کالک‌های خاکی، اخراجی‌ها، اکیپ حاج هادی و...

تاریخ شفاهی و خاطرات دفاع مقدس به روایت پنج کتاب

الهام صالح

29 شهریور 1395


سالی دیگر بر فاصله ما از وقایع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران گذشت و در هفته گرامی‌داشت دفاع مقدس در سال 1395 قرار گرفتیم. اگر آغاز جنگ را مبداء قرار دهیم، 36 سال گذشته و اگر پایان جنگ را محور قرار دهیم، 28 سال سپری شده است. محصول و مجموعه‌‌ای که نشانی از این سال‌های سپری شده و تلاش انجام برای ثبت وقایع جنگ دارند، کتاب‌ها و کتابخانه‌ها هستند. به مناسبت هفته دفاع مقدس امسال، از میان کتاب‌هایی که نسخه‌هایی از آنها به دفتر سایت تاریخ شفاهی ایران رسیده، پنج کتاب را در یک بسته پیش روی شما قرار دادیم تا خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.      

از پیروزی انقلاب تا آزادسازی خرمشهر

روی جلد کتاب، مسیرهایی مشخص شده. از پشت این مسیرها، چهره‌ای دیده می‌شود. او سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری است. مسیرهای روی جلد، روی کالک طراحی شده‌اند؛ کاغذهایی نیمه شفاف که در نقشه‌کشی، طراحی و کپی‌برداری به کار می‌روند. کالک‌ها در زمینه قرار دارند و سرلشکر جعفری در پس زمینه. عنوان کتاب هم روی زمینه‌ای آبی رنگ، نقش بسته: «کالک‌های خاکی».[1]

سرلشکر جعفری در دانشگاه، معماری خوانده. تصویر روی جلد کتاب در کنار عنوان «کالک‌های خاکی»، انتخاب هوشمندانه‌ای است. انتخابی که مخاطب وقتی به علت آن پی می‌برد که کتاب را خوانده باشد.

«کالک‌های خاکی»، دارای 11 فصل است که «بچه نجف‌آباد یزد»، «تا دانشکده هنر»، «خمینی، ای امام»، «دانشجوی خط امام»، «در انقلاب فرهنگی»، «شکست حصر سوسنگرد»، «پیروزی یک تفکر»، «همسر یا هم‌سنگر»، «تیپ یک عاشورا»، «با قرارگاه عملیات قدس، در نبرد فتح» و «الی بیت‌المقدس» عناوین این فصل‌ها را تشکیل می‌دهد.

فصل نخست کتاب با عنوان «بچه نجف‌آباد»، از دوران کودکی شروع می‌شود، از خانواده‌ای با 10 فرزند، از صبح‌های نان و پنیر و مکتب: «صبح‌ها قبل از رفتن به مکتب‌خانه، مادر نان و پنیر و گاهی هم نان و خیار و گوجه را توی دستمال کوچکی بقچه می‌کرد و می‌داد به من. بعد هم با خواندن آیت‌الکرسی و ذکر صلوات من را راهی مکتب‌خانه می‌کرد.»

سرلشکر جعفری که در پنج سالگی به خواست مادرش راهی مکتب شد، در سال‌های بعد به مدرسه رفت. هر چه مقطع تحصیلی‌اش بالاتر می‌رفت، اطلاعات سیاسی‌اش بیشتر می‌شد و بیشتر به امام خمینی(ره) علاقه پیدا می‌کرد. فصل دوم کتاب به این موضوع اختصاص دارد: «هر چه به کلاس بالاتر می‌رفتم اطلاعات سیاسی‌ام هم بیشتر می‌شد. دیگر می‌فهمیدم شاه ایران فردی است دیکتاتور، فاسد و وابسته به خارج و به تنها چیزی که فکر نمی‌کند منافع کشور و مردم ایران است. هر قدر انزجار من از شاه و حکومت و او زیادتر می‌شد، بر عکس، عشق و محبتم به آیت‌الله خمینی، که از همان دوران کودکی با دیدن عکس کوچکی از او در دست یکی از اعضای فامیل و شنیدن یکی دو حکایت از شجاعت آن بزرگوار در دلم ریشه دوانده بود، بیشتر می‌شد.»

در فصل‌های نخست کتاب «کالک‌های خاکی»، حال و هوای لطیف دوران کودکی و نوجوانی تا دوران دانشگاه همچنان ادامه دارد. در این فصل‌ها می‌توان از شهر یزد با معماری سنتی خانه‌هایش، با آب‌انبارها و غذاهای سنتی‌اش خواند. کتاب اما هر چه جلوتر می‌رود، حال و هوای آن آرام آرام تغییر می‌کند و از دوران کودکی به حال و هوای جوانی و اشتیاق برای مبارزه نزدیک‌تر می‌شود. واقعه 13 آبان سال 1357 یکی از خاطرات سرلشکر جعفری در همین راستا است: «آن روز من در جمع تظاهرکننده‌ها حضور داشتم و به‌عینه شاهد پیشی گرفتن مردم، به‌خصوص دانش‌آموزان، از دانشگاهیان بودم. حرکت دانش‌آموزان تهرانی در روز 13 آبان‌ماه 1357 از چنان عظمتی برخوردار بود که پاک کُرک و پر اهالی به‌اصطلاح فرهیخته و مدعی پیشتازی در مبارزات مردمی موجود در صحن دانشگاه را ریخت.»

خاطرات بعدی کتاب به خروج شاه از ایران، پیروزی انقلاب اسلامی، انقلاب فرهنگی و فعالیت‌های راوی کتاب و هم‌دانشگاهی‌هایش برای بازسازی منزل محرومان جنوب شهر تهران اختصاص دارد.

