جنایت‌های ما در خرمشهر، اعترافات سرهنگ دوم ستاد عراقی


 
با گذشتن از دریای خون خرمشهر را اشغال کردیم!

خرمشهر نمادی از مقاومت است که همه ایرانیان بدان می‌بالند. سپس در دل و ذهن همه به‌صورت غیررسمی و در کتب و اسناد به‌جا مانده به‌طور رسمی ثبت و ضبط گردیده است. می‌توان خرمشهر را به عنوان مرکز ثقل و پایگاه اصلی ثبت خاطرات آغاز جنگ هشت ساله و ترویج و تبلیغ خاطرات جنگ در طول آن قلمداد نمود و دور از ذهن نیست اگر بگوئیم اولین گام‌های این مهم از خرمشهر و در روزهای ابتدایی جنگ برداشته شد.
در طول هشت سال دفاع مقدس، مسئله فتح و بازپس‌گیری خرمشهر توسط رزمندگان ایران، از جمله رویدادهای بزرگ این دوران بود که برگ زرینی را در دفتر حماسه‌های هشت سال دفاع مقدس ملت ایران ثبت کرد. درباره این رویداد بزرگ و حماسی، خاطرات و آثار متعددی تا به حال گفته و نوشته شده که بسیاری از آن‌ها از زبان و گاه به قلم رزمندگان شرکت‌کننده در این نبرد بوده است، اما بیان این واقعه تاریخی از زبان سربازان و فرماندهان شکست‌خورده بعثی در این نبرد هم بخش دیگری از واقعیت‌های این حماسه بزرگ را نمایان می‌سازد.
پانصد و هفتاد و چهارمین کتاب از مجموعه کتاب‌های دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری، «جنایت‌های ما در خرمشهر»، حاوی 15 خاطره از افسران عراقی است. این کتاب با ترجمه محمدنبی ابراهیمی بعد از گذشت سال‌ها از آزادسازی خرمشهر توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی و 187 صفحه و با شمارگان 2500 نسخه منتشر شده است.
اولین خاطره «چرا خرمشهر؟» از سرهنگ دوم ستاد ثامر احمد الفلوجی است، احمد الفلوجی در این خاطره از ترس دولت عراق و تأثیر انقلاب اسلامی بر روی شیعیانش و همچنین از تصمیم نیروهای نظامی ارتش حزب بعث و جلسه‌ی طراحی عملیات اشغال خرمشهر در ساختمان وزارت دفاع سخن می‌گوید. در صفحه‌ی 14 می‌خوانیم: «... ما نظر مساعد غرب به‌ویژه آمریکا را درباره‌ی ضرورت اقدام و سرنگون کردن نظام جدید [امام] خمینی جلب کرده‌ایم. اگر دست روی دست بگذاریم حکومت ما باید همیشه در حالت انتظار و احتضار به سر برد. چه بسا در کشور ما انقلاب خمینی جدیدی رخ دهد که او را به عنوان رهبر خود انتخاب کند. از دیدگاه من برانگیختن اختلافات قومی و طائفه‌ای بهترین شیوه است که ما در سایه آن بتوانیم حرکت کنیم. این سلاحی است که با آن می‌توانیم با ایرانی‌ها بجنگیم و آن‌ها را تکه‌پاره کنیم. ...»
