آقای دکتر، خدا قوت!

روایت فرید صالحی که با خمپاره‌ای در آغوش به بیمارستان صحرایی رسید

گفت‌وگو و تنظیم: سارا رشادی‌زاده

31 شهریور 1394


اشاره: هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران با مجروحیت، اسارت و شهادت رزمندگان هم همراه بود. رزمندگان با علاقه‌ای که به دفاع از میهن داشتند، بسیاری از مواقع با نادیده گرفتن درد، با پای خود تا بیمارستان صحرایی می‌رفتند. فرید صالحی یکی از رزمندگانی است که در طول حضورش در جبهه‌های جنگ، 6 بار از نواحی مختلف مجروح شد و خاطرات زیادی از آن روزها دارد؛ اما آنچه خاطرات این رزمنده را شنیدنی‌تر ساخته، ماجرای خمپاره‌ای است که به دست او اصابت کرد و وی با در آغوش گرفتن آن، با پای خود تا اتاق عمل رفت.

 

آقای صالحی لطفاً خودتان را معرفی کنید.

فرید محمد صالحی، متولد فروردین سال 46 در شهر رامسر هستم.

 

چطور شد که وارد جنگ شدید و چگونه تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

از یک سو بحث تجاوز به خاک و ناموسمان بود و از طرفی هم مجموعه دوستانهم محله‌ای ما که همه در یک طیف انقلابی و پایبند به نظام بودیم و بر همین اساس همراهبا یکدیگردر جبهه حضور پیدا کردیم.

 

‌نخستین بار به کدام منطقه اعزام شدید؟

نخستین حضور بنده در سال 60و در عملیات رمضان بود که در همان عملیات برای نخستین بار مجروح شدم.

 

آن زمان چند ساله بودید؟

من در آن زمان 15 سال سن داشتم.

 

از لحظه‌ای که برای نخستین بار مجروح شدید، بگویید.

‌مجروح شدن بنده داستان غم‌انگیزی با خودش به همراه داشت. ما هشت نفر از بچه‌های رامسر بودیم که به جبهه رفته بودیم؛ در شلمچه و منطقه دریاچه ماهی، چند تا از خمپاره‌های دشمن در حوالی ما به زمین خورد و از ما هشت نفر، سه نفر در جا شهید و ما پنج نفر دیگر مجروح شدیم. در آن عملیات، ترکش به چشم و پای من اصابت کرد.

با توجه به بعد مسافت و مجروح شدن ما پنج نفر، به سختی می‌توانستیم خودمان را عقب بکشیم. علاوه بر این سه شهید هم داشتیم. جنازه دوستانمان شهید مقدم، اسدیان و کاویانی کنار ما بودند و ما نمی‌دانستیم باید چه کنیم.

فرمانده گردان ما،آقای اصحابی که بعدها به شهادت رسید، خود را به ما رساند و گفت: «با توجه به شرایط خودتان، اگر بخواهید این شهدا را هم با خودتان بیاورید، این یک نوع خودکشی است.»

یک روحانی هم در گردان ما بود که این حرف‌ها را دوباره برای ما بازگو کرد و گفت یا اسیر می‌شوید و یا تلف می‌شوید، به هر حال نصایح فرمانده، کم‌کم تبدیل به تهدید شد و گفت:«اگر این کار را انجام بدهیددر واقع خودکشی ‌می‌کنید، در این صورت همینجا بایستید تا قبل از اینکه به دست عراقی‌ها اسیر شوید، من خودم شما را بکشم!»

در نهایت ایشان منطقی می‌گفت و ما به شدت احساسی برخورد کرده بودیم، ما دوستان شهیدمان را همانجا گذاشتیم و به عقب بازگشتیم و در نتیجه این سه دوست ما هنوز هم مفقودالاثر هستند و اجسادشان به دست خانواده‌هایشان نرسیده است.البته با ضربات ترکشی که به سرشان برخورد کرده بود، ما به یقین رسیده بودیم که آنان شهید شده‌اند.

