گفت‌وگو با مریم جدلی، امدادگر و مربی آموزش نظامی در دوران دفاع مقدس ـ بخش پایانی

از جبهه غرب تا جزیره خارک

فائزه ساسانی‌خواه

26 اردیبهشت 1396


در بخش نخست این گفت‌وگو با اولین سال‌های جوانی مریم جدلی که مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران بود، همراه شدیم. او تعریف کرد که در سرپل‌ذهاب، بیمارستان پادگان ابوذر و قطار هلال‌احمر که یک بیمارستان سیّار بود، چه صحنه‌هایی از جنگ برای او خاطره شدند. اینک بخش دوم و پایانی گفت‌وگوی خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با مریم جدلی را بخوانید.

رفت‌وآمدهای‌تان به جبهه برای اطرافیان جا افتاده بود؟

اعتماد پدر و مادرم را جلب کرده بودم. در تمام راهپیمایی‌هایی که می‌رفتیم دیده بودند انگیزه ما انقلاب است و ذهنیت دیگری نداریم، ولی برای بعضی از اعضای فامیل این‌طور نبود. خاطرم هست یکی از اقوام مرا نزدیک خانه‌مان دید و با ناراحتی گفت: «چرا می‌ری جبهه؟ جبهه که جای دخترها نیست!» جواب دادم: «چرا، ضرورتش احساس می‌شه، اگر نمی‌شد دوباره به ما اطلاع نمی‌دادن قطار می‌خواد بره جنوب.»

 

بعد از مراجعه به تهران برای مردم جنگ‌زده‌ای که در ماهشهر دیده بودید کاری انجام ندادید؟

برای آنها نتوانستیم، ولی تعدادی از خانواده‌های جنگ‌زده را در ساختمان‌های حاشیه پل سیدخندان جا داده بودند، به آنها رسیدگی می‌کردیم و برای‌شان آذوقه و لباس می‌بردیم. لباس‌ها را جمع‌آوری، وسایل غیر قابل استفاده را جدا و بقیه را بسته‌بندی می‌کردیم و با یکی از دوستانم به نام فرزانه شریف که خانواده‌ای متدین و خیّر داشت و در خیابان یخچال قلهک ساکن بود، برای آنها می‌بردیم. بعضی از آنها از وسایلی که برای‌شان برده بودیم ابراز ناراحتی می‌کردند و می‌خواستند مثل همان چیزی که به دیگری دادیم به آنها هم بدهیم.

در خانه خواهر بزرگ شهید فیاض‌بخش که در قنات دروس بود هم کارهایی برای جنگ‌زده‌ها انجام می‌شد. زیرزمین خانه را برای این کار اختصاص داده بودند. پوشاک، کفش و دیگر لوازم مورد نیاز جمع می‌شد. آنجا رخت‌ها را می‌شستند و بسته‌بندی می‌کردند، ولی مسئولیت توزیع آنها با ما نبود.

همکاری با هلال‌احمر تا چه زمانی ادامه داشت؟

غیر از نوبت اول و دوم که از طریق هلال‌احمر رفتم، سفرهای بعدی را از طرف جهاد سازندگی رفتم. البته در این مدت، در برنامه‌ام تغییراتی ایجاد شد. سال 1359 امداد پزشکی‌ای که پشت دفتر نخست‌وزیری، در میدان پاستور تهران بود، برای شیفت شب دنبال امدادگران مورد اطمینان می‌گشت. ساختمان امداد پزشکی در واقع یکی از کاخ‌های ولیعهد پهلوی دوم بود. بیمارانی که در مناطق محروم امکان مداوا نداشتند را به آنجا می‌بردند. صبح‌ها آنها را برای درمان به بیمارستان‌ها می‌بردند و بعد به امداد پزشکی برمی‌گرداندند. من و تهمینه هم آنجا مشغول شده بودیم. یک شب من می‌رفتم و یک شب تهمینه می‌رفت. مشکلات پزشکی را به پزشکان داخل بیمارستان انتقال می‌دادم. بیماران زیادی آنجا بستری نبودند، اما به ما وابستگی پیدا کرده بودند. بیشتر نیاز به هم‌صحبت و مددکار داشتند. مدتی بعد در بخش آقایان مجروح هم آوردند که ما آنجا نمی‌رفتیم.

