در کتابخانه‌های دیجیتال ـ 8 حکایت‌هایی از ترور و کودتا


سرلشکر محمد دفتری در سال 1285 در تهران به دنیا آمد. پدرش محمودخان اعتضاد لشکر (عین الممالک)، از خانوده‌ای دیوانی بود و در هنگام درگذشت‌اش سمت مستشاری دیوان عالی کشور را داشت. محمود متین دفتری برادرزادة دکتر محمد مصدق بود و پسرش، احمد متین دفتری (نخست‌وزیر ایران در سال 1318) داماد او. تحصیلات مقدماتی خود را در ایران به پایان رساند. پس از آن که از دانشکدة افسری سن‌سیر در فرانسه فارغ‌التحصیل شد (1928)، به کشور بازگشت و با درجة ستوان دومی در ارتش به کار پرداخت. دو سال در آذربایجان و سپس در لشکر دوم، مستقر در تهران، خدمت کرد. از پی آن، به مدت 14 سال، تا نیل به درجة سرهنگی، در دانشکدة افسری به تدریس علوم نظامی پرداخت. در 1326 به خواست سپهبد حاجعلی رزم‌آرا (رئیس وقت ستاد ارتش) فرمانده دژبان پادگان مرکز شد. حدود پنج سال در این سمت خدمت کرد و شاهد و ناظر رویدادهای مهمی بود که در برخی، نقشی نیز ایفا کرد. محمد دفتری از همین زمان یکی از افسران نزدیک به سپهبد رزم‌آرا و مورد اعتماد وی به شمار می‌رفت. در 1328 به درجة سرتیپی ارتقاء یافت. در 1329، رزم‌آرای نخست‌وزیر، او را به ریاست شهربانی منصوب کرد. این انتصاب مورد اعتراض شدید نمایندگان اقلیّت مجلس شورای ملّی قرار گرفت. تا آن‌جا که مظفر بقائی در نطق خود، وی را «جانی» و ـ از قول آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی ‌ـ «خبیثِ ملعون» نامید. در دورة نخست‌وزیری دکتر مصدق، وی مأمور تشکیل گارد مسلح گمرک و ریاست بر آن شد. در صبح 28 مرداد 1332، حکم ریاست شهربانی وی به امضای نخست‌وزیر صادر گردید. اما اندکی بعد، با پیروزی کودتا و استقرار سپهبد فضل‌الله زاهدی، از وی حکم مشابهی را دریافت داشت و مدت کوتاهی ادارة شهربانی را به دست گرفت. در اغلب تاریخ‌نگاری‌های نهضت ملّی شدن نفت، سرلشکر محمد دفتری در زمرة افسرانی به شمار می‌آید که در کودتای 28 مرداد نقش اساسی ایفا کرده‌اند. نقشی که سال‌ها بعد خود آن را انکار ‌کرد. سرلشکر دفتری در دورة نخست‌وزیری دکتر علی امینی جزو افسران متهم به فساد مالی، سوءاستفاده از اموال عمومی و خزانة دولت، بازداشت و محاکمه و بازنشسته شد.

گفت‌و‌گو با محمد دفتری در سال 1983 در شهر پاریس، توسط حبیب لاجوردی و در چارچوب طرح «تاریخ شفاهی ایران» دانشگاه هاروارد انجام شده است. وی در این گفت‌و‌گو به چند رویداد مهم که خود شاهد بوده، پرداخته که حاوی نکات قابل تأملی است. نخستین رویداد، سوءقصد به جان محمدرضا شاه پهلوی در روز جمعه 15 بهمن 1327 در دانشگاه تهران است. تیراندازی در مقابل دانشکدة حقوق و هنگام پیاده شدن شاه از اتومبیل صورت می‌گیرد. ضارب، ناصر فخرآرائی است که با کارت خبرنگاری روزنامة پرچم اسلام به مراسم دانشگاه راه یافته است. بعدها مشخص می‌شود که کارت خبرنگاری با توصیة آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی صادر شده و از سوی دیگر، فخرآرایی ارتباطاتی با افرادی از حزب تودة ایران داشته است. او پیشتر و با واسطه، قصد خود را به اطلاع فردی از رهبری حزب رسانده و کسب تکلیف کرده بود.

