مهری فلاحی از «فرشتگان زمینی» می‌نویسد

مصاحبه و تنظیم از: پویا سمساریلر

07 مرداد 1394


اشاره: با مهری فلاحی یکی از پرستارانی که در هشت سال دفاع مقدس خدمات ارزنده‌ای در حیطه کاری خود برای مجروحین و مصدومین انجام داده دیدار کردیم و این افتخار را به ما دادند تا مصاحبه‌ای با ایشان انجام داده و از خاطراتشان برایمان بگویند.

 

سرکار خانم فلاحی خیلی خوشحالم که در خدمت شما هستیم. می‌خواهیم گفت‌وگویی با شما داشته باشیم متفاوت‌تر از مصاحبه‌های قبل و اینکه مصادف با سالگرد تاسیس سازمان انتقال خون است. طبق روال همة گفت‌وگوها لطفاً خودتان را معرفی بفرمائید؟

خواهش می‌کنم. متشکرم از اینکه این فرصت را در اختیار من قرار دادید.

من مهری فلاحی هستم فارغ‌التحصیل دانشکده پرستاری آبادان (دانشکده نفت). سال 1358 درسم را تمام کردم. تا زمان شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران من در آبادان زندگی می‌کردم و در آبادان ازدواج کرده و صاحب 3 فرزند پسر شدم به نام‌های محسن ـ مجید ـ رضا.

شما از جمله بانوانی بودید که در زمان جنگ تحمیلی به جبهه رفتید آن زمان چند سال داشتید؟

من 21 سالم بود که فارغ‌التحصیل شدم و چون همان‌جا (آبادان) زندگی می‌کردم از همان‌جا به جبهه رفتم.

آیا در خانواده قبل از شما کسی هم چنین فعالیتی یا فعالیتی درباره انقلاب داشت؟

بله برادرم مهندس مسعود فلاحی فعالیت زیادی در حوزه انقلاب داشت که البته همیشه من و مسعود با هم در این زمینه فعالیت می‌کردیم تا زمانی که حضرت امام خمینی(ره) تشریف آوردند. به علاوه پدرم هم حدود سال 1332 فعالیت‌هایی داشتند و یک سال در زندان به سر ‌بردند.

پس از شما قبل از انقلاب هم جزو فعالین بودید. جرقه اولیه‌ای که به ذهن‌تان آمد که شما هم می‌توانید برای دفاع از مملکت به جبهه بروید چه سالی بود و چه مدت از شروع جنگ گذشته بود؟

من به دلیل اینکه کارمند بیمارستان نفت بودم از همان شروع جنگ احساس کردم می‌توانم در رشته خودم مثمرثمر باشم. چون ساکن همان منطقه بودم جنگ را با تمام وجودم احساس می‌کردم. بنابراین به صورت نیروی داوطلب اعزام شدم و در تمام مدت سعی کردم خدمتگزار باشم. فقط گاهی چند روزی مرخصی می‌رفتم و دوباره برمی‌گشتم؛ چون دوست داشتم همیشه آنجا حضور داشته باشم، سعی می‌کردم کمتر از مرخصی استفاده کنم. در نتیجه همیشه داوطلب رفتن به جبهه بودم.

شما از اینکه به عنوان یک بانو در محیطی جنگی و مردانه خدمت می‌کردید نگران نبودید؟

خیر. اولاً، فقط من نبودم؛ بسیاری از همکاران من که با من فارغ‌التحصیل شده بودند همراهم بودند. اما تنها انگیزه و هدف من این بود که بتوانم به کسانی که برای دفاع از مملکت و ناموسشان جلوی توپ و خمپاره قرار گرفته‌اند، خدمتی کنم و در حیطه کاریم (پرستاری) از آنها مراقبت کنم و در صورت نیاز به مداوای آنها بپردازم.


مهری فلاحی و فرزندی که در منطقه جنگی با او بود...

 

نظر خانواده‌تان در مورد فعالیت شما در منطقه جنگی چطور بود؟ آیا مخالفتی هم در زمینه فعالیتتان بود؟

خیر. مخالفت که نمی‌کردند؛ حتی زمانی که من پسرم را باردار بودم. البته گاهی همسرم نگرانی‌اش را ابراز می‌کرد، اما مخالفت، خیر. چون ایشان می‌دانستند که من دوست دارم در این بحران مفید واقع شوم. اما مشوق اصلی من پدرم بودند که مرتباً تأکید داشتند باید همیشه در جنگ حاضر باشم. چون به من ایمان داشتند می‌توانم کار مثبتی برای برادران رزمنده انجام دهم.

