عباس جهانگیری و خاطراتی که از دفاع مقدس به یاد دارد - بخش دوم و پایانی

شب شهیدان دبیرستان

یک برنامه خیلی خاص و ویژه‌ای آن شب در مدرسه مفید برگزار شد. رفتیم جنازه‌های بچه‌ها را گرفتیم و در دبیرستان یک ختم قرآن برگزار کردیم. آن شب تا صبح با بچه‌ها بودیم و صبح تشییع جنازه شدند. در قطعه چهل بهشت زهرا، این چند نفر کنار هم دفن‌اند.

با چهار روایت

تاریخ شفاهی 12 بهمن 1357

با گذشت حدود چهار دهه از پیروزی انقلاب اسلامی، متاسفانه شاهد تولید کتاب‌های مرجع درباره روزهایی که نقطه عطف پیروزی انقلاب اسلامی بودند، نیستیم. یکی از این روزها، روز ورود امام خمینی(ره) به ایران است و یکی از منابع اصلی برای تدوین کتاب درباره این رخدادهای تاریخی، منابع تاریخ شفاهی هستند.

برگزاری دویست‌و‌هفتاد‌وششمین شب خاطره

سه راوی و خاطراتی از انقلاب، دفاع مقدس و سوریه

در دویست‌و‌هفتاد‌وششمین برنامه شب خاطره، مهدی رمضانی علوی، ماشاءالله شاهمرادی‌زاده و محمد صادق کوشکی خاطره گفتند. این سه راوی از خاطراتی سخن به میان آوردند که در سال‌های گذشته از زندگی‌شان برای‌شان پررنگ‌تر باقی مانده و اکنون، فرصت شب خاطره را برای بیان آنها مغتنم دانسته‌اند.

عباس جهانگیری و خاطراتی که از دفاع مقدس به یاد دارد - بخش نخست

از اردوی جهادی تا بلندی‌های حاج‌عمران

بعد از عملیات والفجر دو ما را برای پدافندی بردند. عملیات تمام شده بود و ما رفتیم به بلندی‌های حاج‌عمران و جایگزین نفرات شدیم. یک‌سری خاطرات جالبی بین ما ـ دانش‌آموزان هم‌سفر از مدرسه مفید ـ به وجود آمد که به مرور، به آنها می‌رسیم...

روایتی از عملیات مروارید

ماجرای تلاش بازماندگان ناوچه پیکان برای بقا در خلیج‌فارس

هفتم آذر 1359 با نام «عملیات مروارید» گره خورده و یادآور حماسه «ناوچه پیکان» در نبرد انهدام دژ البکر و نابودی نیروی دریایی ارتش صدام است. این ناوچه تاریخی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که یکی از زبده‌ترین واحدهای نداجا در ماه‌های آغازین جنگ تحمیلی بوده، پس از اتمام عملیات مروارید مورد حمله قرار گرفته، منهدم می‌شود و ناخدا محمد همتی، فرمانده ناوچه پیکان و جمعی از یارانش برای همیشه جاودان شدند.

دو خاطره درباره شهید محمدعلی رجایی

شوخی با وزیر!

در زمانی که آقای زاهدی مسئولیت امور تربیتی تهران را به عهده داشتند، سمینار وسیعی در دبیرستان البرز برگزار شد و در کنار آن نمایشگاه باشکوهی با تلاش دست‌اندرکاران امور تربیتی تدارک دیده شد و کارها و دستاوردهای امور تربیتی مناطق استان تهران به نمایش در آمد. در افتتاحیه نمایشگاه که آقای خوش‌صحبتان مسئولیت آن را به عهده داشت، آقایان رجایی و باهنر به آن محل آمده از یک‌یک غرفه‌ها بازدید کردند تا نوبت به غرفة امور تربیتی آموزش و پرورش منطقه 20 (شهر ری) رسید.

خاطره‌ای منتشرنشده از دکتر قمر آریان

شعری که به دست مصدق نرسید

صبح یکی از روزهای گرم تابستان سال 1389 بود که به محله بهجت‌آباد تهران رفتم؛ به خانه‌ای که روی زنگ آن نوشته شده بود: «زرین‌کوب» اما بیشتر از یک دهه بود که دیگر دکتر عبدالحسین زرین‌کوب برای همیشه از آن خانه و از این دنیا رفته بود. دیگر در آن خانه یار همیشه همراه و همسرش تنها نفس می‌کشید.

ماه رمضان در خاطرات آزادگان استان اصفهان

سحری و تماشای آسمان

خواندن خاطرات و روایت‌های آزادگان از سال‌‎های دوری از وطن، تلخی تحمل شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های نیروهای بعثی و شیرینی برادری‌ها و ابتکارات ناشی از محدودیت را به مخاطب می‌چشاند اما خاطرات مربوط به ماه مبارک رمضان در اسارت، مانند روزه بدون سحری و تحمل تشنگی تا ساعتی پس از اذان مغرب، برای هر یک از ما که آن روزها را تجربه نکرده‌ایم، غیرقابل درک است.

خاطرات مجید یوسف‌زاده از چند عملیات

آن رزمندگان شیرازی و اردبیلی و کرمانی و تهرانی و...

یکی از عملیات‌هایی که حضور داشتم، عملیات والفجر 8 بود که در واقع برای فتح فاو آنجا بودیم، با گروهی از دانشجویان دانشگاه تبریز. چون با لشکر عاشورا آمده بودیم و سازماندهی شدیم و در واحد ادوات بودیم. خبر دادند عملیات است، آمدیم و هیچ کس نمی‌دانست کجا قرار است عملیات شود. در حد فرمانده گردان‌ها فقط رفت و آمد می‌کردند.

خاطراتی از عبدالرضا زمانی گندمانی

حفاظت از جماران و دیدار با امام(ره)

روزی حاج عیسی، خادم امام با سطل کوچکی نزد من آمد و گفت چند عدد توت برای امام می‌خواهم. من هم به عشق حضرت امام از درخت بالا رفتم و ۱۵ دانه توت چیدم و در سطل گذاشتم. بعد از اینکه حاج عیسی توت‌ها را برای امام برده بود، ایشان فرموده بودند: «تنها من نیستم که توت دوست دارم. کمتر بچینید تا به بقیه هم برسد.» و بار بعدی حاج عیسی تنها ۵ دانه توت برای حضرت امام چید و نزد ایشان برد.
...
35
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.