در آنزمان من 15 سال داشتم و چشم و پایم مجروح شده بود، یکی از دوستانم که او را موج گرفته بود،از نخاع کمر همآسیب دیده بود و نمی‌توانست پایش را حرکت بدهد، به همین دلیل یکدستش روی دوش من و دست دیگرش روی دوش دوست دیگرمان بود و ما حدود 15کیلومتر را با هر زحمتی بود طی کردیم و به عقب برگشتیم.

 

بعد از درمان، دوباره به جبهه بازگشتید؟

وقتی چند ماه از مداوای من گذشت ومقداری از لحاظ روحی آماده شدم،دوباره به جبهه اعزام شدمودر عملیات محرم،در منطقه دهلران و موسیان شرکت کردم.در پایان همان عملیات مجدداً مجروح شدم و این بار دچار موج گرفتگی شدم. در اثر آن موج شدید، هوش و حواسم را از دست داده بودمو باز هم برای سپری کردن یک دوره استراحت به خانه بازگشتم.

بعد از دو سه ماه، برای بار سوم به جبهه اعزام شدم و بعد هم در سال 65 ماجرای اصابت خمپاره به دستم اتفاق افتاد و داستان‌های خودش را به دنبال داشت.

بعد از آن هم دوباره در سال 66 به جبهه بازگشتم و در عملیات والفجر10 شرکت کردم و در همان عملیات هم شیمیایی شدم.همچنین در عملیات آزادسازی جزیره مجنونهم حضور داشتم و آنجا هم بار دیگر مجروح شدم. یادگار‌های جنگ همچنان در بدنم هست و وقتی همه این موارد را با هم جمع می‌کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که خدا نخواست و ما در این امتحان الهیرد شدیم.

 

شما در کل چند بار و از چند نقطه مجروح شدید؟

در کل 6 بار؛ بار اول از ناحیه چشم و پا، دفعه دوم کمر و سر و بار سوم ترکش به کمرم اصابت کرد.در چهارمین مجروحیت‌ام، دستم مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و بار پنجم شیمیایی شدم و در نهایت بار دیگر از ناحیه کمر و پا مجروح شدم.

 

در میان ماجراهای مجروح شدن شما، داستان اصابت خمپاره به دستتان، سر و صدای زیادی به پا کرد. از آن ماجرا و حس و حالتان پس از دیدن خمپاره عمل نکرده برایمان بگویید.

در اینجور موارد، آدم باید از قبل خود را آماده کند تا وقتی اتفاقی افتاد، کاملا آمادگی داشته باشد. ما درعملیات قدس5 شرکت کرده بودیم و در آنجابا یکی از نیروهای عراقی مواجه شده بودیم که مقاومت زیادی کرد و بچه‌های ما را خیلی اذیت ‌می‌کرد. وقتی پیشروی کردیم، با خودم گفتم باید بروم داخل سنگر و ببینم این عراقی چه کسی بود که آنقدر همه را اذیت کرد و برایم بسیار جالب بود که این فرد با دستمال چفیه قرمز رنگی که داشت، 13 نقطه بدنش را که مجروح شده بود، بسته بود و همچنان مقاومت می‌کرد.

همانجا به خودم گفتم وقتی اینعراقی با همه نادانی خودش که به خاک ما تجاوز کرده اینطور با جان دل ایستاده و آنقدر مقاوم هستند، چرا ما که برای خاک و ایمانمان ‌می‌جنگیم، نباید با دل و جان بجنگیم؟ جالب اینکه چهار، پنج روز قبل از آن حادثه اصابت خمپاره، چند ترکش ریز نخودی به پشت کمرم برخورد کرده بود. بچه‌ها می‌گفتند: «صالحی از کمرت خون می‌آید» و من می‌گفتم:«این‌ها دارند من را آماده می‌کنند، سخت نگیرید، فقط کاری کنید خون بند بیاید.» البته نه اینکه درگیر غرور شوم، اما سعی کردم از آن به بعد به خاطر یک ترکش عقب نکشم و من همیشه آماده بودم. من فضا و بستر را برای خودمآماده کرده بودم و خدا هم از صفر تا 100 در کنارم بود و دعای مردم هم پشت ما بود.

