برگ‌هایی از خاطرات دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی

شبی که خطر حتمی‌ را حس کردیم

دزفولی‌ها اعجوبه‌هایی بودند؛ به هر دلیلی مایل بودند به ما کمک کنند

فاطمه دهقان

28 مرداد 1394


اشاره: پزشکان، پرستاران و متخصصان رشته‌های بهداشت و درمان در هشت سال دفاع مقدس بنابر تخصص‌هایشان زحمات فراوانی را در عرصۀ خدمت به رزمندگان و مجروحان متقبل شدند. دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی، استاد تمام دانشگاه تهران و فوق تخصص گوش و حلق و بینی است. هنگام جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، او به عنوان پزشک عمومی‌ در بیمارستان پایگاه وحدتی دزفول مشغول به کار بود و بعد از آن تا مدت‌ها در آن بیمارستان به مداوای مجروحان جنگی می‌‌پرداخت. خاطرات ایشان در دست تدوین است و ان‌شاءالله به زودی به چاپ می‌‌رسد. بخشی از مصاحبۀ ایشان را در رابطه با روزهای آغازین جنگ می‌‌خوانیم.

گفتید خدمت سربازی شما سال 1358 تمام شد. پس چطور هنگام آغاز جنگ شما در بیمارستان پایگاه وحدتی به عنوان یک پزشک عمومی‌ مشغول به کار بودید؟

خدمت سربازی‌ام تمام شده بود. اما مدتی از طرحم را بدهکار بودم. چون می‌‌خواستم بروم خارج از کشور و تخصص بگیرم باید این طرح را تمام می‌‌کردم. پزشکان مدتی را برای دولت خدمت می‌کنند و تا این مدت تمام نشود ممنوع الخروج هستند و چون اگر در دزفول می‌‌ماندم ضریب محاسبۀ بالاتری داشت و زودتر این مدت تمام می‌‌شد، تصمیم گرفتم در دزفول بمانم. گفتم یک سال اینجا قراردادی کار می‌‌کنم، دیگر نظامی‌ هم نیستم. آن‌ها هم نیاز مبرم به پزشک داشتند. در دزفول مطب داشتم و کار می‌‌کردم. در پایگاه هم کشیک بودم. روز 31 شهریور 1359 که جنگ شروع شد، پایان قرارداد یک‌ساله من بود. منتهی چون 15 روز مرخصی داشتم. زودتر تسویه حساب کردم. دیگر کاری با ارتش نداشتم. تا آخرین روز مانده بودم که مطب را بفروشم و کارهایم را انجام بدهم و بیایم تهران. وسایلم را هم بسته بندی کردم. بعد از ظهر روز بعد یعنی اول مهر پرواز داشتم که ظهر سی و یکم شهریور پایگاه بمباران شد و ما سریع رفتیم برای کمک.

گفته می‌‌شود قبل از این که حمله رسمی‌ عراق به ایران آغاز شود، این کشور تعرضاتی به کشور ما داشت. با توجه به این که شما در پایگاه وحدتی بودید، می‌‌توانید در این رابطه صحبت کنید؟

موارد زیادی بود، ولی آن چیزی که به خاطرم مانده، دو هفته قبل از شروع جنگ، یک هواپیمای عراق وارد آسمان ایران شد که هواپیماهای شکاری خودمان از پایگاه بلند شدند. رفته بودند دنبالشان، مجبورشان کردند که بنشینند. آدم‌هایی که از آن هواپیما پیاده شده بودند، تحت عنوان سمپاش بودند، ولی بعد دیدند جاسوس هستند و برای جاسوسی آمده‌اند.

شما آن‌ها را دیدید؟

بله، فرمانده و خلبانشان را خود من معاینه کردم. سه نفر بودند. لباس‌های ژنده‌ای پوشیده بودند و واقعاً قیافه‌شان عین سمپاش‌ها بود. سه چهار روز آن‌ها را نگه داشتند و بعد فهمیدند که یکی‌شان تیمسار ارتش عراق است.

