اسراری از درون ارتش عراق-5

ترجمه: حمید محمدی

17 شهریور 1397


تپه‌های مهران

ـ دیگر چیزی نمانده...! حمله کنید... این‌دفعه حتماً فرار می‌کنند!

این جمله را «سروان محسن» فرمانده هنگ 117 از تیپ 59 پی‌درپی تکرار می‌کرد تا بلکه افراد هنگ، بدن‌های خسته و کوفته‌شان را سریعتر به سمت اهداف بکشانند. بنا بود ما طی این حمله، تپه‌های مشرف به شهر «مریوان» را ـ که چندی قبل پس از حمله قوای اسلام، واحدهای عراق از آن عقب‌نشینی کرده بودند را مجدداً تصرف کنیم و بر روی آنها مستقر شویم. دیگر حتی فریادهای تهدیدکننده سروان که کم‌کم رنگ و بوی التماس می‌گرفت، کارساز نبود؛ چرا که باران تیر و ترکش که بی‌امان بر سر افراد می‌بارید، توان پیش رفتن را واقعاً از همه گرفته بود. دلها آکنده از ترس بود و پاها سست و ناتوان. هر کس به نحوی در فکر گریز بود. بعضی خود را در شیار و گودالی مخفی می‌کردند و آنها هم که هنوز پیش می‌رفتند، سعی می‌کردند از دیگری عقب‌تر باشند.

فرمانده هرچه که بیشتر فریاد می‌کشید و فرمان بالا رفتن از تپه‌ها را می‌داد، کمتر نتیجه می‌گرفت. افراد یکی ـ یکی عقب می‌کشیدند تا حداقل جزء اولین قربانیان درگیری نباشند. بالاخره وقتی فرمانده این وضع را دید تصمیم گرفت برای قوی کردن دل و جرأت بقیه و تشویق آنها به بالا آمدن، خودش به عنوان جلودار از تپه‌ها بالا رود. در زیر رگبار گلوله‌ها او بالا می‌رفت و بقیه هم خرامان خرامان به دنبالش. هر قدم که به موضع ایرانی‌ها نزدیکتر می‌شدیم، ترس و اضطرابمان هم بیشتر می‌شد و ضربان قلبمان هم تندتر. چون مطمئن بودیم تا لحظاتی دیگر کابوس مرگ به واقعیت خواهد پیوست.

در همین اثنا ناگهان سروان که تقریباً به نزدیک سنگر ایرانی‌ها رسیده بود، فریاد کشید:

ـ زود باشید، بیایید جلو، آنها فقط دونفرند!... زود باشید بروید جلو و آنها را بکشید!

اما لحظه‌ای نگذشت که ناگاه نارنجکی ـ که شاید یکی از آن دو ایرانی پرت کرده بود، در چند قدمی‌اش به زمین نشست و با انفجارش، تعداد زیادی از ترکش‌های داغ و سوزان خود را در سر و صورت و سینه فرمانده نشاند و هیکل غرق به خونش را نقش زمین کرد. فرمانده بیچاره ـ که ناله‌های سوزناکش لحظه‌ای قطع نمی‌شد ـ انگار حمله را فراموش کرده بود، دست‌هایش را محکم روی چشمانش فشرده بود و هم‌نوا با ناله‌هایش، عاجزانه فریاد می‌کشید:

ـ کمکم کنید!... نجاتم بدهید... من نمی‌تونم ببینم...!

انگار هیچ‌کس صدای او را نمی‌شنید و چشم‌ها هم او را نمی‌دیدند، چرا که تا آن موقع، او آن‌قدر دل افراد را خون کرده بود که حالا ناله‌های جگرسوزش دلی را به ترحم وانمی‌داشت. او از شدت درد آن‌قدر به دور خود پیچید که ناگهان از لبه پرتگاهی به پایین پرت شد و باز هم کسی حاضر نشد تا جسم نیمه‌جان او را از مهلکه نجات دهد. حال که از سروان و دستورهای مداومش خبری نبود، بهترین فرصت برای فرار باقیمانده نیروها پیدا شد. از این‌رو هر کس جان خود را برداشت و چون اسبی تیزرو و چابک به سمت عقب فرار کرد تا هرچه زودتر از زیر آتش نیروهای اسلام رهایی یابد.

