خاطرات محمد مجیدی از سال‌های مقاومت در برابر ارتش صدام ـ بخش سوم و پایانی

آن ملاقات و شرط‌های آزادی

گفت‌وگو: مهدی خانبان‌پور
تنظیم: سارا رشادی‌زاده

24 شهریور 1395


محمد مجیدی، پس از اسارت و در لحظه ورود به خانه، در کنار پدر و مادرش

محمد مجیدی، در سال‌های دفاع مقدس به جبهه رفت؛ اما فقط ۱۰ روز پس از حضور در جبهه‌های نبرد به اسارت نیروهای دشمن درآمد. وی در گفت‌وگو با سایت تاریخ شفاهی ایران، خاطرات خود از سال‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را بیان کرد. در بخش‌های نخست و دوم این گفت‌وگو از جزییات روزهای اعزام به جبهه‌های نبرد، اتفاق‌های عملیات کربلای ۵، نحوه اسارت و روزها و ماجراهای فراموش نشدنی که در اسارت پشت سر گذاشته، سخن به میان آمد. اینک بخش سوم و پایانی این گفت‌وگو را می‌خوانید.

در برابر آن همه آزار و اذیت سربازان ارتش صدام، از چه راهی طعنه و توهین‌هایشان را پاسخ می‌دادید؟

در اردوگاه ما تکاوری عراقی بود که بسیار خوش‌اندام و خوش صدا بود و بعد از هر عملیات موشکی می‌آمد و با شعر می‌خواند که «این موشک انتقام ماست، ببینید چه‌کار کرده، دمار از روزگار ایران در‌آورده و... .» من که زبان عربی را به خوبی یاد گرفته بودم، مدام در فکر بودم و با خود می‌خواندم که جواب این شعر را بسازم. یک روز که در فکر بودم و در محوطه قدم می‌زدم، یکی از دوستانمان که به نام حاجی یک‌دست معروف بود آمد، با دست از پشت سر به شانه من زد. من که در عالم خیال بودم جا خوردم و گفتم: «یا حسین...» و تا برگردم و او را ببینم شاید ده کیلو کم کردم؛ چون عدنان، که از عراقی‌ها بود هم گاهی لباس اسرا را می‌پوشید و بین ما می‌چرخید و سر بزنگاه مچ ما را می‌گرفت. به عنوان نمونه می‌آمد و می‌گفت که «تو فلان حرف را به صدام زده‌ای» و آدم را در چنان منگنه‌ای می‌گذاشت که نمی‌توانستی حاشا کنی، چرا که خودش شنیده بود و کاری نمی‌شد کرد.

آن روز هم فکر کردم که این عدنان است که روی دوش من زده است، اما دیدم محمد فریسات یا همان حاجی یک‌دست خودمان است. گفت: «دیوانه، کله‌خراب، می‌دانی داری چه چیزهایی می‌گویی؟» گفتم: «بله می‌دانم، دارم چه چیزی می‌گویم.» گفت: «اگر به جای من عدنان اینجا بود چه؟» گفتـم: «همیـن‌جا چال می‌شـدم.» فریسات با عصبانیت گفت: «خب تو که می‌دانی چرا باز هم می‌گویی؟ یه مقدار ملاحظه و تقیه داشته باش.»

از محمد فریسات برایمان بگویید.

محمد فریسات که یک پایش هم از زانو قطع شده بود، در دوران اسارت مترجم بسیاری از ما بود. زمانی که پایش را از زانو قطع کردند، بی‌حس بود و متوجه نمی‌شد که پایش را قطع کرده‌اند. برخاست که از تخت پایین بیاید، لبه زانویش به میله تخت بیمارستان خورد و ناله‌اش به هوا برخاست. پرستار عراقی هم به جای دلداری دادن وی و تزریق آرامبخش، رفت و از محوطه حیاط یک قطعه از یک بلوک سیمانی آورد و بر سر او خرد کرد که دیگر ناله نکند.

