برشی از خاطرات بهجت افراز

هشت یا ده ماه است که از اسیرمان نامه نداریم


22 مرداد 1399


از سال 1367 تا 1369 که آزاده‌ها برگشتند، صدام یاغی‌تر شده بود و نمی‌گذاشت آنها بازدید شوند و مسائل مربوط به آنها پیگیری شود یا نامه‌های اسرا به دست خانواده‌هایشان برسد. به همین دلیل خانواده‌ها به اداره‌ ما مراجعه می‌کردند و می‌گفتند هشت یا ده ماه است که از اسیرمان نامه نداریم و خانواده‌ مفقودان می‌گفتند سرنوشت بچه ما چه می‌شود. گریه می‌کردند و می‌گفتند خانم تو را خدا یک ناخن از بچه‌یمان برای ما بیاورید، همان را دفن کنیم و شب جمعه برویم گریه کنیم تا قلب‌مان راحت شود. ما هم به دکتر وحید می‌گفتیم. دکتر وحید هم مسائل را به وزارت امور خارجه منعکس می‌کرد تا کاری بکنند.

در این مدت، صدام خیلی پر و بال گرفته بود و وقتی آقای دکتر ولایتی، وزیر امور خارجه، به ژنو می‌رفتند تا برای رسیدگی به وضعیت اسرا و مفقودان جلساتی تشکیل دهند، مانع تشکیل جلسه می‌شد.

وقتی که ماجرای سفر دکتر ولایتی و ملاقات او با طارق عزیز ـ وزیر امور خارجه‌ی عراق ـ در ژنو، در روزنامه‌ها منتشر می‌شد، خانواده‌ها را آرام کردیم و گفتیم آقای دکتر ولایتی می‌خواهند به ژنو بروند بالاخره تکلیف اسرا و مفقودان روشن می‌شود. شما آرام باشید و گریه نکنید. خلاصه با ترفندهایی مردم را آرام می‌کردیم. وقتی که آقای دکتر ولایتی و هیئت همراه به ژنو رفتند، عراقی‌ها خیلی اذیت می‌کردند. مثلاً اگر قرار بود ساعت 8 شب جلسه تشکیل شود، آنها تا ساعت 12 و یا یک بامداد تأخیر می‌کردند و تازه در آن ساعت اعلام می‌کردند که امشب نمی‌آیند و جلسه فردا صبح تشکیل می‌شود. فردا صبح هم دوباره تأخیر می‌کردند. وقتی که جلسه تشکیل می‌شد، جلسه را به مسائل انحرافی می‌کشاندند و هیچ بحثی از اسرا و مفقودان نمی‌کردند و بدون نتیجه جلسه را ترک می‌کردند. آقای دکتر ولایتی هم پس از برگشت به ایران حرفی برای گفتن نداشت و خانواده‌ها به سر ما می‌ریختند که آقای دکتر ولایتی که دیشب آمده چه پاسخی برای ما دارد؟ ما هم پاسخی برای خانواده‌ها نداشتیم، از این رو شیون و فریاد آنها بالا می‌رفت.

از سال 1367 تا 1369 به ما بسیار سخت گذشت. در این فاصله عراقی‌ها مشخصات حدود چهار هزار اسیر را به ما دادند. بدین ترتیب تعداد اسرای ثبت شده به سیزده هزار نفر رسید که در برابر 35000 مفقود سال 1367، تعداد اندکی بود. امّا باز این وضعیت جدید آرامش و امیدی به مردم داد که مثلاً صدام از خر شیطان پایین آمده و اسامی اسرا را اعلام می‌کند و تا مدتی آرامش داشتیم.

