گفت‌وگو با فرح طالبی همسر شهید محمد کریمی

روایت‌ استقامت

گفت‌وگو و تنظیم: مائده شاه نظری

21 اردیبهشت 1401


اسفند1400، خبر رسید که سرهنگ حاج محمد کریمی، بعد از سال‌ها تحمل رنج و بیماری‌های ناشی از جراحات جنگ تحمیلی، به یاران شهیدش پیوست؛ مردی‌ که منتظر چاپ کتاب خاطرات شفاهی وی بودم. پیکرش روز دوم اسفند۱۴۰۰ بر دوش مردم نائین بدرقه شد و در زادگاهش، در سالن گلزار شهدای روستای مزرعه ‌امام به خاک سپرده شد. به همین مناسبت مصاحبه‌ای با همسر این شهید داشتیم:

خانم طالبی! لطفاً ابتدا از خودتان بگویید، چطور با حاج‌آقا آشنا شدید؟ آیا بعد از ازدواج فعالیتی غیر از مراقبت و نگهداری از ایشان داشتید؟

اینجانب فرح طالبی مزرعه‌شاهی، همسر جانباز مرحوم محمد کریمی مزرعه‌شاه هستم. حاصل ازدواج ما یک پسر است به نام رسول کریمی. در مورد نحوه آشنایی و ازدواج هم باید بگویم که به دلیل نسبت فامیلی من و حاج‌آقا، توسط خانواده‌های فامیل با توجه به شناختی‌ که از هر دو ما داشتند، به هم معرفی شدیم و چون ایشان بسیار کم مرخصی می‌گرفت و از طرفی هم خانواده ایشان و هم خودشان، امر ازدواج را تکمیل‌کننده و حافظ نیمی از دین می‌دانستند، در یکی از مرخصی‌های کوتاه ایشان، شرایط آشنایی و صحبت‌ها به‌وجود آمد و همه مراسم به شکل خیلی ساده برگزار شد. حاجی پسر عمه من بودند، اما رفت و آمد زیادی باهم نداشتیم. من و خانواده‌ام ساکن تهران بودیم و پیش از آن من حاجی را به آن صورت ندیده بودم. یک‌بار که به روستا رفته بودیم، وقتی به خانه عمه‌ام رفتیم تا دیداری تازه کنیم، حاجی‌که آن موقع یک جوان رزمنده بود، از راه رسید. از آنجا که قبلاً وصف او را خیلی از اقوام شنیده بودم، از زیارتش خیلی خوشحال شدم. بدون اینکه از مادرم اجازه بگیرم یا اطلاع دهم، به سرعت به سمتش رفتم و کاملاً ناخودآگاه و غیر ارادی ضربه‌ای به دستش زدم و گفتم: سلام ممد جبهه‌ای، اما حاجی‌ که انتظار سلام و احوال و این حرکت من را نداشت، یکه خورد و به نظر، ناراحت شد. خم شد و بند پوتین‌هایش را باز کرد و فوراً به اتاقش رفت و در اتاق را پشت سرش محکم کوبید. ما هم وارد اتاق مادرش شدیم و بعد هم از منزل ایشان رفتیم. من هم خیلی نگران بودم که بعداً مادرم با من به خاطر این کارم دعوا و ناراحتی کند اما او چیزی نگفت و ماجرا ختم به خیر شد.

همان شب، در خانه پدر حاجی، بحث خواستگاری رفتنش پیش می‌آید. شوهر خواهر حاجی، لیستی‌ که از اسامی دختران فامیل تهیه کرده بوده به او می‌دهد تا یکی را انتخاب کند. جالب است که اسم من، آخرین اسم توی لیست بوده ولی حاجی اسم من را انتخاب می‌کند. بعد از شام، خانواده‌اش به منزل عمویم آمدند، ما هم آنجا مهمان بودیم و همان‌جا مراسم خواستگاری برگزار شد. بزرگ‌ترها شروع کردند به گفت‌وشنود و نقل حکایت‌های قدیمی و اوضاع مزرعه‌ها و کشاورزی و... اما حاجی اعتراض کردند که: «لطفاً این‌ها را برای بعد بگذارید و به اصل مسئله برگردید.»