برای چه شما آن‌ها را معاینه کردید؟ مجروح شده بودند؟

ما پزشکِ خلبان‌ها بودیم. هر خلبان ایرانی که پرواز می‌‌کرد و ضمن پرواز دچار مشکل می‌‌شد، مثلاً هواپیمایش می‌‌افتاد و خودش ایجکت می‌‌کرد، یا هواپیمایش دچار سانحه می‌‌شد و به سختی فرود می‌‌آمد، ما آن‌ها را معاینه می‌‌کردیم. حتی اگر مجروح نشده بودند. برای این که مشکلی نداشته باشند آن‌ها را معاینه می‌‌کردیم. خلبانی که ایجکت کرده را، اولین نفر، ما می‌‌دیدیم. سرنشینان این هواپیمای عراقی را هم مجبور کرده بودند در گل و لای بنشینند؛ خلبان را آوردند که معاینه کنیم.

چند نفر بودند ؟

سه نفر بودند. یکی‌شان خلبان بود و من او را معاینه می‌‌کردم. دو نفر دیگر هم آن جا نشسته بودند. به جز این مورد، یک روز قبل از حمله عراق به ایران من قرار بود بروم تهران. با یکی از دوستانم که چشم‌پزشک بود و در اهواز مطب داشت، قرار گذاشته بودیم با هم برویم تهران و در مراسم عروسی دوست دیگری شرکت کنیم. روز 30 شهریور دوستم تماس گرفت و گفت نمی‌‌تواند بیاید. گفتم: «چرا؟» گفت: «همین یک ساعت پیش هواپیماهای عراقی آمدند، فرودگاه اهواز یا خرمشهر را (دقیق یادم نیست) بمباران کردند. با این اوضاع نمی‌‌توانم بیایم تهران.» هنوز هیچ جای ایران هیچ اتفاقی نیفتاده بود تا فردا ظهرش که اولین بمباران‌ها در دزفول شروع شد و همزمان تهران و خیلی جاهای دیگر را بمباران کردند.

در مورد این که آن‌ها جاسوس بودند یا نه، شما چگونه اطلاع پیدا کردید؟

از خلبان‌ها می‌‌شنیدیم. چون با آن‌ها یک جا زندگی می‌‌کردیم. شب‌ها که برای استراحت می‌‌آمدند داستان‌ها (اتفاقات) را می‌‌گفتند. تجزیه تحلیل می‌‌کردند. همه‌شان می‌‌گفتند تانک‌های عراقی سراسر پشت مرز چیده شده‌اند و همه حالت تهاجم دارند.

شما در آغاز جنگ در بیمارستان پایگاه وحدتی بودید. وضعیت این بیمارستان به چه شکل بود؟ چقدر امکانات داشت؟

آن زمان شاید دو تا اتاق عمل و یک سالن داشت. یک پزشک جراح، یک پزشک بیهوشی و چهار پزشک عمومی‌، کل پزشک‌های این بیمارستان بودند. این برای کارهای خیلی روتین بود. ولی برای حمله و مجروح نبود. به محضی که این‌ها حمله کردند، 24 ساعت بعد تیم پزشکی از تهران آمد. مال خود نیروی هوایی بودند. سریع مستقر شدند و کمک کردند. بعد به تعدادشان اضافه شد. مجروحان هم زیاد شده بودند، طوری که بیمارستان جا نداشت. بیرون بیمارستان چادر زدند. وقتی مجروح زیاد می‌‌شد، مثلاً هنگام حمله-های هوایی، بعضی مجروحین را توی چادرها نگه می‌‌داشتند و بعد کم کم این‌ها دیگر جا افتادند.

این گروه پزشکی به صورت تیم بودند با تخصص‌های گوناگون؟

بله، همه نوع تخصصی داشتند. پزشک عمومی‌، جراح، پرستار، متخصص بیهوشی. تقریباً از همۀ رشته‌ها بودند. البته طبیعتاً جراح عمومی‌ و متخصص ارتوپد و جراح عروق و متخصص بیهوشی بیشتر بودند. بعد از  2 هفته پزشک‌های غیرنظامی‌ هم اعزام شدند.

