برشی از خاطرات زنان رزمنده خوزستانی در هشت سال دفاع مقدس
راوی: حمیده مرادیان ـ اهواز 1364
هر سال چند روز به عید مانده، مادرم همراه با مادربزرگ و پدربزرگم و با گروهی از خانمها و آقایان به اهواز، پایگاه شهید علمالهدی میرفتند. آقایان پتو و پوتینها و خانمها لباسها و ملحفههای رزمندگان را میشستند. آن سال مادرم مرا که هنوز ده سالم تمام نشده، همراه خودش برد. خانمها از ساعت 8 صبح تا اذان ظهر و دوباره پس از نماز و نهار تا نزدیک اذان مغرب به شستن ظرفها و رختها میپرداختند. هر کس صابون، تاید و شوینده لازم داشت به من میگفت تا برای او ببرم.برشی از خاطرات معصومه رسولی درباره پشتیبانی دفاع مقدس
خبر شهادتش که آمد، میخواستیم سنگتمام بگذاریم. ملارد گلفروشی نداشت. به ذهنم رسید خودمان یک سبد گل درست کنیم. مادرم چون قبلاً تهران زندگی کرده بود، گلسازی بلد بود و وسایلش را هم داشت. با بچههای گروه، منزل مادرم جمع شدیم. مفتولهای دستهچوبی مخصوص گلسازی را میگذاشتیم روی علاءالدین و منتظر میماندیم تا داغ شوند و آماده حالت دادن. روی پارچه ساتن ژلاتین میمالیدیم و منتظر میماندیم تا آهار بگیرد.سیصد و چهل و هشتمین شب خاطره – 1
سیصد و چهل و هشتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 12 مرداد 1402 با عنوان «چوکان حُمینی» در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه هدایتالله نواب، ابوالفضل حاجحسنبیگی و احسان درستکار از رزمندگان جهاد سازندگی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را مهدی آقابیگی برعهده داشت. راوی اول برنامه، هدایتالله نواب در ابتدای سخنانش گفت: قرارگاه نجف در غرب، قرارگاه حمزه سیدالشهدا در شمالغرب، قرارگاه کربلا درجنوب، قرارگاه نوح در دریا و قرارگاه رمضان برای جنگهای برونمرزی بود.برشی از خاطرات سیدمسعود جزایری
مروارید مجنون
عملیات خیبر از لحاظ استراتژیکی، تاکتیکی و مکان آبی خاکی و بهخصوص ابزار و ادواتی که باید در آن بهکار میگرفتیم، عملیات بزرگ و سختی بود. من و مهدی از همان اول با هم بودیم. حتی از شناساییهای خیلی مخفیانهمان با لباسهای مبدل؛ قایق و بلدچیهایی که نمیدانستند ما برای چه آمدهایم توی نیزار هور و نفس نمیکشیدیم تا شناساییمان بیعیب و دقیق باشد. اولین بارمان بود که به چنین جایی میرفتیم و چنین آبی را میدیدم. آبی که در نقطهای راکد است و در جای دیگر جریان دارد و هیچ چیزش قابل پیشبینی نیست. نظر من و مهدی این بود که عملیات باید با ابزار مورد نیازش انجام شود و متأسفانه خیبر آن ابزار لازم را نداشت.سیصد و چهل و هفتمین شب خاطره – 5
مثل چمران
راوی پنجم برنامه سیدعباس حیدر رابوکی بود. او در روایتش گفت: هر کسی از انواع مختلف تیپهای شخصیتی پایش به جبهه باز میشد؛ یک سری از مسجد محل، یک سری از نخستوزیری، یک سری هم با دکتر چمران به جبهه رفتند. به قول آقای شاهحسینی وقتی مثلاً به جبهه بستان نگاه میکردی، از 26 هزار نفری که جلو میرفتند، 20 هزار نفرشان بقال، آهنگر و ادارهای بودند؛ در حالیکه هر کدام یک کلاشینکف یا آرپیجی دستشان بود، عراق را در بستان شکست دادند.برشی از خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای
کمیته خلق عرب
یکی دیگر از اتفاقاتی که در خوزستان افتاد و من پیگیری کردم، کمیته خلق عرب بود. یک روز به ما خبر دادند که در خرمشهر، عربها کمیتهای مخصوص خودشان تشکیل دادهاند. آن زمان اطلاعات زیادی درباره خلق عرب نداشتم، اما خوب میدانستم که در آن شرایط تقسیم مردم به عرب و غیرعرب اقدام مضر و زیانباری است. خلق عرب در خرمشهر کمیته تشکیل داده بود، اما در کل خوزستان نفوذ داشت.سیصد و چهل و هفتمین شب خاطره – 4
مثل چمران
اسماعیل شاهحسینی راوی چهارم برنامه در ابتدای روایت خود گفت: من موتور حرفهای داشتم. از اول انقلاب زیر نظر دکتر چمران، از قصر فیروزه، خُجیر و چند محل دیگر حفاظت میکردم. دو سال گذشت و جنگ شروع شد. اخوی یک شب زنگ زد و گفت: «هشت صبح به دنبالت میفرستم. با موتورت به اهواز بیا. کار واجب داریم.» اخوی اوایل که در کردستان بود، با دکتر چمران درباره موتورسواران صحبت کرده بودند؛ ولی او پاسخ داد: «در کردستان موتورسوار لازم نداریم. ممکن است بعدها لازم شود.» ساعت هشت شب آمدند و من را با موتور، سوار تویوتا کردند و به اهواز بردند.سیصد و چهل و هفتمین شب خاطره – 3
مثل چمران
راوی سوم برنامه محمد نخستین، مسئول ادوات جنگهای نامنظم در دوره شهید چمران بود. او گفت: همان شبی که عراق تهران را بمباران کرد در کمیته کنجانچم بودم. امام فرمودند: «نیروها به جبهه بروند.» اواخر مهر، یک روزنامه به دستم رسید که در آن نوشته شده بود: «خرمشهر در محاصره است.» گفتم برای کمک به آنجا بروم. نیروهایی که با من بودند به تهران رفتند ولی من به خرمشهر رفتم. به اهواز که رسیدم، عراق به نورد اهواز رسیده بود. دقیقاً مثل فاصله میدان آزادی تا میدان انقلاب، با ما فاصله داشت. در جبهه اهواز ماندم و خرمشهر دو سه روز بعد، یعنی اوایل آبان سقوط کرد.برشی از خاطرات سیدحمید شاهنگیان
انقلاب در واحد موسیقی
یکی از مهمترین گرفتاریهایم در واحد موسیقی مجموعه آدمهایی بودند که در حوزه موسیقی صدا و سیما کار میکردند. اغلب اینها نه خیلی انقلاب را میشناختند و نه به آن اعتقاد داشتند. از طرف دیگر، به ماندن انقلاب هم چندان امیدوار نبودند! فکر میکردند ماها نمیتوانیم دوام بیاوریم و بالاخره جا میزنیم. با این تصور با من همکاری نمیکردند. منتظر بودند که بالاخره روزش برسد و به قول خودشان، من بروم جایی که باید باشم! این آرزو، برایم مایه دردسر شده بود.سیصد و چهل و هفتمین شب خاطره – 2
مثل چمران
راوی دوم برنامه حسن شاهحسینی از همرزمان و همراهان شهید چمران بود. وی در ابتدای سخنانش گفت: در نخستوزیری بودم که شهید چمران، باعنوان معاونت آقای بازرگان در امور انقلاب وارد نخستوزیری شد. همه در اطراف ما بودند. آن زمان 33 سالم بود و یک فرزند 3 ساله داشتم. باتوجه به تفکرم که پیرو امام(ره) بودم، شهید چمران را از همه آنهایی که آنجا بودند به اعتقاداتم نزدیکتر دیدم و جذب ایشان شدم. در محاصره پاوه، کردستان، سردشت و از شروع جنگ ایران و عراق تا 1360 که دکتر چمران به شهادت رسید، با او بودم.2
...