یکی از این خاطرات دانشجویی نیز درباره تسخیر لانه جاسوسی (سفارت آمریکا) است: «عمده دانشجویان پیشرو از دانشکده‌های فنی و پزشکی بودند. شخصیت برجسته آن جمع شهید بزرگوارمان محسن وزوایی بود. از قبل هماهنگ شده بود آقای کمال تبریزی کلیه مراحل اشغال را با دوربین سوپر 8 خودش فیلمبرداری کند. ازدحام جمعیت به حدی زیاد بود که به‌راحتی نمی‌شد مردم را کنترل کرد. من و چند تا از بچه‌ها ایستادیم جلوی در ورودی و دیوار انسانی تشکیل دادیم تا مانع ورود افراد متفرقه و ناشناس به داخل محوطه سفارتخانه بشویم. زمان دقیق تکمیل تصرف سفارت را به یاد ندارم. شاید دو سه ساعتی طول کشید تا بچه‌ها به همه بخش‌های اداری و غیر اداری سفارت آمریکا مسلط بشوند و پرسنل آمریکایی و ایرانی شاغل در آنجا را دستگیر کنند.»

در این کتاب از فصل ششم، وقایع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران مانند شکست حصر سوسنگرد، فعالیت‌های تیپ 1 عاشورا، تغییر در مدیریت جنگ، عملیات امام علی(ع)، عملیات امام مهدی(عج)، عملیات طریق‌القدس و عملیات فتح‌المبین شرح داده می‌شود و وقایعی که مورد بررسی قرار می‌گیرد با آزادسازی خرمشهر به پایان می‌رسد. همان‌طور که در یادداشت مولف اشاره شده، این کتاب قرار بوده خاطرات سرلشکر جعفری را تا پایان جنگ تحمیلی دربربگیرد، اما به خواسته وی تدوین سایر رخدادها به زمانی دیگر موکول شده و کتاب «کالک‌های خاکی» فقط بازه زمانی تابستان سال 1335 تا تابستان سال 1361 را شامل می‌شود.

کتاب «کالک‌های خاکی» که در قالب تاریخ شفاهی تدوین شده، با یادداشت راوی آغاز می‌شود و دارای پنج ضمیمه است. از جمله ضمیمه‌ها سندی از مکاتبه فرماندهی مشترک قرارگاه مرکزی کربلا با قرارگاه‌های تابعه، مطالبی از چالش‌های بین فرماندهی قرارگاه مرکزی کربلا و ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران درباره طرح عملیاتی کربلای 3، متن کامل سخنان امیر سرتیپ محمد جوادی، فرمانده ارتشی قرارگاه فرعی قدس 3، دو روایت به نقل از شهیدان علی صیادشیرازی و محمدابراهیم همت و منتخبی از گزارش‌هایی درباره رخدادهای مرحله اول عملیات «الی بیت‌المقدس» است. نکته مهم این‌که علاوه بر این ضمائم، در پایان هر فصل نیز ضمیمه‌ای وجود دارد که به تشریح بیشتر وقایع می‌پردازد.

بخش اسناد و تصاویر کتاب هم عکس‌های متنوعی را داراست، عکس‌هایی از خانه پدری، مدرسه «تعلیمات اسلامی» تا عکس‌هایی که در مناطق عملیاتی ثبت شده است. در این بخش همچنین اسنادی مانند «دستورالعمل مکتوب سردار عزیز جعفری برای شرح وظایف عناصر دیده‌بان توپخانه و ادوات در عملیات امام مهدی(عج)» و «نقشه جامع عملیات فتح‌المبین در محورهای شوش- غرب دزفول» وجود دارد. با توجه به جامعیت این اسناد، لازم است در کنار تصویر دستنویس‌ها، متن تایپ شده‌ای نیز وجود داشته باشد.  

در پایان فصل چهارم کتاب عکس‌هایی از شهدای دانشجوی پیرو خط امام(ره) وجود دارد. این عکس‌ها به جامع‌تر شدن کتاب کمک می‌کند و ادای دینی به این شهدا است، اما با توجه به این موضوع که بخشی به نام «عکس‌ها و اسناد» وجود دارد، بهتر بود این عکس‌ها هم در همین بخش قرار می‌گرفت. فهرست منابع و نمایه ارائه شده در پایان کتاب نیز این امکان را برای مخاطب فراهم می‌کند تا در صورت علاقه‌مندی، منابعی را که در کتاب نام برده شده، مورد مطالعه قرار دهد.

کتاب «کالک‌های خاکی»، بخشی از تاریخ جنگ را از نگاه سرلشکر جعفری به تصویر می‌کشد. تاریخ جنگ، ناگفته‌های بسیاری دارد که افرادی که آن دوران را از نزدیک تجربه کرده‌اند، می‌توانند با بیان خاطرات خود، این تاریخ را تکمیل کنند.

خاطرات صریح شهید محرمی از جنگ

جنگ را می‌توان از خلال خاطرات شفاهی حس و لمس کرد. خاطراتی که شاید برای هر کس، شخصی باشد، اما در کنار سایر خاطرات، مجموعه‌ای به اسم خاطرات جنگ را می‌سازد. آنها که از جنگ می‌گویند، خاطرات شفاهی جنگ را شکل می‌دهند. شهید حاج احمد محرمی علافی نیز همین خاطرات را روایت می‌کند. تدوین کتاب «اخراجی‌ها»[2] مربوط به زمانی است که وی زنده بود. خاطرات شهید محرمی که نزدیک به 48 ساعت نوار ضبط و بازنویسی شده است، بخش دیگری از خاطرات شفاهی جنگ را می‌سازد.

کتاب «اخراجی‌ها» در یک جمله و به صورت بسیار ساده، شرحی از خاطرات سردار شهید حاج احمد محرمی علافی (دایی) است، اما نمی‌توان آن را به این سادگی تعریف کرد. خاطرات شهید محرمی از دوران کودکی او آغاز می‌شود، از زمانی که همراه خانواده‌اش با سختی زندگی می‌کرد، از روزهایی که سایه پدر بر سرش بود تا روزهایی که این سایه هم از بین رفت. روزگار سخت بود، سخت‌تر شد. احد نوجوان تا جایی که می‌توانست به تحصیل ادامه داد، اما از مقطعی به بعد دیگر نه توانی برای درس خواندن باقی ماند، نه شرایط زندگی این اجازه را می‌داد: «درس را هم این‌جوری خواندم: نه کفشی، نه کلاهی؛ شلوارم را به جای کش با نخ می‌بستم و پاره‌پوره‌های کفش مانندی را بدون جوراب پایم می‌کردم و راهی می‌شدم. زمستان که یک متر برف می‌گذاشت زمین، روی همان پاره‌پوره‌ها نایلون و پلاستیک می‌کشیدم که پاهایم یخ نکند. مدرسه را همین‌طوری می‌رفتم و سر کار را هم. از مدرسه که می‌رسیدم – سر شب – پاهایم مال خودم نبود...؛ تا «هشتم» را رفتم و بعد رها کردم و عطای مدرسه را به لقایش بخشیدم و خلاص!»