بزرگ‌ترها هم دیگر با تبسمی شیرین، خواسته حاجی را پذیرفتند و باقی مجلس را به تعیین مهریه و حواشی جلسه خواستگاری پرداختند. سرانجام ساعت سه نیمه شب، صیغه عقد بین ما، در حالی‌که بچه‌های اقوام، داخل اتاق عقد و اطراف سفره عقد ما به خواب رفته بودند، جاری شد. حاجی تا آن موقع من را واضح ندیده بود، موقع عقد هم من با چادرم تمام صورتم را پوشانده بودم، بعد از عقد حاجی چادر را از پشت سرم کمی عقب کشید و گفت: «بگذار لااقل ببینم چه ‌شکلی هستی؟ بگذار ببینم با چه‌کسی ازدواج کرده‌ام؟» صبح روز بعد هم فوراً حاجی به جبهه برگشت و من به همراه خانواده‌ام عازم تهران شدیم و دیگر تا زمانی طولانی توفیق دیدار ایشان نصیبم نشد، به طوری‌که حتی چهره ایشان را از خاطر برده بودم و وقتی برای مداوای مجروحیت به تهران برگشت، به واسطه حضور اقوام در اطراف تخت بستری‌، ایشان را شناختم‌.

همچنین در مورد کار، از چهارده سال پیش تا کنون، با افتتاح دفتر پلیس +10، در این اداره مشغول به کار و خدمت‌رسانی هستم و از طرفی با توجه به اینکه خانه محل سکونت ما، در طبقه فوقانی دفتر قرار دارد، روزانه چند نوبت به همسرم سر می‌زدم و این اواخر به شکل دائم از ایشان نگهداری و مراقبت می‌کردم. یعنی هم از ایشان مراقبت می‌کردم و هم مشغول به کار و فعالیت اجتماعی بودم.

من مدیریت داخلی این مجموعه را برعهده داشتم و حاج‌آقا خودش مدیریت مجموعه را داشت، اما این اواخر به جهت اینکه حاج‌آقا خیلی بیشتر به مراقبت نیاز داشت و شرایط جسمانی ضعیفی داشت، خیلی کمتر سر می‌زدم. اصرار داشت که همیشه کنارش باشم. به من می‌گفت دست‌های تو گرمای‌ خاصی دارد که دردم را آرام می‌کند‌. همچنین حاج‌آقا هفته‌ای سه بار به علت جراحتی‌که در جنگ برایشان اتفاق افتاده بود، باید دیالیز می‌شد و خودم باید حمل‌ونقل ایشان را انجام می‌دادم. البته گاهی برادر و پسرم هم کمک حال بودند، اما عمدتاً خودم ایشان را روی دوش می‌گرفتم و جابه‌جا می‌کردم. هربارکه کپسول اکسیژن ایشان تمام می‌شد، خودم باید دست به کار می‌شدم و کپسول‌ها را جا‌به‌جا و وصل می‌کردم. حتی وقتی پدرم فوت کردند، من برای مراسم تدفین و ترحیم و هفتم و چهلم و سالگرد ایشان هم نتوانستم به تهران بروم. نه خودم راغب بودم و نه شرایط حاجی اجازه می‌داد‌. یک‌بار به حاج‌آقا گفتم: «اگر تو بروی من خیلی تنها می‌شوم هیچ‌کس را ندارم.» حاجی گفت: «خب تو شوهر کن.» گفتم: «نمی‌توانم، من به تو خو گرفتم.» بعدتر خودش گفت: «من می‌مانم که تو آن دنیا به من بپیوندی.» این سه ماه آخر را واقعاً نمی‌توانستم پلک روی هم بگذارم. سه ماه بی‌خوابی کشیدم. بعد از مراسم تدفین ایشان، به خواهرزاده‌شان گفتم من از شدت خواب‌آلودگی دارم از حال می‌روم و همان‌جا هم از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، نیروهای اورژانس بالای سرم بودند.