سرتیپ محمد دفتری که با سمت فرمانده دژبان مرکز در محل حضور داشته، مشاهدات خود را بیان کرده است. به گفتة وی، شلیک از چند قدمی و «ماهرانه» صورت گرفته است. او جان به در بردن شاه را شبیه به یک «معجزه» می‌داند. می‌گوید سه گلوله به کلاه شاه اصابت کرد، گلولة چهارم لبش را درید و گلولة پنجم پشت او را خراشید، ولی وارد بدنش نشد. «من در همین موقع با عجلة هرچه تمام‌‌تر خودم را به شاه رساندم و ایشان را بغل کردم و توی اتومبیل شاه که همان‌جا حاضر بود بردم». دکتر منوچهر اقبال خود را به اتومبیل می‌رساند و به اتفاق، شاه را به بیمارستان ارتش می‌برند. جراحات خطرناک نبوده، به زودی کار پانسمان خاتمه می‌یابد. شاه دفتری را مأمور می‌کند به دانشگاه برود و خبر سلامتی او را به حاضران برساند. دفتری با اتومبیل شاهپور غلامرضا که به بیمارستان آمده بود، به دانشگاه باز می‌گردد. او می‌گوید هنگام تیراندازی، همه (از جمله شاهپور غلامرضا) گریختند و تنها وی، سرتیپ محمدعلی صفاری (رئیس شهربانی) و دکتر علی‌اکبر سیاسی (رئیس دانشگاه تهران) باقی ماندند. در بازگشت به دانشگاه، باخبر می‌شود که «تیمسار صفاری به پایش [ناصر فخرآرایی] گلوله زده و افراد گارد هم با قنداق [تفنگ] ... مغزش را داغان کرده‌اند».

دفتری از ملاقات همان روز با سپهبد حاجعلی رزم‌آرا (رئیس ستاد ارتش) در دژبانی مرکز یاد می‌کند. او رزم‌آرا را یک «مردِ کار» می‌خواند که اهل شرکت در مراسم تشریفاتی و اتلاف وقت نبود؛ «شبی چهار ساعت فقط می‌خوابید و بیست ساعت کار می‌کرد.» رزم‌آرا در همان روز تعطیل، حکم انتصاب دفتری به سمت فرماندار نظامی تهران را می‌نویسد. نیم‌ساعت بعد، از رکن دوم ستاد حکمی به دست رزم‌آرا می‌رسد که در آن دستور بازداشت حدود 50 نفر داده شده بود. گذشته از «اشخاصی که همیشه جزو لیست سیاه بودند»، نام برخی از رجال سیاسی هم دیده می‌شد. «اول از همه، قوام‌السلطنه! این مرد توی خانه‌اش نشسته بود، کاری نداشت. کاره‌ای نبود. دومی‌اش دکتر مصدق که عموی‌[پدر] من باشد. تبعید به احمدآباد ... تبعید، زندان، بازداشت. تبعیدی‌شان فقط مصدق بود ... بقیه‌شان همه [قرار بود بروند] زندان». دفتری می‌گوید: در آن زمان دیدم که «چنان‌چه این لیست را عملی کنم، درست می‌شوم شمر صحرای کربلا»! پس از فرصت استفاده می‌کند و به بهانة سنگین بودن وظایفش در دژبانی مرکز، از رزم‌آرا تقاضا می‌کند که سرلشکر احمد خسروانی را به جای او بگمارد. احکام بازداشت افراد به امضای خسروانی آماده می‌شود. دفتری مدعی است که آیت‌الله کاشانی را «روی پشت بام خانة همسایه گرفتند» و به نزد وی بردند. می‌گوید دستخط آیت‌الله را ـ در معرفی فخرآرایی به روزنامة پرچم اسلام ‌ـ به وی ارائه کرده و وی جا خورده است. سپس به دستور مستقیم رزم‌آرا، وی را به قلعة فلک‌الافلاک فرستادند و از آن‌جا با هواپیما به بیروت تبعید کردند.

