به روایت یک زائر:

نقش بانوان در اداره مراسم پیاده‌روی اربعین

خانه‌هایی ساده اما با صفا

فائزه ساسانی‌خواه

21 مهر 1399


بالاخره روز موعود رسیده بود. روز 95/8/4 ساعت یازده صبح به قصد حضور در پیاده‌روی اربعین از شهر نجف خارج شدیم. غیر از ما افراد دیگری درحال خروج از شهر بودند. پس از ساعتی پیاده‌روی به خروجی شهر و عمود شماره یک رسیدیم.

جاده به سه قسمت تقسیم می‌شد. دو جاده مخصوص پیاده روی و یک جاده مخصوص رفت و آمد ماشین‌ها بود.

غوغایی بر پا بود. جمعیت در جاده‌های مخصوص پیاده‌روی موج می‌زد. کنارمان تقریباً از همه ملیت‌ها و کشورها آمده بودند؛ از هندی و پاکستانی گرفته تا لبنانی، ایرانی، عراقی، آذربایجانی، ترکیه‌ای، کانادایی و... هرچه جلوتر می‌رفتیم جمعیت فشرده‌تر به نظر می‌آمد.

کمی جلوتر پل هوایی بود که جمعیت روی آن متراکم‌تر بود. این همه آدم کوله به پشت و پرچم به دست، بدون استثنا به یک سمت حرکت می‌کردند. از دیدن این تراکم جمعیت حال غریبی داشتم و برای چند لحظه شوکه شده بودم. یاد خطبه حضرت زینب در کاخ یزید افتاده بودم که خطاب به یزید فرمودند: «به خدا سوگند هرگز یاد ما را محو نخواهی کرد و وحی ما را خاموش نتوانی نمود و به موقعیت و جایگاه ما آسیب نخواهی رساند!»

موکب‌ها در سمت راست جاده اول برپا شده و بساط چای و آب به راه بود. تعدادی جوان گُلِه به گُلِه وسط جاده ایستاده بودند و قهوه تلخ تعارف می‌کردند! دست‌فروشی گوشه‌ای پرچم می‌فروخت. بعضی از موکب‌ها که دکه‌مانند یا به شکل ایستگاه‌های صلواتی خودمان بودند چای ذغالی می‌دادند و بعضی‌ از خدام روی سماورهای بزرگ، چای دم می‌کردند. جای دیگری توی سینی‌ها و مجمعه‌های بزرگ روی چهارپایه وسط جاده، خرما گذاشته بودند. صاحب بعضی از موکب‌ها با صدای بلند می‌گفتند: اهلاً و سهلاً بزّوارِ ابوسجاد.

غیر از صاحبان موکب‌ها هرکس هرکاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. دو جوان عراقی روی چهارپایه‌ای ایستاده بودند و با گلاب‌پاش بزرگی روی سر زائران گلاب می‌پاشیدند. یک روحانی جوان ایرانی روی چهارپایه‌ای ایستاده بود و قرآنی در دست راست و قرآن دیگری در دست چپش بود و زائران از زیر قرآن رد می‌شدند. راه‌به‌راه دختر بچه‌های کوچک بین پنج، شش سال تا ده دوازده سال شیشه عطر دست‌شان بود و به دست یا لباس زائران عطر می‌زدند یا پارچ و لیوان به دست ایستاده بودند و به زائران آب تعارف می‌کردند. چون آب بهداشتی نبود و احتمال مریضی می‌رفت و خیلی‌ها از این لیوان‌ها آب می‌خوردند، نمی‌خوردیم اما دخترها را می‌بوسیدیم و یکی از همسفرها به آن‌ها دستبندهای رنگی هدیه می‌داد.

 قدم به‌قدم بچه‌های کوچک دور هم جمع شده و نیم‌دایره تشکیل داده بودند و فریاد می‌زدند: لبیک یا حسین.

