سیصدوهشتمین شب خاطره

گره‌خوردگی نام نیروی دریایی با نام شهید همتی

مریم رجبی

17 آذر 1398


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیصدوهشتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه هفتم آذر 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه عبدالله معنوی، اصغر رضایی و میرمنصور سیدقریشی به بیان خاطرات خود از دلاوری‌های نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران پرداختند.

داوود صالحی، مجری سیصدوهشتمین برنامه شب خاطره، در ابتدا گفت: «امروز هفتم آذر سال 1398، مصادف با سی‌ونهمین سالگرد عملیات غرورآفرین مروارید است؛ عملیاتی که 67 روز بعد از شروع جنگ اتفاق افتاد و رزمندگان برای اولین بار طعم شیرین موفقیت و پیروزی را ‌چشیدند. این عملیات آنقدر بزرگ است که حضرت امام(ره) این روز، یعنی روز هفتم آذر را به عنوان روز نیروی دریایی اعلام کرد. در وصف این روز همین کافی است که بعد از گذشت 39 سال، هنوز هم نقاط قوت این عملیات در دانشگاه‌های نظامی تدریس می‌شود. صدام در این عملیات چنان ضربه‌ای خورد که دیگر پایش به خلیج فارس باز نشد. آمریکا بعد از مدتی برای اینکه به صدام کمک کند، و نیروی دریایی شکست‌خورده عراق را تجهیز کند، ناوهایش را وارد خلیج فارس کرد. فرانسه و آمریکا با دادن ناوهای مختلف، به صدام کمک کردند تا به آب و خاک ایران بیشتر حمله کند. آنها خیال‌شان از این موضوع راحت بود که کار ایران در نیروی دریایی تمام‌ شده است، اما غافل از اینکه زمانی که جنگ شروع شد، شاید تنها 10 ناو در خلیج فارس داشتیم، اما وقتی جنگ به پایان رسید، ما بیش از 30 ناو در خلیج فارس داشتیم و این موضوع باعث عصبانیت آمریکا شد. بیست‌ونهم فرودین‌ 1368، موقعی که ناوشکن سبلان در خلیج فارس در حال انجام مأموریت بود، آمریکا بدون هیچ اطلاع قبلی در یک حمله تروریستی و در ناجوانمردانه‌ترین شکل به آن حمله کرد. متأسفانه بر اثر گلوله‌ یا موشک‌های لیزری که به ناو خورد، این ناو صدمات زیادی متحمل شد، اما با شجاعت و دلاورمردی کاپیتان، ناخدا و کارکنانش این ناوشکن باقی ماند و بعد از اینکه تجهیز شد، امروز یکی از مجهزترین ناوشکن‌های ارتش جمهوری اسلامی ایران شده است. راوی اول شب خاطره، عزیزی است که 48 ساعت قبل از عملیات مروارید در صحنه حاضر بود.»

جنگ نفتکش‌ها

دریادار دوم، عبدالله معنوی، راوی اول شب خاطره بود. وی گفت: «از زمانی که جنگ به ما تحمیل شد، در منطقه دوم دریایی بوشهر، به عنوان فرمانده یکی از واحدها بودم و محمدابراهیم همتی، فرمانده ناوچه قهرمان پیکان هم، دوست و رفیق من بود. اطلاعات مردم از دریا و دریانوردی و نیروی دریایی بسیار کم است. زمانی که انقلاب شد، وضعیت خیلی عوض شد. زمانی که جنگ شد و صدام حمله سراسری را آغاز کرد، بچه‌های ما به خودشان آمدند. در ناو حدود 30 تا 35 نفر آدم داشتیم. اینکه آنها به خودشان آمدند، به این معنی نیست که فرمانده به آنها دستور بدهد، بلکه خودشان روی پای خودشان ایستادند. کار ما این است که تاریخ جنگ را می‌خوانیم، تحلیل می‌کنیم، تفسیر می‌کنیم. رژیم بعثی عراق دشمن کمی نبود، شناورهای مدرن شرقی را داشت که از ما کمتر هم نبود. به آنها گفته بودند که نیروی دریایی ایران نیرویی نیست که مقابله کند. ما شب خاطره پارسال که خدمت حضرت آقا بودیم، همین را عرض کردیم که آنها به ما می‌گفتند که کسی نیستیم و در کتاب‌های‌‌شان هم نوشته بودند. چرا؟ چون قطعات یدکی ما وابسته به آنها بود. مستشار داشتیم و حتی تعمیرات ما را هم آنها انجام می‌دادند. همه فرار کردند و رفتند و تمام کارها در دست همین بچه‌ها ماند و اینها پای کار آمدند. آنها چطور پای کار آمدند؟ آن طوری که 67 روز بعد از جنگ، شالوده نیروی دریایی بعث عراق، کلاً برچیده شد.»

