گفت‌وگو با دکتر سیدرضا مرتضویان

روزهای بعد از عملیات

احمدرضا امیری سامانی

09 مهر 1398


دکتر سیدرضا مرتضویان، اکنون رئیس بیمارستان شهید آیت‌الله صدوقی اصفهان است. او پزشکی است که خاطرات ارزشمندی از دوران دفاع مقدس دارد و مدیر دو بیمارستان صحرایی چوئبده (در اروندکنار) و علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع) (در آبادان) در روزهای سخت جنگ بوده است. در تمام دوران دفاع مقدس در مناطق جنگی جنوب و غرب کشور حضور داشت و اصلاً همین حضور باعث شد که رشته دانشگاهی مهندسی مکانیک را ترک کند و وارد رشته پزشکی شود. در حافظه او خاطراتی متفاوت از جنگ موج می‌خورد. خاطراتی از جنس نجات و حیات، نه از جنس مرگ و آتش که ذات جنگ است. پزشکان و کادر پزشکی، دست‌های نجات‌بخش زخم‌خورده‌های جنگ بودند، او هم در اولین ایستگاه بعد از مجروحیت، بدترین و اورژانسی‌ترین وضعیت رزمنده‌ها را شاهد بود. همین تجربه باعث شد که یک نیروی داوطلب بهداری بیمارستان به مدیر دو بیمارستان تبدیل و به واسطه همین تجربه وارد رشته پزشکی شود. دکتر سیدرضا مرتضویان تخصص بی‌هوشی و مراقبت‌های ویژه را از دانشگاه اصفهان دریافت کرد و از سال ۱۳۸۷ به عنوان پزشک و ریاست بیمارستان، در استان‌های خوزستان و اصفهان خدمت کرده ‌است. خاطرات زیادی از آقای دکتر در قالب مصاحبه با او شنیدم؛ بخشی از این مصاحبه را برای مخاطبان سایت تاریخ شفاهی ایران آماده کردم.

خودتان را معرفی کنید.

الهی به امید تو، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. متولد ۲۷ فروردین ۱۳۴۲ در شهر اصفهان و محله کوی کارگران سابق (خیابان سعادت‌آباد فعلی) هستم. من در خانواده تقریباً مذهبی رشد کردم و پدرم کارگر کارخانه ریسندگی وطن بود. یک خانواده عیالوار با ده تا بچه که من بچه آخر بودم. اصالتاً شهرکردی هستیم و آخر نام فامیلی‌مان دهکردی است، اما پدرم در سن ده سالگی آمده بود اصفهان. من توی همان محله تحصیل کردم و به دیپلم رسیدم.

تحصیلات دانشگاهی را کی شروع کردید؟

سال 1362 بود که وارد رشته مکانیک عمومی در دانشگاه صنعتی اصفهان شدم. دو ترم که گذشت، مصادف شد با عملیات بدر. به عنوان نیروی پیاده به منطقه پاسگاه زید اعزام شدم. از اواسط اسفند سال 1362 تا سیزده یا چهارده فروردین 1363 آنجا بودم. روز آخر مجروح شدم. البته قبل از دانشگاه، در سال 1360 هم من توی آزادسازی بستان در عملیات طریق‌القدس به عنوان نیروی پیاده شرکت کرده و از ناحیه‌های گوش و هر دو دست مجروح شده بودم. اما در فروردین 1363 مستقیماً با نیروهای بعثی درگیر شده بودیم. هم گرفتار موج انفجار شدم و هم ترکش به جاهای مختلف بدنم خورد. موج انفجار باعث شد از نظر روحی، مدت به مشکل برخورم و حالت عصبی پیدا کنم و با وجودی‌که دانشگاه با من مشکلی نداشت اما شخصاً دانشگاه را ترک کردم.