در بعضی نقاط صدای مداحی عربی از موکب‌ها به گوش می‌رسید. احساس نشاط داشتم و آرامش عمیقی حکم‌فرما بود. راه نمی‌رفتیم پرواز می‌کردیم، به سوی بهشت می‌رفتیم. از ابتدای جاده تا هرچقدر که جلو را نگاه می‌کردیم بالای تیرهایی که وسط جاده قرار داشتند عکس شهدای جنگ با داعش را نصب کرده بودند.

برای نماز و ناهار توقف کردیم. برخلاف تصور و شنیده‌هایم سرویس‌های بهداشتی بسیار تمیز و شیرهای آب پر فشار بود. نماز را زیر خیمه نایلونی آبی‌رنگی خواندیم و ناهار ماهی خوردیم. تا همه نماز بخوانند، ناهار بخورند و جمع شوند کمی طول کشید. حوالی ساعت سه بعد از ظهر دوباره به راه افتادیم. نزدیک عمود چهارده مدیر گروه دستور توقف داد و گفت: «امروز همین مقدار کافیست و باید دنبال جای مناسب باشیم.»

بعد از ظهر پیدا کردن موکب یا خانه مناسب برای ما که تعدادمان نسبتاً زیاد بود، سخت بود. از طرفی همه زائران خسته بودند. شبِ قبل به نجف رسیده بودیم و تا مردها هتل پیدا کنند و جاگیر شویم کمی طول کشیده بود. فقط توانسته بودیم برای مدت یک ساعت به حرم مطهر امیرالمؤمنین برویم و به هتل برگردیم. مردها قبل از رسیدن به خاک عراق، از صبح تا شب به سمت مرز چذابه رانندگی کرده بودند و شب را در چذابه مانده بودیم. روز قبل هم از صبح تا غروب در راه بودیم تا به نجف برسیم. حوالی نجف ترافیک بود و تا وارد شهر شویم شب شده بود. راننده برای اینکه در مسیر پیاده‌روی نیفتد و در ترافیک زائران پیاده گیر نکند مسیری غیر از مسیر همیشگی را انتخاب کرده بود که رسیدن به نجف اشرف تقریباً هفت ساعت طول کشید. به همین دلیل مدیر نمی‌خواست آن روز زیاد پیاده‌روی کنیم و مصمم بود قبل از غروب آفتاب موکب یا خانه مناسب پیدا کند.

من اما عطش داشتم، با وجود خستگی دلم می‌خواست باز هم برویم و در جاده حرکت کنیم. آن‌قدری خسته نبودم که از توقف استقبال کنم. باورم نمی‌شد که بعد از این همه سال انتظار حالا می‌توانم در پیاده‌روی شرکت کنم. سال‌های 1393 و1392 برای زیارت اربعین به کربلا آمده بودم، اما در پیاده‌روی شرکت نکرده بودم. سال 1392 هتل‌مان در خیابانی بود که زائران قصد شرکت در پیاده‌روی را داشتند. وقتی آن‌ها از جلوی ما عبور و به سمت خروجی شهر می‌رفتند رفتن‌شان را با حسرت نگاه می‌کردم و آرزو می‌کردم کاش من هم می‌توانستم مثل آن‌ها در پیاده‌روی شرکت کنم، اما با کاروان سازمان حج و زیارت آمده بودیم و قرار نبود در پیاده‌روی شرکت کنیم.

 نزدیک یکی از موکب‌ها که چای تعارف می‌کرد و مداحی پخش می‌کرد روی صندلی‌هایی که آنجا بود، نشستیم تا مدیر گروه جای مناسبی برای اسکان پیدا کند.

