محرم در قم

در ایام عاشورا و تاسوعا من و جمع رفقای بازاری‌مان برنامه‌ای را برای رفتن به نجف و ملاقات با آیت‌الله خمینی تنظیم کردیم. همچنین همراه با جمع مدرسین حوزه، سخنرانی‌‌های دهه‌‌های محرم و صفر را در مساجد مهم بازار پیگیری می‌کردیم. مهم‌ترین مسجد برای ما مسجد امام، به تولیت حاج شیخ مرتضی حائری یزدی بود.

برشی از خاطرات بهجت افراز

هشت یا ده ماه است که از اسیرمان نامه نداریم

نامه‌ها و کارت‌های اسرا که می‌آمد، متعلق به شهرستان‌ها بود. باید آنها را تفکیک می‌کردیم. در ابتدا کارت‌های هر استان جدا می‌شد. بعد براساس نام شهرستان‌ها و بعد روستاهای آن استان تفکیک شده و دسته‌بندی می‌شد و از همه‌ آنها صورت‌برداری می‌کردیم. سپس کپی تهیه می‌کردیم و در اسرع وقت به استان‌ها می‌فرستادیم.

سیصد و پانزدهمین شب خاطره-2

انقلاب اسلامی پیروز نبرد هشت سال شد؛

سیصد و پانزدهمین برنامه شب خاطره، دوم مرداد 1399 به صورت برخط در وب‌سایت آپارات برگزار شد. در این برنامه، «سید احمد قشمی» و «دکتر حمیدرضا قنبری» دو تن از آزادگان جنگ تحمیلی خاطرات خود را از دوران اسارت بازگو کردند. در این برنامه، داود صالحی مجری برنامه بود.

سیصد و پانزدهمین شب خاطره

فکر نمی‌کردیم اسارت ده سال طول بکشد

سیصد و پانزدهمین برنامه شب خاطره، دوم مرداد 1399 به صورت برخط در وب‌سایت آپارات برگزار شد. در این برنامه، «سید احمد قشمی» و «دکتر حمیدرضا قنبری» دو تن از آزادگان دوره جنگ خاطرات خود را از دوران اسارت بازگو کردند. در این برنامه، داود صالحی به عنوان مجری حضور داشت. راوی اول آزاده‌ای از استان همدان است که 10 سال از جوانی‌اش را در اردوگاه های رمادیه و موصل گذرانده است.

سیصد و چهاردهمین مراسم شب خاطره -3

جنگ‌های نامنظمِ منظم

اولین‌ باری که برای دیدبانی ارتش، من را خواستند، یکی از سرهنگ‌ها ترک ]موتور[ِ ما نشست و رفتیم برای دیدبانی از پل کرخه‌نور. زمانی که رسیدیم، یکی از عراقی‌ها که هیکلی و درشت بود ما را دید، من موتور را برگرداندم و حرکت کردیم. عراقی‌ها به ستون چهار تا سه تایی یعنی دوازده نفر دنبال ما بودند. برای اینکه ما را گم کنند با موتور پریدم داخل گندم‌زار و دیگر رد چرخ موتور باقی نبود. ما را گم کردند و پیچیدند سمت خاک‌ریز خودشان.

سیصد و چهاردهمین مراسم شب خاطره -2

عراقی‌ها از سه محور به اهواز حمله کرده بودند

به چند گروه یازده نفره تقسیم شده بودیم. به این صورت عمل می‌کردیم که یک گروه می‌رفتند به هر نحوی بود یکی از تانک‌ها را منهدم می‌کردند و برمی‌گشتند. نوبت گروه بعدی بود که از یک محور دیگر وارد عمل شود. این کار باعث می‌شد عراقی‌ها گیج شوند؛ چون باور نمی‌کردند چند نفر بتوانند این کار را انجام دهند.

دعوت

انتشارات آستان قدس، مفاتیح و دیگر کتب ادعیه را چاپ نمی‌کرد. ما در حرم برای تأمین زیارت‌نامه و مفاتیح با کمبود جدی روبه‌رو بودیم. هر زائری با کتاب دعای خود، به حرم مشرف می‌شد و با مشاهده این کمبود، کتاب دعای خود را برای استفاده دیگر زوار در حرم می‌گذاشت. کمبود مفاتیح‌‌ها را با ایشان در میان گذاشته و از او خواستم تعدادی مفاتیح برای حرم بیاورد.

سیصد و چهاردهمین مراسم شب خاطره- 1

چند خاطره از شهید چمران

به گزارش سایت تاریخ شفاهی سیصد و چهاردهمین مراسم شب خاطره، پنجم تیر 1399 با حفظ فاصله‌گذاری اجتماعی در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه، سید ابوالفضل کاظمی، حاج حسن شاه‌حسینی و آقای اسماعیل شاه‌حسینی خاطراتی از دوران دفاع مقدس و جنگ‌های نامنظم شهید مصطفی چمران و نقش موتورسوران بازگو کردند.

در شب خاطره 21 آذربایجان شرقی مطرح شد:

وقتی صدام، دستور عقب‌نشینی از خرمشهر را صادر کرد

به گزارش سایت تاریخ شفاهی، بیست‌ویکمین مراسم شب خاطره، شنبه سوم خرداد 1399 به همت حوزه هنری استان آذربایجان شرقی به صورت برخط در وب‌سایت آپارات برگزار شد. در این برنامه «امیر فریور جعفری» و «سرهنگ پاسدار یوسف رامجو» به بیان خاطراتی از عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر پرداختند.

روایت مرحوم سیدرحیم میریان از امام خمینی(ره)

وقتی برای آندوسکوپی از خانه می‌آمدیم بیمارستان، دکتر عبدالحسین طباطبایی بود؛ دکتر عارفی بود، بنده بودم و حاج احمد آقا دنبالِ امام. امام در ماشین، یک جمله فرمودند. گفتند: «نه تقصیبر شماست، نه من. وقتی شناسنامه بخواهد خط قرمز بخورد، این مشکلات پیش می‌آید.»
...
26
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.