در سال‌های پایانی اسارت اوضاع و احوالتان چگونه بود؟

سال 1368 بود و هنوز یکی دو ماهی به زمان رحلت امام خمینی(ره) مانده بود که از بند دو به بند چهار منتقل شدیم و آسایشگاه‌مان عوض شد. در آن دوره اردوگاه 11، چهار بند و هر بند سه آسایشگاه داشت که با فاصله 100 تا 150 متری در کنار هم قرار گرفته بودند. بین هر دو بند یک ردیف استخر پر آب وجود داشت که حسـرت این را داشـتیم که دستمان به آن آب بخورد. اما زمستان‌ها یخ روی استخرها را می‌شکاندند تا ما را شکنجه دهند. به این ترتیب که لختمان می‌کردند و می‌فرستادند توی استخر تا یخ بزنیم بعد با چوب تن خیسمان را کتک می‌زدند.

فرمانده آسایشگاه یک گروهبانی بود که چهره ناموزون و کثیفی داشت. روزی این گروهبان به مرخصی رفت و نگهبان دیگری به نام مصطفی را به جای خودش گذاشت. مصطفی که به مصطفی شش کابله معروف بود آمد و گفت که به خط شوید. ما هم به خط شدیم و او شروع کرد روضه خواندن که از این آب حق ندارید بخورید، حق ندارید نگاهش کنید، حق ندارید چه‌کار بکنید و چه‌کار نکنید. همه به آن بند روبه‌رو نگاه کنید و بدانید که از اینجا به بعد نباید بروید، اینجا منطقه ممنوعه است. خلاصه یک ساعت تمام گفت و دستور داد. همین‌که گفت «آزاد» درست مانند اینکه بمبی درون جمعیت منفجر شود، هر یک به سویی رفتیم. یک عده که به صورت حمله به سمت بندهای بغل دویدند و باور کنید آن‌قدر ما را عذاب می‌دادند که با وجود اینکه سایر اسرا از بچه‌های لشکر خودمان بودند، اما سه سال حسرت‌ به ‌دلمان مانده بود که قیافه یکدیگر را ببینیم و یک سلام از نزدیک به یکدیگر بدهیم. یک عده هم به سمت استخر رفتند و همین‌طور که سرشان را در استخر فرو بردند، شروع کردند با دهان آب خوردن. یک عده رفتند بندهای روبه‌رو و شروع کردند به حرف زدن با سایر اسرا و یک عده رفتند لباس‌هایشان را روی  سیم‌خاردارهای مجاور که نزدیک شدن به آنها مطلقاً ممنوع بود پهن کنند.

آن روز صبح دوستم از بند سه، پتویش را شسته بود و من داشتم به سمتش می‌رفتم که کمکش کنم و پتو را پهن کنیم. اصلا خبر نداشتم مصطفی همانجا صندلی‌اش را گذاشته و مشرف به راهرو نشسته و عبور ما را تماشا می‌کند. نیم متری پنجره اتاق دوستم رسیده بودم که یکی از دوستانمان که بچه همدان بود، دستش را از پنجره دراز کرد و گفت: «سلام آقای مجیدی، حال شما چطور است؟» من هم دستم را از پنجره عبور دادم و با او حال و احوال کردم و کمی حرف زدیم که «چه خبر؟ آسایشگاه شما چه‌جور است؟ با زیارت عاشورا چه‌کار می‌کنید؟ زیارت عاشورا دارید به ما بدهید؟ ندارید؟» حالا داشتیم و نداشتیم بماند. یک سری کار فرهنگی ردوبدل شد و حرف زدیم که ناگهان مصطفی گفت: «آهای بیا ببینم، دارید چه‌کار می‌کنید؟» و با چهره خشمگین پا شد که به سوی من بیاید، من هم به سمت او رفتم، به چند قدمی هم که رسیدیم به فارسی دست و پا شکسته گفت: «برو، من گفت برو...» من گفتم: «بگذار من یک کلمه حرف بزنم»، اما مصطفی لحظه به لحظه عصبانی‌تر می‌شد و در نهایت دستش را مشت کرد که من را بزند، دیدم اگر بمانم سرم را می‌ترکاند.

