اسراری از درون ارتش عراق-15

ترجمه: حمید محمدی

11 آذر 1397


9ـ مهمان امام

انگار آن همه آتش و انفجار و تیر و ترکش، سرمای آن شب نسبتاً سرد زمستانی را از بین برده بود، یا شاید هم ترس و اضطراب بیش از حد باعث شده بود که دیگر مجالی برای خودنمایی سرما نباشد. رگبار مسلسل‌ها که لحظه‌ای قطع نمی‌شد، نوارهای قرمز خوش‌رنگی را در جای‌جای آسمان تاریک شب ترسیم می‌کرد. خمپاره‌ها از پی هم در موضع ما به زمین می‌نشستند و با انفجار خود، فریادهای دردآلود و جگرسوز تعداد دیگری از افراد را در فضا می‌پیچاندند. گلوله‌هایی که بی‌امان همچون باران از هر سو می‌بارید، افراد را یکی‌یکی می‌کشت و از تعداد نیروهای باقی مانده در خندق می‌کاست. در این لحظه‌های پرهراس و اضطراب، خدا خدا می‌کردم راه نجاتی پیدا کنم تا مجبور نشوم بر خلاف سفارش‌های برادرم عمل کنم.

خاطره آن شب، ناگهان در ذهنم روشن شد: «خبر اعزام شدنم به جبهه، حسابی نگران و کسلم کرده بود ومرا در خود فرو برده بود. جدالی سخت در درونم به‌پا شده و هزاران سؤال به ذهنم یورش آورده بود که جواب قانع‌کننده‌ای برای هیچ‌کدام نمی‌یافتم. وقتی برادرم حال زار مرا دید، با اصرار پرسید:

ـ چی شده؟ چرا این‌قدر گرفته و نگرانی؟!

اول طفره رفتم، ولی بالاخره لب باز کردم و گفتم:

ـ چطور آدم می‌تواند خودش را راضی کند از یک جلاد جانی دفاع کند؟

او خیلی زود منظور مرا فهمید و گفت:

ـ این کار واقعاً مشکل است و سخت. همه‌ ما ماهیت این رژیم را می‌دانیم، ولی نباید یک چیز را فراموش کنی. تو اگر فرار کنی و به جبهه نروی، جان همه اعضای خانواده را به خطر انداخته‌ای. پس برای حفظ جان خانواده هم که شده، باید بروی. اما مواظب باش که تن به جنگیدن با ایرانی‌ها ندهی.»

طبق نصیحت‌های او پا به جبهه گذاشته بودم، ولی حالا می‌دیدم که واقعاً در مخمصه بدی گرفتار شده‌ام. ایرانی‌ها لحظه‌به‌لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند و در آن گیرودار سخت و لحظه‌های اوج نبرد، جان سالم به در بردن، به آسانی میسر نبود. در حالی که دندان‌هایم از شدت ترس مثل بید روی هم می‌خورد، در گوشه خندق چمباتمه زده و تن خود را به قضا و قدر سپرده بودم. ناله‌های مجروحان لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد، ولی به عکس کم‌کم حجم آتشی که بر سر ما می‌ریخت، کمتر و کمتر می‌شد. درست زمانی که دیگر از درون خندق ما گلوله‌ای شلیک نمی‌شد ـ چون کسی سالم نمانده بود ـ صدایی توجه مرا به خود جلب کرد. نگاه کردم. مات و متحیّر، نگاهم در نگاه کسی گره خورد که بالای خندق ایستاده و با زبان فارسی کلماتی را می‌گفت که من معنی آن را نمی‌فهمیدم: «بیا... بیا... نترس...»

در یک آن به خود آمده، متوجه شدم که قضا و قدر مرا به دست نیروهای اسلام انداخته است. وقتی جمله «اسلام، امان» از دهان او خارج شد، دیگر درنگ نکرده، با اطمینان از خندق بیرون رفتم و دنبالش راه افتادم. در همین اثنا صدای دیگری که به عربی، به گوشم رسید و من در آن تاریکی صاحبش را ندیدم، آخرین سایه‌های اضطراب و دلهره را نیز از وجودم دور ساخت. او گفت:

ـ نترس! تو حالا مهمان امام هستی.

10ـ اضطراب واهی

تمام مشکلات و گرفتاری‌های من از ساعتی که به ارتش ملحق شدم، شروع شد. نامعلوم بودن سرنوشت، روزگارم را سیاه و زندگی‌ام را سخت و تلخ کرده بود و اوضاع از هنگامی که خود را از تپه‌های «القناصین» واقع در منطقه خانقین بالا کشیدیم، به مراتب بدتر شد. هر روز بر تعداد واحدهای نیروهای ایرانی که در مقابل ما مستقر بودند، افزوده می‌شد و این امر به نگرانی و تشویش خاطر ما بیش از پیش دامن می‌زد؛ زیرا هر لحظه بیم آن می‌رفت که ایرانی‌ها بر ما هجوم آورده، ما را تارومار کنند.

دیگر چیزی به ساعت دوازده نیمه شب نمانده بود. آ‌رزو می‌کردم کاش آن چند دقیقه هم زودتر سپری می‌شد و مرا از این اضطراب و وحشت نجات می‌داد. حس می‌کردم آن شب تاریک‌تر و سردتر از شب‌های دیگر است، چون سرما نوک انگشتان پاهایم را به کلی سِر کرده بود و گاهی دندان‌هایم را با ریتمی ملایم روی هم می‌کوباند. لکه‌های عظیم ابرها که به آرامی از این‌سو به آن‌سوی آسمان می‌رفتند، ماه را در پشت خود پنهان کرده و با سایه خود زمین را خیلی سیاه کرده بودند؛ به گونه‌ای که با چشم غیرمسلّح هیچ حرکت و جنب‌وجوشی، حتی در چندمتری، قابل تشخیص نبود. گاهی که نسیم سرد و خشک‌کننده نیمه شب، خار و خاشاک موضع را به حرکت درمی‌آورد و صدای خش‌خش آن را در گوشم می‌پیچاند، دلم مثل آوار فرو می‌ریخت و قلبم به شدت به تپش می‌افتاد. هرچه چشم‌هایم را به موضع مقابلم خیره‌تر می‌کردم، کمتر می‌توانستم چیزی را دیده یا تشخیص دهم. این اضطراب و دلهره از یک طرف و سرما از طرف دیگر، واقعاً کلافه‌ام کرده بود. دیگر بی‌صبرانه منتظر شنیدن صدای گام‌های نگهبان گروهان بودم که وحشت‌زده فریاد زد:

ـ حمله!... حمله!...

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-14

 



 
تعداد بازدید: 3298


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.