بعد آرام آرام دوران خدمت و سربازی فرا می‌رسد، بعد از مدتی هم به خاطر نگرانی برای مادرش، از سربازی فرار می‌کند، باز مشغول کار می‌شود و بالاخره هم معافی می‌گیرد.

درگیری‌های روزهای انقلاب، پیروزی انقلاب اسلامی، نابسمانی در برخی از روستاها و رسیدگی به این نابسمانی‌ها، محاکمه افراد ظالم (مانند قضیه «زالی خان» که به مردم روستاهای «شاللی» و «دمیرچی» ظلم می‌کرد و سرانجام هم اعدام شد)، بخشی دیگر از خاطرات شفاهی شهید محرمی است که در این کتاب گردآوری شده. روزهای هشت سال دفاع مقدس هم شرح مفصل خود را دارد. در همه این خاطره‌گویی‌ها، شهید محرمی، ماجراها را با صراحت تمام تعریف می‌کند. طنز موجود در کلامش، خاطرات را شیرین می‌سازد و نتیجه این است که مخاطب به ادامه مطالعه ترغیب می‌شود. از بین خاطرات راوی کتاب می‌توان به این موضوع پی برد که هشت سال دفاع مقدس بر دوش افرادی گذشت که مهم‌ترین داشته آنها اخلاص و فداکاری بود. افرادی که بسیاری از آنها از جنگ، چگونه مبارزه کردن را آموختند و همین جنگ، آرام آرام بزرگشان کرد. شهید محرمی، جنگ و رزمندگان را همان‌گونه که بودند، معرفی می‌کند، راوی هم همان‌گونه که بوده، معرفی می‌شود؛ با سری پرشور و با صراحتی که مطالعه تک تک جملات کتاب، آن را اثبات می‌کند. 

«اخراجی‌ها» دارای 6 فصل است. برای این فصل‌ها عنوانی انتخاب نشده، اما بخش‌های کتاب، عنوان دارند. «یکی بود یکی نبود»، «پاسبان خوش قد و قواره»، «تبعید»، «تیپ عاشورا»، «شناسایی‌های مشدی!!»، «گینه نه اولدو؟!»، «صاحب، بچه گیشا و ابراهیم کاراته»، «آچار فرانسه قرارگاه»، «سواحل زیبای راین»، «صدای پای آب»، «اوزساید یغیوی قیراغا، گورفلک نه ساییر» و «بالاخانه اجاره‌ای و دکتر زپرتی»، عناوین برخی از بخش‌ها را تشکیل می‌دهند.

استفاده از مکالماتی به زبان ترکی، در متن کتاب به چشم می‌خورد. در کنار جملات ترکی، ترجمه فارسی هم نوشته شده، استفاده از این جملات به جذابیت کتاب افزوده، اما با  این وجود، خوانش متن دشوار می‌شود. ای کاش مولف کتاب، با استفاده از روش‌هایی (مانند ارائه متن‌های ترکی در یک سطر مجزا یا ارائه آنها در پانوشت) هم عین جملات ترکی را در کتاب به کار می‌برد و هم مطالعه این جملات را ساده‌تر می‌کرد.

و عنوان کتاب؛ «اخراجی‌ها». نامی که اکنون تداعی‌گر نام یک فیلم سینمایی است. اما خوب است بدانید که این کتاب برای نخستین بار چند سال پیش از ساخت و پخش فیلم هم‌نامش منتشر شد. آشنایان کتاب‌های دفاع مقدس، در زمان پخش فیلم این حدس قوی را داشتند که کارگردان فیلم، نام اثرش را از این کتاب وام گرفته است. علاوه بر عنوان کتاب، نام یکی از بخش‌ها (سواحل زیبای راین) هم تداعی‌گر نام یک فیلم است. این بخش، علاوه بر عنوان آن، دارای خاطراتی از معالجه پای زخمی راوی است که بخش‌هایی از فیلم «از کرخه تا راین» را در ذهن زنده می‌کند.

شهید محرمی با لبخندی عمیق به مخاطب نگاه می‌کند، این مخاطب شاید یک هم‌رزم، یا یک دوست است، شاید هم لنز دوربین. این عکس به عنوان طرح جلد کتاب انتخاب شده، اما مشخص است که کیفیت لازم را برای جلد نداشته، به همین دلیل هم با ترفندهای گرافیکی سعی شده تا کیفیت پایین عکس جبران شود که البته این اتفاق رخ نداده. از دیگر ویژگی‌های گرافیکی کتاب، عنوان آن است که در داخل صفحات، به رنگ قرمز نوشته شده. در صفحه شناسنامه هم از ترکیب رنگ خاکستری و قرمز بهره گرفته شده است. در فهرست کتاب، فصل‌ها با رنگ قرمز از یکدیگر مجزا شده‌اند، اما ای کاش در مجزا کردن فصل‌های داخل کتاب هم از این ترفندهای گرافیکی استفاده می‌شد. بخش «آلبوم تصاویر» هم دربردارنده عکس‌هایی از شهید محرمی است. اغلب این تصاویر، شرح عکس دارند و حتی افراد داخل عکس به ترتیب معرفی شده‌اند، اما این اتفاق برای برخی از عکس‌ها رخ نداده که مولف در بخشی از پیشگفتار به دلیل آن اشاره کرده است: «آلبوم تصاویر شهید بدون توضیحات او تصاویری خاموشند. تعدادی از آنها را انتخاب کردیم و هر جا اطلاع از زمان و مکان و افراد آن حاصل نشد همان‌طور در گوشه‌ای جای دادیم تا در خاموشی با خوانندگان راز گویند.»

