اسراری از درون ارتش عراق-6

ترجمه: حمید محمدی

25 شهریور 1397


شبحی در شب

کمتر کسی بود که از سابقه اختلال حواس و نارسایی‌های روانی «محسن» خبر نداشته باشد. نیاز شدید به نیرو باعث شده بود که ارتش، همه جوانان حتی معلولان و ناقص‌العضوها را هم به پادگان‌ها و جبهه‌ها بکشاند تا جایی که دست از سر این جوان مجنون هم برنداشته، او را به سربازی کشانده بودند. بیچاره قدرت تشخیص هیچ چیزی را نداشت. به جای احترام گذاشتن به افسرها، به سربازها سلام می‌داد وگاه بر سر افسرها داد می‌کشید!

وجود محسن در خط مقدم از یک سو دل‌های ما را به ترحم و دلسوزی نسبت به او واداشته بود و از سوی دیگر ترس و اضطراب از این که مبادا او با یک کار جاهلانه سر همه‌مان را به باد دهد، درونمان ریشه دوانده بود.

روز 24 دسامبر 1986 (3 دی 1365) روز سخت و پر حادثه‌ای برای سربازها بود. آماده‌باش صددرصد، خواب را از چشم‌های خسته نیروهای مستقر در منطقه بصره، به خصوص نهر جاسم ربوده و هاله‌ای از رعب و وحشت را بر سر همه گسترانده بود. تمام مرخصی‌ها قطع شده، زمزمه‌های حمله از گوشه و کنار به گوش می‌رسید. ضربان قلب چون صدای سهمگین طبل در گوش‌ها می‌پیچید و هیولای مرگ در عرصه ذهن جولان می‌داد. بعضی فکر می‌کردند ایرانی‌ها با عبور از نهر به این سو می‌آیند. از این‌رو چشم‌های خسته و بی‌نور، در میان تاریکی و ظلمت شب در اطراف نهر به دنبال یافتن سایه ایرانی‌ها این‌سو و آن‌سو می‌گشت.

گمان عده‌ای دیگر این بودکه ایرانی‌ها هلی‌برن شده، چون صاعقه‌ای بر سر ما فرود خواهند آمد. هرچه بود، نفس‌ها در اثر هول و هراس به شماره افتاده بود.

ابرهای غلیظی که ماه را در پشت خود پنهان کرده بودند، شب را بیش از پیش ظلمانی و تاریک ساخته بود، به‌طوری که چشم‌ها قادر به دیدن نبود. یکی از نگهبان‌ها در سنگر نگهبانی خود که به نهر خیلی نزدیک بود، مضطربانه تلاش می‌کرد هر طور شده هر حرکتی را ببیند. در همین اثنا ناگهان صدای شالاپ شالاپی از نهر به گوشش رسید و ترس را در اعماق وجودش نشاند. او آرام‌آرام به طرف صدا راه افتاد. ناگاه شبح مردی در کنار نهر که به طرف مواضع نیروها می‌رفت، در مقابل چشمانش قرار گرفت. نفس نگهبان بیچاره از ترس داشت بند می‌آمد. چند قدم دیگر هم او را دنبال کرد، ولی شبح همچنان در حالی که چیزی شبیه مین ضدتانک در دست داشت، بی‌خیال به پیش می‌رفت. ناگاه نگهبان در خود جرأت دید و فریاد کشید:

ـ ایست!... ایست!

ولی شبح بی‌توجه به فرمان ایست، به راهش ادامه می‌داد.

ـ ایست! اسم شب!... با تو هستم، اسم شب چیه؟!

وقتی نگهبان هیچ پاسخی از شبح نشنید، لوله تفنگ را به طرف او گرفته، با چکاندن ماشه، رگباری از گلوله را در سینه او خالی کرد. با صدای شلیک گلوله‌ها، فرمانده‌گروهان و تعدادی از سربازها، سراسیمه از سنگرهایشان بیرون ریختند.

ـ چی شده، چه خبره، این صدای چی بود؟

نگهبان که شاد و مسرور داشت به طرف سنگرش برمی‌گشت، مغرورانه گفت:

ـ قربان، یکی از ایرانی‌ها را که با یک مین آمده بود این طرف، کشتم.

فرمانده گروهان که حس کنجکاوی‌اش گل کرده بود، چراغ دستی‌ای را برداشت و همراه نگهبان برای دیدن جسد ایرانی راه افتاد. جسد خونین روی زمین افتاده بود. نگهبان ذوق‌زده پایش را انداخت زیر جسد و با یک حرکت محکم او را برگرداند. نور ضعیف چراغ که افتاد روی صورت جسد، هر دو سر جا خشکشان زد و مثل یخ وا رفتند.

