چرا باید سرگذشت والدین یا پدر و مادربزرگ خود را ضبط کنیم؟

تاریخ شفاهی آینده ما را شکل می‌دهد

ج.ر.جمین
ترجمه: سایت تاریخ شفاهی ایران

25 خرداد 1395


سرگذشت والدین ایتالیایی و مهاجر ج.ر.جمین[1] که در دهه‌ 1950 به ولز[2] مهاجرت کردند انگیزه‌ اصلی خلق کتاب جدید او با عنوان «پیتزای شیرین[3]» بوده است. اما یک چیز مایه‌ تأسف اوست: اینکه چرا تاریخ شفاهی پدرش را پیش از مرگش ضبط نکرد.

یک بار با مادرم در حاشیه‌ نمایشگاهی با نام خاطرات ایتالیایی در ولز مصاحبه شد. در آن زمان من گمان می‌کردم او دستپاچه شده و برایش سخت خواهد بود تا از خودش بگوید. اما من سخت در اشتباه بودم. آنچه من در آن مصاحبه‌ شنیدم خبر از زنی با بیان شیوا و بسیار توانا در به یاد آوردن کوچک‌ترین جزئیات زمان ورودش به ولز در 1950 می‌داد؛ دو روز سفر مشقت بار و عبور هراس‌انگیز از کانال انگلیس که توفانی بود. او به تالاب کم عمق و آرام ونیز عادت داشت؛ او صاحبخانه‌اش را به یاد دارد که تصاویری از سنگ مزارها روی دیوار خانه‌اش داشت و با نور شمع زندگی می‌کرد. او با خنده‌ای آرام می‌گوید: «چه خوشبختی‌ای!» مادر من از تلاشش برای ماندن و ساختن یک زندگی جدید به خود مغرور است. او با لهجه‌ غلیظ ولزی می‌گوید: «این کار دل و جرأت می‌خواست!»

 

والدین ج.ر.جمین اهل ونیز[4] ایتالیا و روندا ولی[5] در جنوب ولز بودند. عکس از ج.ر.جمین


تضاد فرهنگی و اقلیمی آمدن از ونیز به روندا ولی احتمالاً شوک‌آور بوده است. او هراسان بوده و خود را «گمشده» می‌پنداشته است؛ چیزی که من گمان می‌کنم ‌باید احساس هر مهاجر باشد. وقتی به حرف‌های او گوش دادم با خود گفتم چه فرصتی را با ضبط نکردن تاریخ شفاهی پدرم در زمان حیاتش از دست داده‌ام. او شش ماه پیش از مادرم به ولز سفر کرده بود. او مختصری انگلیسی می‌دانست و به او وعده‌ کار در شرکت ملی زغال سنگ بریتانیا[6] داده بودند.

البته من خیلی حرف‌ها را از او به یاد دارم، وقتی که از سختی‌های کار در زیر و روی زمین می‌گفت. بعد از چند سال و تولد نخستین فرزند، او دچار سل و بستری شد. مادرم مجبور بود خواهرم را به ایتالیا برگرداند تا والدینش از او مراقبت کنند تا او بتواند به آسایشگاه در ولز بازگردد و از پدرم مراقبت کند. سل، مرضی بود که نیاز به استراحت طولانی داشت. نزدیک بود پدرم بمیرد و وصیتش را هم کرده بود، اما بعد از دو سال حالش خوب شد و کار تازه‌اش را در حرفه عکاسی آغاز کرد (و در این زمان دو فرزند دیگر از جمله من را هم داشت). او به من گفت تجربه‌ نزدیک مرگ به او این جسارت را داد که درباره‌ حرفه ناآشنا ریسک کند و موفق شد.