بعد از این که حالم بهتر شد، وارد بهداری سپاه شدم. چند ماه بعد یعنی اواخر سال ۱۳۶۳ در بهداری همین بیمارستان شهید آیت‌الله صدوقی که تازه تأسیس شده بود به عنوان حسابدار استخدام شدم. هم کارهای حسابداری و پذیرش بیماران را انجام می‌دادم و هم به‌عنوان نیروی امداد و بهداری سپاه به منطقه جنگی اعزام می‌شدم. در همان اعزام اول حدود ده ماه در منطقه ماندم و همان ماندن باعث شد پایم به رشته پزشکی باز شود. توی آبادان مستقر شده بودم. سردار فتحیان، فرمانده محترم وقت بهداری رزمی جنوب، اولین بار که من را دید اعلام کرد که می‌خواهد مرا به یک بیمارستان صحرایی در جنوب آبادان اعزام کند. فکر کردم که بناست به عنوان یک نیروی معمولی مثلاً در قسمت اداری یا پشتیبانی کار کنم. خلاصه قبول کردم و اعزام شدم به بیمارستان حضرت فاطمه زهرا(س) در چوئبده، در اروندکنار. اما به محضی که رسیدم آنجا، مدیریت بیمارستان را به من دادند. گفتم: اصلاً بیمارستان‌داری و اینها را نمی‌دانم! گفتند: ما تصور می‌کنیم که تو می‌دانی. روزهای بعد از عملیات والفجر هشت بود و بیمارستان هم حدود ده روز قبل از آن بمباران شده بود. جو آشفته‌ای داشت. اتفاقاً توی آن برهه که من وارد آنجا شدم، بیمارستان نه مدیر داشت و نه رئیس. قبل از من، دکتر عوض حیدرپور رئیس بیمارستان بود که در همان‌جا به خاطر بمباران شیمیایی مجروح شده و برگشته بود. من شدم مدیر بیمارستان، بدون رئیس کل. بار بیمارستان افتاد به دوش من و ناچار شروع کردم به گشتن توی بخش‌ها و آشنا شدن با کارها. همین شد اولین قدم که مرا توی راه بهداشت و درمان انداخت.

فرق رئیس و مدیر بیمارستان در چیست؟

رئیس معمولاً به کسی می‌گوییم که نظارت بر کارهای تخصصی‌تر و پزشکی را انجام می‌دهد. مثلاً برای اتاق عمل جراح بگذارد و برای اورژانس پزشک تعیین کند و دستگاه‌های پزشکی را برای اتاق عمل سفارش بدهد، خود پزشکان را نظارت کند و... خودش هم پزشک است. مدیر بیشتر مسئول اداره بیمارستان است. نظارت بر نیروی انسانی، تأسیسات و تغذیه و برق و آب و گاز و تردد و آمبولانس و اینها بر عهده مدیر است. منتهی مواقعی که رئیس نبود مدیر باید در امورش دخالت می‌کرد. حدود بیست روز بعد از ورود من، برای بیمارستان یک رئیس هم آمد.

وسعت این بیمارستان چقدر بود؟ چه امکاناتی داشت؟

اولین بیمارستان بتن‌آرمه صحرایی بود. قبل از آن یکی دو بیمارستان صحرایی مثل بیمارستان امام ‌رضا(ع) و خاتم‌الانبیاء(ص) با سوله‌های فلزی شش‌گوش ساخته بودند. سقف‌های‌شان پلیت (ورق) فلزی بود که روی‌شان خاک می‌ریختند. خیلی آسیب‌پذیر بود. اما بیمارستان حضرت فاطمه(س) با حلقه‌ها و قاب‌های بتن‌آرمه‌ای ساخته شده بود که دهانه آن‌ها پنج تا شش متر بود. فکر می‌کنم شش یا هشت اتاق عمل داشتیم. قاب‌های چهارگوش را پشت سر هم گذاشته بودند و شده بود تونلی که به اتاق عمل می‌رسید. راهرو و فرعی‌های مختلف را هم با همین قاب‌ها ساخته بودند. حتی محل‌هایی برای استراحت پرسنل و غذاخوری و غیره داشت. یک‌سری سوله تدارکات هم داشت که از بیمارستان جدا بودند؛ مثل سوله گازوئیل و مواد غذایی و غیره. قطعات بتن را خیلی مخفیانه سر هم کرده بودند و روی آن‌ها حدود ده متر خاک ریخته بودند. طوری که یک‌بار یک بمب قوی به سقف آزمایشگاه خورد، سقف شکست، اما کسی آسیب جدی ندید و فقط چند نفر را موج انفجار مصدوم کرد.