در همین سه ماه آخر که ماهیچه پای‌ ایشان دچار گرفتگی شده بود و اصلاً نمی‌توانست حتی روی تخت جابه‌جا شود، یک تشک طبی برقی مناسب برای زخم بستر برایش تهیه کردیم. آنقدر بابت این تشک بی‌قراری و ناراحتی کرد که مجبور شدم از تخت برش دارم. به نوعی احساس می‌کرد که این تشک یک وسیله تجملاتی و اشرافی است. وقتی دردش تشدید شد، اجازه داد مجدد تشک را روی تختش بگذارم، اما بازهم اجازه نمی‌داد روشنش کنم. فقط وقتی به خواب می‌رفتند، بدون اطلاع، چند دقیقه روشن می‌کردم. این اواخر حتی وقت خواب هم اصرار داشت کنارش باشم و دستم را از او دور نکنم. هرچقدر می‌گفتم که نمی‌شود و کار دارم، قبول نمی‌کرد.

آنقدر تعداد داروهایش زیاد بود که هرکس به دیدن‌ ما می‌آمد، تعجب می‌کرد و می‌گفت: «چطور اینها را با هم قاطی نمی‌کنید؟» حاجی هم می‌گفت: «حاج‌خانم حواسش هست.»

خودش وصیت کرد که تمام دارو‌ها و تزریقات دیالیزش‌ را به بیمارانی‌که وسع ‌مالی برای تهیه دارو ندارند، اهدا کنیم و ما هم، اطاعت امر می‌کنیم. داروهای تزریقی دیالیز را اهدا کرده‌ایم و به زودی برای اهدای مابقی دارو‌ها اقدام می‌کنیم.

به من وصیت کرد و گفت من بعد از ایشان در پی بنیاد شهید و امکانات رفاهی آن نباشم. حتی وقتی از طرف خود بنیاد شهید با آمبولانس خود بنیاد برای افزایش درصد جانبازی حاجی به کمسیون پزشکی اصفهان رفتیم، خیلی خسته شد و چون حدود پنج، شش ساعت معطل و اذیت شد، گفت که من دیگر دنبال این کار، نمی‌آیم.

طی تماسی‌که بعد از شهادت حاج‌آقا از پلیس +۱۰ با من داشتند، با توجه به اینکه در خدمت‌رسانی، مجموعه تحت مدیریت ما رتبه اول را داشته است، از من خواستند مدیریت این مجموعه را بعد از حاج‌آقا به‌عهده بگیرم.

جریان این حسینیه طبقه پایین منزل شما چیست؟

نمایشگاه بیت‌الزهرا به پیشنهاد خود حاج‌آقا با هزینه تماماً شخصی و با هدف زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا و آشنایی نسل جوان با میراث شهدا و برای برگزاری مراسم دعا و روضه با فضاسازی متناسب با جبهه ساخته شده است. مثلاً نخل‌هایی‌که برای فضاسازی استفاده شده از جنوب منتقل شده‌اند و هم اکنون هم دایر است. جالب است بدانید که حدود یک سال قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی، ایشان هم برای یک استراحت کوتاه به همین مکانی‌که الان بیت‌الزهرا است، آمدند و این مکان را به قدوم‌شان متبرک کردند. البته ما به دلیل پاره‌ای از مسائل امنیتی، تا قبل از شهادت ایشان، این مطلب را در جایی نقل نکردیم و مراتب احتیاط را رعایت کردیم. آن موقع اینجا به این شکل و به نام حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها نبود.