شهید محرمی در «اخراجی‌ها» خاطرات متعددی را تعریف کرده. این خاطره، درباره زخمی شدن او است: «خبری، از هیچ کس نبود... خواستم سرپا بایستم، دیدم یک پا ندارم! و دست‌هایم را که ستون کرده بودم شل کردم و خیره شدم به پای قطع شده‌ام که روی خاک‌ها بود و با باریکه خون‌رنگی به بالای زانوی چپم وصل بود و قسمت چسبیده بدنم به پایم، همان، یک تکه گوشت. هنوز دردی حس نکرده بودم اما شاهرگ رانم مثل سر شیلنگ سر باز کرده بود و خون می‌زد بیرون... دود و گرد و خاک کل اطرافم را فرا گرفته بود و داد و فریادم در پیچاپیچ گنگی که سراغ ذهنم آمده بود گم می‌شد و خفه می‌شد... پای مرده‌ام را کشیدم جلو، بند پوتینش را فوری باز کردم و بی‌آنکه تصمیمی بگیرم یا خواسته باشم از اوضاع سردربیاورم سر شیلنگ شاهرگم را (از طرف ران) محکم بندپیچ کردم و فشار دادم تا خونش بند بیاید که فورانش کم شد اما بند نیامد... .»

شهید محرمی، حسابی حاضر جواب بوده. همین ویژگی باعث می‌شود که برخی از مکالمات داخل کتاب را بارها و بارها خواند: «رفتیم تو و دیدم نه بابا، کارها خیلی هم سرسری نیست. اتاق عمل اصلی اینجاست و دم و دستگاه اتاق عمل به راه است. توی این فکرها بودم که دکتر هندی کمکم کرد دراز بکشم و بعد شروع کرد به لغزخوانی طبق معمول قبل از بیهوشی...

- آقا، چی شده، انگشتت رفته؟

- نه، دستم رفته!

- این یکی که قطع شده، دوتای دیگر هم قطع می‌کنیم ها!

- مهم نیست، تو سرت به کارت باشد.

- دیگر نمی‌توانی تیراندازی کنی، انگشت که نداری!

- طوری نیست. با این یکی دستم تیراندازی می‌کنم.

- از عمل دربیایی دوباره می‌روی جنگ؟

- آره، همین که از دستتان خلاص بشوم، مستقیم می‌روم جبهه.

اینجای صحبتمان یک آمپول جور کرد و زد توی سرمی که به رگم وصل بود و باز از همین پرت و پلاها گفت و من هم... آی ی ی...

چشم‌هایم تار شد و کمی تارتر و ... .»

شهید محرمی، خاطره‌ای دارد درباره این‌که باید مین‌های منور را در یک ربع جمع‌آوری می‌کردند، اما خنثی کردن مین‌ها دو ساعت طول می‌کشیده. او هم به جای خنثی کردن، به قول خودش مین‌ها را با سیم و سیخک یک‌جا از زمین بیرون آورده: «همین‌طور مین‌ها زیر بغل، داشتم ادامه می‌دادم که یکی‌اش ترکید و شعله‌ور شد. حالا نزدیک غروب است و ترس لو رفتن عملیات وجود دارد و هیچ راهی جز این که باید به هر نحوی خاموشش کنم نداشتم. اول همه مین‌ها را ریختم زمین و مین منفجر شده را پرت کردم دور؛ هول برم داشته بود وگرنه مین منور اگر با پرت شدن خاموش می‌شد که اسمش را مین نمی‌گذاشتند. برش داشتم و خاک رویش ریختم که باز نشد و...؛ راهی نبود. مین را گذاشتم روی خاک‌ها و نشستم رویش!... و این بار به اتفاق هم شروع کردیم به سوختن. شلوار که تا یک را بگویی تمام شد (لازم نبود تا سه بشماری!) بعد ران‌هایم از پوست درآمد و بعد هم منتظر ماندم تا بوی گوشت سوخته بیاید که مین تمام شد و بلند شدم ایستادم. بدجوری عرق کرده بودم و حالا سرتاسر بدنم سوزش داشت. هر طوری بود راه افتادیم تا برگردیم... .»

حاج هادی و گروهش

کتاب «اکیپ حاج هادی»[3] کتابی سراسر خاطره است؛ خاطراتی از دوران هشت سال دفاع مقدس، از مردمی که به صورت رسمی و آیین‌نامه‌ای درگیر جنگ نبودند، بلکه دل‌هایشان آنها را به سمت دفاع از اعتقادات و میهن سوق داد. شاید کمتر اسلحه به دست گرفته باشند، اسحله آنها تلاش‌هایی بوده است که برای بهتر شدن شرایط رزمندگان در جبهه‌ها انجام دادند.

حاج هادی کیست؟ پاسخ این پرسش در چند بخش ابتدایی کتاب «اکیپ حاج هادی» داده می‌شود. مطلب «حاج هادی جنیدی؛ مردی از دریای مردان»، به طور خلاصه وی را توصیف می‌کند، اما بخش‌هایی هم هستند که حاج هادی را از زبان حاج هادی بیان می‌کنند؛ «پدرم»، «نوجوانی»، «هجرت»، «از هیات نوباوگان قاسمی تا جنگ»، «سربازی»، «نوکر آمریکایی‌ها»، «توفیق الهی»، «پاداش دوم» و «خدا صاحب خانه‌ام کرد»، بخش‌هایی است که راوی‌شان حاج هادی است. هادی نوجوان که هم درس می‌خواند، هم در مغازه جگرکی کار می‌کرد، او که همراه خانواده‌اش در پانزده سالگی به تهران مهاجرت و هیات «نوباوگان قاسمی» را تاسیس کرد، به سربازی رفت، ازدواج کرد و صاحب خانه شد، اینها را خودش نقل می‌کند؛ روایت‌هایی ساده از زندگی‌اش.

اما بقیه بخش‌ها توسط افراد دیگری بیان می‌شود. آنها اکیپ حاج هادی هستند؛ فرهنگیان، کشاورزان، صاحبان مشاغل آزاد، راننده‌ها و کامیون‌دارها، کارمندان و کباب‌پزها. به این لیست باید زن‌هایی را هم که در ستاد پشیبانی جنگ فعالیت داشتند، اضافه کرد. سن آنها هم متفاوت است، از نوجوان 10 ساله تا پیرمرد 80 ساله. ویژگی مشترک همه آنها این بود که هر کاری که از دستشان برمی‌آمد برای جبهه انجام می‌دادند. حاج هادی و گروهش به شکل هیاتی و خودجوش به این فعالیت‌ها مشغول بودند.