عبدالله معنوی ادامه داد: «می‌خواهم خاطره‌ای از روزهای قبل از هفتم آذر تعریف کنم. سلسله عملیات‌هایی انجام گرفت تا به هفت آذر رسید. اگر شما تعداد هواپیماهایی را که بالای خارک آمدند تقسیم بر روزهای جنگ کنید، سهم خارک، یک هواپیما در روز است. بعثی‌ها عزم‌شان را جزم کرده بودند که خارک را نابود کنند. قرار بود ما با سه فروند ناوچه برویم و امکاناتی که در دو سکوی بزرگ البکر و الامیه گذاشته بودند بمباران کنیم. شبی که می‌خواستیم حرکت کنیم، ماه آنقدر درخشان بود که آنها می‌توانستند ما را ببینند و از فاصله دور بزنند. ما نزدیک‌ شدیم، اما اندکی صبر کردیم تا نزدیک صبح برویم. نزدیک که شدیم، هنوز درخشندگی ماه وجود داشت. از طرفی نمی‌توانستیم در روشنایی کامل روز برویم. بین شب و روز، تکه ابری آمد و ماه را پوشاند و ما به سمت ترمینال‌های نفتی حرکت کردیم. آن روز ما شروع به بمباران کردیم. محمدابراهیم همتی، فرمانده ناوچه پیکان، پدافند هوایی را بر عهده داشت. در همین حین ناگهان یک هواپیمای عراقی به سمت ما آمد. هواپیما داشت شیرجه می‌رفت که به محمدابراهیم گفتم: مگر هواپیما را نمی‌بینی؟! او همچنان به سمت هواپیما تیراندازی می‌کرد. آنقدر هواپیما نزدیک شده بود که من حرارتش را حس می‌کردم. آن هواپیما به سمت عراق رفت. از اینکه تیر به آن خورد یا به عراق رسید، اطلاعی نداریم. من شهید همتی را یک اسطوره می‌دانم. در آن 67 روز، شهید همتی جنگ را هدایت کرد. او حرکت می‌کرد و ما پشتش بودیم. آنقدر بچه‌ها دوستش داشتند که روز و شب برایشان فرقی نمی‌کرد، هر موقع فرمان می‌داد، به سمت دریا حرکت می‌کردند. شناوری که قرار بود بچه‌های تفنگدار دریایی را به همراه مهمات‌شان ببرد خراب شد و در خارک ماند. همتی خودش مسئولیت را پذیرفت و بچه‌ها را برداشت و با خود کنار سکوهای البکر و الامیه برد و بچه‌ها روی سکوها رفتند و درگیری شروع شد. تکاورهای ما حدود 27 نفر بودند که عراقی‌ها را یا کشتند یا به اسارت گرفتند. از آن طرف جنگ دریایی هم شروع شد. در جنگ دریایی، معمولاً ما و نیروی هوایی با هم یکی هستیم. آن روز از صبح تا نزدیک 2 تا 3 بعدازظهر چنان جنگ دریایی اتفاق افتاد که شناورهایشان یا غرق شدند یا به کلی آسیب دیدند. هواپیماهایشان افتاد و تمام شد. صدام دیگر چیزی نداشت که بفرستد. ما در اسکله منتظر بچه‌هایمان بودیم. بعد شنیدیم یکی از شناورهای رژیم بعث از ترس زیر سکوها پنهان شده بود. آن شناور چهار موشک داشت که به سمت بچه‌های ما پرتاب کرد. در این حادثه ناو قهرمان پیکان ما، با آن بچه‌های دریادلی که رویش بودند آسیب دید؛ بچه‌ها یا شهید یا مجروح شدند و داخل آب افتادند. عرضم این است که همتیِ دلاور نمونه‌ای برای تمام ما شد. نیروی دریایی عراق که مضمحل شد. البته تمام شرق و غرب که تا آن زمان با هم دعوا داشتند، یک‌دست به رژیم بعث هواپیماهای مدرن روز دادند تا علیه ما عمل کند. حضرت آقا می‌فرمایند آن روزی که مملکت به صادرات نفت نیازمند بود، آن روز نیروی دریایی امنیت را در خلیج فارس به عهده گرفت و آن را برقرار کرد و آن موقع بود که جوهره خودش را نشان داد. نیروی دریایی هشت سال تمام اینطور کار کرد.