امدادپزشکی تهران؛ نفر دوم از سمت راست، مریم جدلی است که روپوش سفید به تن دارد

 

بیماران را بیشتر از کدام مناطق آورده بودند؟

 از تمام مناطق محروم سراسر کشور می‌آوردند. هرجا کمیته امداد امام خمینی(ره) احساس می‌کرد نمی‌توانند هزینه درمان‌شان را بپردازند، آنها را به تهران منتقل می‌کرد. گاهی بعضی از بچه‌ها را به خانه می‌آوردم و مادرم خیلی به آنها رسیدگی می‌کردند. یکی از دخترها از روستا آمده بود و مانتو نداشت. او را به سر پل تجریش بردم و برایش مانتو خریدم.

در نگه‌داری از بیماران خیلی دقت می‌کردم. آنجا دو بخش خانم‌ها و آقایان داشت.  خانواده‌های بیماران که روستایی‌ بودند به اسم جهاد اعتماد کرده و دخترهای‌شان را فرستاده بودند، نباید این اعتماد خدشه‌دار می‌شد، برای همین خیلی دقت می‌کردیم. حتی در یک جلسه‌ای خیلی جدی گفتم فلان راننده حق نداشته به مریضی که در ماشینش بوده بگوید من تو را می‌برم فلان پارک تا دلت باز شود.

آقای پورنجاتی و طیب‌نما که در دفتر مرکزی جهاد بودند و نسبت به من شناخت پیدا کرده بودند، به من پیشنهاد دادند مسئولیت آموزش کمیته بهداشت و درمان را بر عهده بگیرم. آنجا مشکلات بهداشتی مناطق محروم را بررسی می‌کردم و جزوه‌های آموزشی مرتبط با روستا می‌نوشتم تا کسانی که اعزام می‌شوند از آنها استفاده کنند.

پس با این حساب دیگر به جبهه نرفتید؟

 چرا. مهرماه سال 1361 بود که با تهمینه به جبهه غرب رفتیم. ولی ماندن‌مان خیلی طول نکشید. یک روز مرا صدا زدند و گفتند: «با خانم جدلی کار داریم.» وقتی رفتم گفتند: «باید به تهران برگردید!» گفتم: «چرا؟ ما تازه اومدیم؟!» گفتند: «باید برگردید، با شما کار دارند!» نگران شده بودم. ذهنم رفت سمت برادرم. گفتم لابد امیر شهید شده و نمی‌خواهند به من بگویند. گفتند: «شما برید منزل استاندار.» با همسر استاندار قبلاً آشنا شده بودیم. نمی‌دانست ما از چیزی خبر نداریم و بدون مقدمه پرسید: «برادر کدوم‌تون شهید شده؟» من و تهمینه هر دو گریه می‌کردیم و می‌گفتیم: «حتماً برادر من شهید شده!» بالاخره فهمیدیم احمد، برادر تهمینه شهید شده. با بالگرد شینوک که پر از مجروح بود به تهران آمدیم. در تهران مطمئن شدم برادر تهمینه شهید شده. منزل تهمینه در کوچه نوبهار در قلهک بود و کمی پیاده‌رویِ رو به بالا داشت. تهمینه توان راه رفتن نداشت. وقتی وارد خانه شدیم، خیلی شلوغ بود و تهمینه خیلی گریه می‌کرد، اما مادرش خیلی آرام بود. درنهایت آرامش به تهمینه می‌گفت: «این کارها چیه می‌کنی؟ چرا گریه می‌کنی؟ خدا به ما وعده داده!» با این که ایشان تحصیل‌کرده و اهل مطالعه هم نبود.

یک سؤالی برایم پیش آمده؛ خاطرات خیلی از بانوان را که می‌خوانیم یا می‌شنویم می‌بینیم آنها به نوعی با جنگ درگیر بودند، یعنی شهرشان یا شهر نزدیک محل اقامت‌شان هدف حمله دشمن قرار می‌گیرد و آنها برای کمک ماندگار می‌شوند. شما چرا برای حضور در مناطق جنگی اصرار داشتید، آن هم درست از همان روزهای اولی که مارش جنگ نواخته شد؟