از حاج‌آقا، برایمان بگویید، اینکه در چه ‌تاریخی و کجا متولد شدند، سطح تحصیلات ایشان چه بود و چطور وارد عرصه مبارزات و جبهه‌های جنگ شد؟

همسرم درتاریخ 30 مهر 1343 در روستای مزرعه‌ امام در خانواده روحانی و مذهبی متولد شد. ایشان فرزند دوم خانواده بود و دوره ابتدایی را در روستای مزرعه امام تحصیل کرد، اما ادامه تحصیل را همانند سایر دانش‌آموزان در شهر نایین ادامه داد و بعدها، هم‌زمان با حضور در جبهه‌های جنگ، ادامه تحصیل خود را در مقطع فوق دیپلم نظامی تکمیل کرد. بعد از تحصیل در سال‌های ۱۳56 و ۱۳57 در مغازه نانوایی پدر خودش در شمال شهر تهران بنابر رسم‌ و عرف گذشته ‌که نوجوانان و جوانان در ایام تعطیل کار می‌کردند و خرج خودشان را در می‌آوردند، مشغول به کار شد. هم‌زمان با وقوع انقلاب و آشوب‌های کردستان، در شرایط پیچیده حاکم بر کردستان، با توجه به سن کمش، امکان حضور خیلی از بسیجیان وجود نداشت اما به محض شروع جنگ تحمیلی به خاطر عشق و علاقه‌اش به مبارزه، با اینکه آموزش نظامی ندیده بود در سن 16 سالگی خودش به سنندج رفته و حدود 5 ماه در پادگان توحید خدمت می‌کند و بعد به منطقه دارخوین منتقل شد.

او از ابتدای جنگ به شکل غیررسمی در مناطق عملیاتی حضور داشته و البته به گفته خودش به همین دلیل‌ که حضورش غیررسمی بوده، هیچ مدرکی از آن دوران ندارد. در آن دوران‌که به شکل غیررسمی به مبارزات ادامه می‌داد، افتخار هم‌رزمی در سال ۱۳60 با شهید بهشتی و رهبر را کسب کرده بود. او در عملیات فرماندهی کل قوا و منطقه پدافندی معروف به خط شیر شرکت داشته و با عزل بنی‌صدر در مابقی عملیات‌ها به طور رسمی شرکت کرد.

درمورد جراحات ایشان باید بگویم که شرایط بیماری او با توجه به جراحات شیمیایی و برخورد ترکش با یکی از کلیه‌هایش در زمان جنگ و تخلیه کلیه، ایشان در دوران جنگ، به مرور مواد شیمیایی در تمامی قسمت‌های بدنش اثر گذاشت و با از دست دادن کلیه دیگرش به مدت بیش از بیست و چند سال، تحت درمان مداوم و دیالیز بود و به دلیل مشکل ریوی ناشی از شیمیایی، قادر به پیوند کلیه نیز نبود. این اواخر به دلیل همین موارد دچار پوکی استخوان شدید شد و همچنین در اثر سرفه‌های مداوم، دچار شکستگی دنده شد، نابینایی و ناشنوایی از یک گوش و چشم و کم‌بینایی و کم‌شنوایی از چشم و گوش دیگر و در اواخر شکستگی لگن و عفونت شدید ریه باعث ضعیف شدن بیشتر ایشان نیز شد که در نهایت تمام این موارد دست به دست هم داده باعث عروج ایشان پس از سال‌ها تحمل بیماری‌ شد.

هیچ وقت هم ناشکری نکرد و البته من هم حواسم بود که خدای نکرده ناشکری نکند. همیشه این بیماری‌ها و دردها را هدیه‌های اهل بیت، به‌ویژه حضرت زهراسلام‌الله، به خودش می‌دانست.

مسئولیت‌های ایشان در مدت زمان حضور در جبهه چه بود؟

در ابتدا به شکل بسیجی ساده اعزام شده‌ بود. و بعد از آن در واحد اطلاعات عملیات و بحث شناسایی دشمن فعال بوده‌ و در دوران بعد از جنگ هم در لشکر 14 امام حسین مشغول شد. با تشکیل نیروی انتظامی به دلیل نیاز به نیروی کارآمد در این نهاد، از سپاه پاسداران به نیروی انتظامی انتقال یافت و در سِمت‌های جانشین فرمانده نیروی انتظامی نائین و فرماندهی گلوگاه شهید شرافت مشغول بود. تا جایی‌که به خاطر دارم، ایشان در عملیات‌های فرماندهی کل قوا، چذابه، طریق‌القدس، عملیات رمضان، عملیات محرم، عملیات‌های 1 تا 8 والفجر، عملیات‌های مختلف ایذایی، عملیات خیبر، عملیات بدر، عملیات‌های مختلف کربلا (4و5)، عملیات محرم و... شرکت داشت. همچنین در لشکر 14 امام حسین(ع) و لشکر امام رضا(ع) حضور داشت.

