اسراری از درون ارتش عراق-14

ترجمه: حمید محمدی

03 آذر 1397


وقتی ما وارد منطقه شدیم، شب بود و نبرد در اوج خود. علی‌رغم این که فرمانده تیپ و فرماندهان هنگ‌ها توسط فرماندهی لشکر یازده نسبت به موقعیت منطقه و وضعیت موضعی که قرار بود در آن مستقر شویم، توجیه شده بودند، ولی باز هم به دلیل تغییرات سریعی که در موقعیت به خاطر پیشروی ایرانی‌ها به وجود می‌آمد، در نیمه‌های مسیر، راه را گم کردیم. از شواهد و قرائن برمی‌آمد که راه را تا حدی اشتباه آمده بودیم، چون از هر دو سو و از روبه‌رو به طرفمان رگبار بسته می‌شد. در همین گیرودار بودیم که همراهان فرمانده تیپ به چهار سرباز برخوردند که به سوی تیپ می‌آمدند. فرمانده تیپ با دیدن آنها کمی از نگرانی درآمد. چون احتمال می‌داد آنها نسبت به منطقه و به‌خصوص موضع تیپی که بنا بود ما جایگزینش شویم، آشنا باشند. برحسب تصادف، آنها گفتند که موضع تیپ مورد نظر خیلی نزدیک است و آنها دقیقاً موقعیت آن را می‌دانند. در آن موقع چه چیزی می‌توانست برای سرتیپ وامانده، از برخورد با این راهنمایان زبردست بهتر باشد؟ از این‌رو بی‌درنگ رو به آنها کرد و گفت:

ـ شما ما را تا آن موضع راهنمایی کنید؟

و آنها هم بدون ابراز نارضایتی قبول کردند. فرمانده بلافاصله فرماندهان هنگ‌ها، افسر اطلاعات و معاون تیپ را فراخواند و گفت:

ـ خوشبختانه موضع مورد نظر در همین نزدیکی است. حالا بیایید به اتفاق هم اول برویم موضع را ببینیم و جای هنگ‌ها را مشخص کنیم، بعد افراد را ببریم و مستقر کنیم.

آنها به این منظور همراه آن چهار سرباز راهنما راه افتادند. حدود پنجاه متری که از افراد دور می‌شوند، یکی از آن چهار سرباز رو به فرمانده می‌گوید:

ـ قربان! من به تنهایی شما را راهنمایی می‌کنم، اجازه بدهید دوستانم بروند!

فرمانده هم فوراً این اجازه را به آنان می‌دهد. آن سه نفر ظاهراً وانمود می‌کنند که می‌خواهند برگرداند، ولی با استفاده از تاریکی شب، هر کدام خود را به یک سوی گروه فرماندهان گم شده می‌کشند. در همین اثنا راهنمای باقیمانده نزد فرماندهان، کمی از آنها پیشی می‌گیرد و ناگهان برگشته و با یک حرکت سریع چهار نارنجکی را که همراه داشته است به طرف آنها پرتاب می‌کند. آن سه تن دیگر نیز همین کار را می‌کنند و بعد پا به فرار می‌گذارند.

فرمانده تیپ، معاون تیپ و افسر اطلاعات و یکی از فرماندهان هنگ‌ها در دم کشته می‌شوند و بقیه زخم‌های عمیق برمی‌دارند.

وقتی این خبر به تیپ رسید، معلوم شد که آن چهار نفر از مجاهدان عراقی بوده‌اند که به درون جبهه نفوذ کرده بودند.

پس از این جریان، تیپ بی‌فرمانده ما تا صبح همان‌جا باقی ماند و ما هم از ته دل از این قضیه راضی بودیم. نزدیکی‌های صبح که دوباره گلوله‌باران شدت گرفت، سربازها که مانعی را سر راه خود نمی‌دیدند، یکی پس از دیگری پا به فرار گذاشتند و تیپ خود به خود داشت متلاشی می‌شد که فرماندهی‌اش به یک ستوان یکم که قبلاً فرمانده گروهان دوم بود، سپرده شد و بلافاصله بدون این که حتی یک لحظه هم در نبرد شرکت کرده باشد، از منطقه عقب‌نشینی کرد.