این مسئله یک‌باره و با شنیدن صدای مارش جنگ در انسان ایجاد نمی‌شود. این انگیزه به شروع انقلاب برمی‌گشت. احساس خطر می‌کردیم نکند انقلابی که با این همه زحمت به دست آمده با جنگ از بین برود. می‌خواستیم از انقلاب اسلامی و دستاوردهایش محافظت کنیم. ما اوایل انقلاب ارتشی‌های طرفدار شاه را دیده بودیم چطور روی مردم اسلحه می‌کشند. بارها شده بود برای تظاهرات، جلوی دانشگاه تهران آمده بودیم. ارتشی‌ها به مردم حمله می‌کردند و توی کوچه‌ها می‌دویدیم. محیط فرق کرده بود، ولی به نوعی تجربه مشترکی داشتیم. آنجا به روی مردم اسلحه می‌کشیدند و اینجا دشمن داشت بمب و خمپاره روی سر مردم می‌ریخت. نه فقط من، خیلی‌ها در امتداد انقلاب به جنگ کشیده شدند.

زندگی شخصی شما در رفاه بود، شرایط سخت منطقه جنگی را چطور تحمل می‌کردید؟

مادرم از خانواده خیّری بود و همیشه سر سفره‌شان غیر از اعضای خانواده، افراد دیگری هم می‌نشستند. کمک به دیگران را از مادرم یاد گرفته بودم که خیلی اجتماعی و در خانواده خودش و همسرش خیلی محبوب بود. با اینکه تک‌دختر خانواده بود، ولی خدمت‌رسانی به هم‌نوع را یاد گرفته بود. مادرم به یاخچی‌آباد و حلبی‌آباد می‌رفت و به نیازمندان آنجا کمک می‌کرد. مرا هم با خودش می‌برد. خانواده‌ای محروم در خیابان زرگنده زندگی می‌کردند که پدرشان را از دست داده و در خانه‌ای زندگی می‌کردند که پنجاه شصت پله می‌خورد و به بالا می‌رفت. مادر خانواده، زن جوانی بود و 9 فرزند داشت. می‌خواست دوباره ازدواج کند. مادرم تا زمانی که آخرین فرزند این خانواده بزرگ شد، برای‌شان آذوقه می‌برد. من مادرهایی را دیده‌ام که به بچه‌های‌شان می‌گویند آن بچه در حد ما نیست، با او رفت‌وآمد نکن، با کسانی دوست باش که هم‌تراز خانواده ما باشند؛ البته تا حدی شاید درست باشد، ولی مادرم ما را این‌طور بار نیاورده بود. حتی خودم زمان جنگ به خانواده‌ای که پدرشان فوت کرده بود و در اسلامشهر زندگی می‌کردند سرمی‌زدم و به بچه‌های او قرآن یاد می‌دادم. چون این کارها را کرده بودم، سختی فعالیت‌های جبهه خیلی به چشمم نمی‌آمد. ضمن این که آن زمان دو نوع نگاه بود. یکی به فکر خودم و آینده‌ام باشم و دیگری به فکر خودم و مردمی باشم که در کنار آنها زندگی می‌کنم. شاید کار بزرگی هم انجام نشود، ولی این انتخاب آرامش‌بخش و زیباست. در بهترین دوران زندگی‌ام از پدر و مادرم دور بودم و آنها را نگران می‌کردم و از لذت‌هایی که برایم فراهم بود گذشتم. عده‌ای می‌گویند شما این‌طوری لذت می‌بردید! نه! لذتی که شما بخوابید و بالای سرتان صدای توپ و خمپاره باشد با این که توی خانه‌ات باشی و صدای پرنده‌ها را بشنوی از زمین تا آسمان فرق می‌کند. در واقع شما در همه زمان‌ها مخّیر به انتخاب هستی و باید بین دو امر زندگی کنی. ملاک‌های ظاهر، ثروت، شهرت، تحصیل و... را باید تغییر داد.

رفتن شما به جبهه تا چه سالی ادامه داشت؟

تا سال 1362 که ازدواج کردم رفت‌وآمدم به مناطق جنگی ادامه داشت.

یعنی بعد از آن همسرتان مانع شد؟

خیر. همسرم هم‌فکر و همراه بود. همسرم در امداد پزشکی بود و به واسطه خواهرش از من خواستگاری کرد. البته در این سال‌ها بارها پیش آمده بود افراد مختلف از من خواستگاری کنند، ولی من در این فکرها نبودم. انگار به ما برمی‌خورد. ما برای خدمت به مجروحان آمده‌ایم و آقایان را به چشم برادرمان می‌دیدیم.