جمعیت همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد. چند دقیقه بعد چشمم به مدیر گروه افتاد که کمی آن طرف‌تر با پسر جوانی حدود نوزده، بیست ساله مشغول صحبت است و پسر او را به خانه‌اش دعوت می‌کرد. مدیر گروه دعوت او را قبول کرد و به ما اشاره کرد همراه‌شان برویم. وقتی نزدیک آن‌ها رسیدیم دیدم پسر دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «علی عینی» یعنی قدم‌تان بر چشم و اسم وای فای را هم آورد که یعنی خانه به اینترنت هم وصل است! امکانات خانه را با تمام جزییات بیان می‌کرد تا ما برای رفتن به آنجا تردید نکنیم!

خانه در یک کوچه و پشت موکب‌ها بود. یکی از همسفرها که برای سومین بار در پیاده‌روی اربعین شرکت می‌کرد گفت: «خانه‌هایی که در کوچه‌پس‌کوچه‌ها هستند برای استراحت مناسب‌ترند، صدای نوحه نمی‌آید و از رفت وآمد خبری نیست.

کوچه، آسفالت درستی نداشت. ما به پیشنهاد مدیر کاروان غیر از کوله‌پشتی، کالسکه آورده بودیم تا کوله‌ها را روی آن بگذاریم و راحت‌تر حرکت کنیم. آن‌ها را به آرامی حرکت می‌دادند تا چرخ‌ها روی این پستی و بلندی‌ها خراب نشود.

نمی‌دانستیم در چه خانه‌ای مستقر می‌شویم ولی فکر کردم اگر این کوچه باشد که پر از چاله است دیگر تکلیف خانه مشخص است!

خانه انتهای همان کوچه قرار داشت و نزدیک بود. محل سکونت خانم‌ها از آقایان جدا بود. قرار بود مردها در خانه روبه‌روی ما مستقر شوند. قبل از ورود همه اعضا به منزل، قرار شد من و یکی دیگر از خانم‌ها برویم داخل و شرایط را بسنجیم و اگر مناسب اسکان بود بقیه بیایند.

پرده جلوی در را کنار زدیم و وارد حیاط خانه شدیم که نسبتاً کوچک بود. سمت چپ، چند زن در حال پخت نان روی تنورهای فلزی بودند. سلام کردیم و وارد ساختمان شدیم. ورودی آن، آشپزخانه‌ای نُه متری بود. چند زن و دختر جوان مشغول درست کردن سالاد بودند. همه زن‌ها و دخترهای خانه پیراهن مشکی بلند و روسری پوشیده بودند. به آن‌ها هم سلام کردیم، جواب دادند. دختر نوجوان پانزده، شانزده ساله‌ای با لبخندی بر لب به ما اشاره کرد همراهش برویم.

دنبالش رفتیم. انتهای راهروی باریکی راه‌پله بود که به طبقه دوم راه داشت. از پله‌های کج و معوج زیادی بالا رفتیم. غیر از ما سه نفر کسی در طبقه دوم نبود. دختر با اشتیاق تمام ساختمان را نشان‌مان می داد.

خانه نوساز نبود اما خیلی تمیز و مرتب بود. هال نسبتاً بزرگی در وسط قرار داشت. دستشویی و حمام سمت چپ ساختمان و کمی آن طرف‌تر آشپزخانه‌ای نقلی و کوچکی بود که مثل یک اتاق کوچک درست کرده بودند تا زوار از آن استفاده کنند. انتهای هال، رختخواب‌ها را زیر راه پله‌ای که به پشت بام راه داشت مرتب و منظم چیده بودند.

غیر از هال، دو اتاق نُه متری کنار هم قرار داشت. همه چیز خیلی خوب بود، خانه به این تمیزی؛ دیگر چه می خواستیم؟ فقط یک مشکل اساسی وجود داشت و آن وجود پله‌های زیاد و نامرتب بود. مادر مدیر گروه‌مان که در تمام مدت روی ویلچر نشسته بود نمی‌توانست از آن همه پله بالا بیاید. مردد بودیم بمانیم یا نه؟!