از طرف دیگر من با زیرپوش سفید بودم و همه اعضای دو بند که روی هم 300 نفر می‌شدند، لباس‌های زرد پوشیده بودند، اگر فرار هم می‌کردم من را پیدا می‌کردند و می‌زدند. تا دیدم مصطفی عصبانی شده عقب‌گرد کردم و دویدم دور اردوگاه. همه بچه‌ها با فریاد بارک الله و دست زدن تشویقم می‌کردند و من می‌دویدم و مصطفی هم با آن هیکل درشتش پشت سرم می‌دوید. کمی که دوید و دید به من نمی‌رسد، ساعتش را درآورد و از شدت عصبانیت روی زمین کوبید و فحش داد. من فهمیدم که دیگر نباید سر به سرش بگذارم، بهتر است بایستم وگرنه بعدا حتما من را می‌کشد. میخکوب شدم و مصطفی به سمتم آمد و باز به فارسی دست و پا شکسته گفت: «چرا برو؟ من گفت برو؟» باز گفتم: «بگذار من یک کلمه حرف بزنم.» که ناگهان نفهمیدم چطور شد و چه‌کار کرد؟ فقط دیدم که زیرپوشم غرق خون است.

مصطفی خطاب به من گفت: «برو در آن حوض بنشین.» حوضی که مصطفی می‌گفت به اندازه یک  میز معمولی بود که آب فاضلاب سرویس بهداشتی نگهبان‌های عراقی در آن جمع می‌شد تا باقی محوطه تمیز بماند. رفتم و در آن حوض نشستم و با خودم گفتم: «الان زمان خوبی است که من فیلم دیگری بازی کنم.» همین طور که نشسته بودم و سرم را به زانویم گذاشته بودم و داشتم زمین را نگاه می‌کردم، قطرات خون مانند آب چکه‌چکه می‌ریخت. من هر قطره خون را گرفتم و همه را به بدن خودم مالیدم، طوری که تمام بدنم غرق خون شد.

در همین زمان مصطفی که برای خود چای آورده و آبی به سر و رویش زده بود، برگشت و بالای سرم  نشست و گفت: «حالا بیا ببینم، حالا بگو چه می‌خواستی بگویی؟» من به آرامی بلند شدم و روبه رویش ایستادم که ناگهان قیافه غرق خون من را دید و نصف‌العمر شد. با وحشت گفت: «چه شده است؟ کی زده است؟» من به خودم جرات دادم و با پوزخند و طعنه گفتم: «قندره! (به عربی یعنی لنگه کفش و در واقع نوعی توهین است)، تو نمی‌دانی چه کسی من را زده است؟» مصطفی که ناراحت و هول شده بود، گفت: «بیا بنشین و بگو چه می‌خواستی به من بگویی؟» رفتم و گفتم: «در مرام شما اگر کسی به کسی دست بدهد، تو دستت را می‌کشی؟ اگر کسی سلام بدهد، مگر جواب آن واجب نیست؟ ایشان سلام کرد و دست داد و من هم مجبور شدم ناخواسته دستم را بلند بکنم.» مصطفی گفت: «عجب، ناخواسته بود؟» گفتم: «بله، ناخواســته بود، من نمی‌خواستـم دسـت بدهم.» بعد گفت: «حالا چه می‌خواهی؟ هرچه می‌خواهی بگو، البته به شرطی که به نگهبان نگویی که من تو را زدم.» چرا که می‌دانست افسر نگهبان پادگان یک ساعت دیگر برای سرشماری و آمار به اردوگاه خواهد آمد. من که فرصت را غنیمت شمرده بودم، گفتم: «من می‌خواهم به ملاقات دوستانم بروم.» مصطفی گفت: «یک ساعت آزادی بروی و هر کاری می‌خواهی انجام دهی.»

خلاصه من هم از فرصت استفاده کردم و از اتاق اول با نفر به نفر اسرای غریبه و آشنا حال و احوال کردم و به اندازه تمام سه سال اسارت تبادل اطلاعات کردم. کار به جایی رسید که می‌گفتم، فلان اتفاق افتاده است، این جور شده است، ما این کار را کردیم، فلان‌جا رفتیم و این کار را کردیم، این جوری مسئول آسایشگاه‌مان را به راه آوردیم، فلان منافق را این‌جوری از سر راه‌مان برداشتیم. بچه‌ها هم می‌گفتند که «بس است دیگر، برگرد به بند خودتان.» خلاصه سـه ساعـت تمام با همه حرف زدم و دیدارم طول کشـید، طوری که خودم خسته شدم، اما به همه می‌گفتـم: «چـون کتکش را خوردم، این ملاقات حسابی می‌چسبد.»