«خرمشهر، دریایی از خون»‌ نیز از ثامر احمد الفلوجی است. او در عملیات اشغال خرمشهر، فرمانده گروهان سوم تانک لشکر سوم ـ‌ یکی از لشکرهای طلایی ارتش عراق ـ‌ بود؛ اولین روز حمله را این‌گونه بازگو می‌کند: «... تانک‌های ما کم‌کم از مرزهای بین‌المللی گذشتند. روستاهای بی‌پناه اهداف راهبردی تانک‌ها و توپخانه‌های ما شده بود. همه مردم در حالی‌که ترس و وحشت تمام وجودشان را گرفته بود، فرار می‌کردند و فریاد می‌زدند، عراقی‌ها ... عراقی‌ها... فرمانده لشکر دستور داد افراد غیرنظامی را با تانک هدف قرار دهند. ...» (صفحه‌ی 20). الفلوجی در ادامه‌ی خاطره‌اش در صفحه‌ی 22 می‌گوید: «...به خاطر دارم که ستوانیار «ترکی احمد» همراه با پنج سرباز در مقابل خانه‌ای ایستاد و با لگد به در خانه زد و با زور وارد خانه شد و فریاد زد:‌ دست‌ها بالا! زن جوانی گفت:‌ برای چه، چه می‌خواهید؟ ستوانیار گفت:‌ طلا می‌خواهیم. آن زن از دادن طلاهایش خودداری کرد. اما یکی از سربازان با قنداق تفنگ ضربه‌ای به سر آن زد و او را نقش بر زمین کرد. آنگاه همه افراد خانواده به بهانه این‌که با ارتش به مقابله برخاسته‌اند. دستگیر شدند. بالاخره پس از مدتی شروع به تحکیم مواضع‌مان در خرمشهر کردیم. ما برای ورود به خرمشهر با موارد زیادی از حالت‌های تمرد و مقاومت مواجه شدیم تا جایی که فقط با گذشتن از دریای خون توانستیم وارد این شهر شویم. این شهر از شدت جراحت‌های وارده بر آن شدیداً ناله می‌کرد.»
سومین خاطره از سروان سعدی فرحان الکرخی و با عنوان «جنایت‌های ما در خرمشهر»‌ است. او در ابتدای خاطره‌اش از چگونگی ورود به خرمشهر و جنایت‌های ارتش صدام سخن به میان می‌آورد و در صفحه‌ی 31 می‌گوید: «... سرهنگ خلیل شوقی از من پرسید: ابا سرمد! آیا چیزی هم برای منزل برداشته‌ای؟ گفتم:‌ در واقع چیزی به دست نیاوردم، اما خیلی دوست دارم. گفت: بازی در نیاور. گفتم: ‌شوخی نمی‌کنم، حقیقت را می‌گویم. گفت: ‌من همین دیروز یک کامیون پر از تلویزیون و یخچال دستگاه‌های تهویه‌ برای منزل فرستادم. ...». فرحان الکرخی در ادامه بازگو می‌کند: «... سه ماه از خرید خانه‌ای که من آن را با فروش اموال مسروقه از خرمشهر صاحب شده بودم گذشته بود که یک حادثه بزرگ مرا به خود آورد. خانه‌ام دچار یک آتش‌سوزی بزرگ شد و تمام زندگی‌ همسر و فرزندانم در آن سوختند. وقتی به منزل آمدم تنها مشتی خاکستر دیدم. تمام وسایل شخصی‌ام سوخته و باد آن‌ها را با خود برده بود. یکی از خانم‌ها گفت:‌ پسرم! بقای عمر خودت باشد. همسر و فرزندانت به محض این‌که به بیمارستان انتقال یافتند از دنیا رفتند. ما خیلی تلاش کردیم اما از سرنوشت نمی‌توان فرار کرد.» (صفحه‌ی 35).
دو خاطره «خرمشهر و آن دوران سیاه» و «چرا و چگونه خرمشهر اشغال شد؟» از سرهنگ دوم ستاد سلام دوری الدلیمی است. وی که در حمله به خرمشهر از افراد تیپ دهم زرهی بود؛ اولین ساعات حمله به ایران را این‌گونه تعریف می‌کند: «... به خاطر دارم هنگامی که دو پاسگاه هیلیه و مای خضر به تصرف درآمد، ماهر عبدالرشید که در آن زمان سرهنگ دوم بود و فرماندهی یک ستون زرهی را به عهده داشت از روی یک دستگاه تانک فریاد می‌زد: بر آن‌ها بتازید! به آن‌ها حمله کنید! امروز روز پیروزی‌های بزرگ است، از حرف و حدیث دیگران درباره آن‌ها نگران نباشید،‌ بکشید آن‌ها را!‌ سرشان را از بدن جدا کنید!... ». (صفحه‌ی 45).