نفر دوم از چپ: دکتر مرتضویان

شما به فاو نزدیک بودید؛ درست است؟

دقیقاً از بیمارستان ما تا فاو ۲۴ یا ۲۵ کیلومتر بود. ما این‌طرف اروند بودیم و فاو آن‌طرف اروند. فاو را تازه گرفته بودند و پاتک‌های اصلی عراق هم کم شده بودند. اما هنوز درگیری بود. بمباران‌ها ادامه داشت و منطقه از نظر عملیاتی فعال بود. بعد از این که مستقر شدیم عملیات کربلای سه برای آزادسازی اسکله‌های الامیه و البکر شروع شد و ما سریع بیمارستان را تجهیز کردیم برای مجروح‌ها. الحمدلله مصدوم زیادی نداشت ولی به هر جهت جنگ دریایی بود و بچه‌های غواص و قایق‌سوارهایی که توی آب به خاطر بمب و خمپاره مصدوم شده بودند را می‌آورند بیمارستان ما. ما هم درمان‌ها و جراحی‌های لازم را انجام می‌دادیم و می‌فرستادیم‌شان عقب. سه چهار ماه بعد، بچه‌های جهاد سازندگی شروع کردند به ساخت پل بعثت روی اروند. یک پروژه بسیار طولانی و پرخطر. عراق هم که نمی‌خواست این پل به ثمر برسد، هر روز آنجا را بمباران می‌کرد. روزی نبود که بیمارستان ما مجروح تازه‌ای را پذیرش نکند. خصوصاً نیروهای فنی و مهندس‌های سپاه که بمباران شده بودند و توی آن حجم وحشی آب اروندرود افتاده بودند.

وضعیت و امکانات شما چطور بود؟

ما امکانات خوبی داشتیم. زمانی هم که عملیات بود دو یا سه تیم جراحی کامل (جراح، متخصص بی‌هوشی، تکنسین‌های اتاق عمل، تکنسین بی‌هوشی) می‌آمدند آنجا و اتاق عمل‌ها مدام پر و خالی می‌شدند. اما در مواقع پدافند که جبهه در حالت عادی اداره می‌شد، فقط یک تیم جراح داشتیم که شامل یک جراح، یک ارتوپد، یک متخصص بی‌هوشی و پرسنل‌شان بود. هر بار هم این تیم‌ها از یک شهر می‌آمدند؛ یک‌بار مشهد، یک‌بار شیراز، یک‌بار تهران و...

نفر دوم از راست، کنار دکترمرتضویان،دکتر مهرداد معمارزاده است؛ یکی از پرکارترین پزشکان در دوران دفاع مقدس که بیمارستان صحرایی علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع) آبادان را راه‌اندازی کرد.

خاطرم هست که در عملیات کربلای سه ما بیمارستان را آماده کرده بودیم. در این زمان، یکی دیگر از دوستان من، آقای دکتر مهرداد معمارزاده هم به عنوان رئیس بیمارستان به ما ملحق شده بود. خیلی چیزها از ایشان یاد گرفتم. روال عملیات این‌طور بود که بچه‌ها ساعت یک و دو شب می‌زدند به دشمن. دم صبح شروع می‌کردند به آوردن مجروح‌ها. ما یک دور توی بیمارستان چرخیدیم و همه چیز را چک کردیم. اما ساعت دو صبح بود که گفتند: فاضلاب اتاق عمل زده بالا و اتاق عمل آلوده شده! متعجب از این که همه چیز را بررسی کرده بودیم، به سمت اتاق عمل دویدیم و بچه‌های تأسیسات را بسیج کردیم. بعد دو ساعت کار دیدیم که متاسفانه خرابکاری انجام شده و معلوم نبود چه کسی یک سرم را با فشار فرو کرده بود توی مسیر فاضلاب. خوب آن موقع‌ها از گروه‌های مخالف و منافق، نیروهای خرابکار هم بودند که به هر نحوی که دست‌شان می‌رسید مشکل ایجاد می‌کردند. بچه‌های ما تا صبح مشغول بودند توی آن اتاق عمل و واقعاً از آن‌هایی که توی عملیات بودند هم بیشتر خسته شدند. تا دم صبح لوله باز و شکاف کف اتاق تعمیر شد. اتاق را شستیم و ضدعفونی کردیم. حالا خسته و کوفته می‌خواستیم استراحت کنیم که مجروح‌ها را آوردند.