زمان قدیم ما همه چیز را وارد می‌کردیم. تمام واردات ما به سمت بندر امام می‌رفت. بندر امام هم نزدیک مرز رژیم بعث بود. صدام هم با همه چیز ما را می‌زد. نیروی دریایی در اینجا با عقل و تدبیر پای کار آمد، از نیروی زمینی و هوایی کمک گرفت. ما ده هزار فروند کشتی را اسکورت کردیم که به آن اسکورت کاروان می‌گویند. کل مایحتاج عمومی مردم را ما به بندر امام بردیم. فقط بیست تا بیست‌وپنج فروند را از دست دادیم. این در دنیا قابل قیاس با هیچ جنگی نیست. اگر جنگ‌های دریایی را در دنیا ببینید، اصلاً چنین آماری نمی‌بینید. آن عشقی که همتی پایه‌گذاری کرد، تا پایان جنگ بود. در پایان جنگ من فرمانده شدم و به بندرعباس آمدم. آمریکایی‌ها در آنجا جرأت نکردند بگویند ما می‌خواهیم با شما بجنگیم. آنها با ناوگان عظیمی به خلیج فارس و دریای عمان آمدند. تمام تجهیزات و امکاناتشان را پای کار آوردند که ما را بزنند. ما هم که خبر نداشتیم؛ اگر می‌دانستیم که به آنها اجازه نمی‌دادیم. 29 فروردین مصادف با اول ماه مبارک رمضان هم بود. این بچه‌های عاشق ایستادند و مقابله کردند. در جنگ دریایی وقتی تیر و تفنگ و موشک به سمت‌ شما می‌‌آید، اگر داخل آب بپری، کوسه‌ها شما را می‌زنند. اگر عاشق باشید به دشمن اجازه نمی‌دهید و دفاع می‌کنید. این بچه‌ها مقابله کردند. آنها با تمام امکانات آمده بودند و نهایتاً به ما ضربه زدند. در این شرایط حتی آنهایی که آسیب دیده بودند، حاضر نبودند از ناو بیرون بروند.

اکنون ناوچه سبلان پرچم جمهوری اسلامی ایران را در دنیا می‌برد و می‌آورد. من با فرمانده‌شان صحبت می‌کردم. او می‌گفت زمانی که در باب‌المندب بودیم، یک ناو خارجی نزدیک ما آمد. ما مدارهایی داریم که به وسیله آنها با ناوهای دیگر ارتباط برقرار می‌کنیم. آنها فکر می‌کردند سبلان طوری است که به زحمت خودش را می‌کشد. آن ناو خارجی گاز داد. ما در ناوها توربین داریم که سرعت بالای ما با آنها انجام می‌شود. من به بچه‌ها گفتم اینجا دیگر رو‌کم‌کنی است. ما از توربین استفاده کنیم. آن ناو اندکی جلوتر بود. دود زیادی می‌داد و معلوم بود که دارد از تمام توانش استفاده می‌کند. ما آرام آرام رفتیم و از آن جلو زدیم. ناو خارجی هر کاری کرد نتوانست به ما برسد. ما در محیط بین‌الملل پرچم را برای مرحبا و احسنت بالا می‌بریم. این ناو خارجی هم پرچمش را برای ما بالا برد. محمدابراهیم همتی پایه‌گذار روز نیروی دریایی است. فرمایش حضرت امام(ره) است که: نیروی دریایی همچون نگینی در آب‌های خلیج فارس درخشنده است.»