بالاخره چه سالی از اسارت ارتش صدام‌ آزاد شدید؟

من در تاریخ ۲۴ شهریورماه ۱۳۶۹ آزاد شدم. حتماً شنیده‌اید که یک‌سری از اسرا را به مرز آوردند و دوباره به اردوگاه برگرداندند.

بله، ماجرای آن را تا حدودی شنیده‌ایم، داستان آن چیست و آیا شما هم جزو آن اسرا بودید؟

بله، ماجرا از این قرار است که وقتی ماجرای تبادل اسرا پیش آمد، نیروهای عراقی ۵۰۰ نفر از اسرای ایرانی را سوار بر ۱۰ اتوبوس کردند و به سوی مرز فرستادند. در میان این ۵۰۰ نفر من و آن ۱۶۰ نفر مخالف معروف که محکومیت‌های ۹۹ تا ۴۰۰ ساله گرفته بودیم هم حضور داشتیم. ما را از تکریت به ملحق در بعقوبه و در نزدیکی بغداد منتقل کردند. آنجا پایگاه سوم نیروی مخصوص صدام بود و به ما گفتند شما را به ایران می‌فرستیم. چند روزی آنجا بودیم تا اینکه بالاخره آخرین روزی که می‌خواستند اسرا را آزاد کنند فرا رسید. روز قبل از آن، وقتی بچه‌ها یواشکی به پشت اردوگاه رفته بودند تا غذا بیاورند، در آنجا سرهنگ محمد وارسته را می‌بینند. وارسته سرهنگ خلبانی بود که در اردوگاه یازده همراه ما حضور داشت. بچه‌ها از او می‌پرسند: «جناب سرهنگ شما اینجا چه‌کار می‌کنید؟» وارسته می‌گوید: «من به همراه ۱۰ نفر دیگر از جمله حاج آقا ابوترابی اینجا هستیم و نیروهای عراقی به تظاهر، ما را در اردوگاه‌هایی که صلیب سرخ حضور دارد می‌چرخانند که ما ماشین صلیب سرخ را ببینیم و خیال‌مان راحت بشود که ما هم حتماً تبادل می‌شویم، اما قصد دارند ما را در عراق نگه دارند، بروید و این را به بچه‌های اردوگاهتان بگویید.» بچه‌ها هم پس از بازگشت ماجرا را برای ما تعریف کردند و ما برای اینکه در عراق نگهمان ندارند، به همراه دوستانی از جمله حاج آقا خالدی، نادر دشتی، حاج آقا رحیم قمیشی و علی گلوند که فرمانده لشکر بود، اردوگاهمان را عوض کردیم.

پس علی گلوند هم همراه شما در اسارت بود؟

بله، حاج علی گلوند از اعضای شورای رهبری اردوگاه بود، هر اتفاقی می‌افتاد ایشان به ما می‌گفت و ما هم بدون چون و چرا آن را انجام می‌دادیم.

یک سوال دیگر، یعنی تغییر اردوگاه به همین راحتی بود و شما توانستید به سرعت اردوگاهتان را تغییر دهید؟