از خاطراتی‌که از دوران جبهه برای شما نقل کرده بود، برایمان بگویید.

اجازه بدهید متن پیاده شده نقل خودشان را برایتان ارائه دهم. مثلاً خاطره مجروحیت ایشان را برای نمونه می‌گویم:

صبح ۲۱ دی ۱۳۶۵ داخل سنگر بودیم که عراق بمباران شیمیایی را شروع کرد. با یک راکت بین دو سنگر ما را زد. قبل از اینکه بتوانیم از ماسک استفاده کنیم، هر ۱۶ نفرمان با گاز خردل درجا شیمیایی شدیم. تعدادی از هم‌رزمان هم‌دردم شهید شدند تعدادی را هم به عقب برگرداندند. من همچنان در جبهه ماندم و به عقب برنگشتم. احساس کردم صدمه‌ای ندیده‌ام، اما عصر که شد بچه‌ها به من گفتند که صورتت سیاه شده و تاول زده. چشم‌هایم هم قرمز شده بودند. حال من نسبت به بقیه بچه‌هایی‌که شیمیایی شده بودند بهتر بود. صبح همان روز به علت اینکه نان نداشتیم، مقداری عسل را خالی خورده بودم. من را به حمام صحرایی فرستادند. آب حمام بسیار سرد بود. وقتی از حمام بیرون آمدم، چشمانم درد شدیدی داشت و دیگر جایی را نمی‌دیدم. حالت تهوع داشتم و تمام عسلی‌که صبح خورده بودم درحالی‌که به شدت تلخ و منزجر کننده شده بود، برگرداندم. به همین علت تا مدتی از عسل بدم می‌آمد. حدوداً ۲ ساعت بعد، ما را با آمبولانس به عقب برگرداند. در طول سفر چیزی نمی‌دیدم. نور ماشین‌‍‌هایی ‌که از روبه‌رو می‌آمدند، آن‌چنان چشمان مرا آزار می‌داد که گویی سوزن در چشمانم فرو می‌کردند. ابتدا مرا به پایگاه گلف بردند. چندین ساعت در آنجا منتظر نشستیم تا ما را اعزام کنند. خیلی معطل شدیم. صدای یکی از بچه‌های همشهری‌ام را شنیدم. آقای مصطفی ایمانی بود. به او گفتم که ما را اعزام کنید، خیلی داریم درد می‌کشیم‌. در نهایت بچه‌هایی‌که شیمیایی شده بودند با قطار، از اهواز به تهران فرستادند. این قطاری‌که سوار شدیم کندرو بود و در همه ایستگاه‌ها توقف داشت. ۲۴ ساعت طول کشید تا به تهران رسیدیم. طی این مدت هیچ غذایی هم به ما نداده بودند. به شدت اوضاع سختی بود در حدی‌که دستشویی رفتن هم برای بچه‌ها مشکل بود. با دست کشیدن به دیوارهای قطار، دستشویی را پیدا می‌کردند. بعد از اینکه به تهران رسیدیم با کمی تأخیر ما را به ورزشگاه آزادی منتقل کردند. آنجا کسانی را که وضع‌شان وخیم‌تر بود، به بخش ویژه انتقال داده و اجازه ملاقات با آنها نمی‌دادند. من‌ را به یک سالن ورزشی هدایت کردند. به آنجا‌که رسیدم تاول‌هایم زیادتر و سیاه‌تر شده بودند و تأثیر مواد شیمیایی بر روی پوستم شروع شده بود. بسیاری از بچه‌ها هم شهید شده بودند. از این شانزده نفر هم‌‌سنگری‌ما فقط یک نفر از کاشان، یک نفر از اصفهان و من زنده ماندیم. چند نفر از ما را هم برای درمان به آلمان بردند که سرانجام شهید شدند. اسفند ماه ۱۳۶۵ بود که به جبهه برگشتم. در آن زمان حاج حسین خرازی شهید شده بودند و عملیات متوقف شده بود.