شما چه مدت و در کدام منطقه بیشتر فعالیت داشتید؟

من 58 ماه در جبهه بودم؛ البته به صورت طرح اقماری. یعنی یک ماه در جبهه بودم و یک ماه مرخصی داشتم و چون منزل همسرم تهران بود در مدت مرخصی به تهران می‌آمدم. زمانی که ازدواج کردم همسرم ساکن تهران بود. بالطبع من بعد از ازدواج هم ساکن تهران شدم. کارمان به همین روال ادامه داشت. فقط وقتی زایمان کردم، اجباراً به خاطر پسرم یک سال نتوانستم به جبهه برگردم. بعد از یکسال که فرزندم کمی بزرگ شد، دوباره به آبادان برگشتم و فعالیتم را شروع کردم. مناطقی که من خدمت کردم ماهشهر، مسجد سلیمان و آغاجاری بود.

زمانیکه وارد منطقه جنگی شدید و از نزدیک آنجا را لمس کردید آیا با آنچه در ذهن‌تان بود تفاوت داشت؟ آیا برای لحظه‌ای پشیمان نشدید؟

پشیمانی که اصلاً در فکر هیچ یک از آدم‌هایی که آنجا بودند دیده نمی‌شد. ولی اینکه کلمه تفاوت را آوردید، بله، تفاوت از زمین تا آسمان بود. چون محیط جنگی محیطی با صداهای ناراحت‌کنندۀ خمپاره و بمب و دیدن مجروحین بود. از این احساس که این آدم‌ها برای دفاع از ما و امثال ما و مملکت خودشان را جلوی توپ و خمپاره قرار می‌دهند، قلب آدم به لرزه می‌افتاد. جالب اینکه همه این سربازان برای رفتن به خط مقدم از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. آنقدر آن محیط با احساسات آدمی بازی می‌کرد که باور کردنی نبود. چه فداکاری‌هایی از برادران دیده می‌شد.گاهی فکر می‌کردیم این آدم‌ها زمینی نیستند. باور کنید برای شهید شدن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. همین الآن که این را برای شما بازگو می‌کنم،آن محیط برایم تداعی می‌شود و بغض راه گلویم را می‌بندد. وقتی آنجا بودیم هیچ فکری به جز کمک به همدیگر به ذهنمان خطور نمی‌کرد. بسیار مشکل بود. اما همه‌مان با دل و جان این را می‌پذیرفتیم.

حتماً غیر از شما بانوانی دیگر هم حضور داشتند. مسئولیت بانوان در پشت خط چه بود؟

ببینید ما یک گروه حدود 30 نفری بودیم که همه‌مان همکاران بیمارستان و کارمند آنجا بودیم. مثل خانم‌ها شهبازی ـ کاسبی ـ طبیی ـ لک ـ رئیسی و... که همة ما به صورت طرح اقماری خدمت می‌کردیم و کار ما در بهداری‌ها و بیمارستان‌های صحرایی و غیره بود. زمانی که حمله می‌شد تعداد مجروحین خیلی زیاد بود که همه اینها نیاز به جراحی، پانسمان، بخیه و مداوا داشتند. هر کدام از ما به نسبت تخصصی که داشتیم مشغول کارمان می‌شدیم. گاهی بعضی از همکاران که سن بالایی داشتند، می‌توانستند مانند پرستاری یک مادر یا خواهر از فرزند یا برادرش، به سربازان آرامش روحی بدهند. توصیف این مناظرِ زیبا، نشدنی است و این حالت‌ها به رزمنده بیشتر انگیزه مقابله با دشمن را می‌داد.