فرمانده گروهان از خشم دندان‌هایش را روی هم فشرده، نگاه غضبناکش را به چشم‌های نگهبان دوخت. آن جسد، کسی نبود جز «محسن مجنون» که برای آوردن آب به کنار نهر رفته بود!

لاشه‌ای در میدان مین

گوشی تلفن صحرایی را محکم در دستش گرفته بود و وحشت‌زده و هراسان فریاد می‌کشید:

ـ قربان! قربان! به ما حمله شده!... حمله! یکی از آنها نزدیک میدان مین دیده شده!

ستوان «حسن» سرجوخه یکی از گروهان‌های مستقر در کوه «بالمبو» بی‌صبرانه در انتظار شنیدن پاسخی از آن سوی تلفن بود. حجم رگبارهایی که از مواضع ایرانی‌ها به سوی سنگرهای گروهان شلیک می‌شد، لحظه‌به‌لحظه زیادتر و سنگین‌تر می‌گشت ورعب و هراس افتاده در دل افراد را شعله‌ور می‌ساخت. سرانجام فرمانی از آن سوی سیم صادر شد:

ـ بگیریدشان زیر آتش... معطل نکنید!

حالا رگبارهای مرگبار از هر دو طرف شلیک می‌شد و گلوله‌های رسام، کمان قرمز خوشرنگی در آسمان نبرد می‌ساختند. هر لحظه ممکن بود ایرانی‌ها از میدان مین ما هم رد شوند و خودشان را به ما برسانند. در این صورت کار ما زار بود و روزگارمان سیاه. ناگهان صدای انفجار مین که به صفیر گلوله‌ها افزوده شد، حدس را به یقین مبدل کرد و مطمئن شدیم که آنها در حال عبور از میدان مین هستند. حالا مجبور بودیم خودمان را برای نبردی سخت آماده کنیم. بلافاصله پس از انفجار مین، فرمانده جوخه دوباره گوشی تلفن را برداشت و خطاب به فرمانده نیروها گفت:

ـ قربان تعدادی از مهاجمان در میدان مین گیر افتاده‌اند...

فرمانده نیروها که طعمه‌ای را در دام می‌دید، درنگ را جایز ندانست و به سرجوخه گفت:

ـ پس معطل چی هستید؟ همان‌جا را بگیرید زیر آتش. همه‌شان را بکشید!

هوا ابری بود و به شدت تاریک و آسمان هم تازه باریدن گرفته بود که افراد با هرچه سلاح داشتند به سوی نقطه انفجار مین شلیک کردند. اما در کمال تعجب و ناباوری متوجه شدیم که اصلاً از آنجا گلوله‌ای به طرف ما شلیک نمی‌شد.

ـ خب، حتماً همه‌شان کشته شده‌اند!

ـ یا شاید هم فرار کرده‌اند!

به هر حال چیزی نگذشت که رگبارهای برخاسته از موضع اصلی ایرانی‌ها هم خاموش شد و منطقه دوباره رو به آرامش رفت. گویی هیچ حادثه‌ای رخ نداده بود! همین که خیال فرمانده جوخه از نابودی همه مهاجمان آسوده شد، گوشی تلفن را دوباره برداشت و گفت:

ـ قربان! اوضاع روبه‌راه است. همه چیز تمام شد!... همه آنها را کشتیم... قربان امیدوارم تشویقی ما را فراموش نکنید!

خیلی‌ها برای طلوع فجر دقیقه‌شماری کردند تا جنازه‌های متلاشی شده مهاجمان را ببینند که سرانجام سپیده سر زد و هوا روشن شد. اکثر افراد از سنگرهایشان خارج شدند و به امید دیدن اجساد آرام‌آرام به سوی میدان مین راه افتادند. اما عجیب بود؛ چرا که هر چه نگاه می‌کردند، چیزی نمی‌دیدند. اصلاً هیچ رد پایی از آدمیزاد دیده نمی‌شد. ناگهان یکی از سربازها فریاد زد:

ـ آنجاست، آنجا یک چیزی افتاده!

همه چشم‌ها به آن سو ـ که سرباز نشان می‌داد ـ دوخته شد. درست بود آنجا محل انفجار مین بود، ولی آن چیزی که روی زمین افتاده بود، چیزی نبود جز لاشه خونین و متلاشی شده یک حیوان! با دیدن آن لاشه، همه چیز مشخص شد. در واقع اصلاً حمله‌ای یا مهاجمی در کار نبوده جز این حیوان زبان‌بسته که در میدان مین گیر افتاده بود.

اخبار، سریع پخش شد و ستوان حسن بیچاره که در انتظار تشویقی بود، به شدت توبیخ شد.

 

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-5



 
تعداد بازدید: 3492


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.