یک خاطره هم از شهید خرازی به یاد دارم که حاج‌آقا می‌گفت: چند روز مانده به عملیات کربلای ۴ یک شب در کنار اروندرود نگهبانی می‌دادم. سنگر ما جلوی یک قلعه قدیمی بود که ۵۰ متر تا اروند، فاصله داشت. دیدم یک نفر از داخل قلعه بیرون آمد و به سمت من می‌آید. چهره‌اش را نمی‌دیدم. وقتی پرسیدم: «کی هستی؟» گفت: «حسین خرازی» داخل سنگر نگهبانی شد. عراق مرتب منور می‌زد. حاج حسین مرا می‌شناخت که از بچه‌های نائین هستم. گفتم: «دعا کنید» گفت: «آقای کریمی! ما که رفتنی هستیم شما می‌مانید، سختی‌های روحی و جسمانی می‌بینید، مراقب باشید که امتحان است و صبور باشید.»

خودتان از روزهای مجروحیت ایشان خاطره‌ای ندارید؟

وقتی حاجی به تهران اعزام شده بود و در ورزشگاه آزادی بستری شده بود، خانواده‌ام ابتدا از من پنهان کردند و مادرم به من گفتند: «می‌خواهیم به خانه خاله‌ات برویم.» من تازه از مدرسه رسیده بودم حسابی خسته بودم گفتم: «نمی‌آیم! ما آخر هفته خانه خاله بودیم، الان تازه دوشنبه است.» اصرار کردند که: «این دفعه استثناست و پافشاری کردند که بیا برویم پشیمان نمی‌شوی.» به هر حال مرا با خودشان بردند. وقتی‌ به میدان آزادی رسیدیم شصتم خبردار شد که اتفاقی افتاده و از من پنهان می‌کنند. از مادرم پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» و ایشان مکثی کرد و گفت: «چیزی نیست محمد مختصری زخمی شده.» سراسیمه وارد ورزشگاه شدم. نگران بودم که اگر ببینمش هم چهره او را به خاطر نیاورم. چشمم به خاله و زن‌عمویم افتاد که بالای سر محمد ایستاده بودند. به سرعت به طرف آنها رفتم. محمد روی صندلی نشسته و به شدت مجروح بود. سریع جلو رفتم تا او را در آغوش بگیرم ولی پرستاری‌که آنجا بود، مانع شد و جلویم را گرفت، گفت: «این بیمار شیمیایی شدند و اگر نزدیکشان شوید ممکن است شما هم شیمیایی بشوید.» جلوی محمد نشستم و به او خیره شدم. چشم‌هایش حسابی ورم کرده و سر و صورتش پر از تاول بود. اصلاً بینایی نداشت و مرا نمی‌دید. وقتی متوجه حضور من شد، مرا صدا زد کرد و گفت: «جلوتر بیا می‌خواهم چیزی بگویم.» گوشم را جلوی دهانش بردم آرام گفت: «گریه‌ که نکردی خانوم؟» گفتم: «نه! چرا گریه کنم؟» گفت: «دلم می‌خواهد مثل حضرت زینب صبور باشی. محکم و با استقامت!» گفتم: «به روی چشم هر چه تو بگی.» دو ساعت وقت ملاقات بود و در همین دو ساعتی‌که من آنجا بودم به قدری از چشم‌هایش اشک آمد که برای پاک کردنش دو جعبه دستمال کاغذی خالی شد. تا پایان وقت ملاقات کنارش ماندم. آخرین نفری بودم که از هم جدا شدیم و سالن را ترک کردم‌.