دفتری، ناصر فخرآرایی را وابسته به فداییان اسلام می‌داند. در ضمن یادآور می‌شود که در روز 15 بهمن 27، حزب توده بر مزار دکتر تقی ارانی در امامزاده عبدالله، در خارج از شهر، مراسمی داشته‌ است. وی این احتمال را قابل طرح می‌داند که توده‌ای‌ها می‌خواسته‌اند پس از به قتل رسیدن شاه، با بهره گرفتن از قدرت و نفوذ خود، حاکمیت را به دست گیرند. سپس این نتیجة بعید را می‌گیرد که «بین سید ابوالقاسم کاشانی و توده‌ای‌ها همکاری بوده؛ ... برو برگرد ندارد.» او اتهام دخالت داشتن رزم‌آرا در سوءقصد به شاه را رد می‌کند و می‌گوید در سال‌های همکاری با وی، «هیچ وقت غیر از خدمت به شاه و علاقة مخصوص به خدمت به شاه» از وی ندیده است.

ماجرای دیگری که سرلشکر دفتری حکایت می‌کند، ترور سپهبد رزم‌آرا (نخست‌وزیر) در 16 اسفند 1329 است. در آن روز وی (در سمت رئیس شهربانی) به همراه سرتیپ‌زاده (رئیس ادارة کارآگاهی شهربانی) برای شرکت در کمیسیونی به نخست‌وزیری می‌روند و از رئیس دفتر رزم‌آرا می‌شنوند که وی از صبح به محل کارش نیامده است. به پیشنهاد سرتیپ‌زاده، به اتفاق، برای شرکت در مجلس ختم آیت‌الله فیض، به مسجد شاه می‌روند. در بیرون مسجد با اسدالله عَلَم (وزیر کار) رو‌به‌رو می‌شوند که تازه از راه رسیده و با هم به داخل می‌روند. دفتری می‌گوید پس از چند دقیقه، به اتفاق عَلَم مسجد را ترک می‌کنند و هر یک با اتومبیل خود عازم می‌شوند. او به شهربانی می‌رود، ولی بعد می‌فهمد که عَلَم به جای رفتن به دفتر کارش، عازم نخست‌وزیری شده است. 30 تا 45 دقیقه بعد از رسیدن دفتری به شهربانی، سرهنگ افخمی (آجودان شهربانی) به وی اطلاع می‌دهد که نخست‌وزیر را در مجلس ختم آیت‌الله فیض کشته‌اند. وی به سرعت حرکت می‌کند و جسد رزم‌آرا را در اتاق عمل بیمارستان سینا می‌یابد، در حالی که پروفسور عدل به همراه دانشجویان پزشکی مشغول معاینة آموزشی آن‌اند! دفتری از دیدن این صحنه ــ که آن را بی‌احترامی به جسد یک نخست‌وزیر می‌داند ــ عصبانی می‌شود. پروفسور عدل به وی اطمینان می‌دهد که رزم‌آرا بر اثر اصابت یک گلوله از پشت به قلبش، درجا مُرده است. سپس به دفتری اطلاع می‌دهند که شاه او را احضار کرده است. وی بقیة ماجرا را چنین شرح می‌دهد:

«رفتم آن‌جا [کاخ اختصاصی یا مرمر]. چون موضوع مهم بود، خواستم فوری داخل بشوم [ ...] پیشخدمت اشاره کرد که آن تو آقای عَلَم شرفیاب است. من هم مدتی، یک ده دقیقه یک ربعی، ایستادم بیرون و عَلَم آمد بیرون [ ...] قاعدتاً، باید خُب یک وزیری که نخست‌وزیرش‌ را کشته‌اند، باید یک خُرده متأثر و یا ناراحت ببینم. دیدم نه، خیلی خونسرد است. ما شرفیاب شدیم. آن چیزی که من شنیده بود [ ...] عَلَم دیده بود و همه را به شاه گفته بود. خُب، قاعدتاً شاه باید متأثر می‌بود. آخر [ ...] این تیر، تیری بوده که برای خودش انداخته بودند. والّا رزم‌آرا که بدون شاه کاره‌ای نبود. دیدم نه فقط متأثر نیست، بلکه مثل این‌که حتی ... اظهار وجد نمی‌کرد، ولی متأثر هم نبود. من هرچه خواستم بگویم دیدم خودش بیشتر می‌داند.»