برای آشنایی با نام آنها فقط کافی است به «مقدمه نویسنده» مراجعه شود. این مقدمه، هدف انتشار کتاب، حاج هادی و گروهش و فعالیت‌های آنها را توصیف می‌کند. فهرست کتاب هم شامل لیست بالا بلندی از اسامی است که عناوین خاطرات نیز در کنار آنها قرار گرفته‌اند.

در اکیپ حاج هادی از همه گروه‌های سنی و تحصیلی وجود داشت. خانم‌ها هم بخشی از این اکیپ بودند که بیشتر در کارهای پشت جبهه کمک می‌کردند. یکی از کارهای این خانم‌ها بسته‌بندی آجیل شب عید برای جبهه‌ها بود: «به عید که نزدیک می‌شدیم، اکیپ حاج هادی سفارش سفره هفت‌سین جبهه را می‌داد. یک کامیون آجیل و تخمه می‌آوردند تخلیه می‌کردند. زن‌ها جمع می‌شدند و مشغول بسته‌بندی می‌شدند. کلا آجیل و تخمه بدجوری وسوسه‌انگیز است. تصورش را بکن، مقابلت چند گونی پسته کله‌قوچی لبخندزنان باشد و تو نتوانی بخوری. یا بادام پوست نازک و توت خشک و کشمش سبز، و تو به خاطر جبهه دست رد به سینه هوست بزنی. برای آنکه بر وسوسه شیطان غلبه کنیم به نوبت یکی از خانم‌ها بانی می‌شد و با پول خودش مقداری آجیل می‌خرید و همه را میهمان می‌کرد.»

این بخش از اکیپ حاج هادی به کارهای متنوعی مشغول بودند؛ شستن وسایلی که از جبهه می‌آمد، تفکیک اجناسی مثل خشکبار، تره‌بار، انواع ترشی و مربا، بسته‌بندی اجناس و... این کارها هم برای رضای خدا انجام می‌شد، اما همیشه بودند و هستند افرادی که به آنها تهمت بزنند. برخی از خانم‌های اکیپ حاج هادی در کتاب، از زخم این تهمت‌ها گفته‌اند: «تهمت پشت تهمت، خلاصه روزی نبود که جرمی برای ما بریده نشود و حکمی علیه ما صادر نگردد. اما ما به خاطر خدا، به خاطر شهدا و به خاطر امام پیهِ همه چیز را به تنمان مالیده بودیم... حالا که سال‌ها از جنگ می‌گذرد، هنوز همان حرف و حدیث‌ها علیه ما هست. اگر وضع ظاهری زندگی‌مان خوب شده، اگر بچه‌هایمان بیکار نیستند و زندگی خوبی دارند، آن آدم‌های همیشه طلبکار، عقیده دارند که این زندگی خوب حاصل پارتی‌بازی‌ها و پاداش‌های تمام نشدنی نظام به ما است.»

مردهای گروه حاج هادی هم هر کدام خاطرات جالبی از همراهی با این گروه دارند؛ خاطراتی تلخ و شیرین که حتی شاید به گوش هم نرسیده باشند. توزیع بستنی در جبهه‌ها یکی از همین خاطرات است: «ده یازده ماه مانده به پایان جنگ، حاج هادی گروه بستنی‌سازها را با همه امکانات و مواد اولیه بستنی و یخچال‌های فریزر وارد منطقه فاو کرد. تمام هزینه این کار به عهده حاج حسن ترابی بود که در تمام طول جنگ همه زندگی و سرمایه‌اش را وقف جبهه‌ها کرده بود. محمودقناد یک بستنی سنتی در فاو درست کرد که من تا به امروز نمونه‌اش را در هیچ جای کشور ندیده‌ام. او می‌ساخت و حاج حسن ترابی با تعدادی دیگر بستنی‌ها را می‌بردند خط مقدم و می‌دادند به رزمنده‌ها.»

اکیپ حاج هادی تقریبا به همه جبهه‌ها سر زده بودند، فقط مانده بود خلیج فارس و جزایرش که حضور در آنها هم در اواخر جنگ پیش آمد. آنها در این نقطه از ایران هم به آشپزی برای رزمندگان پرداختند: «در جزیره ابوموسی حدود چهار یا پنج گردان از یگان‌های مختلف ارش و سپاه مستقر بودند. یازده روز در آنجا اردو زدیم. در این مدت با طبخ غذاهای لذیذ و گوناگون از همه نیروها پذیرایی کردیم. چون در آنجا گرمای بسیار شدیدی حاکم بود، در تمام ساعات روز احدی را به چشم نمی‌دیدی. همه در منازل یا اتاق‌های کارشان زیر باد سرد کولر گازی روز را سپری می‌کردند. اما اکیپ حاج هادی اجاق‌های پخت و پزشان را در فضای باز برپا کرده و تنها پناهشان در برابر آفتاب سوزان، سایه درختان بود و بس. روزی که ماموریتمان در همه جزایر خلیج فارس به پایان رسید، شبیه سیاه‌پوستان آفریقایی شده بودیم.»

کتاب، سر و شکل خوبی دارد. طرح روی جلد آن، مردی را در حال هم زدن محتویات یک دیگ نشان می‌دهد. بخشی از فعالیت‌های حاج هادی و اکیپش پخت و پز غذا برای رزمندگان بوده، پس طرح جلد مناسبی برای آن انتخاب شده است. صفحات داخلی کتاب، گرافیک قابل قبولی دارند. هر خاطره از خاطرات دیگر مجزا شده. عنوان خاطره، داخل یک مستطیل بی‌رنگ قرار گرفته و نام راوی هم درون یک مستطیل خاکستری است. بخش «عکس‌ها و اسناد»، حاج هادی و اعضای گروهش را از منظر عکس به تصویر می‌کشد. این بخش با جمله «یاد باد آن روزگاران یاد باد» آغاز شده. در اغلب صفحات این بخش، هر صفحه شامل 2 قطعه عکس است و در برخی صفحات هم فقط یک عکس قرار دارد. همه عکس‌ها شرح عکس دارند و مهم‌ترین افراد حاضر در آنها به ترتیب مشخص شده‌اند. از عنوان تا پانوشت، از عکس تا شرح عکس و... کتاب «اکیپ حاج هادی»، تقریبا همه اصولی را که یک کتاب خوب باید دارا باشد، دارد.