8ـ دست نجات

همه چیز جلوه‌ای وحشتناک و هولناک به خود گرفته بود و از خطری که هر آن احتمال وقوعش می‌رفت، خبر می‌داد. حتی نسیم آن شب هم بوی مرگ و ذلت را به مشام ما می‌رساند. نمی‌دانم شاید خستگی بیش از حد باعث شده بود که چنین کابوس‌های هراسناکی به ذهنم هجوم آورده، روحیه‌ام را درهم‌شکند. ترس و وحشتی عجیب بر سرم سایه افکنده و تا عمق وجودم ریشه دوانده بود. فکر کردم شاید با مرور خاطرات شیرین خانواده‌ام و روزهای خوش آرامش بتوانم روح خسته‌ام را از این التهاب بیرون کشم، اما این کار هم سودی نبخشید. نگاهم را به اعماق آسمان دوختم تا سکوت و آرامش آن، اندکی از دلهره و اضطرابم بکاهد، اما نه!...

از شدت گلوله‌باران، زمین هم مثل انسانی وحشت‌زده می‌لرزید و می‌لرزید، لحظه‌به‌لحظه بر حجم انبوه آتشی که بر سر موضع ما می‌بارید، افزون‌تر می‌گشت و خوف و هراس ما را هم بیشتر می‌کرد. اما همین که آتش توپخانه در حال فروکش بود تا روح و روان ما اندکی آرام گیرد، ناگهان صفیر گلوله‌ها و رگبار سلاح‌های سبک، جای خالی آن را در فضای ملتهب جبهه پر کرد.

رعب و اضطراب این صدا به مراتب بدتر و بیشتر از صدای ناهنجار و گوشخراش انفجارهای مهیب و پی‌درپی توپ‌ها بود؛ چرا که احساس می‌کردم تا چند لحظه دیگر با صاحبان آن تفنگ‌های کوچک رودررو خواهم شد. ای کاش در آن لحظه، زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید تا از هراس و وحشتی که چون هیولا به تدریج جسم و جان مرا در خود می‌بلعید، نجات پیدا می‌کردم.

درست در لحظه‌هایی که اندک‌اندک از لابه‌لای صفیر گلوله‌ها فریادهای منقطع «الله‌اکبر» در فضا طنین‌انداز می‌شد و خود را به گوش ما می‌رساند، یاد برادر بزرگترم افتادم و حرف‌هایش مرا به فکر واداشت. او همیشه می‌گفت: «مبادا غرور و تکبر باعث شود که در مقابل دوستداران اهل‌بیت(ع) دست به اسلحه ببری! مطمئن باش اگر با آنها جنگیدی، سرنوشتت به جهنم کشیده خواهد شد...»

این جملات مرا لحظه‌ای آرام نمی‌گذاشت و در آن لحظه‌هایی که مرگ را در چند قدمی خود می‌دیدم، واقعاً قدرت تصمیم‌گیری خود را ازدست داده و نمی‌فهمیدم چه باید بکنم. باران گلوله‌های ریز و درشت، چون سفیران مرگ، بی‌امان بر ما می‌بارید و جسم بی‌جان و غرقه به خون اطرافیانم را ـ که سر خود را به قصد شلیک به طرف ایرانی‌ها از کانال بیرون می‌آوردند ـ یکی پس از دیگری نقش زمین می‌کردند. با اینکه حتی برای یک لحظه هم جرأت سربلند کردن و دیدن این وضعیت را نداشتم، ولی باز هم امکان داشت هر آن، یک گلوله خمپاره شصت ـ که چون اجل معلق سریع و بی‌صدا خود را به قربانیانش می‌رساند ـ در کنارم جا گیرد یا ایرانی‌ها خود را به بالای کانال رسانده، با بستن رگباری به درون کانال، همه چیز را تمام کنند. نگاهم که به جسدهای متلاشی شده که هر تکه از گوشت بدنشان به سویی پرتاب شده بود، می‌افتاد، دنیا در نظرم سیاه می‌شد. دیگر نه گوش‌هایم می‌شنیدند و نه مشامم استشمام می‌کرد. انگار نه صدای انفجاری در کار بود و نه دود آتش و بوی باروت و خون. لحظه‌به‌لحظه وضعم وخیم‌تر از قبل می‌شد. بدنم مثل نعش مردگان سرد شده بود و اعصابم به شدت متشنج.