همسفرم به من گفت: «نمی‌توانیم اینجا بمانیم چون حاج‌خانم نمی‌تواند از این همه پله بالا بیاید.» از دختر نوجوان تشکر کردم و با حرکت سر فهماندم نمی‌توانیم بمانیم. دختر وا رفت و با ناراحتی و حسرت عجیبی به ما نگاه کرد! انگار ما برای خرید یا اجاره خانه‌شان آمده بودیم و او پیش خودش فکر کرده بود ما حتماً آن را می‌پسندیم و حالا برخلاف حساب و کتابش از آنجا خوش‌مان نیامده بود! چیزی در قلبم تکان خورد! به نظرم فکر کرد زائران امام حسین ما را قابل ندانستند! به همسفرم گفتم: «بهتر است شرایط را با گروه درمیان بگذاریم ببینیم نظرشان چیست؟! شاید قبول کردند.»

قرار شد من تا روشن شدن تکلیف‌مان همانجا بمانم. چند دقیقه بعد همسفرم برگشت و گفت: «مشکلی نیست. همین‌جا می‌مانیم. حاج‌خانم گفته من مشکلی ندارم.» یعنی که ما با یک همسفر سالخورده اما سازگار همراه شده بودیم.

دختر صاحب‌خانه وقتی فهمید ماندنی هستیم خیلی ذوق کرد. افسوس خوردم نمی‌توانم عربی حرف بزنم! معضل زبان را از زمانی که به اولین سفر اربعین آمده بودم داشتم. سال 1393 که اربعین آمده بودیم در کربلا، در هتل هدی‌الوالی سکونت داشتیم. در آن هتل غیر از ما زائران لبنانی هم بودند. یک روز صبح، موقع صرف صبحانه چند نفر از آن‌ها از ما اجازه گرفتند تا با ما سر یک میز بنشینند و صبحانه بخورند. خیلی تمایل داشتند با یکدیگر صحبت کنیم اما ارتباط خیلی به سختی صورت می گرفت. عربی و انگلیسی را مخلوط می‌کردم تا منظورم را برسانم! با وجود اینکه سال‌ها قبل چندین ترم متوالی کلاس زبان رفته‌ بودم اما به دلیل عدم استفاده خیلی از کلمات و دستور زبان‌ را فراموش کرده بودم.

رفتم بالا و از رختخواب‌های زیر راه پله پتویی برداشتم و در گوشه‌ای از اتاق پهن کردم که جای خودم و دو نفر از اقوام‌مان مشخص باشد. پتوها همه نو و شیک بودند. معلوم بود فقط در این وقت سال و توسط زائران استفاده می‌شود و اهل خانه در طول سال از آن‌ها استفاده نمی‌کنند.

بقیه همراهان آمدند و جاگیر شدند. دیگر خیالم راحت شد. هنوز دلم بیرون از خانه بود و به آنچه از صبح تا آن لحظه دیده بودم فکر می‌کردم. دوست داشتم بروم پایین و در آشپزخانه به میزبان‌ها کمک کنم. موقع ورود به آشپزخانه دیدم داخل ظرفشویی که روبه‌روی در ورودی بود پر از استکان کمر باریک، نعلبکی و ظرف است و خادمان با آن همه کار فرصت نکرده بودند آن‌ها را بشویند. ما که اینجا نه خانه‌ای داشتیم و نه موکبی تا از زائران امام حسین پذیرایی کنیم حداقل کاری که از دستمان بر می‌آمد کمک به صاحبان‌خانه بود.

از دو روز قبل از اهواز و به خصوص در چذابه و بعد از خاک عراق تا نجف تا این ساعت دیده بودم چطور هرکس، از کوچک و بزرگ هرکاری از دستش برمی‌آید برای زائر امام حسین انجام می‌دهد! این پذیرایی و مهمان‌نوازی از اینجا شروع نشده بود، از چذابه شروع شده بود. مردم مهمان‌نواز و مهربان چذابه درست مثل عراقی‌ها همه امکانات‌شان را برای پذیرایی از زائران اربعین حسینی بسیج کرده بودند. نزدیک مرز وسط خیابان می‌ایستادند و با خواهش و التماس از زوار می خواستند از چای و غذای‌شان بخورند و در موکب‌هایشان استراحت کنند.