راوی متفاوت

عنوان کتاب برای کسی که با زبان محلی آشنایی ندارد، مبهم است. «حسن تی‌شی»[4] بیشتر به یک لقب شباهت دارد، اما این‌طور نیست؛ حسن، نام یک شخص است و «تی‌شی» در زبان گیلکی یعنی: «مال تو». مادر «حسن شیخ‌شعبانی» (مرادی) که پسرش را به خواهرش سپرده تا او را بزرگ کند، یک‌بار به «ام‌لیلا» می‌گوید: «حسن تی‌شی» یعنی حسن مال تو. این عنوان هر چند که مبهم، اما انتخاب جذابی است. در این کتاب، افراد مختلف که مهم‌ترین آنها ام‌لیلا حسن‌زاده است، از ویژگی‌های شهید حسن شیخ‌شعبانی (مرادی) می‌گویند. این کتاب، یکی از کتاب‌های مجموعه‌ای با عنوان «تاریخ شفاهی رزمندگان دفاع مقدس» به شمار می‌رود.

راوی اغلب فصل‌های کتاب، ام‌لیلا حسن‌زاده است؛ اولین فرزند خانواده که حدودا 78 سال سن دارد و در همه این سال‌ها همیشه مشغول کار بوده، چه در خانه پدری و چه در خانه شوهرش. از ده سالگی در کنار پدر و مادرش در شالیزار کار کرده و پس از ازدواج و از 17 سالگی هم کارِ خانه را بر عهده داشته، هم با اسب، برنج خرمن می‌کرده و هم برای کارگرها صبحانه، ناهار و عصرانه می‌پخته. ام‌لیلا مدت یک سال، از فرزند خواهرشوهرش مراقبت کرد. او که فرزندی نداشت، مراقبت از یکی از فرزندان خواهرش به نام حسن را هم بر عهده گرفت. به همین دلیل بر خلاف رسم مرسوم که معمولا افرادی مانند پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر یا فرزند، خاطرات خود را از شهید بیان می‌کنند، این بار خاله شهید به بیان خاطرات خود می‌پردازد.

او که راوی است، از دورانی می‌گوید که پشت جبهه، همراه دیگر زنان به فعالیت می‌پرداخت. خاطراتی از دوران کودکی و بزرگسالی حسن هم توسط ام‌لیلا بیان می‌شود. اما این کتاب، راویان دیگری هم دارد؛ احمد بیگی‌نژاد، فرمانده عملیات سپاه جندالله شهر بانه، فاطمه‌صغرا، مادر شهید، احمد مرحبا، همسایه و همرزم او و شهرام شریفی، همرزمش، برخی از این راویان هستند که از ایمان و اخلاق او سخن می‌گویند. همه خاطرات این کتاب نیز از زبان اول شخص است.

روی جلد کتاب این عنوان نوشته شده: «تاریخ شفاهی رزمندگان دفاع مقدس»، اما «حسن تی‌شی»، بیشتر از اینکه کتابی در قالب تاریخ شفاهی باشد، در دسته کتاب‌های خاطرات می‌گنجد. بیشترین حجم خاطرات هم به خاطرات ام‌لیلا از حسن اختصاص دارد. آنچه راویان در این کتاب می‌گویند، بیشتر روایت‌ها و خاطراتی شخصی از این شهید است تا حضور وی در عملیات‌های جنگی. همچنین بین این خاطرات، صفات اخلاقی وی نیز شرح داده می‌شود.

استفاده از راوی اول شخص، یکی از ساده‌ترین زاویه‌ها برای نگارش است. در کتاب «حسن تی‌شی» هم از راوی اول شخص استفاده شده. این کتاب، سبک خاصی ندارد که همین موضوع مطالعه آن را برای هر مخاطبی آسان می‌کند. خاطرات آن هر چند که باارزش، اما معمولی‌اند، روایت‌هایی ساده از زندگی. جز خاطرات ام‌لیلا که طولانی‌تر است، سایر خاطرات در بخش‌هایی کوتاه‌تر روایت شده‌اند که همین کوتاه بودن، باعث تسریع در مطالعه می‌شود. مصاحبه‌کننده در این کتاب سعی کرده که با افزایش تعداد راویان، بخش‌های مختلفی از شخصیت شهید حسن شیخ‌شعبانی (مرادی) را به مخاطب بشناساند، اما تعدد راویان به این موضوع کمکی نکرده است.

کتاب «حسن تی‌شی» در 3 دفتر تدوین شده که 2 دفتر، خاطرات را دربرمی‌گیرد. دفتر سوم نیز دربردارنده مدارک است که وصیت‌نامه شهید، تصاویر و اسناد را شامل می‌شود. نکته قابل توجه اینکه بخش نمایه هم در این دفتر گنجانده شده که کمی عجیب است. بهتر بود بعد از وصیت‌نامه، تصاویر و اسناد و پس از آن، بخش نمایه قرار می‌گرفت.

تدوین کتاب‌هایی از سرگذشت شهدای دفاع مقدس، به خودی خود، کاری ارزشمند است چون برگی از دوران جنگ را ورق می‌زند و در عین معرفی هر شهید، جزئی از کل جنگ را نمایش می‌دهد. انتشار کتاب «حسن تی‌شی» هم از همین منظر قابل تقدیر است، اما آنچه این کتاب را متفاوت می‌سازد، راوی آن است؛ کسی که جزو اقوام درجه یک محسوب نمی‌شود. ام‌لیلا حسن‌زاده در حق کسی مادری کرده که فرزندش نبوده، اما به او مانند فرزند خود عشق می‌ورزیده. شهید حسن شیخ‌شعبانی (مرادی) هم او را مانند مادر دوست داشته؛ یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس از خطه گیلان. او که در سال 1344 در روستای پیرپشته لنگرود به دنیا آمد، در کودکی به خاله‌اش سپرده شد

وی مدتی آموزش نیروهای سپاه ناحیه گیلان را بر عهده داشت و یکی از مسئولان اطلاعات عملیات لشکر 16 قدس گیلان بود. حسن شیخ‌شعبانی (مرادی) سال 1365 در منطقه حاج‌عمران، در عملیات کربلای 2 شهید شد.