وقتی آن خمپاره به دستم خورد، احساس کردم ته خمپاره 60 به دستم خورده. معمولاً وقتی خمپاره منفجر می‌شود، ته خمپاره به جایی برخورد می‌کند و می‌ماند؛ من هم پشت ساعدم را دیدم، حس کردم ته خمپاره 60 است. سرم را که برگرداندم دیدم، خمپاره عمل نکرده از آن طرف دستم بیرون زده است.

شاید باورتان نشود، اما فقط به بچه‌ها گفتم از من دور شوید، این خمپاره ممکن است هر لحظه منفجر شود؛ ده دقیقه یک ربع گذشت و دیدم هنوز خبری نشده، به بچه‌ها گفتم حالا اگر می‌خواهید بیاید کمکم کنید تا من این خمپاره رااز دستم در بیاروم. روی پل شناور بودم، آرام آرام رفتم و خودم را به قایق موتوری رساندم. در تمام آن مدت و همچنین 5 ساعتی که روی پل شناور بودم و دو ساعتی که درآب بودم تا خودم را به بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) در پشت جزیره مجنون برسانم، نه بیهوش شدم و نه از حال رفتم.

در تمام آن مدت به خمپاره‌ای که در دستم بود و با چفیه به سینه‌ام بسته بودم، نگاه می‌کردم.در تمام راه تنها بودم، چرا که دو سه مجروح دیگر هم بودند، اما در مسیر رزمندگان را می‌دیدم، حتی تا به اتاق عمل برسم هم بیهوش نشدم و بحث‌های اتاق عمل را هم به یاد دارم.

در اتاق عمل، بحث‌های دکتر مهاجر و سایر پزشکان را می‌شنیدم که همه به خاطر خطر انفجار خمپاره، از عمل دست من امتناع می‌کردند؛ اما دکتر مهاجر گفت: «من دستم را می‌شویم و به اتاق عمل می‌روم، اگر نیامدید پروانه کاری همه را باطل می‌کنم!»

هرگز از خاطرم نمی‌رود، دکتر مهاجر که جراح بود، تنها با من وارد اتاق عمل شد و پس از وارد شدن به اتاق عمل به من گفت: «من تا حالا هیچ بیماری را بیهوش نکرده‌ام، متخصص بیهوشی نیامده و من نمی‌دانم دوز بیهوشی کم است یا زیاد؛ به هر حال از من راضی باش، من نمی‌دانم چه دوزی لازم داری.»

به هر حال دوز بیهوشی که به من تزریق شد کم بود و به خاطرم می‌آید که پس از اینکه سایر پزشکان به اتاق عمل و به کمک دکتر مهاجر آمدند، درست وسط عمل من به هوش آمدم و گفتم: «آقای دکتر، خدا قوت!» دکتر در همانجا فریاد زد: «بیمار به هوش آمده، دوباره بیهوشش کنید!» و این صحنه و خاطره هیچوقت از ذهن من پاک نمی‌شود.

 

با توجه به شرایط جنگی آن زمان، تجهیزات بیمارستان‌های صحرایی در چه حد بود؟

به نظر من تجهیزات خوب بود. به خاطر اینکه آن بیمارستان صحرایی زیرزمینی، متعلق به قرارگاه خاتم‌الانبیاء(ص) و کاملاً مجهز بود و در اتاق عمل همان بیمارستان خمپاره را از دست من خارج کردند و رگ‌هایم راهمانجا پیوند زدند. در آنجا پزشکان نترسی حضور داشتند که خوب رسیدگی خوبی می‌کردند.