چادر رنگی پوشیدم و رفتم پایین. زن‌ها و دخترهای جوان هنوز مشغول درست کردن سالاد بودند. قطعاً تخمین می‌زدند تا شب مهمان زیادی برای‌شان می‌آید. خجالت می‌کشیدم. نمی‌دانستم اجازه می‌دهند به آن‌ها کمک کنم یا نه؟ به فارسی به یکی از آن‌ها گفتم: «می‌خواهم کمک‌تان کنم.» و رفتم سمت ظرف‌شویی! متوجه نشدند برای چه آنجا ایستادم و با تعجب نگاهم می‌کردند.

اول ظرف‌ها را مرتب کردم و حق تقدم را به استکان‌ها دادم. ظرف‌های خمیر را برای آخر کار گذاشتم که شستن‌شان طولانی‌تر بود.

سرگرم مرتب کردن ظرف‌ها بودم که همان دختر مهربان و خونگرمی که محل اسکان زائران را نشان‌مان داده بود و زنی را آورد بالای 50 ساله که شاید او بفهمد من چه می‌خواهم!

زن از من پرسید: «شای؟» گفتم: «لا!» گفت: «مای؟» (آب) جواب دادم: «لا!» به ظرف‌ها اشاره کردم و با مصیبت فهماندم می‌خواهم آنها را بشورم. راضی نمی‌شدند. از زبان فارسی چیزی نمی‌دانستند و فقط کلمه «استراحت» را بلد بودند.

یکی از دخترها گفت: «خانوم شما استراحت!» جواب دادم: «انّی احب خدمه لزوار الحسین علیه‌السلام!» از شنیدن این جمله خیلی خوش‌شان آمد، لبخند رضایتی بر لب‌هایشان نشست و دیگر حرفی نزدند.

مشغول شستن ظرف‌ها شدم. آب گرم بود و برای شستن ظرف‌های چرب عالی بود. حواسم را جمع کردم تا به استکان‌ها شکر نچسبیده باشد. آنجا از چای قند پهلو خبری نبود و به خاطر چای غلیظ از شکر زیاد استفاده می‌کردند.

چند دقیقه بعد چند زائر ایرانی آمدند. یک نگاهی به من انداختند که چادر رنگی سرم بود و یک نگاهی به عراقی‌ها که لباس‌های بلند عربی پوشیده بودند. مانده بودند اینجا خانه ایرانی‌هاست یا عراقی‌ها؟! و پرسیدند.

جواب دادم: «اینجا خانه عراقی‌هاست و ما هم مثل شما زائر هستیم.» یکی از زائران که دختر جوانی بود پرسید: «اینجا حمام داره؟» گفتم: «بله. در طبقه بالاست. جای استراحت هم خیلی خوبه.» ظرف شستن را رها کردم و راه را به آن‌ها نشان‌ دادم.

کم‌کم زائران از راه می‌رسیدند. ایرانی و عراقی. برای زائران ایرانی ناخواسته نقش مترجم را بازی می‌کردم و آن‌ها را تا جلوی پله‌ها راهنمایی می‌کردم.

صاحبان‌خانه هیچ فرقی بین مهمان‌ها نمی‌گذاشتند. بعضی از عراقی‌ها که می‌آمدند، با آن‌ها روبوسی می‌کردند. متوجه می‌شدم با هم نسبتی ندارند مگر اینکه هموطن هستند و شاید سال‌های قبل هم به این خانه آمده‌اند. پیرزن‌ها در آشپزخانه کنار خادم‌ها می‌نشستند، سیگار می‌کشیدند و با هم حرف می‌زدند.