مادرانی که به دنبال اسم فرزندانشان می‌آمدند، به سر خود می‌زدند، میز، گلدان و شیشه می‌شکستند و غش می‌کردند و با اینکه می‌دانستند کار به دست صدام است و به دست دولت ایران نیست، ولی عصبانی می‌شدند و حق هم داشتند. به من می‌گفتند اگر یک روز پسرت دیر بیاید، چه حالی پیدا می‌کنی؟ مادری می‌گفت به خداوندی خدا الان چند وقت است شب تا صبح خواب ندارم. یک متکا زیر بغلم است و از این گوشه‌ اتاق به گوشه‌ دیگر می‌روم. دیگری می‌گفت شب‌های زمستان پشت‌بام می‌نشینم تا موتورسیکلتی عبور کند و به تصور اینکه خبری برایم آورده، دلم ذره‌ای آرام بگیرد. دیگری می‌گفت در خانه را باز می‌گذارم تا ریگی به حیاط بپرد و صدای آن ریگ به من آرامش بدهد. فکرش را بکنید حساسیت تا کجا بود و خانواده‌ها چقدر ناراحت، منتظر و در رنج و عذاب بودند.

برنامه‌ریزی شده بود که خانواده‌ها روزهای سه‌شنبه در باغ هلال‌احمر جمع شوند. باور کنید من از شب سه‌شنبه خواب نداشتم که فردا چه اتفاقی می‌افتد. در این روز جمعیت زیادی در این باغ جمع می‌شدند. من هم با بلندگو برای آنها صحبت می‌کردم. خانواده‌ها گاهی اوقات می‌رفتند و کف خیابان شریعتی روبه‌روی مخابرات می‌خوابیدند و خیابان را بند می‌آوردند و می‌گفتند تکلیف ما را روشن کنید. چرا اسم بچه‌ ما نمی‌آید؟ گاهی هم تصمیم می‌گرفتند به طرف دفتر صلیب سرخ یا مجلس یا دفتر ریاست جمهوری بروند که با خواهش و التماس مانع حرکت آنها می‌شدیم و روی زمین‌های باغ هلال‌احمر آنها را می‌نشاندیم. من هم کنار آنها روی زمین می‌نشستم و با گریه‌ آنها، گریه می‌کردم. وقتی می‌دیدند که رئیس اداره گریه می‌کند، قدری آرام می‌شدند و به من می‌گفتند: «خانم آرام باش». به آنها می‌گفتم: «من چه کاری می‌توانم بکنم. من هم مثل شما هستم و درد شما را با تمام وجود احساس می‌کنم».

یک روز مسئول اطلاعات در ورودی به من گفت: «خانم می‌دانی امروز چند نفر به اداره مراجعه کرده‌اند؟» گفتم: نه. گفت: «من شمرده‌ام. امروز 15000 نفر مراجعه کننده داشتیم». در یک روز 15000 نفر، خیلی زیاد بود. وزارتخانه‌ها و سازمان‌ها نیز هر کدام برای مفقودان و اسرای خود واحدهایی داشتند، ولی کانون و مرکز همه‌ی آنها در اداره‌ی ما بود. از سراسر ایران به اداره‌ ما مراجعه می‌کردند و خیلی شلوغ می‌شد.

در اداره هر روز آمبولانس آماده بود، افرادی را که بی‌هوش می‌شدند به بیمارستان برساند. من هم همیشه یک شیشه‌ بزرگ عرق بیدمشک و گلاب در اداره نگه می‌داشتم تا به صورت آنها بپاشم یا بدهم تا بخورند. در آن سال‌ها اوضاع خیلی عجیب و غریب بود. الحمدالله کارمندان اداره‌ ما همگی با حوصله و احترام و محبت با خانواده‌ها رفتار می‌کردند. بعضی از خانواده‌ها خیلی صبور بودند. انصافاً هیچی نمی‌گفتند و دیگران را هم آرام می‌کردند. به بعضی از خانواده‌های خیلی صبور که دو یا سه شهید و اسیر و مفقود هم داشتند، مأموریت می‌دادیم برای مردم صحبت کنند و از خود خانواده‌ها استفاده می‌کردیم تا مردم را آرام کنند.