حماسه‌سرای ناوچه پیکان

مجری گفت: «راوی دوم شب خاطره مرتبط است با کتاب «منجیل آدم‌خوار می‌سازد» در واقع این کتاب زندگی‌نامه عزیزی است که 2880 روز در جنگ، حضور داشته است. بعد از اینکه جنگ تمام ‌شد، به خودش نگفت که وظیفه من نسبت به جنگ تمام شد. تازه بعد از این 2880 روز آمد و روایت‌گری جبهه و جنگ را شروع کرد. 11 سال از عمرش را در خرمشهر برای روایت سال‌های خدمتش گذاشت. اتفاقاً در مسیر این روایت‌گری بر اثر سانحه‌ای دلخراش پنج تا شش ماه هم بستری شد. در این مدت هم با مطالعه و تحقیق و یادآوری خاطرات و ثبت آنها کاری می‌کند که کوله‌بار خاطراتش را پرتر و غنی‌تر کند. او همچنین بیش از 4000 روز روایتگری جنگ را کرده است.»

ناخدادوم اصغر رضایی گفت: «در مورد تیتر کتاب «منجیل آدخوار می‌سازد»، به صورت خلاصه عرض کنم که سال 1356 آماده استخدام بودم، تیتر بزرگی در روزنامه نوشته بود که «منجیل آدمخوار می‌سازد.» این روزنامه را دایی من گرفته بود و به من داد. خواندم و دیدم که در منجیل کماندو آموزش داده می‌شود.

اما درباره جنگ: عراق در صدد بود که 48 ساعته خوزستان را بگیرد و 72 ساعته به تهران برسد، اما این تکاورها و شهدا فقط 6 روز، آنها را پشت پلیس‌راه اهواز- خرمشهر نگه داشتند. چند روز پشت تپه‌ماهورهای شلمچه آنها را نگه داشتیم. من و همسنگرهایم واقعاً شب و روز نداشتیم. حتی جیره جنگی هم برای خوردن گیرمان نمی‌آمد. مردم صبح به ما یک هندوانه دادند و ما خوردیم. ظهر که برگشتیم، هیچی نداشتیم. مجبور شدم دوباره از همان ظرفی که آشغال هندوانه ریخته شده بود، برای اینکه بتوانم در مقابل بعثی‌‌ها بایستم، پوست هندوانه را برداشته و بخورم که گرسنگیم رفع شود. روز بیست‌وهشتم جنگ، ترکشی به ران پای چپم خورد و زخمی شدم. ما را کنار صددستگاه خرمشهر، داخل یک سری خانه‌های نوساز بردند. داشتند پایم را می‌بستند که ناگهان یک نیروی بعث که سودانی بود، سر رسید. قد بلندی داشت. کماندویی وارد شد. فقط من متوجه شدم. من کنار پنجره سمت راست بودم. درِ هال، وسط بود. سمت چپم هم یک پنجره دیگر بود. وقتی وارد شد، افتاد و به پایین پرت شد. با همان وضعیتی که درد داشتم، اگر کوچکترین کم‌کاری می‌کردم، او به من فائق می‌شد. به او ایست دادم. خواست فرار کند. یک کارد برداشت و به سمت من پرت کرد که جای دیگری از بدنم را زخمی کرد. این کارد مخصوص پرتاب بود. من سی‌ودو تیر در شکمش خالی کردم. تیرها در حیاط کمانه می‌کرد. بدن به آن درازی را انداختم. من 17 سال داشتم و از جسد هم می‌ترسیدم. چهره‌اش سیاه بود و موهای فرفری داشت. پوتینش شماره 11 و پوتین من شماره 6 بود. از آنجا که دوره کماندویی دیده بودم، خوابیدم و یک لگد به او زدم که ببینم مواد منفجره‌ای همراهش هست یا نه، دیدم چیزی همراهش نیست. رفتم و کارت شناسایی‌اش را برداشتم و دیدم نوشته: عمر خالد جاسم فاضل راشدی! با خودم گفتم پدرسوخته چقدر اسم هم داشته است!