با چه وضعیتی می‌آمدند؟

ما مجروحی داشتیم که مثلاً ترکشی خورده بود و فقط عضلاتش پاره شده بود، تا کسانی که بدحال بودند و آن‌ها را توی حالت کما می‌آوردند. ولی روحیه همه عالی بود. خیلی وقت‌ها به مجروح می‌گفتیم: باید بروی اتاق عمل یا باید الان تو را منتقل کنیم به عقب و او گریه می‌کرد و می‌گفت که من را پانسمان کنید که برگردم جبهه. این، نشان‌دهنده روحیه بسیجی و حماسی بود که داشتند.

کمبود امکانات چطور؟ داشتید اصلاً؟ مثلاً نخ بخیه، گاز، داروی بی‌هوشی و...

نه. واقعاً حمایت همه‌جانبه می‌شدیم و همه چیز تأمین می‌شد.

سیستم گرمایشی و سرمایشی چه بود؟

چیلر داشتیم. بچه‌های مسکن و شهرسازی و بچه‌های مهندسی سپاه خیلی کار کرده بودند. دو چیلر توی دو قسمت بیمارستان بود. آنجا آب و هوای بدی داشت. گهگاه که موتورهای برق‌مان خراب می‌شدند یا ترکش می‌خوردند، بیمارستان توی آن گرما و شرجی زیرزمین واقعاً مثل جهنم می‌شد. تلفن‌های اف - ایکس هم داشتیم که با آن مستقیماً با اصفهان تماس می‌گرفتیم.

در دوره‌ای که شما آنجا بودید به بیمارستان حمله مستقیم نشد؟

نه دیگر. حملات، قبل از من بود. (می‌خندند.) اواخر آن دوره ده ماهه اعزامم بود که داشتند عملیات کربلای چهار را برنامه‌ریزی می‌کردند. ما متوجه بودیم که قرار است که عملیات خیلی بزرگی شروع شود. یک بیمارستان جنگی به نام علی‌ابن ابی‌طالب(ع) داشتند نزدیک آبادان می‌ساختند. در آن دوره، گهگاه توی مسیر اهواز سری به آن می‌زدیم. از بیمارستان فاطمه زهرا(س) خیلی بزرگ‌تر بود. آقای دکتر معمارزاده کم‌کم از بیمارستان فاطمه زهرا(س) جدا شد و به آن بیمارستان رفت تا آنجا را برای عملیات تجهیز کنند. من هم به فراخور کارم هرازگاهی به آنجا سر می‌زدم و در مورد تجهیز و فضای اورژانس آن، یا تعداد تخت‌هایی که لازم دارد و غیره پیشنهاد می‌دادم. ساختمان آن که تمام شد، ما رفتیم اصفهان و با آقای دکتر معمارزاده توی جلسه شواری اداری دانشکده علوم پزشکی دانشگاه اصفهان شرکت و اعلام کردیم که قصد داریم این بیمارستان را تجهیز کنیم؛ حالا چه با نیروی انسانی و چه با کمک تجهیزاتی. آن زمان، آقای دکتر احمد اکبری رئیس دانشگاه بود. توی آن جلسه اعلام کرد که ما برای هر کاری بتوانیم کمک می‌کنیم، ولی بضاعت زیادی نداریم. من از طرف دکتر معمارزاده مسئول گرفتن تجهیزات شدم. دکتر اکبری هم مرا با نامه‌ای به دکتر محمدی معرفی کرد که مسئول تجهیزات پزشکی و دارویی دانشگاه اصفهان بود. قرار بود مختصر وسایلی به ما بدهند که با پافشاری من و کمک دکتر محمدی شش تریلی و کامیون وسایل بردیم آبادان. حتی دستگاه رادیولوژی و یخچال آزمایشگاهی هم توی وسایل ما بود. الحمدلله بیشتر از دو سوم بیمارستان جنگی آبادان با همین وسایل تجهیز شد.

