سردبیری که معلم بود

ملیحه کمال‌الدین

27 اسفند 1398


از خودم می‌پرسم اگر آقای گودرزیانی بود، می‌نوشت؟ اگر الان بود و اجازه می‌گرفتم بنویسم، لبخند می‌زد و می‌گفت هر طور صلاح می‌دانی؟ آنقدر فکر کردم تا یادم آمد خودش گاهی برای افرادی می‌نوشت. اما قلم او کجا و من کجا!

روز اول که احد گودرزیانی را دیدم، قرار بود اسم و عناوین سایت تاریخ شفاهی را به زبان عربی برایش ببرم تا ببیند ترجمه صحیح است یا خیر. می‌خواستیم زبان سوم سایت را راه‌اندازی کنیم که به تعویق افتاد. او در طبقه سوم حوزه هنری، اتاق شیشه‌ای کنار آسانسور که مثل خودش آرام و ساکت بود، می‌نشست. بدون حس برتری کمکم کرد. بعد از آن چند بار دیگر هم به او مراجعه کردم. هیچ وقت از خودش تعریف و تمجید نکرد. تا همین سه‌شنبه 12 آذر که فکر نمی‌کردم و آخرین دیدارمان شد، یک بار هم از خودش تعریف نکرد...

هر روز رأس ساعت 16 می‌رفت ایبنا، می‌گفتند دبیر سرویس جنگ است. یادم نیست زمانش را، اما مدتی بود که دیگر در حوزه می‌ماند، در همان اتاق مستطیل که دو در داشت، برای سایت تاریخ شفاهی، پیشخوان می‌نوشت. با دقت، موجز و مختصر اخبار تاریخ شفاهی هفته را تهیه می‌کرد. هنوز نمی‌شناختمش، فقط خوشحال بودم که بازدیدِ پیشخوان، زیاد است. بعد از سردبیری، دیگر فرصت چندانی برای پیشخوان نوشتن نداشت. هر چند می‌گفت: «شما خودت واردی...» اما بی مشورت‌هایش نمی‌شد مطلبی تهیه کرد.

هفته‌هایی با استرس می‌گفتم، این شماره، مطلب ندارم. می‌گفت: «جور می‌شه. شما آنقدر به کار حس مثبت داری، که برکت داره. خدا هم کمک می‌کنه. می‌بینی که هر هفته لحظه آخر درست می‌شه...» یک بار گفت این کار فرسایشی است. باید وقتی این شماره تمام شد، همان ثانیه به فکر شماره بعد باشی... قصه کمان و ایبنا را می‌گفت.

تشویقم می‌کرد به کتاب خواندن... به مطلب را بارها خواندن... به استرس نداشتن... می‌گفت همه جا همین است. دیگر کسی حوصله نوشتن ندارد...

هر جای کار می‌لنگید، می‌رفتم اتاقش و آرام‌تر برمی‌گشتم. روزهایی خسته بودم، نمی‌رفتم. تلفن می‌زد: «یه توکِ پا میای این مطلب رو توضیح بدم»؟

 از آقای گودرزیانی یاد گرفتم در جواب سلام بگویم: «سلام و درود بر شما». وقتی اتاقش بودم، کسی تلفن می‌کرد می‌گفت: «خدا حفظت کنه».

اوایل امسال بود. بین حرف‌هایمان گفت، من هیچ پیامی را بی‌جواب نمی‌گذارم. دیگر اخلاقِ هم را می‌دانستیم. در کار کمتر پیش می‌آمد هماهنگ نباشیم. یک هفته پیش از اینکه دیگر نباشد، گفتم شما هیچ وقت مثل سردبیر با من برخورد نمی‌کنید؛ هیچ وقت کاری را تحمیل نمی‌کنید. طوری رفتار می‌کنید که خودم دوست دارم بپرسم و بهترین کار را انجام دهم. گفت چون خودت کار را بلدی. من ناخواسته این شعر کودکی‎‌ام یادم آمد: درس معلم ار بود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را...

می‌گفت بگو آنونس پخش نکنند، بنویسند. مطلب، تا تبدیل به نوشتار نشده، انگار وجود ندارد. ذهنم قفل شده. چه قدر می‌گفت و من نمی‌دانستم زود تمام می‌شود...

من همه چیز را می‌نوشتم. اما بعضی موارد را در ذهن نگه می‌داشتم. می‌گفت کوچکترین مورد را هم بنویس. جدول درست کن. به هر ترفندی با تاریخ بنویس. گواهش تصویر روی صفحه مانیتورش بود: «سخن را چون نمی‌نویسم در من می‌ماند و هر لحظه مرا روی دگر می‌دهد. مقالات شمس/ شمس‌الدین محمد تبریزی»

 احد گودرزیانی آزادمرد بود.

 افسوس که نشناختمش!



 
تعداد بازدید: 3688


نظر شما


16 فروردين 1399   17:37:50

درود بر روح پاک آقای گودرزیانی که یاد و خاطره او هیچ گاه، از روح و قلب ما بیرون نخواهد رفت...
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.