پایگاه دریایی خرمشهر در قسمت شرقی این شهر قرار گرفته است. قسمت غربی را بعد از سی‌وچهار روز با چنگ و دندان گرفته بودیم، اما بعثی‌ها بر ما فائق شدند. منافقان در شهر علیه ما می‌جنگیدند. منافقان از کفار هم بدترند. ما با آنها برخورد فیزیکی کرده بودیم. اینها خون دلی از ما داشتند و دندانشان روی جگر ما کار می‌کرد. تا اینکه خرمشهر را از دست دادیم و آمدیم. برای آبادان گریه کردیم، چون آبادان را از دست ما درآورده بودند؛ از طرفی منافقان و از طرفی مسئولان منافق مانند بنی‌صدر که از کفار هم بدتر بودند. بعد به قسمت شرقی خرمشهر آمدیم که واقعاً جلوی اینها مقاومت ‌کردیم. شبی، هنگام دیده‌بانی و نگهبانی دیدم قایقی دارد نزدیک می‌شود. دیدم پر از مواد منفجره است و چند غواص هم در آن نشسته‌اند. سریع به سنگر برادران سپاه رفتم و دوربین دیددرشب‌شان را گرفتم. با دوربین نگاه کردم و مطمئن شدم. گفتم هیچ اقدامی نکنید. من دیده‌ام و باید دستور را از فرماندهی بگیرم. یک فرمانده آبادانی داشتم که رابطه خوبی با هم داشتیم. او را بیدار کردم و تا ساعت دو هم بیدار ماند. او زمانی که بیدار شد، آنقدر خواب‌آلود بود که منور را به جای نارنجک به داخل آب پرت کرد. پشت تیربار رفتم و آنقدر تیراندازی کردم که لوله تیربار ژ3 مانند چراغ‌خواب، سرخ شده بود. تیرها به مواد منفجره آنها خورد و آتش زیادی در رودخانه کارون برپا کرد. ما نگذاشتیم آن غواص‌ها شبیخون‌ بزنند.

نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران سلسله عملیات‌هایی علیه پایانه‌‌های حکومت بعث انجام داد که آن پایانه‌ها به لحاظ اقتصادی، سیاسی و نظامی به نفع دشمن بود. اولین عملیات، اشکان نام داشت که برای ایجاد رعب و وحشت بود. دومین عملیات، عملیات جواد صفری بود. جواد صفری تکاور بود و فقط چهار روز در جنگ زنده ماند. سومین عملیات، عملیات مروارید بود. ناوچه پیکان در هر سه عملیات شرکت کرده بود. خداوند می‌خواست روز نیروی دریایی را به نام محمدابراهیم همتی، روز حماسه‌سرای ناوچه‌ پیکان نامگذاری کند.»  

در جنگ زندگی کردم

صالحی گفت: «راوی سوم برنامه به دلیل تخصص خاص و ویژه‌ای که در خلبانی هاورکرافت داشت، از سال 1353 تا 1384، حدود 31 سال در عرشه و ستاد در نیروی دریایی خدمت کرده است.»

