تاریخ شفاهی یکی از سختترین روزهای چپل هیل
در سال 1995 یک دانشجوی حقوق به دو نفر تیراندازی کرده و آنها را در خیابان هندرسون به قتل رساند. متخصصان اورژانس پزشکی اورنج کانتی در حال انتقال جسد یکی از قربانیان تیراندازی هستند.
بیشتر مردم موقع قدم زدن در خیابان هندرسونHenderson ، یک دیوار سیمانی میبینند که یک نقاشی مداد روی آن وجود دارد. ولی زیر این لایههای رنگی، هنوز هم فرورفتگیهای عمیق ناشی از سوراخ گلوله روی بتن قابل تشخیص هستند.
این سوراخهای گلوله تنها شواهد فیزیکی از اتفاقی هستند که از حوادث این 26 ژانویه در 20 سال پیش باقی ماندهاند. روزی که دانشگاه کارولینای شمالی و مردم چپل هیلChapel Hill، دچار شوک و ناباوری شدند.
در 26 ژانویه 1995، یک دانشجوی حقوق به نام وندل ویلیامسون Wendell Williamson در خیابان هندرسون، در حال عبور از کنار همان دیوار سیمانی، با تفنگ نیمه خودکار شروع به تیراندازی کرد.
ویلیامسون دو نفر را کشت: رالف واکر Ralph Walker یکی از ساکنان چپل هیل و دانشجویی به نام کوین ریچارت Kevin Reichardt.
ویلیام لئون William Leone، دانشجوی دانشگاه کارولینای شمالی و کارمند سابق نیروی دریایی، موقعی که ویلیامسون میخواست دوباره اسلحه خود را پر کند، با او درگیر شد. شانه لئون تیر خورد ولی او زنده ماند.
ویلیامسون به ماشین پلیس، متعلق به دیمیتریس استیفنسون Demetrise Stephenson نیز تیراندازی کرد، و مأمور پلیس با این که از ناحیه دست مجروح شده بود، زنده ماند.
ویلیامسون که سابقه بیماری روانی داشت، به جرم دو قتل درجه اول محاکمه شد.
در نوامبر سال 1995، هیأت منصفه دادگاه اورنج کانتی Orange County، ویلیامسون را به خاطر ابتلا به جنون، بیگناه تشخیص دادند.
ویلیامسون در حال حاضر در بیمارستان روانی مرکزی بوتنر Butner در کارولینای شمالی، بستری است. بیست سال بعد، وندل ویلیامسون دیگر دانشجوی چپل هیل نیست، جای گلولههای او نیز با رنگ پوشانده شده و پروندههای دادگاه نیز بایگانی شدهاند. ولی حوادثی که در آن روز رخ دادند، هرگز محو نمیشوند.
وینستون کریسپ Winston Crisp، معاونت امور دانشجویی، معاون رییس دانشگاه در دانشکده حقوق کارولینای شمالی بود. کریسپ تعاملات خود را با ویلیامسون قبل از تیراندازی توضیح میدهد.
کریسپ: «وقتی او را شناختم، برایم روشن شد که اعتقاداتی دارد که از نظر من توهّمی بیش نبودند. آن اعتقادات مرا به این باور رساندند که او دارای مشکلات روانی است. بنابراین طی یک سری مکالمات و فعالیتها سعی کردم او را قانع کنم به مراکز مشاوره و روان درمانی مراجعه کند.
این مساله باعث شد که او به طور منظم به روانپزشک مراجعه کرده و دارو دریافت نماید. بیشتر ماههای سال، به طور کامل توانست در کلاسهای دانشگاه شرکت کند و دانشجوی بسیار موفقی باشد.
ولی ظاهراً به خاطر بازنشستگی دکتر روانپزشک و پزشک جدید، درمان او ناموفق باقی ماند. و همین باعث شد او درمان خود را ادامه نداده و در نهایت دریافت داروهایش را نیز متوقف کند، که به همین دلیل حوادث ماه ژانویه سال 1995 به وقوع پیوست.
در طول پاییز سال 1994، من به طور منظم با او ملاقات میکردم تا ببینم روند درمانش چه طور پیش میرود و حالش چه طور است. او بسیار مصمم بود تا ما را قانع کند که در حال ادامه درمان و دریافت داروهایش هست و رفتارش در دانشکده حقوق نیز، در طول ترم پاییز نمونه بود. بنابراین هیچ نشانهای از مشکل مشاهده نمیکردیم. وقتی که در اوایل ژانویه، از تعطیلات زمستانی برگشتیم، در هفته اول او را ندیدم و به دنبال ملاقات با او هم نبودم.
بعدازظهر روز تیراندازی، برای ناهار رفته بودم و وقتی که برمیگشتم قرار ملاقاتی با رییس دانشکده - مدیر دانشکده حقوق، برای پیدا کردن راه حلی برای جستجو و یافتن ویلیامسون داشتم. و در همان زمان بود که اخبار در مورد تیراندازی در خیابان رُزماریRosemary پخش شد.