برای خواستگاری‌ طبق رسوم، رفت‌وآمدهایی شد. در نشست آخری که با همسرم داشتم با صراحت به او گفتم که من از وقتی انقلاب شده با انقلاب همراه بودم و دوست دارم زمان جنگ هم از چیزی که یاد گرفته‌ام، استفاده کنم. احساس کردم خیلی به وجد آمد و گفت: «من هم علاقه‌مندم خدمت کنم و شما مشکلی ندارید.» تنها شرط‌‌ او این بود که به خط مقدم نروم. هنوز پاسخ مثبت را نگرفته بود که در صحبت‌هایش گفت: «اگر ما ازدواج کنیم، خطبه عقدمان را امام خمینی(ره) می‌خوانند.» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «به هر صورت امکاناتی هست که می‌شود نزد ایشان برویم تا خطبه عقدمان را بخوانند.» من دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کردم، جز این که من می‌خواهم امام(ره) را ببینم و خطبه ازدواجم را امام(ره) می‌خواند.

از امام(ره) وقت گرفتند و خدمت‌شان رسیدیم. قرار بود که فقط با پدرها و مادرهای‌مان برویم، اما با صحبت‌هایی که با بیت امام(ره) شد، 9 نفر شدیم و خواهر و برادرها نیز آمدند. جلو در بیت کنترل می‌کردند. دوستان من تعداد زیادی قرآن داده بودند که آقا امضا کنند. آن مسیر سربالایی را که رفتیم، با اضطراب زیادی همراه بود. وقتی آنجا رسیدیم امام(ره) وکیل من شدند و یک آقایی وکیل همسرم شد. بعد اجازه دادند جلو برویم و دست امام(ره) را از روی عبا ببوسیم. قرآن‌ها دستم بود که  اینها را بدهم آقا امضا کنند. اما آن لحظه فقط دوست داشتم به چهره‌شان نگاه کنم. جلو که رسیدم نتوانستم نگاه‌شان کنم، ولی از ایشان خواستم مرا نصیحت کنند. ایشان فرمودند: «امیدوارم در زندگی، موفق و مؤید باشید و گذشت داشته باشید.» این جمله امام(ره) برایم خیلی شیرین بود و خیلی از زمان‌ها به کمکم آمد.

در منزل هم مراسم خیلی ساده‌ای داشتیم. آینه و شمعدان خریدیم و از یکی از طلافروشی‌های خیابان سمیه، طلای خیلی ساده‌ای انتخاب کردم. گردنبندی که انتخاب کردم دو تا جوجه به هم چسبیده بود. آن‌قدر ساده بود که خواهرم اشاره کرد این چیه برداشتی؟ هرچه می‌گفتند سرویس طلا بردار می‌گفتم: «سرویس می‌خوام چه‌کار؟ من می‌خوام برم جبهه! اینا رو کجا بندازم؟» خواهر همسرم می‌گفت: «حالا شما بردار، جبهه هم برو.» یک گردنبند با یک حلقه معمولی برداشتم. همسرم بعدها می‌گفت: «من فکر می‌کردم شما طلای سنگینی برمی‌داری. در حالی که با پول آن سرویس مراسم عقد و عروسی را برگزار کردیم.» لباسم را مادرم دوخت که خیلی شیک بود. رنگ آن را شیری انتخاب کردم. دو سه نفر از اقوام نزدیک همسرم که هم‌سن او بودند، شهید شده بودند و قرار بود مادرهای‌شان در مراسم ما شرکت کنند.

تمام دخترهای فامیل با شرایط ویژه و مطابق شأن و منزلت خانواده ازدواج می‌کردند، در سالن‌های مجلل، عروسی می‌گرفتند و خانه مستقل داشتند. با این که از خانواده‌های مذهبی و متدین بودند، ولی مطابق عرف و شأن خانواده مراسم برگزار می‌کردند.

در هر صورت، همسرم یک روز بعد از عقد، با پوکه‌ای که چند شاخه گل مریم که هم‌نام من بود و داخل پوکه گذاشته بود به منزل‌مان آمد. گفت: «می‌خوام فردا برم منطقه» و رفت. همه برای‌شان جای سؤال بود، چرا به ایشان اجازه دادی برود؟ اگر شهید شد چه؟ خیلی از دوستان و اقوام بودند که همسران‌شان دوست داشتند بروند، اما مادر خانم‌ها یا مادرها اجازه نمی‌دادند و همه به من انتقاد می‌کردند تو چرا اجازه دادی که همسرت برود؟ گفتم ما با هم در این زمینه صحبت کرده‌ایم، قرارمان بر این است که اگر ایشان می‌خواست برود، هیچ ممانعتی نیست و من هم اگر خواستم بروم از طرف ایشان ممانعتی نباشد.