دفتری ماجرای عزیمت عَلَم به نخست‌وزیری و بردن رزم‌آرا به مجلس ختم را حکایت می‌کند: «دفعة دوم [عَلَم] رفته نخست‌وزیری و با اصرار و ابرام، هرچه [رزم‌آرا] گفته من کار دارم و نمی‌رسم، کافی نیست. گفته بود: نه، اعلی‌حضرت علاقه‌مندند که شما در این ختم حاضر شوید. [...] پس آقای عَلَم که اول آمده بود، اگر برای مراسم بوده،‌ یک دفعه کافی است. دفعة دوم برای چه رفتی؟ پس چرا رفتی[به] نخست‌وزیری؟ و چرا برگشتی، رزم‌آرا را برداشتی بُردی؟ این‌ها همه‌اش یک مجهولاتی است که جوابش را باید خود آقای عَلَم که حالا مرده بدهد.»٭

سرلشکر محمد دفتری در این گفت‌وگو به نکات دیگری نیز اشاره می‌کند که اگر چه برخی قابل تردید است و یا پذیرش آن‌ها نیاز به مدارک و شواهد دارد، اما خواندنی است. او به دوستی احمد دهقان (نمایندة مجلس شورای ملّی و مدیر نشریة تهران مصور) و سپهبد رزم‌آرا اشاره می‌کند و می‌گوید بارها شاهد آمد و رفت وی به دفتر رزم‌آرا بوده است. او رزم‌آرا را منشاء شماری از اطلاعات دست اولی می‌داند که دهقان در صفحة «زیر ذره‌بین» مجله‌اش چاپ می‌کرد. وی نحوة کشته‌شدن عبدالحسین واحدی ــ که او را «مغز متفکر فداییان اسلام» می‌خواند ـ در حال انتقال به تهران و به بهانة اقدام به فرار را مشکوک و ناپذیرفتنی می‌داند و احتمال می‌دهد کسانی مایل نبودند او «به تهران برسد». وی از «سیّد حائری‌نیا» به عنوان مأمور نفوذی شهربانی در میان فداییان اسلام نام‌ می‌برد که در زمان ریاست وی بر شهربانی، اخباری را در ازای دریافت پول به وی می‌رسانده است. حتی مدعی است «سه شب قبل از قتل رزم‌آرا ساعت ده شب آمد به ملاقات من. یک سیّد ریزی بود، عمامة کوچکی داشت. به من گزارش داد که دیشب، یعنی شب پیش، جلسه‌ای بود بین فداییان اسلام و تصمیم به قتل رزم‌آرا می‌گیرند. » اما دربارة زمان و مکان اجرای این تصمیم توضیحی نمی‌دهد. دفتری احتمال می‌دهد که او کاملاً مورد اعتماد فداییان اسلام نبوده است. می‌گوید همان وقت یک شرح «محرمانه و مستقیم» از موضوع برای رزم‌آرا نوشته است. اما رزم‌آرا که هیچ وقت اجازة محافظت جدّی از خود را نمی‌داده، و حتی گاه به گاه از محل نخست‌وزیری پیاده‌روی شبانه‌ای در شهر می‌کرده، فردای آن روز تلفنی به دفتری می‌گوید: «من یک روز به دنیا آمدم و یک روز هم می‌روم. من روش زندگی‌ام را نمی‌توانم عوض کنم.»

دفتری از ملاقاتی در 1330 در پاریس با اشرف پهلوی یاد می‌کند که به صورت تبعید در خارج از ایران به سر می‌برد. او «از شاه گله داشت و بی‌پول مانده بود». اوی در پاسخ استفسار دفتری ــ آیا سمتی را که به او پیشنهاد کرده‌اند بپذیرد یا نه؟ــ می‌گوید: «نروی!؟ با طناب پوسیدة برادرم توی چاه نیفت!»

دفتری با حکم دکتر مصدق (نخست‌وزیر)، عهده‌دار تشکیل و فرماندهی «گارد و پلیس گمرکات» می‌شود؛ سازمانی که به گفتة او به لحاظ اداری خارج از ارتش و جزء دوایر وزارت دارایی بود. این تشکیلات مأموریت داشت جلوی قاچاق کالا به کشور را بگیرد. دفتری عملکرد خود را در این خصوص موفقیت‌آمیز می‌داند و از رضایت و لطف و محبت نخست‌وزیر به خود حکایت می‌کند.