این گروه پزشکی را در همان پایگاه اسکان دادند؟ مشکلی نداشتند؟

بله، از نظر جا و مکان مشکل نبود. چون خانواده‌ها پایگاه را خالی کرده و رفته بودند. خیلی از خانه‌های خالی را گرفتند و آن‌ها را اسکان دادند. فقط مشکلی که بود در سه روز اول اصلاً آب نبود، حتی آب خوردن هم نداشتیم. منبع آب پایگاه‌ روی ستون‌های خیلی بلندی بود که آن‌ را زدند. اولین جایی که زدند منبع آب بود. روزهای اول برای آب خوردن و حتی آب دستشویی هم مشکل داشتیم. طوری بود که دزفولی‌ها با ماشین برایمان آب می‌‌آوردند. تا سه روز اول غذا هم نبود. پرسنلی که در پایگاه زندگی می‌-کردند از خانه‌هایشان مواد غذایی می‌‌آوردند، از خانه‌هایی که خانواده‌ها رفته بودند و مواد غذایی بود، آن‌ها را می‌‌آوردند. دزفولی‌ها نان مثل نان‌های سنگک و تافتون می‌‌آوردند و به ما می‌‌دادند. کمبود مواد غذایی طوری بود که روز سوم فکر می‌‌کردیم دیگر باید نان خشک بخوریم؛ نان خشک‌هایی که پشت آشپزخانۀ پایگاه توی گونی‌ها بود. بعد دیدیم  جیره‌های جنگی و غذاهای جنگی رسید و  کم کم دیگر آشپزخانه سامان گرفت.

آب چند روز بعد وصل شد؟

مدتی طول کشید تا منبع و لوله‌کشی آب پایگاه تعمیر شود. کامیون‌ها برای ما آب می‌‌آوردند.

یعنی با منبع‌هایی که توی کامیون گذاشته بودند برای شما آب می‌‌آوردند جلوی درمانگاه؟ چطوری استفاده می‌‌کردید؟

بله، می‌‌آوردند جلوی درمانگاه، یک بشکه گذاشته بودند، آن را پر می‌‌کردند و استفاده می‌‌کردیم تا این که منبع آب تعمیر شد. اما باز هم یکی دو ماه بعد دوباره همان منبع را زدند. اما  فقط 48 ساعت آب قطع بود. دیگر آمادگی داشتند. 

بار اول تقریباً چند روز طول کشید که دوباره آب وصل بشود؟

بعد از حدود یک هفته آب وصل شد. چندین بار این‌ها منبع‌ها را زدند. ولی بارهای بعد چند ساعت یا یک روز آب نداشتیم، نهایت دو روز، بعد وصل می‌‌شد. وقتی هواپیماها می‌‌آمدند چون این منبع‌های آب بالا و در دید بود، یکی از هدف‌هایشان همین منبع‌ها بود که می‌‌زدند.

وضعیت برق چگونه بود؟

خوشبختانه کم با مشکل برق روبه‌رو شدیم. چون مراکز برق جای دور و خیلی مخفی بود. در ضمن برای هر مشکلی متخصص داشتند؛ کادر بیست نفره برای برق که همه‌شان استاد بودند. کادر برای آب و آب‌رسانی، یک گروه برای تعمیر اتومبیل‌ها و غیره. اگر مثلاً یک پست برق را یک گوشه‌ای داخل پایگاه می‌‌زدند، سریع این‌ها درست می‌‌کردند. سالیان سال  تربیت شده بودند. [آموزش دیده بودند برای این کار.]

شب‌ها در خاموشی‌ها چه کار می‌‌کردید؟ منظورم خاموشی‌های هنگام کار در بیمارستان است.