سالنی‌که حاجی در آن بستری بود، با شیشه‌های کدری در اطرافش پوشیده شده بود. خیلی به زحمت می‌شد داخل اتاقش را تماشا کرد، اما من با این حال تا فرصتی پیدا می‌کردم فوراً به ورزشگاه می‌رفتم ‌و از پشت همین شیشه‌های کدر به داخل سالن نگاه می‌کردم. همین هم برای من غنیمت بود تا او را زیارت کنم و بارها از پشت شیشه او را ملاقات ‌کردم.

از بس روزها برای ملاقات حاجی به ورزشگاه می‌رفتم، پرستارها شاکی شده بودند و از محمد سؤال کرده بودند که: «این خانم کیست که هر روز به ملاقات شما می‌آید؟» حاجی هم اول انکار کرده بود و گفته‌ بود: «یک بنده خداست چکارش دارید؟» ولی پرستارها قبول نکرده و گفته بودند: «این خانم اصلاً عادی نیست. خیلی نگران است و رفت و آمد می‌کند و اصرار دارد شما را ببیند و کنارتان باشد.» در نهایت حاجی گفته بود که: «همسرم هستند و ما تازه به عقد هم درآمده‌ایم.»

متأسفانه چشم‌هایش اصلاً بینایی نداشت. هیچ‌کس امیدی به زنده بودنش هم حتی نداشت چشمانش را به زحمت باز می‌کردند تا قطره‌های دارو را در آنها بچکانند. یک روز ‌که برادرم برای ملاقاتش رفته بود تعریف کرد که به سبب جراحات وارده قاشقش را کج می‌گرفته ‌است. حاج‌آقا همیشه قاشق را کج می‌گرفت و غذا می‌خورد و من را به یاد همان روز می‌انداخت که برادرم آمده ‌بود و این را تعریف کرده‌ بود.

یکی از روزهایی‌که از ملاقات حاجی برمی‌گشتم نزدیک اذان ظهر شده بود خیلی ناراحت و عصبی بودم. به یاد یکی از اولین روزهای ازدواجم افتادم که صحبت از سختی‌های زندگی با یک جانباز شیمیایی به میان آمده بود. ناگهان به تندی رو به مادرم کردم و گفتم: «من همسرم را دوست دارم حتی اگر مجروح باشد، حتی اگر قطع نخاع باشد، حتی اگر چشم نداشته باشد.» مادرم با ناراحتی و فریاد با من دعوا کرد که: «این چه حرف‌هایی است که تو می‌زنی؟ این چه حالیست که تو پیدا کردی دختر؟ واقعاً می‌خواهی با چنین همسری زندگی کنی؟» آنجا بود که واقعاً با خودم گفتم خدایا! غلط کردم. حداقل چشم‌هایش را به او برگردان تا بتواند خودش یک لقمه غذا بخورد. مداوای حاجی طول کشید ولی به لطف خدا چشم‌هایش به مرور مداوا شد.

خاطرم هست که همان روز اولی‌که ایشان برای مداوا به ورزشگاه آزادی منتقل شده بود، از من خواست لباس‌هایش را به عنوان یادگاری از کادر آنجا تحویل بگیرم. لباس‌های آلوده به مواد شیمیایی ایشان را به من دادند. من همین‌طور لباس‌ها را روی دستم انداختم و تمام مدت در همان حالت نگه داشتم. یک لحظه احساس کردم که دست‌هایم شروع به خارش و سوزش کردند. گفتم نمی‌دانم چرا دست‌هایم می‌سوزد. دیگر پرستارها متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده و لباس‌ها را از من گرفتند، دست‌هایم را شست‌و‌شو دادند و پانسمان کردند. لباس‌ها را هم البته داخل نایلون گذاشتند به من برگرداندند. من هنوز هم آنها را به عنوان یادگاری پیش خودم نگه داشتم. همان دوران، هفت دفعه شست‌وشوشان دادم و هفت روز زیر نور مستقیم آفتاب پهن‌شان کردم تا دیگر عارضه‌ای ایجاد نکنند و آنها را درون نایلون گذاشتم و جایی مخصوص نگهداری کردم.

از بعد از جنگ و منتقل شدن حاج‌آقا به نیروی انتطامی بگویید.