در مورد سرتیپ محمدتقی ریاحی (رئیس ستاد ارتش مصدق) قضاوتی منفی دارد. وی را افسری فاقد «موقعیت» در ارتش می‌خواند که «هیچ شانسی در ارتش نداشت». وی چنین انتصابی از سوی مصدق را ناشی از اعمال نفوذ دوستان هم‌حزبی ریاحی (حزب ایران) می‌داند. دفتری از وقایع مرداد 1332 به سرعت می‌گذرد و به برکناری سرهنگ اشرفی و انتصاب خود به سمت جانشین فرماندار نظامی تهران در روز 27 مرداد اشاره‌ای نمی‌کند. ولی از تلفن بامداد روز 28 مرداد ریاحی یاد می‌کند که از وی می‌خواهد برای کنترل اوضاع شهر که «کمی غیرعادی است» با استفاده از نیروهایی که دارد اقدام کند. دفتری می‌گوید به رغم آن که نیرویی در اختیار نداشته، چند کامیون سرباز از باغشاه به مرکز شهر می‌آورد. «دیدم بابا این [ریاحی] کجای کار است!؟ اوضاع همه‌جا مرگ بر مصدق و زنده باد شاه [است...] توی میدان سپه [...] یک مشت از این لات و پاره پوره‌ها، آدم‌های خیلی مهم و محترمی که من بشناسم‌شان نبودند. من هم بدون این که دل به دل‌شان بدهم یا مخالف‌شان رفتار کنم برگشتم سربازخانه [باغشاه] و عده را مرخص کردم.» (البته دفتری پولی را که امریکایی‌ها خرج کردند تا حدودی در ایجاد این شرایط مؤثر می‌داند.) سپس حدود ساعت 11 صبح به خانة مصدق در خیابان کاخ می‌رود که در آن‌جا رفت و آمد زیادی جریان دارد. وقتی مشاهداتش را با مصدق در میان می‌گذارد متوجه می‌شود که تیمسار ریاحی اطلاعات صحیح را به وی نداده است، بلکه اطمینان داده که «شهر در دست ماست». در حالی که این‌طور نبود. مصدق تلفنی با ریاحی صحبت می‌کند و سپس دفتری را به نزد وی می‌فرستد. هنگام ظهر، در محل ستاد، ریاحی را همراه با سرتیپ میرمحمد مهنا (معاون وزارت جنگ)، مشغول خوردن هندوانه می‌یابد! ریاحی به دفتری می‌گوید: «آقا فرمودند که شما بشوید رئیس شهربانی» و حکم وی را ابلاغ می‌کند. حکم مذکور به امضای ریاحی و «حسب‌الامر نخست‌وزیر» بود. دفتری صدور این حکم را خلاف مقررات می‌داند. می‌گوید هنگام ورود به شهربانی، از حیاط پشتی صدای فریادهای «زنده‌باد شاه» را می‌شنود. در آن‌جا نامه‌ای خطاب به ریاحی می‌نویسد که «چون دستور شما مخالف مقررات بود و اوضاع هم غیرعادی است من از قبول مسئولیت ریاست شهربانی معذورم.» این نامه را توسط مقدم مراغه‌ای (افسرگارد گمرک) برای ریاحی می‌فرستد و خود شهربانی را ترک می‌کند. دو سه ساعت از ظهر گذشته، سپهبد زاهدی وارد شهربانی می‌شود و دفتری را تلفنی فرا می‌خواند تا پست ریاست شهربانی به عهده‌ بگیرد: «گفت جان من، مرگ من ــ با هم دوست بودیم ــ قبول بکن، موقتاً، که ما بعد به موقع بتوانیم یکی را انتخاب بکنیم. گفتم موقتاً قبول می‌کنم ولی بیش از هفت هشت روز [...] نمی‌توانم بمانم. من تازه معالجه کرده‌ام [...] برای من دیگر عملی نیست. البته گفت چشم و بعد از هفت هشت روز هم دوباره استعفا نوشتم و قبول کرد» و مهدیقلی علوی مقدم را جانشین او ساخت. برخلاف آن‌چه شایع است، دفتری مدعی است که حکم ریاست شهربانی او به امضای زاهدی نه به تاریخ 28 مرداد، که 31 مرداد 32 است. او داشتن هرگونه ارتباط با زاهدی در دوران اختفای او و یا همکاری در تدارک کودتا را رد می‌کند.