من در دفترم بودم، و از کِن براون Ken Brown تماسی داشتم، که استاد حقوق بود و در عین حال در آن زمان شهردار چپل هیل هم بود. او با من تماس گرفت تا خبر دهد که تیراندازی به وسیله وندل انجام شده و به نظر میآید که دو نفر کشته شدهاند و یک نفر نیز زخمی شده است و به این شکل، من از تیراندازی با خبر شدم.»
تد کالهون Ted Calhounدر خیابان رزماری در حال رانندگی از محل کار به طرف خانه اش بودکه تیراندازی اتفاق افتاد.
کالهون: «یادم میآید که در خیابان رزماری بودم و میدیدم که مردم فرار میکنند. چند نفر را دیدم که میدویدند ولی نمیدانستم چه خبر شده است. بعد چند نفر دیگر را در حال دویدن دیدم، حس میکردم که مردم دارند لبخند میزنند، بعد تعداد بیشتری شروع به دویدن کردند. بیشتر که دقت کردم متوجه شدم که آنها لبخند نمیزنند بلکه وحشتزده هستند.
بعد جلوتر را نگاه کردم و دیدم که مردی در حال راه رفتن سر تقاطع است و ناگهان صداهایی شنیدم که خیلی تعجب کردم. یک نفر فریاد میزد: «او آنجاست.» و من که او را دیده بودم از ماشینم پیاده شده و پشت ماشین پنهان شدم.
میدانستیم که اتفاق بدی در حال وقوع است، ولی فکر میکنم من خارج از خط آتش قرار گرفته بودم، و فقط سعی میکردم همه چیز را تجزیه و تحلیل کنم.
چز واکر Chaz Walker، پسر یکی از قربانیان حادثه، هنگامی که این حادثه رخ داد در مدرسه راهنمایی در دورهام Durhamدرس میخواند. او 11 ساله بود.
واکر: «به یاد میآورم که معاون مدرسه سر کلاس آمد و پرسید که ایا چز در این کلاس هست، وقتی معلم مرا به او نشان داد، معاون گفت که با او بیرون بروم. وقتی که به دفتر مدرسه رسیدم، مادرم آنجا بود و من پرسیدم که چه خبر شده است؟ فهمیده بودم که مشکلی به وجود آمده، و آنها همه چیز را برایم توضیح دادند. من هیچ وقت ارتباطی زیادی با پدرم نداشتم. در حقیقت ویلیامسون چیزی را از من گرفت که هیچ وقت جایگزینی برای آن پیدا نخواهم کرد. در آن زمان آن قدر که الآن نارحتم، ناراحتی نکشیدم.»
اریکا پرلErica Perel ، خبرنگار دیلی تار هیل Daily Tar Heel بود که تیراندازی را گزارش کرده بود. پرل در حال حاضر مشاور اتاق خبر روزانه، تارهیل است.
پرل: «من آنجا بودم، هر چیزی را که در آنجا میگذشت دیدم. دانشجویان همه جا بودند. خیلی گیجکننده بود. مردم ترسیده بودند، و ما نمیدانستیم که واقعاً چه اتفاقی افتاده است. من هنوز شخصاً ناامنی را حس میکنم. مثلاً به یاد میآورم وقتی از خیابان فرانکلین رد میشدم و شخص خاصی را میدیدم ناگهان حس میکردم که آن فرد اسلحه دارد.»
وندی بلک Wendy Belk خبرنگار دیلی تار هیل بود که محاکمه ویلیامسون را پوشش خبری میداد.
بلک: «این اتفاق یک شوک کامل بود که در کمال ناباوری به وجود آمد و شاید همه ما به نوعی ناباوری دچار شده بودیم چون هیچ کس فکر نمیکرد چنین اتفاقی بیفتد. انسان وقتی که 18 ساله است فکر میکند که تا آخر دنیا عمر میکند، و هیچ اتفاقی برایش نمی افتد، و هیچ چیزی مانعش نمیشود.
خیلی ناراحت کننده و غم انگیز بود که در دادگاه بنشینیم و خانواده ریچارت و دوستان کوین و خانواده واکر را ببینیم و هر روز این ملاقاتها در دادگاه تکرار شود.
خیلی تأثرانگیر بود. روزهایی بود که در حال رانندگی به طرف خانه از هیلزبورگ Hillsborough، از کنار دادگاه که رد میشدم ناخودآگاه با به یاد آوردن رنجهای آن خانوادهها، گریه میکردم. در پایان، حقیقت تلخ را باید پذیرفت چون راه حل دیگری وجود ندارد. هیچ برندهای وجود ندارد. پذیرفتن نتیجه ماجرا برای همه کسانی که در دادگاه حاضر بودند، سخت بود. راهی پرپیچ و خم و پر از احساسات بود.»
جوردن نش
Jordan Nash
ترجمه: عباس حاجیهاشمی
دیلی تار هیل
تعداد بازدید: 3155
http://oral-history.ir/?page=post&id=3819