احساس خستگی می‌کردم اما دلم نمی آمد شستن ظرف‌ها را رها کنم و فرصت طلایی خدمت به زائران را از دست بدهم. دختر نوجوان دوباره آمد کنارم و گفت: «خانوم شما استراحت! » گفتم: «تا نماز مغرب می‌مانم.» نگاهم به حیاط افتاد. پخت نان تمام شده بود و زن‌ها می‌خواستند روی اجاق‌های گاز مرغ سرخ کنند. آنها تقریباً با یکدیگر هم سن و سال بودند. نفهمیدم با هم خواهرند؟ همسایه‌اند؟ جاری‌اند یا هوو؟ اما هر نسبتی که با هم داشتند خیلی هماهنگ با هم عمل می‌کردند. خانه را همه اعضا از بزرگ و کوچک با هم اداره می‌کردند و اگر کمک زن‌ها و دخترها نبود قطعاً مردها نمی‌توانستند این مراسم بزرگ را به تنهایی اداره کنند. این وسط فقط تعداد نسبتاً زیادی بچه قد ونیم قد خوشحال و خندان با هم بازی می‌کردند، می‌رفتند توی کوچه و دوباره به حیاط برمی‌گشتند.

جلوی در خانه پرده کشیده بودند و هر چند وقت یک‌بار مرد میانسالی که دشداشه مشکی پوشیده بود وارد حیاط می‌شد و با زن‌ها حرف می‌زد، گویا هماهنگی لازم را برای شام و پذیرایی از مهمان‌ها انجام می‌داد.

شستن استکان‌ها و ظرف‌ها تمام شده و نوبت ظرف‌های استیل بود که خمیر نان به آن‌ها چسبیده بود و شستن‌شان به سختی و کندی انجام می‌شد.

بعد از شستن ظرف‌ها آمدم داخل حیاط. تنور نان را برداشته بودند و از نان‌ها خبری نبود ولی مرغ‌های سرخ شده هنوز توی ماهی تابه‌های بزرگ بود. با موبایل از مرغ‌های سرخ شده عکس گرفتم و رفتم بالا. موقع عبور از راهرو چشمم به اتاقی در طبقه اول افتاد. وسایل آن خیلی ساده بود. چرخ خیاطی خانم صاحب‌خانه دستی و فرش‌های اتاق خیلی معمولی بود.

در طبقه بالا تقریباً اتاق‌ها پر از مهمان شده بود و چه خوب که ما زود آمده بودیم. بعد از اذان نماز خواندم و عکس‌هایی که از مسیر و این خانه گرفته بودم با استفاده از وای‌فای برای خانواده ارسال کردم و از حالم به آنها خبر دادم.

مهمانان حمام می‌کردند، لباس و چادرشان را در لباسشویی که در راهروی قبل از حمام بود می‌شستند و رخت‌ها را بعد از انداختن توی خشک‌کن روی نرده‌های چوبی اتاق پهن می‌کردند. زن‌ها معمولاً به وسایل خانه‌شان خیلی حساسند و نسبت به آن‌ها تعلق خاطر زیادی دارند و دوست ندارند هرکسی به آن‌ها دست بزند، اما اینجا از این حساسیت‌های معمول زنانه خبری نبود. منتظر بودم یکی از اعضای خانواده بیاید سرک بکشد و ببیند این مهمان‌های غریبه با اسباب و وسایل‌شان چه می‌کنند، اما میزبان‌ها نمی‌آمدند بپرسند شما دارید با زندگی ما چه می‌کنید؟ یا نمی‌گفتند: مواظب تشک‌ها و پتوها باشید، روی فرش چیزی نریزید، هر چیزی را در لباسشویی نیندازید، آب مصرف می‌کنید اسراف نکنید و.... همه اینها را با دقت رصد می‌کردم. برایم عجیب بود که این طور زندگی‌شان را در اختیار کسانی گذاشته‌اند که آن‌ها را نمی‌شناسند!