وی در صفحه‌ی 53 از جنایت‌های ارتش عراق در خرمشهر می‌گوید: «... کودکی در پی خانواده گم‌شده‌اش می‌گشت، گلوله‌ای از سلاح‌ سروان عبدالباقی السعدون به سویش شلیک شد. فرمانده‌ی سروان عبدالباقی، سرهنگ احمد الربیعی، به او گفته بود: دنیا برای او تیره و تار خواهد شد، با شلیک گلوله‌ای او را خلاص کن. در جای دیگری صحنه رقت‌بارتری رخ می‌داد: کودک خردسالی را دیدم که از شدت درد و رنج به خود می‌پیچید. آن‌چنان لگدی به او زده شد که برای همیشه نفسش بند آمد. آنگاه لودری مشتی خاک بر پیکرش مطهر و مقاوم او ریخت ...».
ششمین خاطره از سرگرد هانی السامرائی و «قبل از آن‌که توفان بوزد، مرا تهدید به اعدام کردند» نام دارد.
خاطره‌‌های بعدی با عناوین «خرمشهر چگونه آزاد شد؟»، «فصلی خاص درباره سرهنگ احمد زیدان» و «علل موفقیت نیروی اسلامی در آزادسازی خرمشهر و چگونگی آن» از سرهنگ ستاد فکری حسین است. او در خاطره‌هایش از چگونگی فتح خرمشهر توسط نیروهای ایران، تسلیم گروهی فرماندهان عراق به رزمندگان ایران، دست‌یابی نیروهای ایرانی به غنیمت‌های بسیار از جمله خودروهای‌ زرهی، انواع توپ، خمپاره، دستگاه‌های بی‌سیم و مهمات مختلف، سرهنگ احمد زیدان، فرمانده تیپ 113 پیاده، و فرار او از خرمشهر؛ وی همچنین در ادامه‌ی خاطراتش به نتایج آزاد‌سازی خرمشهر و اسامی فرماندهان عالی‌رتبه ارتش صدام که در عملیات آزادسازی خرمشهر به دست نیروهای ایران اسیر شده‌اند، اشاره می‌کند.
خاطره‌های بعدی با عناوین «قتل عام خانواده مؤمن»، «تغییر هویت و محور ارزش‌ها» از سرهنگ دوم سلمان صفر درویش است. در صفحه‌ی 116، جنایت‌های ارتش عراق را این‌گونه تعریف می‌کند:‌ «... از جمله موضوعاتی که مکرراً به اطلاع فرماندهی رسانده می‌شد تجاوز به ناموس مردم بود. یکی از این موارد مربوط به سروان وضاح احمد العسکری فرمانده گروهان اول تیپ 33 نیروهای مخصوص می‌شد. او به زنی به نام صیاده‌ی الزبیدی نظر داشت. این زن معلم یکی از مدارس بود. افرادی که شاهد بودند می‌گویند: این سروان او را تا دم در خانه‌اش تعقیب کرد. آن زن متأهل بود اما همسرش فرار کرده بود و با انقلابیون همکاری می‌کرد. هنگام شب سروان از فرصت استفاده کرد و همراه سه سرباز با ماشین به طرف خانه آن زن به راه افتادند. خانه را از هر طرف محاصره کردند. سروان از خودرو پیاده شد و به طرف خانه رفت. آن زن به او گفت:‌ شما شخص غریبه‌ای هستید و من یک زن تنها هستم،‌ چه کسی به تو این اجازه را داده است؟ سروان که کاملاً‌ مست بود، گفت:‌ چشمان تو، محبوب من! این خانم زیبا بود، او چشمان آبی داشت. این زن به دفاع از خود برخاست و با آهنی که در دست داشت دست سروان را به شدت مضروب کرد. سروان فریاد زد:‌ می‌خواهد مرا بکشد، قصد ترور مرا دارد. سروان کلت خود را کشید و سه گلوله به سر آن زن شلیک کرد. زن بیچاره جان سپرد. ...».