در نیروی انتظامی دو مسئولیت داشت؛ یکی جانشین فرماندهی نیروی انتظامی و دیگری فرمانده گلوگاه نوین بود که وظیفه آن مبارزه با قاچاق کالا بود. در زمان فعالیت هم، در یک سال، حتی یک شب در خانه نخوابید. تمام وقت مشغول فعالیت بود. فقط برای برداشتن غذا و آب به خانه می‌آمد و فوراً به محل کار مراجعه می‌کرد. از غذای نیروی انتظامی هم استفاده نمی‌کرد. تنها استفاده ایشان از امکانات نیروی انتظامی برداشتن آب برای تجدید وضو بود و گاهی هم در ماشین استراحت می‌کرد. این‌طور نبود که میز و اتاق در اختیار ایشان نگذاشته باشند. بهترین میز و صندلی را برای اتاقشان خریده بودند لیکن فرصت نداشت و مدام خارج از اتاق کار مشغول فعالیت بود. از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۷۵ و سال ۱۳۷۵ تا پایان خدمت در نیروی انتظامی انجام وظیفه کرد. درجه‌اش سرهنگ تمام و در نهایت به سرتیپ تمام رسید و با رتبه ۲۷ بازنشست شد.

در خصوص وضعیت چاپ کتاب خاطرات حاج محمد کریمی اطلاعاتی به ما می‌دهید؟

بله! برای تدوین خاطرات حاج‌آقا در قالب کتاب، اقداماتی انجام شده اما نیاز به ویرایش‌ و تغییر چیدمان و کادربندی به شکل اساسی دارد و حاج‌آقا خودش کتاب را به این شکل آماتور نمی‌پسندید. لکن فعلاً از چاپ معذور هستیم و بعید به نظر می‌رسد که به زودی کتاب، چاپ و روانه بازار شود‌.

یک‌بارکه سردار رستگارپناه آمده بودند منزل ما، خواستند درمورد تاریخ‌ها و صحت اطلاعات حاج‌آقا اطمینان حاصل کنند و راستی‌آزمایی کرده باشند. پس تاریخ یکی از عملیات‌ها را به اشتباه نقل کردند و حاج‌آقا فوراً تشخیص داد که این تاریخ اشتباه است و به ایشان تذکر داد. بعد سردار رستگارپناه گفتند که می‌خواستم امتحان کنم ببینم به دقت همه چیز را به خاطر داری یا نه. خود ایشان هم مسبب این مصاحبه‌ها و گزارش‌های تاریخ شفاهی حاج‌آقا شدند.

در خصوص وضعیت اعلام شهادت سرهنگ محمد کریمی هم باید عرض کنم که در کمیسیون پزشکی پرونده ایشان همچنان در جریان است و جواب قطعی در خصوص اعلام رسمی شهادت در حال پیگیری است. درواقع به خواست مسئولان بنیاد شهید و امور ایثارگران، پرونده‌ای برای افزایش درصد جانبازی ایشان تشکیل شد و آزمایشات او به‌ سختی انجام شد. نظر کمیسیون پزشکان اصفهان مثبت بود اما کمیسیون تهران پرونده را رد کرد. دوباره به درخواست همان مسئولان پرونده به جریان افتاد و دقیقاً همان روزی‌که حاج‌آقا شهید شدند، نامه‌های کمیسیون آمد و الان، همچنان در حال پیگیری است. لکن مردم عزیز و شهیدپرور شهر نائین به صورت خودجوش اقدام به چاپ بنر و پوستر و نصب آن در سطح شهر با عنوان رشید شهید کرده‌اند.

روز آخر هم به علت همین شیمیایی شدن ریه‌ها، اکسیژن خونش به 33 رسیده بود وقتی به پزشک ایشان اطلاع دادم، گفتند: «باید فوراً بستری شود وگرنه زنده نمی‌ماند.» درنهایت بعد از دیالیز و در حین بستری در بخش مراقبت‌های ویژه، برای همیشه چشم از دنیا بست.



 
تعداد بازدید: 3983


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.