌ای از دود و آتش و شعله. عراقیها هم ساکت نماندند و هر چند دقیقه، یک گلوله آرپی‌جی شلیک می‌کردند. فرمانده خط که یک ستوان دو بود، پیش من آمد و خواست که از آنجا گرا ندهیم. سینه‌خیز به داخل سنگر کمین که جلوتر بود، رفتم و از آنجا گرا دادم. هر عراقی‌ای که بلند می‌شد و آرپی‌جی شلیک می‌کرد، فوراً همان نقطه را گرا می‌دادم. بچه‌های خمپاره‌انداز هم گلوله‌ها را دقیقاً برای همان محل نسخه‌پیچ می‌کردند؛ طوری که دیگر، یک گلوله از طرف عراقیها شلیک نشد.

هوا داشت غروب می‌کرد که دست از کار کشیدیم و با اسماعیلی به قرارگاه برگشتیم. صبح که برگشتیم به همان خط، به ما خبر دادند که عراقیها با گذاشتن 10 کشته، از آن خط عقب‌نشینی کرده و نیروهای خودی آنجا مستقر شده‌اند.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 2238



http://oral-history.ir/?page=post&id=10432