زائران دل‌شان چای می‌خواست و از من که با خادم‌ها دوست شده بودم خواستند بروم چای بیاورم. رفتم پایین و گفتم: «شای موجود؟» که گفتند بعد از شام می‌آورند.

 پایینِ چادرم کثیف شده بود. آن را با دست شستم و در حیاط روی بند پهن کردم. از یکی از خانه‌های اطراف صدای روضه‌خوانی می‌آمد. مرد صاحب‌خانه به حیاط آمده بود و با زن‌ها صحبت می‌کرد. گوشه حیاط توی بشقاب‌ها سبزی گذاشته و در ظرف‌های جداگانه‌ای برای هر نفر موز، نارنگی و سیب گذاشته بودند. به میزبان‌ها کمک کردم و سینی‌ها را تا نزدیک پله‌ها بردیم تا بقیه ببرند بالا. کارمان که تمام شد رفتیم بالا. سفره را پهن کرده و سبزی و سالاد در آن گذاشته بودند و به هر نفر پلو و مرغ و یک ظرف میوه می‌دادند. آنها در پذیرایی و مهمان‌نوازی سنگ تمام گذاشته بودند. علاوه بر مرغ، خورشت قرمه سبزی هم بود! غذای ایرانی! خادمان حسینی تمام تلاش خود را کرده بودند تا از ایرانی‌ها به بهترین نحو پذیرایی کنند. توی سفره دو پارچ آب؛ بدون لیوان هم گذاشته بودند. زائران ایرانی دست به پارچ نزدند ولی دو نفر از زائران عراقی با پارچ آب خوردند.

بعد از شام کمک کردیم و سفره را جمع کردیم. دیگر حال نداشتم برای کمک پایین بروم. زائران مشغول صحبت با هم بودند. یکی از خانم‌ها که همراه با یک زن میانسال و دختر جوانی بودند تعریف می‌کرد که ما هفته قبل به عراق آمده‌ایم. نجف زیارت کرده‌ و بعد به کربلا رفته‌ایم و یک دل سیر زیارت کرده‌ و دوباره به نجف برگشته‌ایم و حالا پیاده به سمت کربلا می‌رویم! به نظرم کار درستی نیامد. مردم عراق در چند سال گذشته درگیر جنگ با داعش بودند و شرایط خاصی را می‌گذراندند، اربعین هم که به اندازه کافی عراق شلوغ است دیگر این همه ماندن درست نبوده و نیست، چون همه چیز رایگان است که نباید سفر را طولانی کرد! از قدیم گفته‌اند مهمان یک روز، دو روز!

سرگرم گفت‌وگو بودیم که دیدم یکی از دختران جوان خانه که با هم دوست شده بودیم آمد بالا و مرا صدا زد: «خانوم! شای!» سینی چای همراهش نبود! یعنی که بیا برویم پایین. رفتم. سینی چای آماده نبود و برگشتم بالا، کنار دوستان نشستم و سرگرم حرف شدیم که دیدم پشت سرم دخترها سینی استکان‌ها را آوردند بالا و آن را گذاشتند جلوی من! قوری و کتری را هم آوردند و با روی گشاده به آن اشاره کردند یعنی که شما چای را بریز! ماتم برده بود. آن‌ها فکر کرده بودند چون آمده‌ام سراغ چای دلم می‌خواسته خودم آن را بریزم! برایم عجیب بود! خیلی عجیب! آ‌ن‌ها می‌خواستند خواسته زائر امام حسین به هر نحوی اجابت شود. بیشتر از پذیرایی رفتار گرم و محبت‌آمیزشان به دل‌مان می‌نشست. می‌دیدم اینجا «همدلی از همزبانی خوشتر است! » چای را ریختم و یکی از دخترهای جوان سینی را بین مهمان‌ها گرداند.