خیر، آن روز پس از مطلع شدن از ماجرا گفتیم: «دوستان باید چه‌کار کنیم؟» کمی فکر کردیم و بعد نماز ظهر و عصر را خواندیم و با خودمان گفتیم بهترین راه این است که شورش کنیم. چرا که می‌خواستیم علاوه بر این موضوع آن دوستانمان را هم نجات بدهیم. با تکبیر و الله‌اکبر گفتن از در و دیوار اردوگاه بالا رفتیم و روی پشت‌بام ایستادیم و بعد سیم‌خاردارها را گرفتیم و شروع کردیم به باز کردن آنها، چرا که می‌دانستیم صلیب سرخ در آنجا حضور دارد و حداقل این است که دیگر خبری از کشته شدن نیست و نهایتا ممکن است تنبیه و شکنجه شویم. علاوه بر این می‌دانستیم تانک‌هایی که پشت سیم‌خاردارها آماده باش هستند و نگهبانان برجک‌ها، دیگر حق تیراندازی ندارند. با علم به این موضوع شروع کردیم به الله‌اکبر گفتن. افسر نگهبان آمد و گفت: «چه خبر است؟ چه مرگتان است؟ شما غذاتان زیاد بشود داد می‌زنید، کم بشود داد می‌زنید. باز چه خبر است؟» ما گفتیم: «آن دوستانمان را می‌خواهیم.» افسر عراقی گفت: «خب کسی آنجا نیست.» ما گفتیم: «چرا، هست، یا آنها را بیاورید یا ما اردوگاه را به آتش می‌کشیم» و هر چه پاره‌آجر و سنگ جلوی آسایشگاه بود را جمع کردیم و با یک کپه از آنها آماده پرتاب شدیم. آن روز ما پای همه چیز ایستاده بودیم و با این حال می‌دانستیم که آنها دوستانمان را با این شگرد به ما تحویل نمی‌دهند.

حاج آقا مصطفوی رفت با افسر نگهبان صحبت کرد و گفت: «ببینید، تا الان هر چیزی که شما گفتید، ما گفتیم چشم و هر چیزی که خواستید را انجام می‌دادیم، این‌بار شما به خواسته ما گوش دهید و دوستانمان را به ما تحویل دهید.» افسر نگهبان که در شرایط بدی گیر کرده بود و فهمید هیچ راه فرار دیگری ندارد گفت: «باشد، قبول است. ما تسلیم می‌شویم، بروید در را باز کنید و پایین بیایید تا دوستانتان را بیاوریم.» ما گفتیم: «نه، ما خودمان باید با شما بیاییم، اگر شما الان بروید آنها را دوباره منتقل می‌کنید به یک جای دیگر و ما باید بالای سر شما باشیم.» خلاصه آنان را جوری در منگنه گذاشتیم که ناچار شدند یک اکیپ از بچه‌ها از جمله آقای مصطفی مصطفوی را که فرمانده گردان بود، همراه خود ببرند. بچه‌ها رفتند و دوستانمان را بر روی دوش آوردند.

بچه‌ها حاج آقا ابوترابی را آوردند و همگی دور ایشان نشستیم و نیم‌ساعتی به موعظه و سخنرانی ایشان گوش داده و از فرمایشات‌شان استفاده کردیم. ایشان خیلی خوشحال شده بود که ما این‌قدر یک‌دست و یک‌دل هستیم و با اتحاد و همبستگی‌مان باعث شدیم که آنان نزد ما بیایند. بعد هم برای نیروهای عراقی شرط‌هایی گذاشتیم و گفتیم: «اگر قرار است آزاد شویم، چند شرط داریم.» شرط‌های ما این بود که اول باید تعداد اتوبوس‌ها ده اتوبوس باشد و همه سوار شویم. منظور ما از همه این بود که اگر حتی یک نفر هم سوار نشود، هیچ یک سوار نمی‌شویم. علاوه بر این باید اتوبوس‌ها پشت سر هم و بدون فاصله حرکت کنند و اگر بین حرکت آنها فاصله بیفتد، اتوبوس‌ها را به آتش می‌کشیم.

درباره ماجرای جدا شدن سرهنگ محمد وارسته برایمان بگویید.

در ایام ماه مبارک رمضان بود که آمدند و سرهنگ محمد وارسته را از ما جدا کردند و بردند. ماجرا از این قرار بود که یکی از بچه‌های اردوگاه جاسوس نیروهای عراقی بود و هر روز به بهانه نان گرفتن می‌رفت و اتفاقات درون اردوگاه را لو می‌داد و یا به دروغ می‌گفت فلانی پاسدار است، یا دیگری سیم را لخت کرده و می‌خواهد نگهبان‌ها را بکشد و خلاصه به ازای یک لقمه نان هر بار دروغی سر هم می‌کرد. نیروهای عراقی و بویژه یکی از نگهبان‌ها به نام عدنان، هر روز و به بهانه همین دروغ‌ها، انواع و اقسام روش‌های شکنجه را اجرا می‌کردند.