ایشان به عهدش وفا کرد و دوباره به منطقه رفتید؟

بله. در دورانی که عقد کرده او بودم، یک‌بار دیگر به جبهه غرب رفتم. سفر سخت و ناراحت‌کننده‌ای بود. این‌بار در بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام مستقر شدیم. مردم به خاطر شدت حملات شهر را تخلیه کرده و به کوه‌ها پناه برده بودند. بیمارستان پر از مجروح بود. چندبار اطراف بیمارستان را زدند. مجروح شدن و شهادت مردم بومی برایم خیلی سخت‌تر از نظامی‌ها بود.

تهمینه این‌بار هم به عنوان خبرنگار و پزشک‌یار آمده بود. باید گزارش تهیه می‌کرد. به همین خاطر به سردخانه بیمارستان هم سرزدیم. در سردخانه زنی را دیدم که یک پایش گالش داشت و یک پایش کنده شده بود. هنوز که هنوز است وقتی یادش می‌افتم حال بدی به من دست می‌دهد. البته سردخانه نبود، یک قسمتی را برای نگه‌داری شهدا اختصاص داده بودند تا بعد آنها را از آنجا ببرند. کار خیلی زیاد بود و خسته شده بودیم.

یک شب انفجارها به حدی زیاد بود که مجروحان را به زیرزمین پر از خاک و سرد بیمارستان منتقل کردیم. برانکاردها را بلند کردیم، سرُم مجروحان را دست‌مان گرفتیم و آنها را به زیرزمین بردیم تا امنیت بیشتری داشته باشند. آن شب من و تهمینه از پنجره اتاق کوچکی که در زیرزمین بود و به حیاط راه داشت مرتب برق ضدهوایی‌ها را در تاریکی شب می‌دیدیم.

مجروحان همه نظامی بودند؟

نه. عراق روز قبل، چند جا را زده و مردم بومی را هم آورده بودند. به کرمانشاه رفتیم و از آنجا بلافاصله ما را با راننده‌ای که گمانم هشتاد سال سن داشت به پادگان ابوذر بردند. راننده در مسیر نگه داشت و با چند سرباز ماشین را استتار کردند. قرار شد این آقا ما را تا خط مقدم ببرد تا تهمینه گزارش تهیه کند. راننده راه را گم کرد و ما از مسیر چنگوله سر درآوردیم. عراقی‌ها هم پاتک کرده بودند. افتاده بودیم توی توپخانه ایرانی‌ها و توپخانه مرتب کار می‌کرد. خیلی نگران بودیم نکند ما را اسیر کنند. قرار نبود به تاریکی شب بخوریم. قرار بود گزارش تهیه کنیم و برگردیم. خیلی ناراحت بودم و می‌گفتم: «همسرم رضایت نداشت من به خط مقدم برم! اگه ما رو اسیر کنن چی؟» من همیشه می‌گفتم می‌خواهم بدنم پودر شود، ولی دست عراقی‌ها نیفتم.

راننده ما را به مقر سپاه برد. بعد از خواندن نماز و خوردن شام به آمبولانس برگشتیم. به راننده گفتیم: «حاج آقا شما در را قفل کن و برو.» هوا خیلی سرد بود. دست‌های همدیگر را گرفته بودیم. آمبولانس بر اثر صدای توپخانه و تکان زمین مثل گهواره می‌لرزید. تا صبح من و تهمینه برای همدیگر وصیت می‌کردیم. قرار گذاشتیم اگر تا صبح زنده ماندیم به راننده بگوییم ما را جلو نبرد و برگردیم، اما صبح راننده آن‌قدر جلو رفت که دیدیم دو نفر از رزمنده‌ها دو عراقی را اسیر کرده‌اند. راننده از یکی از آنها پرسید: «این دو نفر رو از کجا گرفتید؟» گفتند: «اینها اومده بودن نزدیک رودخانه‌ دست و صورت‌شون رو می‌شستن.» وحشت‌مان بیشتر شد. تهمینه خیلی سریع این موارد را یادداشت می‌کرد تا وقتی برمی‌گردد، منعکس کند. البته من و تهمینه از همان اوایل جنگ عادت به نوشتن خاطرات داشتیم. یادم می‌آید یک سفر که با قطار هلال‌احمر به ماهشهر رفتیم، قطار را زدند. از قطار بیرون آمدیم. وقتی برگشتیم دیدیم، وسایل همه را گشته‌اند. دفترهای خاطرات‌مان نبود. ناراحت شدیم. به دو نفر از اعضای کمیته‌های انقلاب که محافظ قطار بودند اعتراض کردیم. گفتند: «بله ما برداشتیم. قطار رو شناسایی کردن که زدن.» در آن شرایط حساس حرف آنها درست بود، نوشتن خاطرات با تمام جزئیات که الان کجا هستیم و کجا می‌رویم و غیره کار درستی نبود. در قطار دو دختر و یک پسر بودند که لباس مجاهدین خلقی‌ها را پوشیده بودند. حدس می‌زدند کار اینها باشد که خاطرم نیست پیگیری این جریان به کجا کشید.