مصاحبه‌ ضبط شده‌ مادرم نقطه‌ آغاز حرکت من برای نوشتن کتابی بر اساس زندگی یک خانواده مهاجر ایتالیایی در ولز و کافه‌‌شان با عنوان «پیتزای شیرین» بود. کافه‌های ایتالیایی به نقاط کانونی جامعه در سراسر انگلستان تبدیل شدند. داستان فرعی کتاب ماجرای پدربزرگ جو میرلی[7] و روزهای پر آشوب جنگ جهانی دوم است، در زمانی که ایتالیایی‌های مقیم انگلستان مورد بدرفتاری قرار می‌گرفتند و در انزوا قرار داشتند.

 

هنگامی که کتاب را می‌نوشتم حواسم به رویدادهای موازی یعنی «موضوع داغ» مهاجران امروزی نیز بود. من نمی‌دانم اگر خود را در بیست و چند سالگی در کشوری بیگانه می‌یافتم که زبانش را هم بلد نبودم، چگونه خود را اداره می‌کردم. نزدیک‌ترین تجربه برای من از این جهت آن بود که در 18 سالگی ولز را به قصد تحصیل در لندن ترک کردم، کاری که هر ساله میلیون‌ها محصل انجام می‌دهند، و من بسیار خوش اقبال بودم که در دورانی زندگی می‌کردم که یک بورسیه‌ خوب دریافت کردم.

داستان این کتاب زندگینامه‌ خودنوشت نیست، اما چنین به ذهنم آمد که تاریخ شفاهی مادرم را مهاجران پیشین و پسین در سراسر جهان تکرار می‌کنند. من در مدرسه با فرزندان مهاجرانی همکلاس بودم که اهل هند، وست ایندیز[8] و شرق اروپا بودند. وقتی فرزند یک مهاجر هستی این پرسش که «که هستی» و «از کجا آمده‌ای» اندکی زودتر از همه برایت رخ می‌دهد؛ اینکه آیا من یک ولزی بودم یا ایتالیایی؟ خوب به یاد دارم که وقتی بازی فوتبال ایتالیا و انگلیس بود من «فاز ایتالیایی» می‌گرفتم (خوشبختانه یادم نمی‌آید که هرگز ایتالیا با ولز بازی کرده باشد). این روزها موضوع برای من روشن است. من به میراث فرهنگی خود افتخار می‌کنم، اما خود را ولزی می‌دانم. وقتی در مسابقات شش ملت[9] ولز با انگلیس بازی کند، من دلم می‌خواهد که ولز ببرد و وقتی ولز با ایتالیا بازی دارد، نمی‌دانم؟ خوب، امیدوارم ایتالیا بازی خوبی ارایه دهد و با مختصر امتیازی ببازد (البته اگر ایتالیا انگلیس را ببرد فکر می‌کنم از خوشحالی جیغ بکشم).

مادر من اکنون در ایتالیا زندگی می‌کند (تا کنار خواهرم و نوه‌هایش باشد)، اما او همیشه به ما می‌گوید که قلبش را در ولز جا گذاشته است. او یک پرستار دائمی فوق‌العاده دارد، تاتیانا[10] اهل اوکراین، که او هم سرگذشت خود را برای گفتن دارد. ماجرای مهاجرت ادامه دارد.

تاریخ‌های شفاهی آینده‌ ما را شکل می‌دهند، و باید ضبط شوند. بسیار کار ساده‌ای است. آنچه نیاز دارید یک دستگاه ضبط صوت است(با قلم و کاغذ هم می‌شود)، بعد همراه با والدین یا پدر و مادر بزرگ و یا قیم خود می‌نشینید و شروع می‌کنید. همه‌ ما سرگذشتی برای گفتن داریم.

 


[1] GR Gemin

[2] Wales

[3] Sweet Pizza

[4] Venice

[5] Rhondda Valley

[6] National Coal Board

[7] Joe Merelli

[8] West Indies

[9] Six Nations Championship

مسابقات راگبی که میان شش کشور انگلیس، فرانسه، ایرلند، ایتالیا، اسکاتلند و ولز برگزار می‌شود. م.

[10] Tatiana



 
تعداد بازدید: 5108


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.