از شیمیایی تا موش‌های هور

«فانوس‌ها همه خاموش»[5]؛ در این کتاب، جنگ و اتفاق‌های آن از نگاه مجید بزرگی‌راد به نمایش گذاشته می‌شود. او زمانی که داوطلبانه به جبهه رفت، نوجوانی 13 ساله بود. «خانواده در گذر زمان»، «جنگ»، «منجیل»، «معدن توت‌فرهنگی و طعم هورالعظیم»، «کامیاران، هفت‌تپه و...»، «جزیره‌ مجنون»، «علمیات نصر 8، پل قلعه چولان»، «والفجر 10، قرآن خطی و خط ممتد شهادت»، «یک نامه نخوانده و جام زهر»، «حضور در جبهه بعد از قطعنامه» و «شناسایی»، عناوین فصل‌های این کتاب را تشکیل می‌دهد که در هر فصل، پرسش‌هایی متناسب با عناوین پرسیده می‌شود. 

کتاب، خوب آغاز نشده. نخستین سوال، یک سوال کلی است:«لطفا خودتان را معرفی کنید و کمی از پیشینه‌ خانوادگی‌تان برای ما بگویید.» پرسش بعدی هم دست کمی از پرسش اول ندارد:«چند برادر و خواهر دارید؟ کمی از آنها بگویید.»

پرسش‌ها در تاریخ شفاهی، اهمیت بسیاری دارند. این پرسش‌ها هستند که پاسخ‌ها را شکل می‌دهند. هر چه سوال کلی‌تر باشد، جواب هم کلی‌تر می‌شود. پرسیدن پرسش‌های جزئی‌تر، رمز موفقیت در مصاحبه‌ها و به ویژه مصاحبه‌هایی است که برای تدوین تاریخ شفاهی مورد استفاده قرار می‌گیرند. پرسش اول باید به گونه‌ای باشد که هم مصاحبه‌شونده را سر ذوق بیاورد، هم مخاطب را به مطالعه کتاب ترغیب کند. این موضوع در کتاب «فانوس‌ها همه خاموش» که بر مبنای پرسش‌ها شکل گرفته، اهمیت بیشتری می‌یابد. مصاحبه‌کننده می‌توانست این دو پرسش را در قالب یک زندگینامه کوتاه تنظیم کند. چیزی که در این کتاب، جایش خالی است.

در بقیه این کتاب هم پرسش‌هایی با مضمون «خاطره‌گویی» وجود دارد که مصاحبه‌کننده ناگزیر از پرسیدن آنها است تا به اطلاعات بیشتری دست یابد. آخرین پرسش نیز درباره استخدام در سپاه پاسداران است: «پیشنهاد نشد در سپاه استخدام بشوید؟» بهتر بود این پرسش به عنوان پرسش آخر مطرح شود تا در نهایت، جمع‌بندی خوبی برای کتاب صورت بگیرد: «وقتی از جنگ برگشتید شهر فومن همانی بود که انتظارش را داشتید؟ زندگی در فضای جنگ با زندگی در شهر فرقی نمی‌کرد؟» 

اما به طور کلی، پرسش‌های مطرح شده از مجید بزرگی‌راد، می‌تواند به خوبی حال و هوای آن روزها را به مخاطب منتقل کند. شاید اگر کتاب در قالب گزارش یا خاطره‌گویی صرف منتشر می‌شد، به این خوبی نمی‌توانست منتقل کننده مباحث باشد.

مطالب کتاب با پرسش‌هایی درباره خانواده مجید بزرگی‌راد آغاز می‌شود. این پرسش‌ها آرام آرام شکل عمومی‌تری به خود می‌گیرند و از فصل دوم وارد فضای جنگ می‌شوند. یکی از این پرسش‌ها هم درباره رها کردن درس و رفتن به جبهه است: «انگیزه‌ بریدن از درس برای جنگ در سال 63 عجیب نبود. آدم تا در آن شرایط قرار نگیرد، نمی‌تواند این را بفهمد. وقتی هر لحظه در داخل شهر چیزهایی می‌بینی، مثل شهدا، شلوغی و ... یا باید بروی دوستانت را در بیمارستان ملاقات کنی در حالی‌که دست یا پا ندارند و یا نه! در این شرایط دیگر جایی برای فکر کردن و ماندن باقی نمی‌ماند؛ باید می‌رفتی و رفتم و رفتیم.»

شرایط جبهه، ارتباط رزمندگان با یکدیگر، عملیات‌ها و بمباران شیمیایی، برخی از موضوعاتی است که در کتاب «فانوس‌ها همه خاموش» مورد بررسی قرار می‌گیرد. بزرگی‌راد در بخشی از کتاب درباره استفاده ارتش صدام از سلاح شیمیایی این‌طور نقل کرده: «عراق در عملیات کربلای 5، یکی از شیوه‌های دفاعی که به کار می‌برد استفاده از سلاح شیمیایی بود. کل منطقه را در درصدی از آلودگی شیمیایی، نگه می‌داشت. آنها باد را نگاه می‌کردند، وقتی باد مواد را می‌برد، درجا گلوله‌ی بعدی را می‌فرستادند و گلوله‌ی بعدی و بعدی... یک‌بار با هواپیما، یک‌بار با خمپاره. کاملا فضا را در حالت آلوده نگه می‌داشتند. بیشترین عاملی که استفاده کردند، عامل خردل معروف به عامل اعصاب بود. روی سیستم تنفسی و اعصاب اثر می‌گذاشت... .»

شرایط شهر فومن پس از جنگ نیز موضوعی است که درباره آن صحبت می‌شود: «ما از فضای دیگری آمده بودیم. ما برخاسته از جریانی بودیم که حال و هوای دیگری داشت... چیزهایی را که می‌دیدیم در طول شبانه‌روز چیزهایی نبود که همه‌جا بشود دید. توپ و ترکش و گلوله و تانک و هواپیما و شهید و مجروح و عملیات و‌... همه‌اش با همین‌ها سر و کار داشتیم. وقتی آمدیم شهرمان دیدیم یکی زمین متر می‌کُند. یکی دارد درس می‌خواند. یکی هم دارد خدمت می‌کند. این فضا از این جهت برای ما ناهمگون بود.»