اوایل وحشت داشتند که نور بالا نرود. تاریکی مطلق بود. تمام شیشه‌ها را با رنگ‌های سیاه پوشانده بودند که یک ذره نور [بیرون نرود.] حتی بیرون کسی جرأت نمی‌‌کرد سیگار بکشد، می‌‌آمد داخل. چون شب‌ها تاریکی مطلق بود، در بخش‌ها، نورهای خیلی محدودی داشتیم. چند تا چیز به همه ما آویزان بود. چراغ قوه، قیچی و خودکارمان را به خودمان آویزان کرده بودیم. این چیزها همیشه همراهمان بود. چون مجروح می‌‌آمد بلافاصله باید با قیچی تمام لباس‌هایش را می‌‌بریدیم و باز می‌‌کردیم. چون ترکش جاهای مختلف بدنش بود،  بلافاصله باید لخت می‌‌شد. هر پزشک و هر پرسنلی  باید  قیچی همراهش می‌‌بود. چراغ قوه هم همینطور. چون اصلاً با لامپ‌های کم نور، دید داخل خیلی کم بود. چراغ قوه همیشه همراهمان بود که هر موقع می‌‌خواستیم، بتوانیم ببینیم. خودکار هم برای نوشتن وضع بیمار.

شما در رابطه با موقعیت‌های خاص مثل جنگ، آموزشی هم دیده بودید؟ مثلاً آموزش پزشکی جنگ؟

در دوران شبانه‌روزی آموزشی که هر پزشکی تحت عنوان دوران سربازی طی می‌‌کند، این آموزش‌ها را می‌‌بیند. بدون این که اسمی‌ از جنگ باشد. تمام آموزش‌ها، آموزش بمباران شیمیایی، جنگ‌های شیمیایی؛ حتی اینکه اگر بمب اتم بزنند، چه کار باید بکنند. همراه معمولی چه کار باید بکند. تمام این‌ها را آموزش می‌‌دادند. منتهی آن موقع ما این‌ها را به مسخره می‌‌گرفتیم. وقتی این چیزها را می‌‌گفتند، می‌‌گفتیم: «جنگ یعنی چه، جنگ کجا بود؟!» حتی افسری که به ما درس می‌‌داد به همه سربازهای عادی هم این درس را می‌-داد، در طول تاریخ  به همه درس می‌‌دادند. حتی در مانورهای نظامی‌ هست که مثلاً درون پایگاه هستید و هواپیماها حمله کردند، بمباران شده، یک جایی را زدند، پزشک‌ها چه نقشی دارند. یک عده به نقش جسد روی زمین می‌افتادند، یک عده مثلاً زخمی‌ بودند. هرکس یک نقشی داشت. ما با پزشک‌یارمان می‌‌رفتیم، آن‌ها را از زیر آوار می‌‌کشیدیم بیرون، برانکارد می‌‌آوردیم، آن که جسد بود رویش را می‌‌کشیدم می‌‌بردیم سردخانه و غیره. دقیقاً این نقش را به ما می‌‌دادند. همه با خنده و مسخره کردن انجام می‌‌دادیم. یعنی هیچ وقت باورمان نمی‌‌شد که یک روز عین همان کارها را خیلی شدیدتر انجام بدهیم. شاید دو ماه طول نکشید. عین همان کارها را خیلی شدیدتر انجام دادیم. یعنی باید می‌‌رفتیم زیر آوارها  جسدها را بیرون می‌‌کشیدیم. زخمی‌‌ها را می‌‌آوردیم. همۀ این کارها تکرار شد متأسفانه.

شما هم از پایگاه وحدتی برای کمک به مجروحین خارج می‌‌شدید ؟

ما خودمان داخل پایگاه به اندازۀ کافی درگیر بودیم، منتهی اگر شهر را می‌‌زدند آمبولانس می‌‌فرستادیم. می‌‌رفتند، مجروحان را می‌‌آوردند. ما باید در بیمارستان می‌‌بودیم که مجروحانی که می‌‌رسند را نجات بدهیم.