تا آن لحظه ـ در طول عمرم ـ نمی‌دانستم که رویارویی با مرگ چنین اضطراب هولناکی را به همراه دارد. زبانم حتی به گفتن یک کلمه هم نمی‌چرخید. انگار از بدو تولدم لال بوده‌ام. هنگامی که احساس کردم جغد مرگ بر شانه‌ام نشسته است، یک‌باره آتش افسوس و ندامت به دلم افتاد و بدنم را داغ و سوزان کرد.

ـ من اینجا چه کار می‌کنم!... به خاطر کی اسلحه به دست گرفته‌ام؟ ... چرا؟...؟!

و هزاران چرای دیگر، زبانه‌های آتش افتاده بر جانم را شعله‌ورتر می‌کردند. وقتی آتش حسرت وپشیمانی‌ام بیشتر شد که برای لحظه‌ای به بانگ «الله‌اکبر» پیچیده در آسمان جبهه فکر کردم. بانک محکم و پرصلابت «الله‌اکبر» حاکی از اطمینان نفس و آرامش خاطر صاحبان آن فریادها بود. هرچند خطرهایی که آنها را تهدید می‌کرد، بیش از خطرهایی بود که آن همه هول و هراس را بر جان ما افکنده بود.

در آن مخمصه آتشین بر اثر رعب و اضطراب و افکار مغشوش، آن‌چنان از خود بی‌خود شده بودم که حتی نفهمیدم چه موقع آن ترکش نسبتاً بزرگ، خود را تا میان گوشت پایم کشاند. انگار در طول آن کانال که تا ساعتی قبل مملو از افراد واحد بود، تنها من مانده بودم. لحظه‌های سخت و کشنده از پی هم می‌گذشتند و من دیگر ناامید و مأیوس به انتظار اصابت چند گلوله به سینه یا سرم نشسته بودم که ناگهان صدایی آرام و دلنشین از بالای گودال مرا به خود آورد:

ـ اخی... اخی!...

نه اشتباه نمی‌کردم. آن لحن ملایم چند بار دیگر هم در گوشم پیچید. سرم را به سختی بلند کردم. نمی‌توانستم به راحتی آنچه را که بالای سرم ایستاده بود، باور کنم. شاید چشم‌هایم ـ که بر اثر خونریزی، سیاهی می‌رفت ـ اشتباه می‌کردند. برای کسب اطمینان، چند بار پلک‌هایم را روی هم گذاشته و دوباره چشم‌هایم را گشودم. نه، آن صحنه واقعیت داشت. دستی ـ که من تا ساعتی قبل به فکر قطع کردنش بودم ـ اینک برای نجات من به سویم دراز شده بود و صاحبش ـ که من به خاطر جهالت، سال‌ها علیه‌اش اسلحه کشیده بودم ـ با چهره‌ای گشاده به انتظار گرفتن دست نجاتش، در چشم‌های خسته‌ام خیره مانده بود.

دوباره همه چیز برایم از نو شروع شد. انگار حیاتم را بازیافتم. دستم را به سوی او دراز کردم تا جسم مجروحم را از درون آن کانال ـ که مملو از جسدهای متلاشی شده بود ـ بیرون بکشد. آن همه وحشت و اضطراب و دلهره، یک‌مرتبه از وجودم زدوده شد و خیلی زود جای خود را به خجالت و شرمساری از اعمال گذشته‌ام داد.

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-13



 
تعداد بازدید: 3544


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.