چشم در چشم آنان(15)

صبح روز چهارم ما را بردند پیش مسئول زندان. اول می‌خواستند من و مریم را ببرند که قبول نکردیم. گفتیم ما با هم می‌رویم. نگهبان گفت: «شما دو نفر بیایید من یک نفر نمی‌توانم همه را با هم ببرم.» بعد می‌آیم و دو نفر دیگر را هم می‌آورم. چشم‌هایمان را بستند و ما را بردند پایین. مرد چاق و هیکل‌داری پشت میز بود. تعارف کرد بنشینیم. گفتیم تا آن دو نفر نیایند، نمی‌نشینیم. گفت شما مسئول زندان را می‌خواستید،‌ من هم مسئول زندانم.

چشم در چشم آنان(14)

آن روزها سر نماز که با خدا صحبت می‌کردم، خواستم که یک عیدی خوبی به مادرم بدهم. حالا اگر آزادی هم نبود، لااقل خبری از ما داشته باشند. البته شنیده بودم که باخبر شده‌اند که ما اسیریم، ولی نامه‌ای که خودم بنویسم، چیز دیگری بود. اواخر سال 60 بود که در مورد تصمیمی که از مدت‌ها قبل در سر داشتیم و گاهی درباره‌اش صحبت می‌کردیم، بیشتر فکر کردیم.

چشم در چشم آنان(13)

یک‌بار دیگر هم دندانم درد می‌کرد و باید کشیده می‌شد. مرا به درمانگاه دانشگاهشان بردند. آنجا مجهزتر بود. با ماشین مرا از زندان خارج کردند. برایم خیلی جالب بود که بعد از یک سال و اندی بیرون را می‌دیدم. در درمانگاه هم پزشک‌ها سؤال می‌کردند کی هستی و از کجا آمده‌ای؟ فهمیده بودند که آدم معمولی نیستم. توضیح که می‌دادم،‌ چند نفری جمع شده بودند دور هم و پچ‌پچ می‌کردند.

چشم در چشم آنان(12)

چیزی به پایان سال 1360 نمانده بود. یک روز آمدند گفتند وسایلتان را بردارید. چیزی نداشتیم، فقط پتوها و لیوان و دو تا ظرف غذا بود. خواستند چشم‌هایمان را ببندند، سر و صدا کردیم که با این پتوها و این وسایل مگر می‌شود با چشم بسته حرکت کرد؟ سرباز با مسئول زندان تماس گرفت و اجازه ندادند که چشم‌هایمان باز باشد.

چشم در چشم آنان(11)

بعد از حدود کمتر از 24 ساعت دوباره ما را به سلول قبلی آوردند. حال کسانی را داشتیم که از مهمانی برگشته باشند. و در خانه خود احساس راحتی کنند. وقتی وارد سلول شدیم، به نظرمان رسید خیلی تاریک‌تر از قبل شده است. متوجه شدیم که روی پنجره سلول و محفظه لامپ یک توری آهنی زده‌اند.

چشم در چشم آنان(10)

من در ایران با قلاب بافتنی خیلی کار می‌کردم و از آنجا که لطف خدا همیشه شامل حالمان بود، این‌بار هم خدا به یاری ما شتافت. در آن لحظه معنی الهام که تا آن زمان برایم یک سؤال بود ـ که خدا چگونه الهام می‌کند؟ ـ برایم کاملا جا افتاد و او عملاً نشانم داد که الهام چگونه صورت می‌گیرد. یک دفعه به ذهنم رسید که می‌توانیم سنجاق قفلی را به شکل یک سوزن صاف کنیم و سرش را به صورت قلاب درآوریم.

چشم در چشم آنان(9)

دومین ماهی بود که در زندان به سر می‌بردیم. محرم آغاز شده بود. با بچه‌ها به این نتیجه رسیدیم که باید مراسم عزاداری و سینه‌زنی داشته باشیم. شب اول محرم یک ربع سینه زدیم و نوحه خواندیم و یا حسین گفتیم. آن شب شیفت نگهبانی فینیش بود. محکم به در می‌زد ساکت شوید. سکوت زندان باعث می‌شد که کوچک‌ترین صدا به سلول‌های دیگر و همین‌طور نگهبان‌ها برسد. گفتم بچه‌ها بلندتر بگویید تا صدای نگهبان را نشنویم.

چشم در چشم آنان(8)

ظهر شده بود. گرسنگی خیلی فشار می‌آورد. در زدیم و گفتیم ما غذا نخورده‌ایم. گرسنه‌ایم غذا بیاورید. بعد از مدتی یک مقدار برنج که کمی آب گوجه روی آن ریخته بودند، آوردند که لب نزدیم. همان روز وسایلی را برایمان آوردند. دو کاسه سبزرنگ پلاستیکی بود که گفتند هر دو نفر در یک کاسه غذا می‌خورید. و نفری یک لیوان و مقدار کمی هم تاید و صابون. هشت تا پتو هم آوردند، برای هر نفر دو پتو. زمین سلول سرد بود.

چشم در چشم آنان(7)

رسیدیم به محلی که دکتر بود. برخورد دکتر خیلی معمولی بود؛ برخورد یک پزشک با مریض. فقط سرتا پای ما را نگاه می‌کرد و برایش سؤال بود که ما کی هستیم و از کجا آمده‌ایم، اما زیاد سؤال نمی‌کرد. فقط پرسید تو چه کاره هستی، و چه کار می‌کنی؟ گفتم که ماما هستم و از اصطلاحاتی که به کار می‌بردم فهمید که من ماما هستم. به او گفتیم که ما اسیر جنگی هستیم. با تعجب نگاهمان می‌کرد. مقداری دارو داد و آمدیم. و همان داروها کمک کرد تا حال معصومه بهتر بشود.

چشم در چشم آنان(6)

یک روز که با بچّه‌ها مشغول صحبت بودیم، از پنجره به بیرون نگاه کردم. چون فاصله زیاد بود، فکر کردم بچّه‌ای را دارند می‌آورند. نزدیک که شد، متوجّه شدیم دختری است که به اسارت گرفته‌اند. خواهر حلیمة آزموده هیکل ظریفی داشت. در بیمارستان آبادان کار می‌کرد. برای دیدن خانواده‌اش به شیراز می‌رود و در بازگشت بین راه اسیر می‌شود.
...
37
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.