مثل قبل با روال ساعت کاری در بیمارستان بودید؟

نه، اوایل که همه 24 ساعت، تماماً آنجا بودیم. بعد از مدتی که کم‌کم پزشک‌های کمکی رسیدند، دیگر شب‌ها می‌‌رفتیم خانه و روزها آنجا بودیم. بعد کم‌کم دسته بندی شد. چون در شهر هیچ پزشکی وجود نداشت، شب‌ها از 8 شب تا 8 صبح در بیمارستان کشیک بودم و روزها تا ساعت 2 و 3 می‌‌رفتم مطبم در دزفول. بعد ـ چون سوءتفاهم نشود که به خاطر پول است و خانواده‌ام یا مردم نگویند به خاطر پول می‌‌روم مطب ـ یک تابلوی بزرگ زدم که «کلیه خدمات درمانی در این مطب رایگان می‌‌باشد» و تا روزی که دزفول را ترک کردم، در این سه چهار سال از کسی ویزیت نمی‌‌گرفتم. مگر کسی که از بیرون برگه آورده بود.

آن دو سه هفتۀ اول برای این که در دسترس و نزدیک باشیم، برای ما خانه‌های اطراف بیمارستان را خالی کرده بودند. شب‌ها برای استراحت می‌‌رفتیم به این خانه‌ها و می‌‌خوابیدیم. تا بیمارستان 5 دقیقه راه بود. اصلاً نیاز نبود کسی را دنبال ما بفرستند. از صدای  آژیر آمبولانس‌ها، از صدای بمباران‌ها می‌‌فهمیدیم که اتفاقی افتاده است و سریع، قبل از این که به ما بگویند، خودمان را به اورژانس می‌‌رساندیم تا مجروح‌ها برسند. گاهی شب خوابِ خواب بودیم که از صدای انفجار بمب‌ها بیدار می‌‌شدیم و می‌‌دویدیم تا بیمارستان. چون می‌‌دانستیم آمبولانس‌ها رفته‌اند مجروح‌ها را بیاورند. 

از نظر ملزومات پزشکی، وسایل پزشکی  و درمانی چگونه تأمین می‌‌شد؟

وسایل  پزشکی‌ را از همان اول از انبارها آوردند و باز کردند. در انبارهای اصلی، همه چیز آماده بود. همه را باز کردند و در اختیارمان گذاشتند. هیچ کمبود وسایل آنجا نداشتیم. یا حداقل من ندیدیم کسی بگوید چیزی نیست.

می‌‌خواهم شما را ببرم در آن فضا. جنگده‌های F4 و F5 موقع بلند شدن، صدای زیادی دارند. خاطره‌ای از این موضوع دارید؟

در موقعیت‌های این گونه صداهای بلند کم‌کم عادی می‌‌شود. گاهی وقت بمباران می‌‌کردند خوابِ خواب بودیم و حشت زده بیدار می‌‌شدیم. شب‌ها که موشک می‌‌زدند، گاهی حتی از روی تخت بلند می‌-شدیم می‌‌افتادیم زمین، ولی دوباره می‌‌خوابیدیم. خسته بودیم و صداها به مرور زمان عادی شد. هواپیما کوچک‌ترین صدایی بود که می‌‌شنیدیم، خیلی عادی بود.

از حضور نیروهای امدادگر داوطلب برایمان بگویید.