میرمنصور سیدقریشی، راوی سوم برنامه گفت: «وَ جَعلنا مِن بَین اَیدیهم سَداً و مِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهم فهم لایُبصِرون. خدا را شکر می‌کنم که در طول هشت سال دفاع مقدس، حافظ پرسنل اسکادران هاورکرافت نیروی دریایی در عملیات‌ها بودم. خانواده ما در جزیره خارک بود. سال 1353 وارد نیروی دریایی شدم و سال 1354 برای گذراندن دوره فرماندهی به آکادمی دریایی به آمریکا اعزام شدم. اول شهریور 1359، یک ماه قبل از شروع جنگ، به ایران بازگشتم. 15 روز قبل از شروع جنگ، با دو نفر از هم‌دوره‌ای‌های عزیزم، امیرمجید عابدی و امیرسجاد کوچکی، فرمانده سابق نیروی دریایی، به اسکادران هاورکرافت نیروی دریایی جزیره خارک منتقل شدیم. 31 شهریور وقتی جنگ شروع شد، من به تهران رفته بودم که جهیزیه خانمم را که تازه ازدواج کرده بودیم، از تهران به بوشهر و از آنجا به جزیره خارک بیاورم. 31 شهریور به بوشهر رسیدم. یکم مهر، اولین حمله هوایی که به خارک شد، من با یدک‌کش وسایل خانه را به جزیره می‌آوردم. اولین روز حمله بود و همه اهالی داشتند جزیره را خالی می‌کردند، همه دنبال شناور بودند و من داشتم اساس خانه را به جزیره می‌بردم. من، همسرم و دختر شش‌ماهه‌ام از اولین تا آخرین روز جنگ در جزیره خارک، نه‌تنها در عملیات‌ها حضور داشتیم، بلکه با جنگ زندگی کردیم. یعنی هشت سال زندگی در جزیره خارک. در طول هشت سال دفاع مقدس، جزیره خارک 2800 بار مورد حملات هوایی و موشکی قرار گرفت. روزهایی می‌شد که 12 تا 15 بار به جزیره خارک حمله هوایی می‌شد. خانه ما 4 بار تمام در و پنجره‌هایش شکست. تمام خانه را آهنی کرده بودیم و نور طبیعی وجود نداشت. ما از خارک با هاورکرافت‌ها برای انجام عملیات‌ می‌رفتیم. از اول جنگ عملیات‌ها شروع شده بود. باید با هاورکرافت‌ از بندر امام به خورموسی و بهم‌شیر می‌آمدیم و آبادان را پشتیبانی می‌کردیم. راههایی که باز بودند، بردن وسایل با هاورکرافت از بهمنشیر و راه هوایی توسط بالگردها بود. زمستان سال 1362 به همراه نیروهای سپاهی، به قرارگاه کربلا مأمور شدیم؛ قرارگاه نوحِ قرارگاه خاتم؛ در عملیات خیبر که اولین عملیات آبی- خاکی نیروهای نظامی بود. این عملیات‌ها در منطقه هورالعظیم و جزایر باتلاقی و نیزاری بود. با هاورکرافت‌ها از غروب آفتاب تا طلوع آفتاب عملیات انجام می‌دادیم. بعد از عملیات خیبر، زمستان سال 1363 در عملیات بدر که آن هم در منطقه هورالعظیم و جزایر مجنون و شرق دجله بود، باید تردد می‌کردیم که آنجا هم نیزار و باتلاق بود و باید شب انجام می‌شد. منطقه خیلی حساس بود. سال بعد با هاورکرافت‌ها در عملیات والفجر8 برای گرفتن بندر فاو در اروندرود و نهر قاسمیه حضور داشتیم. هاورکرافت وسیله‌ای است که روی بالشتکی از هوا قرار می‌گیرد و هاور می‌کند، یعنی با سطح تماس ندارد. پرواز نمی‌کند، اما هاور است، یعنی از روی زمین بلند می‌شود. در ارتفاع یک تا یک‌ونیم‌متری قرار می‌گیرد و بعد حرکت می‌کند. هم می‌تواند در خشکی حرکت کند و هم در ساحل. بیشتر مأموریت‌هایی هم که ما با آن انجام می‌دادیم، به خاطر همین توانمندی‌اش، در جاهایی مربوط به ساحل و دریا بود. من 2611 روز مستقیم در منطقه جنگی بودم. 1500 ساعت با اینها پرواز کردم. 700 مأموریت جنگی انجام داده‌ام. 1000 ساعت در شب در مناطق باتلاقی پرواز داشته‌ام. در عملیات‌های بزرگ، در اسکادران هواناو، از اول جنگ تا آخر جنگ در عملیات اسکورت کاروان کشتی‌های تجاری از بوشهر به بندر امام حضور داشتیم. از هواناو برای راهداری، ایستگاه‌های شنود، ترابری، تجسس نجات و ... استفاده می‌شد.