با مطالعه یادداشت نویسنده کتاب «فانوس‌ها همه خاموش» به خوبی می‌توان با دشواری‌ها و مشکلات تدوین تاریخ شفاهی آشنا شد. علاوه بر این، مطالعه یادداشت نویسنده، نکات دیگری را هم نمایان می‌سازد؛ تدوین تاریخ شفاهی رزمندگان گیلان به صورت دانشجویی و گروهی آغاز شده و جمع‌آوری مطالب خودجوش و مردمی بوده. این کتاب، اولین کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس در شهر فومن و فومنات محسوب می‌شود و راوی در آن حتی به نقد شرایط دوره تاریخی مورد نظر کتاب نیز پرداخته است. ارائه چنین اطلاعاتی، سبب می‌شود مخاطب انتظاراتی متناسب با کتاب داشته باشد.

تصاویری که از دریچه دوربین عکاسی ثبت می‌شوند، هم کارکرد یادگاری دارند، هم می‌توانند به عنوان سند مورد بررسی قرار بگیرند. عکس‌هایی که در کتاب «فانوس‌ها همه خاموش» وجود دارد هم بر همین منوال هستند. آنها در هنگام ثبت، کارکردی صرفا یادگاری داشته‌اند، اما حالا علاوه بر اینکه با تماشای آنها یاد روزگاران گذشته زنده می‌شود، به عنوان سند هم کاربرد دارند؛ اسنادی که نشان می‌دهد چه گروه‌های سنی و در چه شرایطی در جبهه حضور یافتند. عکس‌های کتاب، همگی شرح عکس دارند و نفرات حاضر در آنها به مخاطب معرفی می‌شوند. فهمیدن اینکه مصاحبه شونده، در آن زمان در چه شرایطی قرار داشته، خالی از لطف نیست.

جلد، طرحی از یک فانوس است و عنوان کتاب، «فانوس‌ها همه خاموش». نقطه روی حرف «ف»، شعله فانوس است. رنگ‌های جلد، آمیزه‌ای از خاکستری روشن و صورتی چرک است. رنگ‌هایی که در کنار هم زیبا هستند. هماهنگی متن و طرح تا پشت جلد هم ادامه دارد. بخشی از رنگ‌های خاکستری و صورتی تا پشت جلد هم تداوم یافته. این جمله‌ها هم در پشت جلد برای معرفی کتاب انتخاب شده‌اند: «نظری بچه‌ها را جمع کرد و شروع کرد به صحبت کردن. گفت: «فانوس‌ها را خاموش کنید یا تا آخرین حدش کم کنید.» تعدادی را خاموش کردند، تعدادی را هم آوردند پایین. گفت: «بچه‌ها فرض کنید امشب شب عاشوراست. نه اینکه من امام حسین‌ام ولی پیرو امام حسین‌ام. می‌خواهم به شما بگویم که فرمانده‌ لشکر دستور داده، هر کس توانش را دارد برگردد خط... .» صحنه‌ بغض‌آوری بود. بچه‌ها دیده بودند که جنگ با کسی شوخی ندارد. بحث انتخاب بین مرگ و زندگی شوخی‌بردار نبود... .»

حضور در جبهه، خاطرات تلخ و شیرین ویژه خودش را دارد. یکی از خاطرات مجید بزرگی‌راد درباره موش‌های معروف هور است که ناخن می‌خوردند: «اینکه چرا ناخن می‌خوردند علتش را نمی‌دانم. راه جلوگیری هم نداشت. تنها راه برای اینکه ناخنت خورده نشود این بود که بیدار بمانی. عوارض اولیه‌ این ناخن جویدن‌ها زخم و ساییدگی بود، ولی به نظرم قوای بدن را تحلیل می‌برد و در دراز مدت بدن را ضعیف می‌کرد. مثل آب آشامیدنی کثیفی که به اجبار می‌خوردیم و آن موقع خیلی اثرش معلوم نبود، اما الان درد معده‌ شدیدی داریم. زخم این ناخن‌ها هم حدود 15-10 روز طول می‌کشید تا خوب شود. ناخن‌های دست مرا نخوردند، اما هر ده تا ناخن پایم را با آن پوست زیر ناخن خوردند! ناخن‌های دست و پای یکی از رفقا را چنان خورده بودند که دستش تمام خونی شده بود. بچه‌ها از شدت خستگی متوجه نمی‌شدند و آنها هم به قدری حرفه‌ای کار می‌کردند که صبح که بیدار می‌شدی می‌دیدی تمام ناخن‌هایت را خورده‌اند. از یک طرف بمب و خمپاره و از طرف دیگر موش ناقل انواع بیماری. کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم.»

 

[1]  کالک‌های خاکی؛ کتاب یکم: از تابستان 1335 تا تابستان 1361؛ خاطرات شفاهی سرلشکر پاسدار محمدعلی (عزیز) جعفری، خاطره‌نگار: گل‌علی بابایی، دفتر ادبیات و هنر مقاومت و انتشارات سوره مهر، 1391، 638 صفحه

[2]  اخراجی‌ها: خاطرات سردار شهید حاج احد محرمی علافی (دایی)، نویسنده: غلامرضا قلی‌زاده، مصاحبه: موسی غیور، موسسه سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی، چاپ دوم، 1393، 488 صفحه

[3]  اکیپ حاج هادی: مجموعه خاطرات ایثارگران جهاد پشتیبانی ورامین، جعفر کاظمی، سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران، معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی، نشر شاهد، 1391، 414 صفحه

[4]  حسن تی‌شی: گوشه‌هایی از زندگی شهید حسن شیخ‌شعبانی (مرادی)، مصاحبه و تدوین: سیده نساء هاشمیان سیگارودی، واحد ادبیات پایداری حوزه هنری استان گیلان و انتشارات سوره مهر، 1392، 194 صفحه

[5]  فانوس‌ها همه خاموش: تاریخ شفاهی مجید بزرگی‌راد، مصاحبه: سید مجتبی نعیمی، تدوین: محمدحسین باقری، واحد ادبیات پایداری حوزه هنری استان گیلان و شرکت انتشارات سوره مهر، 1391، 202 صفحه



 
تعداد بازدید: 6324


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.