این کار چقدر طول کشید؟

دوازده الی سیزده روز طول کشید و بعد دوباره برگشتم بیمارستان فاطمه زهرا(س) در چوئبده، تا شبی که عملیات شروع شد از عصر معلوم بود که عملیات هست.

عملیات کربلای چهار؟

بله. ساعت پنج یا شش بعدازظهر بود. هوا هنوز روشن بود. یکی از معاون‌های سردار نصرالله فتحیان (فرمانده بهداری رزمی سپاه) از اهواز به من زنگ زد و گفت: «سید ما می‌خواهیم تیم پزشکی بفرستیم. منتهی باید وقتی باشد که عملیات شروع شده باشد. به جایی دسترسی نداریم و صداها هم قطع شده. شما برو ببین شروع شده یا نه؟ اگر شروع شده به ما خبر بده.» من از چوئبده به سمت آبادان راه افتادم. همیشه این مسیر را ۴۵ دقیقه‌ای- بستگی به این که به سوی آن می‌زدند یا نمی‌زدند- می‌رفتیم. یک ساعت و نیم مانده به مغرب رسیدم آبادان. دیدم آسمان پر از منور است. عملیات لو رفته بود و داشتند منور می‌زدند. تا من آمدم برسم به بیمارستان، دو ساعت و نیم طول کشید. هواپیماها همه‌جا را می‌زدند؛ از جاده تا خطوط مقدم.

حتماً مجروح هم زیاد داشتید.

خیلی زیاد. وقتی رسیدیم، دیدیم عملیاتی که معمولاً مجروح‌های آن را دم‌ صبح می‌آوردند، هنوز یک ساعت از آن نگذشته، آمبولانس‌ها همین‌جور دارند مجروح می‌آورند. من همان‌جا به اهواز خبر دادم و ماندگار شدم تا کمک کنم. همان اول کار، هدایت آمبولانس‌ها را دادند به من. اتوبوس آمبولانس هم داشتیم. (اتوبوس‌هایی که صندلی‌های‌شان را برداشته بودیم و کف آن‌ها تشک ابری گذاشته بودیم.) مجروح‌هایی که مقداری وضعیت‌شان بهتر بود را یک گوشه اتوبوس می‌نشاندم و باقی را که حال‌شان وخیم‌تر بود روی تشک‌ها می‌خواباندم. معمولاً ده تا چهارده مجروح خوابیده و ده تا بیست مجروح نشسته را می‌توانستیم توی اتوبوس‌ها بگذاریم. هر آمبولانس را هم با دو یا نهایت سه مجروح می‌فرستادیم عقب. هوا که گرگ و میش شد، هلی‌کوپترها هم برای کمک به جابه‌جایی مجروح‌ها آمدند. شما تصور کن، محوطه بیمارستان پر بود از مجروح‌هایی که دراز به دراز خوابانده بودیم و منتظر وسیله نقلیه و هلی‌کوپتر بودند. از آن طرف هر هشت اتاق عمل بیمارستان فعال بود. تعدادی از مجروحین که خیلی بدحال بودند را در اورژانس عمل می‌کردند. باقی را می‌بردیم پشت در اتاق عمل می‌گذاشتیم. آنجا واقعاً پزشک‌هایی بودند که ۳۶ ساعت اصلاً نخوابیدند و پشت سر هم عمل جراحی می‌کردند. پرستارها و تکنسین‌ها و متخصصین بی‌هوشی هم همین‌جور. گروهی داشتیم که به آن‌ها می‌گفتند: انصارالحسین(ع). آن‌ها کمک‌کننده‌های مجروحین بودند. کارشان این بود که مجروح‌ها را با برانکارد جابه‌جا می‌کردند؛ حالا به جلو اتاق عمل یا آزمایشگاه و یا پای هلی‌کوپتر و آمبولانس. این‌ها دیگر بریده بودند. جوری شده بود که ساعت هشت و ۹ صبح برانکارد را که می‌خواستند بلند کنند، زانو می‌زدند. دست آخرها کارم شده بود این که می‌دویدم و می‌زدم پشت‌شان و می‌گفتم: «بدو پهلوون، ماشالله... قربون بازوت برم... یا علی... خسته نباشی ...» این‌طور تحریک‌شان می‌کردم که دو مجروح دیگر هم ببرند و البته خودم هم کمک‌شان می‌کردم. خود آقای فتحیان با دو سه نفر دیگر از منطقه برگشتند آنجا و وقتی این وضعیت را دیدند استراحت را کنار گذاشتند و خودشان هم شروع کردند به حمل مجروح. وقتی اینها شروع کردند به کار کردن، بچه‌های انصار دوباره روحیه و جان گرفتند. این وضع تا ظهر فردای عملیات ادامه داشت.