یکی از موضوعاتی که امروز در مورد آن صحبت داریم موضوع اهدای خون است و حتماً شما تجربه این موضوع را در جبهه داشتید. کمی برایمان توضیح دهید؟

زمانی که یک بیمار در اثر جراحی یا تصادف و این موارد با کمبود خون مواجه می‌شود و هموگلوبین خون او پایین می‌آید، اهدای خون بسیار ضروری است. چون پایین آمدن بیش از اندازه هموگلوبین می‌تواند منجر به مرگ شود. در جبهه این موارد بسیار بود. مخصوصاً در زمان عملیات که تعداد مجروحین بسیار زیاد بود، ما با کمبود خون مواجه می‌شدیم. خصوصاً از این جهت که به دلیل حمله‌های مکرر راه‌ها مسدود می‌شد و وقتی مجروحین به دلیل از دست دادن خون نیاز به خون پیدا می‌کردند، باید از بانک خون بیمارستان این موارد حل می شد. اما گاهی بانک هم با کسری خون مواجه می‌شد و مجبور بودیم از شهرهای اطراف تأمین بشویم که این هم به دلیل مسدود بودن و گاهی ناامن بودن جاده‌ها امکان نداشت. در این زمان‌ها سعی می‌کردیم داوطلب از خودمان تأمین شود. خاطره جالبی هم از این مورد به خاطر دارم که بد نیست برای خوانندگان عزیز بازگو کنم. یک روز 2 مجروح به بیمارستان آوردند یکی از آنها یک سرباز عراقی  اسیر و دیگری یک سرباز ایرانی بود.

سرباز ایرانی از قسمت سر صدمه دیده بود و فوراً باید جراحی می‌شد و سرباز عراقی هم باید جراحی و پایش عمل می‌شد. هر دو نیاز مبرم به خون داشتند. مسئول بیمارستان از من خواست که از بانک خون بیاورم. وقتی به بانک رفتم، خون تمام شده بود. به هرحال باید کاری می‌کردیم چون جان هر دو در معرض خطر بود. یک لحظه با خودم خلوت کردم که چرا این کار را خودم نکنم. به هرحال با توکل به خدا داوطلب شدم و خون دادم وقتی دستگاه را وصل کردند حدود 250 سی سی از من خون گرفتند. گفتند که بیشتر نمی‌توانند از من خون بگیرند. دکتر جراح پرسید این 250 سی سی را به کدام بدهیم. کمی فکر کردم که کار ما نژاد و دین و کشور نمی‌شناسد. کار ما کمک و نجات مجروح است. پس تصمیم گرفتم که 125 سی سی به سرباز عراقی و 125 به سرباز ایرانی تزریق کنیم. خدا را شکر هر دو با تزریق همین مقدار خون توانستند بحران را بگذرانند و به کمک جراح و پرستاریِ به موقع از مرگ حتمی نجات یابند.

شرایط و معیارهای استاندارد برای اهدای خون چیست؟

برای اهدای خون معیارهای مشخصی وجود دارد. هر فردی که داوطلب اهدای خون می‌شود نباید بیماری‌هایی مثل دیابت، هپاتیت مبتلا و کلاً بیماریهای عفونی داشته باشد.  بسیاری از بیماری‌ها از طریق تزریق خون منتقل می‌شود. اهدای خون برای فرد اهداکننده هم مفید است زیرا غلظت خون را می‌توان با آن کمی بهبود بخشید.

احتمالاً شما خاطرات زیادی از جنگ دارید هر کدام را که الآن حضور ذهن دارید برایمان تعریف کنید؟

بله. یک شب که نوبت کشیک من در بیمارستان بود، دو نفر ارتشی را به دلیل مسمومیت در بخش بستری کردیم (بخش داخلی). بعد از چند ساعت 3 سرباز با لباس فرم وارد بیمارستان شدند. از من سؤال کردند:«آیا بیماری را در این چند ساعت اخیر بستری نکردید؟» من یک لحظه احساس بدی کردم و این حس به من گفت که بگویم: «نه». به هرحال جواب دادم:«نه». به آنها گفتم:«اسم و مشخصات را بگویید شاید بتوانم کمکتان کنم.» اما آن 3 نفر اصلاً به حرف من اعتنا نکردند و به تمام اتاق‌ها سرکشی کردند و بعد هم از در پشتی بیمارستان خارج شدند. خیلی منتظر شدم اما نیامدند. فوری به حراست بیمارستان اطلاع دادم و آنها آمدند از من خواستند مشخصات آنها را بگویم و اینکه چه می‌خواستند؟ وقتی جواب دادم حراست گفت: «خانم فلاحی آنها چریک عراقی بودند و لطف خدا بود که شما الآن سالم هستید.» من جواب دادم: «خودم هم احساس کردم که آنها ستون پنجم هستند.» بعد همکار حراستی گفت: «این‌ها با نقشه وارد بیمارستان شدند و می‌خواستند کسی را ترور کنند.» گفتم:«آخر شخص مهمی در بیمارستان نیست.» اما مأمور حراست گفت: «آن دو نفر که در بخش داخلی بستری هستند، یکی فرمانده تیپ قوچان و دیگری محافظ اوست و چون نقشه و مأموریت شکستن محاصره آبادان در دست آنها بود، می‌خواستند این دو نفر را از بین ببرند.» آن‌ها همیشه دنبال مهره‌های اصلی بودند. به هرحال آن شب به خیر گذشت و شبانه من را ترانسفر کردند و به تهران فرستادند. بعد از چند روز به من خبر دادند که شکستن محاصره دشمن با موفقیت انجام شد و آبادان نجات پیدا کرد. خدا حفظ‌شان کند.