در این اوضاع و احوال،‌ منافقان هم به نام خانواده‌ اسیر و مفقود به اداره‌ ما وارد می‌شدند و هرج‌ومرج به راه می‌انداختند و خانواده‌ها را تحریک می‌کردند. خانواده‌ها که نمی‌دانستند اینها منافق هستند با آ‌نها هم‌صدا می‌شدند و گاهی به من بدوبیراه می‌گفتند. از لطف خدا بعد از 32 سال کار فرهنگی و زحمت در آموزش و پرورش و سال‌ها خدمت، خداوند حوصله و اعصابی قوی به من داده بود که بتوانم این همه سختی را تحمل کنم. همچنین یکی از بچه‌های کمیته با لباس مبدل به کمک من می‌آمد و از نیروهای وزارت اطلاعات به اداره‌ ما می‌آمدند تا بر اوضاع نظارت کنند.

در فاصله‌ سال‌های 1367 تا 1369، تعداد کارمندان ما در تهران شصت نفر و در شهرستان‌ها حدود 300 نفر بود و با علاقه و جدیت کار می‌کردند. شب‌هایی که اسامی جدید از صلیب سرخ می‌آمد، برای اینکه کار ما زودتر انجام شود، در اداره می‌خوابیدیم.

نامه‌ها و کارت‌های اسرا که می‌آمد، متعلق به شهرستان‌ها بود. باید آنها را تفکیک می‌کردیم. در ابتدا کارت‌های هر استان جدا می‌شد. بعد براساس نام شهرستان‌ها و بعد روستاهای آن استان تفکیک شده و دسته‌بندی می‌شد و از همه‌ آنها صورت‌برداری می‌کردیم. سپس کپی تهیه می‌کردیم و در اسرع وقت به استان‌ها می‌فرستادیم.

5000 کارت و اسم اسرا آمد. با وجود مراجعه‌ زیاد در اداره، نمی‌توانستیم کار کنیم؛ لذا کارت‌ها را به منزل بردم و تعدادی از کارمندها را هم دعوت کردم تا در یک محیط آرام کار را زودتر انجام دهند. تعدادی از افراد را هم برای رساندن غذا به کارمندان معین کردیم. تعدادی نیروی مردمی هم معین کردیم تا کارت‌ها را زودتر به استان‌ها برسانند. برای هر سه تا چهار استان که در یک مسیر بودند، افرادی معین می‌کردم و مثلاً می‌گفتم: سر راه این را به اصفهان بدهید، بعد به شیراز و بعد هم به بوشهر بروید. کل ایران را به چند مسیر این چنینی تقسیم کرده بودیم و قبل از اینکه کارت‌ها و اسامی به خانواده‌ها برسد، برای اینکه آنها زودتر خوشحال شوند، با دستگاه بی‌سیم هلال‌احمر که بُرد زیادی دارد، به هلال‌احمر شهرستان‌ها اطلاع می‌دادیم که، مثلاً فلانی و فلانی، اسم‌شان آمده، نامه‌اش آمده؛ تا کارتش برسد به خانواده‌اش اطلاع بدهید تا زودتر خوشحال شود.

خدا را شکر از این بابت خداوند توفیق زیادی به من داد. حجت‌الاسلام والمسلمین شهسواری که در دفتر حضرت امام مسئول رسیدگی به شکایات بود و فرزند خودشان هم اسیر بود، گاهی که برای گرفتن نامه‌ فرزندش به اداره‌ اسرا و مفقودان می‌آمد، می‌نشست و تماشا می‌کرد که مردم چطور هجوم می‌آورند و هنوز که گاهی با او ارتباط تلفنی دارم، می‌گوید من آنجا شاهد بودم که شما چطور با مردم برخورد می‌کردید. در حالی که از همه‌ نهادهای انقلاب به دفتر امام شکایت می‌رسید، از اداره‌ شما هیچ وقت شکایتی نیامد[1].

 


[1] حکیمه نصیری، خاطرات خانم بهجت افراز(ام‌الاسرا)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، 1378، ص 153.

 



 
تعداد بازدید: 3170



http://oral-history.ir/?page=post&id=9391