باتوجه به این که در جبهه غرب بودید و در جبهه غرب ضد انقلاب هم بود، بین اسرا و مجروحان از اعضای گروهک‌ها هم دیدید؟

نه، ما چیزی ندیدیم، فقط در موردشان شنیده بودیم، ولی می‌گفتند عراقی‌ها بین نیروهای ما ستون پنجم دارند و کسی این منطقه را لو داده که اینها این‌قدر به ما نزدیک شده‌اند.

خاطره‌ای از آخرین سفرتان به جبهه دارید؟

خوابگاهی برای استراحت ما در نظر گرفته بودند. خوابگاه در واقع مهدکودکی در شهر ایلام بود که فاصله‌اش تا بیمارستان زیاد نبود. اطراف مهدکودک توپ خورده و یک مقداری خراب شده بود. یک سالن بزرگ در آنجا بود که در آن استراحت می‌کردیم. یک روز تازه به آنجا رفته بودم که گفتند: «خواهر جدلی بیاد پایین، دم در کارشون دارن!» تعجب کردم. نمی‌دانستم چه کسی آمده و با من کار دارد. وقتی آمدم پایین دیدم همسرم آمده. از دیدنش خیلی تعجب کردم. روز قبل با همسرم که جنوب بود، تلفنی از تلفن‌خانه صحبت کرده بودم. چیزی به من نگفته بود که قرار است به آنجا بیاید. از فکه خودش را به آنجا رسانده بود. به همسرم گفتم: «شما اینجا چه‌کار می‌کنید؟» گفت: «رادیو عراق از صبح اعلام کرده که امروز ساعت سه  بعد از ظهر شهر ایلام رو بمباران می‌کنه، من اومدم که اگر قراره شهید بشیم، هردو با هم شهید بشیم.» برایم خیلی عجیب بود که چطور خودش را از آنجا به اینجا رسانده. به من گفت: «بیا بیرون، بریم ناهار بخوریم.» گفتم: «داخل شهر جایی باز نیست که ناهار بخوریم.» گفت: «این چند وقت برای غذا چه‌کار کردین؟» گفتم: «هیچی، داخل بیمارستان همش پلو آبگوشت دادن خوردیم، توی آبگوشتش نخود و لوبیا هم داره که روی برنج‌مون می‌ریزیم.» گفت: «حالا بیا بریم یک جایی رو پیدا می‌کنیم.»

داخل شهر رفتیم. یک مغازه باز بود که پلوماهی داشت. غیر از ما چند سرباز دیگر هم بودند. چون جای نشستن نبود، غذا را سرپایی خوردیم. مغازه‌ها همه بسته بودند و فقط چند خرمافروشی باز بودند. یک مغازه کتاب‌فروشی هم باز بود که من یک قرآن کوچک خریدم و برای همسرم پشت‌نویسی کردم. نوشتم: تقدیم به همسرم، به امید آن که بخوانی، بدانی و عمل کنی. اسمم را نوشتم و امضا کردم و هدیه دادم تا اگر من شهید شدم یک یادگاری از من پیش او مانده باشد.

بعد از این سفر دیگر به جبهه نرفتید؟

 نه. بعد از ازدواج جبهه نرفتم، ولی به گونه دیگری فعالیت می‌کردم. همسرم در شیراز دانشجو بود. بعد از ازدواج با هم به آنجا رفتیم. آن زمان من کارمند جهاد سازندگی بودم و از تهران به شیراز انتقالی گرفتم. وارد کمیته بهداشت و درمان شدم. قسمت آموزش این کمیته پیشنهاد داد مسئولیت کمیته را به عهده بگیرم، اما قبول نکردم. گفتم اگر مسئول کمیته شوم باید کارهای اجرایی انجام دهم.