 

بیایید به نخستین هفته جنگ برگردیم، اولین باری که خبر جنگ را شنیدید، کجا بودید و چه حسی به شما دست داد؟

‌نخستین باری که خبر شروع جنگ را شنیدم، به همراه دوستانم در بسیج محله بودیم.آن زمان 15 ساله بودمو برادرم که از بچه‌های سپاه رامسر بود، جزو‌نخستین افراد اعزامی به جبهه‌های جنگ بود که به شوش دانیال اعزام شد.

 

قبل از اینکه خبر شروع جنگ را بشنوید، خبر یا شایعه‌ای از جنگ میان مردم شهر و یا از رادیو شنیده بودید؟ وآیا حس ‌می‌کردید که جنگی طولانی در راه باشد ؟

ما ارتباطمستقیم و مداوم با بسیج داشتیم و چون فعال بسیجی بودیم، گاهی زمزمه‌هایی در این باره می‌شنیدیم که عراق قصد تعرض به خاک ما را دارد. البته ما از عمق اتفاقاتی که در مرزو در 31 شهریور افتاده بود، بی‌خبر بودیم و تنها اطلاعات‌مان بر اساس شنیده‌ها بود. بعد از اینکه مدتی گذشت و دیدیم جنگ ادامه دارد، منتظر ماندم تا برادر بزرگم از جبهه بازگردد و با اجازه و وساطتت او به جبهه بروم چرا که در آن زمان به دلیل کم سن بودن، من را به جبهه اعزام نمی‌کردند.

 

درباره نخستین باری که وارد جبهه شدید بگویید؛ ‌نخستین صحنه‌ای که دیدید و با خود گفتید «اینجا جنگ است»، چه بود؟

‌نخستین بار در شلمچه بودیم؛ وقتی از خودرو پیاده شدیم و چند گام برداشتیم؛ خمپاره‌ای به اطراف ما اصابت کرد و گفتند: «خیز بردارید!» من اصلاً نمی‌دانستم خیز یعنی چه و باید دراز بکشم. فقط مسئول ما زد روی دوش من و به من گفت: «بخواب!».

آنجا بود که متوجه شدم وقتی صدای این صوت می‌آید، باید بخوابم تا آسیب نبینم و دقیقاً همان خیز برداشتن نخست نیز منجر به زخمی شدن زانو و پایم شده بود.

 

با توجه به شرایط سنی‌تان، آن لحظه پشیمان نشدید، نترسیدید و فکر برگشتن به ذهنتان خطور نکرد؟

ببینید آن زمان فضا، فضای خاصی بود. تحت تأثیر این فضا، شوری در درون جوانان ایجاد شده بود که دیگر واژه‌ای به نام ترس و خستگی وجود نداشت. اگر جوانان امروز ما هم روزی در چنین فضا‌هایی قرار بگیرند دست کمی ‌از جوانان دیروز ندارند. بحث فضاست و حالت روحی و روانی حاکم بر افراد؛ آن زمان افراد با هدف برگشتن به جبهه نمی‌رفتند.

 

در طول سال‌های جنگ پیش آمده بود که به پایان جنگ امیدوار شوید؟ و یا شایعه و خبری درباره تاریخ پایان جنگ و آخرین عملیات بشنوید؟

بله، گاهی اوقات اتفاق ‌می‌افتاد؛ خبر‌هایی درباره مذاکرات آتش بس و برگزاری جلسات به گوش ما می‌رسید؛ البته ما انتظار نداشتیم این جنگ یکباره قطع شود. به هر حال در شروع و پایان این جنگ هم حتماً مصلحتی بوده؛ جنگ هم تمام شد و ما نتوانستیم از آن توشه‌ای برداریم و افسوس آن بر دل ما ماند. اگر ‌می‌دانستیم که جنگ به این زودی به پایان ‌می‌رسد، یقیناً حضورمان را بیشتر می‌کردیم و با نزدیکی بیشتر به خدا، در امتحان الهی قبول می‌شدیم.