آیه «و جعنا...» را اول سخنانم قرائت کردم، چون در این هشت سال دفاع مقدس، تنها چیزی که برای شخص من و پرسنل اسکادران هاورکرافت نیروی دریایی وجود داشت، اعتقاد قلبی به این آیه بود. این آیه در تمام مأموریت‌ها به ما کمک کرد؛ از عملیات خیبر شروع شد که ما جلوی چشم عراقی‌ها در فاصله 200 متری از بالای خاکریز رد شدیم و به حالت معلق بالا ماندیم؛ هاور هواناو نمی‌توانست از زمین جدا شود تا ما بلند شویم. هم پشتش و هم جلو خالی شده بود و روی خاکریز مانده بودیم. این اتفاق در شب افتاد. عراقی‌ها جلوی ما در فاصله 200 متری بودند. ما آنها را می‌دیدیم. هم نیروهای ما و هم نیروهای آنها تیراندازی می‌کردند، اما این هواناو دیده نمی‌شد و من علتش را می‌گویم. شب هواناو به همان شکل ماند و ما محموله‌ای که داشتیم خالی کردیم. مهمات و نیروها را خالی کردیم. بقیه نیروها آمدند که ما پشت هواناو و خاکریز را با خاک پر کنیم تا هواناو بتواند فشار بیاورد و هاور کند. 48 ساعت تمام، در روز، جلوی چشم عراقی‌ها، هواپیماها که می‌آمدند، ما همدیگر را می‌دیدیم، آنها تیراندازی می‌کردند و ما هم تیراندازی می‌کردیم و این هواناو که 23 متر طول، 12 متر عرض و 10 متر ارتفاع دارد، با این بزرگی به نظر من از فاصله 200 متری دیده نمی‌شد. بالاخره ما کارمان را انجام دادیم و برگشتیم. وقتی به خاکریز خودمان برگشتیم، طبق معمول پرسنل فنی مشغول سرویس هواناو شدند. ما در نیزارها حرکت می‌کردیم، نی‌ها می‌شکستند و گل و خاک مانند کاهگل به بدنه هواناو می‌چسبید. وقتی بدنه هواناو را تمیز کردند که راه فیلترها باز شود، دیدیم زیر پوشش‌های این کاهگل‌ها نوشته شده: وَ جَعلنا مِن بَین اَیدیهم سَداً و مِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهم فهم لایُبصِرون. ما در آن موقع نمی‌دانستیم چه کسی و چه زمانی این را نوشته است. به نظرم به خاطر همین آیه بود که آنجا جلوی چشم عراقی‌ها که ما خود نفرات را می‌دیدیم، این هواناو دیده نشد و ما برگشتیم. بعد از این ماجرا این آیه را در تمام هواناوها نوشتیم. این آیه در عملیات والفجر8، در عملیات اسکورت کاروان یا تجسس نجات‌هایی که انجام می‌دادیم، به ما کمک کرد. مثلاً در یکی از تجسس نجات‌ها، کشتی ساکسز یونانی، یکی از کشتی‌های ورودی به بندر امام بود که جلوی خورموسی به آن موشک خورده بود و ما رفتیم که کنار آن پهلو بگیریم. دریا خیلی خراب بود و کشتی در حال تکان‌ خوردن بود. من آمدم که با هواناو به این کشتی پهلو بگیرم، به هر شکلی که بود نفرات هم ایستاده بودند تا ما برویم و نجات‌شان دهیم. به محض اینکه پهلو گرفتم، دیدم که بالک هواناو دارد به کشتی می‌خورد. آمدم از کشتی جدا شوم که هواناو صدمه نبیند، 10 متر که عقب رفتم، یک موشک از جلوی چشمم رد شد و دوباره به همان کشتی خورد. موج انفجار این موشک، افرادی که آن بالا ایستاده بودند به داخل آب انداخت و هواناو را هم به عقب پرت کرد. من اگر از کشتی جدا نمی‌شدم، این موشک به خود ما می‌خورد.»

مجری گفت: «لازم به تذکر است که بگوییم شما 2800 روز در جنگ بودید.» راوی پاسخ داد: «در جنگ نبودم، در جنگ زندگی کردم. یعنی من با خانواده در جنگ بودم». مجری ادامه داد: «ممکن است ما امروز به تمام خاطرات شما نرسیم، اما کتابی در سوره مهر است با عنوان «آتش و لاکپشت» که مجموعه‌ای از خاطرات شما است.»