البته یک‌بار در دورانی که هنوز عقدکرده همسرم بودم، به شیراز آمده بودیم. همراه همسرم و دو نفر از مسئولان جهاد به بعضی از روستاهای آنجا سرزدیم و مشکلات‌شان را بررسی کردیم. مثلاً اهالی یک روستای محروم ناراحتی پوستی داشتند. بعد از بررسی قسمت‌های مختلف متوجه شدیم آب، آلوده است. مردم از همان آبی می‌نوشیدند که در آن رخت می‌شستند و احشام هم از آن می‌خوردند. اگر این را ندیده بودیم متوجه مشکل نمی‌شدیم. همین باعث شد در مورد آب روستا جزوه‌ای بنویسم و از روی آن کپی گرفته شود. یک نکته بگویم که خود کمیته بهداشت و درمان شیراز هم خیلی کثیف بود. رنگ سرامیک‌ها و کاشی‌ها مشخص نبود. یک روز کمیته را تعطیل کردیم. من و یکی از دوستانم آنجا را با مواد شوینده تمیز کردیم. فردای آن روز کمیته دیدنی بود. نمایندگان روستاییان به آنجا رفت‌وآمد داشتند. وقتی خود مسئولان آنجا رعایت نمی‌کردند، چطور انتظار داشتند مردم روستا بهداشت را رعایت کنند و حرف آنها در مورد رعایت بهداشت را قبول کنند؟

تا دوران بارداری در جهاد بودم و بعد از آنجا بیرون آمدم. همسرم امتحان‌هایش را می‌داد و به جبهه می‌رفت و من هم به تهران پیش خانواده‌ام برمی‌گشتم. در شیراز خانه‌مان مقرِ جبهه و جنگ شده بود. در منزل برای خانم‌های محله کلاس قرآن گذاشته بودم. کلاس آن‌قدر شلوغ می‌شد که در راه‌پله‌ها هم می‌نشستند. آنجا ضمن آموزش قرآن از خاطرات و شرایط جبهه صحبت می‌کردم، وسایل موردنیاز مثل دارو و لباس برای جبهه جمع می‌کردیم و انس و علاقه خوبی بین ما ایجاد شده بود.

 

چه مدت شیراز بودید؟

سه سال شیراز بودیم و بعد به تهران برگشتیم. مدت زیادی در تهران نبودیم که همسرم به خارک رفت و قرار شد مدتی آنجا بماند. خارک، منطقه جنگی بود. بعد از مدتی به همسرم گفتم: «من هم می‌آیم.» همسرم گفت: «آنجا منطقه جنگیه!» گفتم: «می‌دونم، مگه مردم بومی جزیره اونجا نیستن؟» گفت: «بیشترشون رفته‌ان.» با این حال همسرم خیلی خوشحال شد و برنامه رفتن ما را ردیف کرد. توی ذهنم این بود که به مردم جزیره کمک‌های اولیه و آموزش نظامی یاد بدهم.

جزیره، قبل از انقلاب دو قسمت شده بود. در یک قسمت آمریکایی‌ها و در یک قسمت مردم بومی سکونت داشتند. با توری سیمی این دو قسمت را از هم جدا کرده بودند. قسمتی که آمریکایی‌ها بودند، خانه‌هایش چوبی بود. بخشی که ما بودیم متعلق به کارمندان شرکت نفت بود. بیشتر خانه‌های اطراف ما خالی بود. همسرم یکی از آن خانه‌ها را برای ما گرفته و آنجا بودیم. خانه ظاهر قشنگی داشت، ولی روی زمین پتو پهن کرده بودیم.

کنار هر خانه، به فاصله کمی، ستون‌ آژیر نصب شده بود و با صدای بلند از بلندگوها پخش می‌شد.

دستشویی خارج از ساختمان بود. همان روز اول رفتم به حیاط تا وضو بگیرم. همسرم همراه من آمد. چند دقیقه بعد صدای آژیر بلند شد. پسرم وحشت‌زده از خواب پرید. روز خیلی بدی بود. عراق یک نفت‌کش و دو سکوی نفتی را زده بود. فکر می‌کردم هر روز همین شرایط در جزیره هست. بعد آمدند و سفارش کردند اگر دفعه‌های بعد چنین شرایطی پیش آمد سنگرهایی در جزیره هست که باید خودتان را به آنها برسانید که امنیت دارند.