 

خودتان و اطرافیانتان از طولانی شدن جنگ خسته نشده بودید؟

آنچه که مسلم است، این است که اگر کسی بگوید پدر و مادر خسته نمی‌شوند، من باور نمی‌کنم. پدر و مادر عاطفه خاصی به فرزندان خود دارند. هرگز فراموش نمی‌کنم برای بار دهم یا یازدهم بود که داشتم به جبهه باز می‌گشتم که پدرم زد روی دوشم و به من گفت: «پسر، من دیگر خسته شدم از اینکه اینقدر ‌مجروح شدن تو را می‌بینم. یا دیگر جبهه نرو یا اگر می‌روی، این‌بار سالم برگرد یا شهید شو!» و این نشان می‌دهد که آن‌ها هم تحت فشارهای روحی و روانی زیاد و نگرانی فرزندان خسته شده بودند.

اما در مورد خودمان باید بگویم که به عنوان نمونه کسی که وارد بازی فوتبال می‌شود؛ تا وقتی که حرفه‌ای نشده، زیاد لذت نمی‌برد، اما وقتی حرفه‌ای ‌شد، تازه از بازی لذت می‌برد و دوست ندارد زمین را ترک کند.

برای ما نیز همین‌طور بود، اوایل جنگ برای ما لذت نداشت، ولی هرچه زمان می‌گذشت به کار خود مسلط می‌شدیم و از عملکرد و نقشه‌‌هایمان لذت می‌بردیم و می‌دانستیم که چه کاری باید انجام بدهیم. من از کار خودملذت می‌بردم چون داشتم از تمام اندوخته‌هایم به بهترین شکل استفاده ‌می‌کردم و واقعاً تجربیات خوبی برایم بود.

 

با توجه به حضور پررنگ شما در جبهه‌های جنگ، اگر از شما درباره جنگ و بهترین و بدترین خاطراتتان از آن دوران بپرسند، چه پاسخی می‌دهید؟

بدترین خاطره‌ام همان عملیات نخست بود که در ابتدای سخنانم به آن اشاره کردم و منجر به شهادت سه دوست بزرگوارم شد.

درباره خاطرات خوب هم یادم است کهدر عملیات والفجر10، ما ‌نخستین گروهی بودیم که وارد شهر خرمال شده و حصر را شکسته بودیم. بعد از آن به نیرو‌ها‌گفتیم که می‌توانید بیایید و وارد شهر بشوید. ما تا نزدیکی‌های عراق رفته بودیم و در نهایت خودرو عراقی‌ها ررا گرفته بودیم ولی اشتباهی که کرده بودیم این بود که پارچه سفیدی روی ماشین نبسته بودیم تا نیروی‌هایمان متوجه شوند، خودی هستیم.

خلاصه ما حرکت کردیم به سمت نیرو‌های خودی، وقتی بچه‌ها دیدند که یک ماشین عراقی به سرعت به سمت‌شان در حرکت است، در دو طرف جاده، شروع به تیراندازی به سمت ما کردند؛ در این میان دوستم، آقای غلامی که پشت فرمان بود، از ناحیه انگشت شست مورد اصابت تیر قرار گرفت و در نهایت لاستیک‌های ماشین ما را هدف قرار دادند ویکمرتبه دیدیدم بسیجی‌ها ریختند که ما را بگیرند و تازه دیدند ما عراقی نیستیم.

 

وقتی در جزیره مجنون شیمیایی شدید چه حسی داشتید؟ و اصلاً چگونه متوجه این موضوع شدید؟

در جزیره مجنون و اواخر جنگ بودو منجرشداز آن منطقه‌ای که بودیم عقب‌نشینی کنیم. ما در آن منطقه به همراه افرادی همچون سردار میرشکار، سردار کمیل، سردار کریمیان و برخی از دوستان حضور داشتیم. در ستاد کی از تیپ‌ها بودیم که به ما دستور عقب نشینی دادند؛ البته ما سعی ‌کردیم حداکثر تلاشمان را انجام دهیم و مقاومت کنیم و در نتیجه وقتی نیرو‌هادر حال عقب نشینی بودند، ما جزو آخرین نفراتی بودیم که بر ‌می‌گشتیم.