بعد از شام و صرف چای کم‌کم مهمان‌ها خوابیدند. تمام اعضای خانواده یا فامیل که تعدادشان کم هم نبود، در یکی از اتاق‌ها جمع شده و بیشتر فضای خانه را در اختیار زائران گذاشته بودند.

حدود ساعت یازده با سروصدای سه خانم ایرانی تازه‌وارد بیدار شدیم. بدون ملاحظه با صدای بلند با یکدیگر و با یکی از دخترهای خانه که نزدیک آن‌ها نشسته بود حرف می‌زدند. میزبان متوجه منظورشان نمی‌شد و دختر جوان ایرانی می‌خندید. خیلی ناراحت شدم. این خنده که شاید بدون منظور بود می‌توانست برای آن دختر عرب‌زبان سوء تفاهم ایجاد کند و تذکر دادم ولی بی فایده بود! کم‌کم صدای زائران درآمد که ساکت آرامش ما را به ‌هم ریختید!

با آقایان هم گروهی ساعت یک و نیم شب بیرون از منزل قرار داشتیم. ساعت یک از خواب بیدار شدیم. همه خوابیده بودند. بلند شدیم و آرام و بی صدا آماده شدیم. از اتاق خادمان هیچ صدایی نمی‌آمد. خیلی دلم سوخت. بدون خداحافظی و تشکر از آن‌ها می‌خواستیم از آنجا برویم. آرام‌آرام از پله‌ها پایین آمدیم.

جلوی در ورودی آشپزخانه مردی با دشداشه عربی خوابیده بود. به نظرم صاحبخانه بود که برای مراقبت از خانم‌ها اینجا خوابیده بود.

خیلی حسرت خوردم که هدیه‌ای هرچند کوچک همراهم نیست تا به رسم تشکر و قدردانی از زحمات آن‌ها آنجا بگذارم و بروم.

از خانه خارج شدیم و منتظر شدیم تا مردها بیایند. هوا سرد بود. همان پسر جوانی که ما را به خانه دعوت کرده بود به رسم مهمان‌نوازی جلوی در ورودی ایستاده بود. با یک دنیا محبت و مهر اصرار داشت تا صبح آنجا بمانیم، صبحانه بخوریم و بعد برویم. طوری اصرار می‌کرد که گویا ما از اقوام و خویشاوندانش هستیم. تشکر کردیم و راه افتادیم تا در نیمه‌های شب که جاده خلوت‌تر و هوا خنک‌تر است به پیاده‌روی در طریق‌الحسین ادامه دهیم.

این متن تقدیم می‌شود به شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید ابومهدی ‌المهندس و همه شهدای مدافع حرم که با تقدیم جان خود از جان زائران حسینی محافظت کردند.‌



 
تعداد بازدید: 3407


نظر شما


21 مهر 1399   15:45:02
زهرا
من فقط پارسال توفیق داشتم برم پیاده روی، بخاطر داشتن بچه کوچک سه روزه رفتم.یعنی کل زمان سفرم سه روز شد.اما مثل لذت چشیدن جرعه ای از کوثر هنوز دل و روحم ازش سرشاره. چقدر پارسال وقتی مجبور به برگشت سریع بودم با دل بی قرارم قرار گذاشتم که سال دیگه بیشتر میمونم و طولانی تر میام. حالا مطالب و دستنوشته هات دقیقا برام همون حلاوت و لذت رو داره.انگار دارم موکب به موکب باهات سفر میکنم.rاین چند ساله حداقل من ندیدم سفرنامه ای همه جانبه. مستند زیاد ساخته شده نسبتا اما من با خوندن لذت بیشتری میبرم.کاش یه سفرنامه کامل و جامع بنویسی و چاپ کنی تا حسرت به دل هایی مثل من بخونن و لذت این سفر باهات شریک بشن.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.