در مورد عدنان هم خاطره‌ای دارید که برایمان تعریف کنید؟

بله، عدنان هم هر طور توانست ما را شکنجه داد. به عنوان نمونه یک بار دو قالب سیمانی ‌گذاشت و به یکی از بچه‌ها گفت: «بخواب و پایت را رویش بگذار.» بعد هم با نبشی روی پاها ضربه می‌زد. به‌طوری که فکر می‌کردی الان پاهایت قطع می‌شود و بیست متر به هوا می‌پرد. آنقدر ما را می‌زد که بی‌حال می‌شدیم. یک بار با چشمان خودم دیدم که یکی از دوستانمان را آنقدر با نبشی کتک زد که نبشی خم شد و بعد هم او را مجبور کرد با همان پا مسافتی را بدود. علاوه بر این عدنان چوبی از جنس خیزران داشت که درازای آن به دو متر و نیم می‌رسید و آن را مانند چوپان‌ها پشت سرش نگه می‌داشت. از نظر ظاهری عدنان فردی درشت هیکل و قد بلند بود که اتفاقا چهره و هیکل ورزیده و خوش فرمی داشت. همیشه مرتب و خوش لباس بود. خیلی هیکلی بود و به گفته خودش پیش از شروع جنگ به شغل آهنگری مشغول بوده است.

گاهی عدنان قسم می‌خورد و می‌گفت: «من که شما را کتک نمی‌زنم، به خدا من فقط در حدی شما را می‌زنم که شورش نکنید و اینجا را به آتش نکشید و در کل بشود شما را کنترل کرد.» یک بار هم برایمان گفت: «می‌خواهید بگویم من با برادر خودم چه‌کار کردم؟ من مسئولیتی داشتم که باید مراقب چند نفر می‌بودم و زیر نظر من کار کنند. یک روز به خانه رفتم تا ناهار بخورم. آن روز من همراه با مادرم و برادرم در خانه بودیم. صـبح قبل از بیرون رفتن به برادرم گفتـم که امروز صبـح می‌روی و این کار را انجام می‌دهی، برادرم گفت باشد؛ اما ظهر که کارم را انجام دادم و به خانه رفتم، دیدم برادرم هم بر سر سفره نشسته و کاری را که گفته بودم انجام نداده است. به محض اینکه متوجه شدم کاری که گفتم را پشت گوش انداخته با مشت به صورت برادرم زدم که از پای سفره برخیزد. برادرم به گوشه دیگر اتاق افتاد و سرش را روی زانویش گذاشت و گریست. من هم بیرون رفتم و کارم را انجام دادم، حوالی ساعت نه و ده شب که برگشتم، دیدم که باز هم برادرم دارد گریه می‌کند. خلاصه اینکه، شما را که من نمی‌زنم!»

اما عدنان دست بزن خیلی بدی داشت. دویست نفر از ما را می‌زد و می‌گفت که «تازه دستم گرم شده است، بروید و نبشی‌ام را بیاورید، میل‌گردم را بیاورید، باتومم را بیاورید، چوب خیزرانم را بیاورید.» عدنان هربار حداقل فک ۱۰ نفر از بچه‌ها را از جا در می‌آورد و می‌گفت تازه گرم شده‌ام و آن‌قدر ما را می‌زد که بچه‌ها دست آخر سر از بیمارستان در می‌آوردند. عدنان مدام به ما می‌گفت: «ده سال در محلاتی از ایران زندگی کرده‌ام و زبان‌های محلی که با آنها صحبت کنید را می‌فهمم.» اما آنقدر ظلم کرد که دست آخر هم مانند یوسف (که در همین مصاحبه از او صحبت شد) به بیماری سختی مبتلا شد و آمد و گفت: «حلالم کنید.»

خاطرات محمد مجیدی از سال‌های مقاومت در برابر ارتش صدام ـ بخش نخست

خاطرات محمد مجیدی از سال‌های مقاومت در برابر ارتش صدام ـ بخش دوم

 



 
تعداد بازدید: 5517


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.