فراموش نمی‌کنم، در همانجا بود که ترکشی به پایم و ترکش دیگری به قفسه سینه‌ام برخورد کرد. من به سردار کریمیان گفتم: «این ترکش رابیرون بکش.»وقتی ایشان می‌خواست ترکش را از سینه‌ام بیرون بکشد، دستش سوخت و گفت: «صالحی، این کی به تو خورده؟» همان موقع و همزمان با مجروح شدن من، دشمن منطقه را شیمیایی کرد.

حتماً می‌دانید که هر بمب شیمیایی، بویی مخصوص به خود را دارد؛ وقتی منطقه شیمیایی شد، بوی سبزی تازه در فضای جزیره پیچید و ما متوجه شدیم که دشمن از گاز خردل استفاده کرده و منطقه را آلوده شده است.آخرین لحظاتی که داشتیم سوار آخرین ماشین ‌می‌شدیم که برگردیم، من دیگر از حال رفته بودم و تنها یادم هست که من را پشت تویوتا گذاشتند و به بیمارستان رساندند.

 

ماسک مخصوص شیمیایی هم به همراه داشتید؟

تعداد ما زیاد نبود.قبل اینکه من مجروح شوم، یکی از بچه‌ها مجروح شده بود. قبل از عملیات به ما اعلام کرده بودند که دشمن احتمالاً از آخرین حربه‌اش که استفاده از مواد شیمیایی است، استفاده می‌کند. من دیدم که همرزمم مجروح شده و روی زمین افتادهاست؛ دیدم که ماسک هم به همراهندارد. به همین دلیل ماسک خودم را به او دادم و انداختمش پشت ماشین تویوتای نیروهای خودی تا او را از منطقه ببرند.

وقتی دیدم هواآلوده شده است، سریع چفیه‌ام را خیس کردمو جلوی دماغ و دهانم گذاشتم. زمان توقف من درآن منطقه آلوده زیاد طولانی نبود؛ با اینکه زمان را دقیقه نمی‌دانستیم اما از زمانی که من ترکش خوردم و مواد شیمیایی در هوا پخش شد، تا زمانی که بیهوش شدم و بعد من را از منطقه خارج کردند، حداکثر پنج دقیقه طول کشید.

 

آخرین باری که در جبهه جنگ بودید، در کدام عملیات و منطقه بودید؟آیا می‌دانستید که دیگر نمی‌توانید به جبهه برگردید ؟

آخرین حضور من در جبهه، در همان عملیات والفجر10بود. ما خبر نداشتیم که جنگ به پایان ‌می‌رسد و تمام می‌شود. زمانی که خبر پایان جنگ پخش شد، من در رامسر بودم.

 

بعد از جنگ چه اتفاقی افتاد؟ بعد از بازگشت،‌می‌خواستید مشغول به چه کاری شوید؟

بعد از جنگ، موضوع اشتغال ما پیش آمده بود. من به مخابرات رفتم ووارد دوره‌های آموزشی سیستم‌های مخابرات شدم و مدت هفت سال رییس مرکز مخابرات رامسر بودم و در حال حاضر هم رییس اداره مخابرات یکی از شهرستان‌های استان هستم.

 

هنوز هم با همرزمانتان در ارتباط هستید؟

بله، در همایش‌ها و مراسم‌  مختلف مرتبط آنان را می‌بینم، علاوه بر این، با برخی از دوستانم هنوز رفت و آمد داریم و کنار هم هستیم.

 

وقتی دلتنگ آن روز‌ها ‌می‌شوید، دلتان برای چه چیزی بیشتر تنگ می‌شود؟

دوستان شهیدم.

 

به عنوان سخن پایانی، نام نزدیکترین دوستان شهیدتان را بگویید؟

شهید سروری، شهید رمضانی، شهید باقری نسب و 111 شهیدی که با‌ آنان عکس دارم.



 
تعداد بازدید: 5855



http://oral-history.ir/?page=post&id=5708