سرانجام پرونده این حمله هم با فرار همه افراد ـ که حتی حاضر نبودند نیم‌نگاهی هم به پشت‌سرشان بیندازند ـ بسته شد، ولی بالاخره نفهمیدیم اگر فقط دو تا از ایرانی‌ها آنجا باقی مانده بودند، پس این همه تیر و ترکش از کجا روی سر ما می‌آمد؟!

دژ بی‌وفا

تا به حال کسی چهره‌اش را بدون اخم ندیده بود. همیشه سگرمه‌هایش درهم و نگاهش تیز و غضب‌آلود بود. با گام‌های سنگین و موزونش مسیر تقریباً مشخصی را در مقابل ساختمانی که ـ بنا بود مقر فرماندهی‌اش باشد ـ طی می‌کرد، اما لحظه‌ای چشم از سربازانی که مشغول کار کردن روی پشت‌بام ساختمان بودند، برنمی‌داشت!

ـ تا آنجا که راه ‌داره، محکمش کنید!... باید خیلی مقاوم باشه!... کوتاهی نکنید!

او سرتیپ ستاد «العلکاوی» فرمانده لشکر 43 بود که منطقه «حلبچه» را پوشش می‌داد. علی‌رغم اینکه مقر او از منطقه عملیاتی، فاصله بسیار زیادی داشت و به آسانی در تیررس توپخانه هم نبود، ولی از شدت ترس قصد داشت آن ساختمان را به سدّی پولادین مبدل کند، بلکه با خیالی آسوده درون آن نفس بکشد.

ـ حسابی محکمش کنید!

سربازهای بیچاره هن‌هن‌کنان در حالی که قطرات درشت عرق در آن هوای تقریباً سرد، روی سر و صورتشان نشسته بود،‌ کیسه‌های شن را به کول انداخته، می‌کشیدند روی بام و بعضی دیگر هم خسته و کوفته، نفس‌نفس‌زنان قطعه سنگ‌های بزرگ را بالا می‌بردند و در همین حال زیر لب غرولند می‌کردند و لعن و نفرین به جان سرتیپ.

ـ نمی‌دانم این همه استحکامات را برای چی می‌خواهد؟!.... پدرمان را درآورد!

ـ حتماً فکر کرده مرگ نمی‌تواند توی این ساختمان برود سراغش!

تا نگاه خشن سرتیپ لحظه‌ای از آنها برداشته می‌شد، زبان‌های شماتت به چرخش درمی‌آمد.

او این دژ محکم را طوری ساخته بود که از توپ و خمپاره یا حتی راکت هواپیما در امان باشد و آسیبی به او نرسد، اما به زودی به‌طور غیرمنتظره‌ای همه چیز عوض شد. روز 12 مارس 1988 (22 اسفند 1366) حوادثی رخ داد که هرگز به مخیله‌مان خطور نمی‌کرد و باورکردنش هم برایمان سخت بود. نیروهای اسلام به‌طور غافلگیرکننده‌ای از پشت، وارد شهر حلبچه شده، ابتدا جاده مهم و استراتژیکی که حلبچه را به دو شهر «سیدصادق» و «سلیمانیه» متصل می‌کرد، قطع کردند. یعنی خیلی راحت کل منطقه حلبچه از جمله مقر فرماندهی سرتیپ به دست نیروهای اسلام افتاد. فرمانده وحشت‌زده که دید دژ مستحکمش دیگر برای او سودی ندارد و نمی‌تواند او را نجات دهد، گریز را تنها راه چاره در مقابل خود دید. از این‌رو به سوی جنگل پا به فرار گذاشت و در لابه‌لای درخت‌ها پناه گرفت تا در فرصتی مناسب همراه با افراد دیگری که آنجا مخفی شده بودند، جان خود را از مهلکه نجات دهد. اما با پیدا شدن سروکله نیروهای ایرانی حسرت این آرزو هم بر دل فرمانده لشکر ماند. به محض اینکه ایرانی‌ها به مخفی‌گاه آنان نزدیک شدند، ترس وحشت از مرگ باعث شد همگی از جمله فرمانده، دست‌ها را روی سر گذاشته و خود را به ایرانی‌ها تسلیم کنند.

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-4



 
تعداد بازدید: 3621



http://oral-history.ir/?page=post&id=8044