خوشحال بودم کار با اسلحه را بلدم و اگر عراقی‌ها به جزیره حمله کردند می‌توانم از خودم و کشورم دفاع کنم. یک روز صدای آژیر بلند شد. فاصله سنگر تا خانه ما دور بود. من هم مشغول کاری بودم. با کمی تأخیر به طرف آنجا حرکت کردیم. دیدم میگ‌های عراقی در ارتفاع کمی، در آسمان پرواز می‌کنند. هنوز تا پناهگاه فاصله داشتیم. من سریع پسرم، روح‌الله را روی زمین گذاشتم و خودم را روی او حائل کردم که اگر خطری تهدید می‌کند، او آسیبی نبیند. بعد از این که هواپیماها عبور کردند خودم را به پناهگاه‌ رساندم.

آنجا کلاس کمک‌های اولیه و آموزش نظامی برگزار کردید؟

بله. با یکی از خانم‌ها که قبلاً در جزیره کلاس آموزش قرآن برگزار می‌کرد آشنا شدم. ایشان مسئولیت ثبت‌نام خانم‌ها را به عهده گرفت. کلاس با استقبال خیلی خوبی روبه‌رو شد. نوجوان، جوان، میانسال و پیر می‌آمدند. برای کار عملی، به تعداد نفرات و به واسطه یکی از آقایان اسلحه واقعی تهیه کردیم. طرز کار با اسلحه ام ـ ‌یک و ژ ـ سه را به آنها آموزش دادم. ارتباط‌مان با مردم جزیره خیلی خوب شده بود.  

 

امکانات جزیره خارک برای زندگی مناسب بود؟

هفتاد درصد مردم جزیره آنجا را خالی کرده بودند. امکاناتی مثل گوشت، سبزیجات و میوه نبود. اگر کشتی بار میوه می‌آورد، بود وگرنه یا نبود یا اگر بود خیلی گران بود و دانه‌ای حساب می‌کردند. غذای ما را از ارتش می‌آوردند که خیلی هم تند بود. تفریح بچه‌ها بازی با اسباب‌بازی‌های کوچکِ جزیره بود. باید با خلاقیت زندگی را می‌گذراندم. مثلاً برای تولد روح‌الله یک کارتن را برگرداندم. روی آن یک روبالشی زیبا کشیدم و روی آن یک مرجان گذاشتم که شوهرم از دریا آورده بود. کیکی که خودم درست کرده بودم را روی آن قرار دادم و یک جشن دونفره گرفتیم. من و پدرش لباس ارتشی پوشیدیم و چند عکس انداختیم.

 

خانواده‌های بومی که جزیره را ترک نکرده بودند، چه می‌کردند؟

آن عده افراد بومی که مانده بودند، به خاطر موقعیت و شرایط همسران‌شان مانده بودند. یکی همسرش نانوایی داشت، یکی لبنیاتی داشت، ولی بیشتر آنهایی که همسران‌شان مشاغل اداری داشتند، جزیره را ترک کرده بودند. افرادی که مانده بودند، اقوامی را خارج از جزیره نداشتند. عده‌ای که از جزیره خارج شده بودند به بوشهر رفته بودند؛ نزدیک‌ترین شهر به آنجا بود. خانواده‌های ساکن در جزیره وقتی می‌دیدند که کسی از خارج جزیره به آنجا آمده، خیلی خوشحال می‌شدند. شیرینی‌فروشی، سبزی‌فروشی و میوه نبود. خودشان توی باغچه‌های‌شان کمی سبزی کاشته بودند. از آنها یاد گرفته بودم برای شب عید از خمیر ترش برای پخت شیرینی خاتون پنجره استفاده کنم. یک تحویل سال را در جزیره گذراندیم. هفت‌سین‌مان عکس شهدا و کمی چمن اطراف منزل بود.

یک سال آنجا بودیم و بعد به تهران برگشتیم. چیزی نگذشت که قطعنامه 598 پذیرفته و جنگ تمام شد.

از این که وقت‌ خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران قرار دادید، سپاسگزارم.

 

گفت‌وگو با مریم جدلی، امدادگر و مربی آموزش نظامی در دوران دفاع مقدس ـ بخش نخست



 
تعداد بازدید: 6292


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.