در عملیات والفجر8، اولین شب عملیات، اولین سرتی باید انجام می‌دادیم. از 15 روز قبل ما در نهر قاسمیه با هاورکرافت آماده بودیم. ما هنوز زمان شب حمله را به طور دقیق نمی‌دانستیم. از نفرات قرارگاه خاتم آمدند به ما گفتند که این محموله را بار بزنید، شب به شما می‌گوییم که چه‌ کار کنید. تعدادی موشک و تعدادی نفر بود که آنها را بار زدیم. مسئول قرارگاه با دست به ما اشاره زد که شما این را به آن طرف ببرید، ما هی می‌پرسیدیم که آن طرف منظورتان کدام طرف است؟ گفتیم آن‌طرف یعنی کجا؟ اما او مدام می‌گفت که شما آن را آن طرف ببرید. ما می‌دانستیم که عراق از رأس‌البیشه تا غرب فاو را موانع ضدهواناو گذاشته است. هرچه تلاش کردیم که به ما نقطه دقیقی بگوید که ما باید کجا برویم، نگفت. من و جناب سروان میری را به حالت اینکه داشتیم تمرد می‌کردیم، سوار جیپ کردند و داخل نخلستان‌ها، به مقر قرارگاه خاتم بردند. آن فردی که ما را برده بود، ما را معرفی کرد و گفت بچه‌های نیروی دریایی تمرد می‌کنند و کار نمی‌کنند. آقای رفسنجانی و شهید بابایی و تعدادی دیگر آنجا بودند. همکار من، مرحوم ناوسروان میری، خیلی ناراحت شد و یک سری از صحبت‌ها را کرد. لباس پرواز تن ما بود. شهید بابایی متوجه شد و آمد. پرسید چه شده است؟ ما توضیح دادیم و گفتیم اینها به ما می‌گویند باید این کار را کنید و نمی‌گویند که باید کجا برویم. شهید بابایی اینها را متوجه کرد که شما باید برای اینها چراغی بگذارید که اینها بدانند باید به کجا بروند. آن فردی که همراه ما بود، قبول کرد و گفت ما این کار را می‌کنیم. شب حرکت کردیم. گفت شما بروید، ما آنجا چراغ گذاشته‌ایم. ما اولین سُرتی که می‌رفتیم، تونل اروند را رد کردیم. هرچه می‌رفتیم، چراغی نمی‌دیدیم. فقط نورافکن‌ها را می‌دیدیم. گلوله‌های توپ به این طرف و آن طرف‌مان می‌خورد. یواش‌یواش که می‌خواستیم بایستیم، هاورکرافت هاورش را از دست داد و احساس کردیم که دارد می‌نشیند. وقتی نشستیم، متوجه شدیم که ما درست در منطقه‌ای نشستیم که موانع ضدهواناو است که میله‌های بلندی بودند، انگار چنگالی را داخل سیبی بکنید. تانک‌های سوخت ما کلاً سوراخ شد و سوخت‌مان رفت. لوله‌های هیدرولیک‌مان که برای کنترل بود، خالی شد. دامنه لاستیکی هواناو که باد می‌کند و ایجاد هاور می‌کند، هفت متر پاره شد. در صورتی ‌که این پارگی یک متر باشد، نباید هاور کنیم. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم، این بود که در را باز کرده و مهمات را خالی کردیم. می‌گفتیم باید کاری کنیم، مثلاً هواناو را ول کنیم و داخل آب بپریم. نمی‌دانم انگار کسی به من گفت استارت بزنم. تانک‌ها خالی شده بود و عقربه‌ها نشان می‌داد که سوخت ندارم. سیستم کنترلی، روغن، هیچی نداشتیم. هاور هم که پاره شده بود. اولین استارتی که زدم، هواناو استارت خورد. همیشه اشکال داشت و باید دو- سه بار استارت می‌زدیم تا روشن می‌شد. اما آن شب با اولین استارت روشن شد. بچه‌هایی که بیرون بودند، سریع به داخل هواناو پریدند، در را بستند و هواناو هاور کرد، اما اصلاً نباید هاور می‌کرد، چون شش متر در سمت چپ‌مان پاره شده است. نباید اصلاٌ کنترل داشته باشیم، اما هواناو را برگرداندم و به سمت نهر قاسمیه و آن طرفِ اروندرود رفتم. به محض اینکه به آنجا رسیدیم، هواناو خاموش شد. همه اینها از همان آیه وجعلنا است که ما به آن اعتقاد قلبی پیدا کردیم.»

 سیصدوهشتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه هفتم آذر 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده پنجم دی برگزار خواهد شد.



 
تعداد بازدید: 4733


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.