گلوگاه ورودی مجروحان بیمارستان شما بود؟

بله. هر لشکر یا تیپی برای خودش یک سوله یا سنگر اورژانس و امداد داشت که هر کسی جراحت برمی‌داشت، اول می‌بردند آنجا جلوی خونریزی‌اش را می‌گرفتند، بعد با آمبولانس می‌آوردند بیمارستان علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع). غیر از اتاق عمل‌ها، دو پزشک جراح هم داشتیم که وسایل‌شان را به فانوسقه‌های‌شان بسته بودند و بین مجروح‌های ورودی می‌چرخیدند و کارهای حیاتی می‌کردند. مثلاً ترکش خورده بود به ریه کسی و داشت خفه می‌شد، سریع سوراخی توی ریه‌اش درست می‌کردند که خون تخلیه بشود و طرف بتواند نفس بکشد. نیروهای خدماتی هم که کارشان این بود که نظافت کنند، مثل ماشین کار می‌کردند. مجروح می‌آمد. زیر تختش پر خون می‌شد. تا پانسمانش می‌کردیم و می‌گذاشتیم توی آمبولانس، می‌دیدیم آنجا تمیز شده. ملحفه‌های خونی، لباس‌ها، گاز و باند خونی و... همه اینها را می‌ریختند زیر تخت و آشفته بازاری می‌شد، اما ۳۰ ثانیه بعد می‌دیدی که تمیز شده. مسئولی داشتند که شیرازی بود. با لحن و ریتم خاصی آن‌ها را فرماندهی می‌کرد؛ حسن حسین تخت سه، حسین تخت هفت، محمود جواد تخت پنج. دو دقیقه بعد تخت پنج آماده پذیرش مجروح بعدی بود. کار قشنگ دیگری هم آنجا انجام می‌شد. عصرها و غروب‌ها، وقت‌هایی که مجروح کم بود، نیروهایی که کارهای پشتیبانی می‌کردند، می‌نشستند و باند و گاز برای استریل آماده می‌کردند. چون خیلی مصرف آن‌ها بالا بود. مثلاً ما در روز شاید ده هزار تا از بسته‌های آن‌ها مصرف می‌کردیم. حدود ده تا گاز توی کاغذ می‌پیچیدند. بعد روی آن چسب استریل می‌زدند. این بسته‌ها حدود ۴۵ دقیقه می‌رفتند توی دستگاه اتوکلاو برای استریل شدن و آماده می‌شدند برای مصرف. این‌طور ما کمبودها را تأمین می‌کردیم.

عملیات که تمام شد و مجروح‌ها منتقل شدند، شما برگشتید یا در بیمارستان ماندید؟

بعد از کربلای چهار، حدود چهارده روز توی بیمارستان ماندیم. بعد رفتیم اصفهان و یکی دو روز استراحت کردیم که باز دکتر معمارزاده خبر داد که در همان منطقه عملیات (کربلای پنج) داریم و ما به آبادان برگشتیم.



 
تعداد بازدید: 6786


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.