خانم فلاحی آیا در حین خدمت در جبهه برای خود شما هم حادثه‌ای رخ داد؟

بله. سؤال بجایی بود. یک روز حین برگشتن به منزل خمپاره به پایم اصابت کرد که هنوز آثارش روی پایم مانده و این همیشه با من همراه است.

شما در حال حاضر به چه کاری مشغول هستید آیا فعالیتی در زمینه خاصی دارید؟

من حدود 2 سال است که از بهداری نفت بازنشسته شده‌ام. در این مدت سعی کرده‌ام سرم را با نوشتن گرم کنم و در این مدت کتابی نوشته‌ام که مضمون آن تمام خاطراتم از جبهه است و اگر شورای پشتیبان تولید این کتاب بعد از بازبینی اجازه دهد، اسم کتاب را «فرشتگان زمینی» می‌گذارم. این عنوان، نام همان پرستارانی است که مانند فرشته از مجروحین مراقبت می‌کردند. امیدوارم به زودی این کتاب چاپ و منتشر شود.

خانم فلاحی اگر به عقب برگردیم آیا باز هم تصمیمتان عوض نمی‌شد؟

البته دعا می‌کنیم هیچ زمانی در هیچ جایی از دنیا جنگ نباشد، به خصوص برای کشور عزیزمان. خیر. تصمیمم هرگز عوض نمی‌شد. چون یک لحظه هم پشیمان نشدم و نیستم و اگر خدایی نکرده مشکلی پیش بیاید مطمئن باشید باز هم برای دفاع و کمک داوطلبانه اعزام می‌شوم.

و حرف آخر؟

من خیلی از شما ممنون هستم که این فرصت را به من دادید تا خاطراتی را برای خوانندگان عزیز بازگو کنم. در ضمن من باید از خانواده‌ام تشکر کنم چون آنها معتقدند که این کار من عبادت است.



 
تعداد بازدید: 5392


نظر شما


08 مرداد 1394   14:54:47
لیلا ثمره
چقدر گفتگوی جالب و خواندنی بود . وچقدر روان و دل نشین

08 مرداد 1394   14:58:27
سپهر
سلام
خیلی مصاحبه جالبی بود براتون ارزوی موفقیت میکنم

08 مرداد 1394   16:32:01
علی
بسیار دلنشین و جذاب بود

08 مرداد 1394   16:52:50
فرینوس سهامی
گفتگوی بسیار خوب و خواندنی بود ... خاطرات زمان جنگ وجبهه و پرستاران شجاع .... سپاسگزاریم از زحمات بی دریغ شما

08 مرداد 1394   16:53:43
فرینوس سهامی
گفتگوی بسیار خوب و خواندنی بود ... خاطرات زمان جنگ وجبهه و پرستاران شجاع .... سپاسگزاریم از زحمات بی دریغ شما

08 مرداد 1394   17:50:24
رضا
بسیار دلنشین و جذاب بود

08 مرداد 1394   21:08:19
علیرضا مددی
خیلی عالی بود ایشالا بازم با قهرمانان جنگ مصاحبه های بیشتری بذارید

09 مرداد 1394   00:37:11
محمد
مصاحبه خوب و جالبی بود . با تشکر از شما

09 مرداد 1394   18:02:00
سیده مریم
بسیار عالی بود واقعا چنین فرشتگانی روی زمین کم هستند

09 مرداد 1394   20:30:55
علیرضا
سلام
چه کسایی هستن و چه کارایی کردن که ماها بی خبریم ممنون از مصاحبتون
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.