دفتری یادآور می‌شود که سه بار سمت ریاست شهربانی را عهده‌دار شده است: بار اول یازده ماه (در دورة ریاست ستاد و نخست‌وزیری رزم‌آرا)، بار دوم نیم یا یک ساعت (در دورة نخست‌وزیری مصدق) و بار سوم هشت تا ده روز (پس از کودتای 28 مرداد 32). سپس به مدت دو سال وابستة نظامی ایران در ایتالیا می‌شود. بعد از آن حدود پنج سال ریاست تسلیحات ارتش را به عهده می‌گیرد. سرانجام در دورة نخست‌وزیری دکتر علی امینی، بازداشت و به اتهام فساد و سوءاستفادة مالی محاکمه می‌شود. دفتری توضیح می‌دهد که این ماجرا مربوط به کارخانة باطری‌سازی بود که به دستور شاه، احداث آن به عهدة تسلیحات ارتش گذاشته شد. طرف قرارداد، شرکتی آلمانی بود که آن را خود شاه معین ساخته بود. وی موضوع را ناشی از پرونده‌سازی و کینه‌ورزی می‌داند و نتیجة دادرسی را تبرئة خود اعلام می‌کند.

* دربارة ترور رزم‌آرا روایت‌های دیگری نیز وجود دارد. یکی از آخرین آن‌ها، حکایتِ تشکیل جلسه‌ای با حضور رهبران جبهة ملّی و افرادی از فداییان اسلام برای ترور رزم‌آرا است. بنگرید به: عزت‌الله سحابی، نیم قرن خاطره و تجربه، ج 1، (تهران: فرهنگ صبا، 1388)، صص 123 – 124.

همچنین اخیرا روایتی از سیدضیاء‌الدین طباطبایی منتشر شده که همزمان با ترور رزم‌آرا، در کاخ مرمر در حضور شاه بوده است: «نوعی حواس‌پرتی و پریشان‌خاطری در ایشان می‌دیدم. به ساعت نگاه می‌کرد، به تلفن خیره می‌شد و اصلا حواسش به من نبود. ... من پشت به در اتاق نشسته بودم و اعلی‌حضرت سر جایش راحت نبود. مثل این‌که لب صندلی نشسته و آمادة بلند شدن است. در این اثنا در باز شد، کسی شتابزده بر آستانة در ظاهر شد و بدون این‌که مرا دیده باشد و یا شاید بر اثر هیجان، با صدای بلند گفت: «تمام شد قربان!» شاه مثل کسی که خبر آرام‌بخشی را شنیده باشد راحت توی صندلی افتاد، چشم‌ها را بست و پس از لحظه‌ای چشم گشود و به من گفت: «فردا پس‌فردا بیایید که حرف‌مان را تمام کنیم.» من که برخاسته بودم، سر برگرداندم و آقای اسدالله علم، وزیر کشور ]وزیر کار[ را بر آستانة در دیدم. در سرسرای کاخ شنیدم که سپهبد رزم‌آرا را در حالی که برای برچیدن ختم آیت‌الله فیض همراه علم به مسجد شاه رفته بود با تیر زده‌اند.» بنگرید به: صدرالدین الهی، سید ضیا: مرد اول یا مرد دوم کودتا، (لس‌آنجلس: شرکت کتاب، 2011)، صص 271-272.

همچنین شایعه‌ای در همان روزها بر سر زبان‌ها افتاده بود و چند سال بعد آیت‌الله کاشانی نیز در بازجویی‌هایش مشابه آن را تایید کرده بود که تیری غیر از آن‌که از سلاح خلیل طهماسبی شلیک شد، رزم‌آرا را به قتل رساند.

این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب منتشر می شود.

مجید رهبانی


انسان شناسی و فرهنگ
 
تعداد بازدید: 4286



http://oral-history.ir/?page=post&id=1395