سروان سعد مصاول الکریم خاطره‌ها‌ی خودش را با عناوین «انهدام یک کارخانه بزرگ» و «انفجار ایستگاه فشار قوی برق» بیان کرده است. او در خاطره‌اش به انهدام پل‌ها و ساختمان‌های دولتی، انفجار ایستگاه‌های فشار قوی برق شهر خرمشهر توسط مواد منفجره و قطع ارتباطات برقی و تلفنی محمره [خرمشهر] با دیگر شهرهای ایران اشاره می‌کند و هدفشان از این کار ایجاد یک دیواره دفاعی در این شهر ذکر می‌کند.
چهاردهمین خاطره در کتاب «جنایت‌های ما در خرمشهر» از سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی و با عنوان «سرقت خودروها از خرمشهر» است. او خاطرات خود را این‌گونه بیان می‌کند: «... پس از ورود نیروهایمان به خرمشهر ما شاهد اتومبیل‌هایی از قصر [ریاست] جمهوری در این شهر بودیم. به دوستم سرهنگ دوم رفعت الخزرجی گفتم: عجیب است این خودروها اینجا چه می‌کنند؟! گفت:‌ این اتومبیل‌ها آمده‌اند تا از خودروهای غیرنظامی موجود در خرمشهر صورت‌برداری کنند. از او سوال کردم: بعداً می‌خواهند چه کنند؟ گفت:‌ این کار زیرنظر سرهنگ دوم حسین کامل (داماد صدام) و همچنین عدی پسر صدام حسین انجام می‌شود. گفتم: عجب، بعد چه می‌شود؟ سرهنگ رفعت که مسؤول استخبارات لشکر هشتم بود، گفت:‌ آن‌ها می‌خواهند کلیه خودروهای موجود در خرمشهر را تصرف کنند و برای این کار یک گروه را مأمور کرده‌اند این خودروها را به بغداد متنقل کنند ...». (صفحه‌ی 143). و در ادامه به خیانت‌های افسران عراقی به همدیگر برای جمع‌آوری غنائم و اعدام افسران اشاره می‌کند.
آخرین خاطره، «تعدی به زنان در خرمشهر» و از سرگرد کمال طه العامری است. او از جنایات و تجاوزاتش به دختران و زنان این شهر و همچنین اجازه فرماندهی و خود صدام حسین مبنی بر انجام هر گونه جنایت در این شهر حتی تعدی به زنان و غیرنظامیان سخن به میان‌ می‌آورد.
در انتهای کتاب نیز اسناد و عکس‌هایی از جنایات ارتش صدام در طول اشغال خرمشهر آورده شده است.
خاطرات این افسران دلالت بر مظلومیت این شهر دارد؛ جنایت‌های بسیاری در شب اشغال و طی گذشت ایام واقع شد و دستورات نظامی ارتکاب به جنایت را تشویق می‌کرد؛ حتی فرماندهی کل نسبت به وقوع این جنایت‌ها چشم‌پوشی می‌کرد و چنین برخوردی موجب تشویق افسران برای انجام اقداماتی شد که شایسته عرف و اخلاق اجتماعی نبود. به همین دلیل، این خاطرات منتشر‌شده اسناد انکارناپذیر علیه رژیم بعث عراق است که قصد داشت آن شهر را ویران کرده و حقوق آن را مصادره کند و همچنین قصد داشت تا واقعیت‌های تاریخی و جغرافیایی را انکار کند و مفاهیم و تاریخ جدیدی را بنیان گذارد.

عسگرعباس نژاد



 
تعداد بازدید: 44086


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.