دزفولی‌ها اعجوبه‌هایی بودند. اصلاً به هر دلیلی خودشان مایل بودند کمک کنند. حتی توی آفتاب داغ، دوربین دستشان بود، توی آن هوای داغ، توی آفتاب می‌‌ایستادند و آسمان را با دوربین نگاه می‌‌کردند که وقتی هواپیما رسید به مسئول ضدهوایی اطلاع بدهند. آنجا دیده‌بان ضدهوایی ضعیف بود. مرتب از دور و روی بلندی می‌‌ایستادند و نگاه می‌‌کردند. از این گونه کارها را شما بگیرید تا اینکه نان درست می‌‌کردند و شب برایمان می‌‌آوردند. باندهای فرودگاه بمباران می‌‌شد، دزفولی‌هایی که آسفالت کاری بلد بودند در عرض دو ساعت باند را آسفالت می‌‌کردند، تحویل می‌‌دادند و می‌‌رفتند. ماشین‌هایشان را آمبولانس کرده و تحویل پایگاه داده بودند. اصلاً ول کرده بودند و رفته بودند. ماشین‌های خیلی گران‌قیمت خودشان را داده بودند به پایگاه. استیشن، شورولت، لندرور و غیره. صندلی‌های اتوبوس‌هایشان را برداشته بودند و برای حمل مجروح در اختیار پایگاه گذاشته بودند. مانند مردم دزفول را من اصلاً هیچ جای تاریخ نشنیدم که چقدر فداکار بودند، با این که بیشتر آسیب می‌‌دیدند.

نهم مهر 1359 انبار مهمات پادگان حمیدیه را زدند. صدای انفجارهای وحشتناکی شنیده می‌‌شد و مردم دزفول فکر می‌‌کردند عراق دیگر خیلی نزدیک شده و نزدیک است که شهر را بگیرد. آن روز به خاطرتان هست در پایگاه وحدتی چه واکنشی بود؟

زمانی بود که دیگر حس کردیم که اصلاً پایگاه باید تخلیه بشود. چون می‌‌افتاد دست نیروهای عراق. عده‌ای ایستاده بودند و می‌‌گفتند ما هیچ وقت این کار را نمی‌‌کنیم. تا آخرین فشنگ می‌‌جنگیم. جلسه‌ای بود که رئیس بیمارستان آمد و به طور خیلی سرّی گفت خیلی اوضاع خراب است، عراق آمده جلو و دارند از سد کرخه می‌‌گذرند. به راحتی پایگاه را می‌‌گیرند. تمام پایگاه را مین‌گذاری کرده‌اند. هواپیما از تهران قرار بود بیاید که همه ما را ببرد و پایگاه را منفجر کنند که دست دشمن نیفتد.

هواپیما از تهران آمد، اما نه برای بردن ما. در تهران  به این نتیجه رسیده بودند که نه، پایگاه نباید تخلیه بشود و اطلاعات غلط به آن‌ها رسیده است. از ساعت شش و هفت صبح که هوا روشن شد، جنگنده‌ها بلند شدند. روی نیروهای عراقی مرتب بمب انداختند. نیروهای ارتش از پادگان جی رسیدند و سپاه هم به شدت کمک کرد و عراقی‌ها را در روزهای بعد تا آن طرف رودخانه کرخه، عقب زدند. تنها شبی بود که ما دیگر خطر حتمی‌ را حس کردیم.

رئیس بیمارستان کجا این صحبت‌ها را عنوان کرد؟

من با رئیس بیمارستان کار داشتم و دنبال او می‌‌گشتم و نبود. مورد مشاوره‌ای داشتیم، جراحی بود، هرچه می‌‌گشتم پیدایش نمی‌‌کردم. بعد از دو ساعت یک باره آمد. پرسیدم: «کجایید؟ همیشه همین‌جایید، حالا که کارتان داریم نیستید!» به طور خصوصی به من گفت: «اوضاع خیلی خراب است. پایگاه را دارند مین‌گذاری می‌‌کنند. هواپیمای مسافربری می‌‌آید که مجروحین و پرسنل را منتقل کند و پایگاه را می‌‌خواهند منفجر کنند که دست دشمن نیفتد.» قانون ارتش بود که پایگاه‌های نیروی هوایی نکات حساسی دارد که نباید دست دشمن بیفتد.

آن زمان چه کسی رئیس بیمارستان بود؟

سرهنگ ارتش بود. الان نامش را به خاطر ندارم. بعداً می‌‌گویم.

چه مدت در پایگاه وحدتی بودید؟

تا سه سال بعد از آغاز جنگ من در پایگاه وحدتی بودم.



 
تعداد بازدید: 6690


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.