خـاطـرات احمـد احمـد (41)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۱)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى زندان قزل‏حصار(1) و آزادى دوبارهشانزدهم شهريور سال 1351 مهدى رضايى اعدام شد. بچه‏ها تصميم گرفتند در اتاق بزرگى كه به اصطلاح به آن «اتاق اجتماع»(2) مى‏گفتند براى او مجلس ترحيمى برگزار كنند. در اين مراسم بزرگداشت فرد اصلى و صاحب مجلس آيت الله انوارى بود كه دم در اتاق نشسته بود و افراد مى‏آمدند و به او تسليت مى‏گفتند.در اين ميان چند نفر از ماركسيستها براى ساواكيها...

خـاطـرات احمـد احمـد (40)

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۰)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بازگشت به زندان قزل‏قلعه پس از پايان دادگاه تجديدنظر مرا به زندان قزل‏قلعه برگرداندند. در آنجا يكى از ماركسيستها آمد و گفت: در سلول بند يك، زندانى‏اى هست و مى‏گويد اسمش جواد منصورى است و شما را مى‏شناسد. با شنيدن اين جمله جا خوردم. پس از مكث و تأملى گفتم كه من او را نمى‏شناسم. باورم نمى‏شد كه جواد آنجا باشد. اين پيام را نوعى دام براى خود مى‏ديدم. اين خبر مرا در...

خـاطـرات احمـد احمـد (39)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۹)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى نقشه ناكام فرار حكم اعدام 21 نفر از گروه ماركسيستى احمدزاده مشخص شد. من نقشه فرارى را در ذهن دنبال مى‏كردم و براى تكميل آن نياز به اطلاعات و شناسايى داشتم، از اين‏رو هنگام رفت و آمد براى بازپرسى، شناساييهاى اوليه را انجام دادم. دريافتم كه زندان داراى خيابانى با جهت شمالى ـ جنوبى است كه در سمت شرق آن ساختمانى قرار داشت كه تعدادى از پنجره‏هاى آن مشرف به خيابان و...

خـاطـرات احمـد احمـد (38)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۸)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بازجويى و بازپرسى چند روز بعد از مواجهه من با سعيد محمدى فاتح، مأمورين به سراغم آمدند. چشمها و دستهايم را بسته و سوار اتوبوس كردند. سپس از اوين خارج شديم. در اتوبوس كنار دست من فردى آرام نشسته بود. از او پرسيدم: «شما كى هستيد؟» گفت: «يك بچه مسلمان!» گفتم: «اسم من احمد احمد است.» گفت: «اِ احمد احمد! عضو حزب ملل، حالت چطور است، اسمت را شنيده بودم.»گفتم: «اسم شما؟!» گفت:...

خـاطـرات احمـد احمـد (37)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۷)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى انتقال به زندان اوين پس از هشت ماه نشيب و فراز، ديگر طاقتم طاق شد. سلول انفرادى برايم ديوانه كننده شده بود. براى رهايى از اين وضعيت و فرار از يكنواختى، تصميم به اعتصاب غذا گرفتم. فرداى آن روز اعتصاب كردم. زندانبانها متوجه امتناع من از خوردن غذا شدند و به ساواك گزارش دادند. ساعت حدود ده شب آنها به سراغم آمده و علت را جويا شدند. به آنها اعلام اعتصاب غذا كردم و گفتم تا...

خـاطـرات احمـد احمـد (36)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۶)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى صلابت و مقاومت ماه رمضان از راه رسيد، ماه خدا، ماه پاكى و رحمت. براى چندمين بار در زندانهاى ستمشاهى به ضيافت الهى دعوت شديم. روزه، دعا و راز و نياز با خدا در آن سلول انفرادى حال و هواى ديگر داشت. من از اينكه بعد از آن همه اذيت و آزار و شكنجه و تحمل سختيها و شدايد، به درياى شفابخش رمضان رسيدم سرمست بودم و مى‏توانستم زخمها و آلامم را التيام بخشم. حظى را كه من در اوقات...

خـاطـرات احمـد احمـد (35)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۵)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى صداهاى سلول شماره 21 شهريور يا مهر سال 50 بود كه نيمه‏هاى شب، ناگهان در سلولم باز شد. من هراسان از خواب برخاستم. جوان رشيد، هيكلى و قد بلندى را داخل انداخته و در را بستند و رفتند. او بدون كمترين توجه به من، زانوهايش را بغل گرفته و مى‏گريست.من نيز دقايقى به او نگريستم. سپس از سكو پايين آمده و از او دلجويى كردم. گفتم: «بلند شو روى سكو بنشين.» اظهار عجز و ناتوانى كرد. زير...

خـاطـرات احمـد احمـد (34)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۴)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى آفتاب هنوز مى‏تابداز در بزرگ سربازخانه گذشته وارد محوطه‏اى باز شديم. مأمور مرا به كناره ديوارى برد و گفت: «همين جا بايست.» بعد چند سرباز را صدا زد و گفت كه اين بايد همين جا بايستد و تكان نخورد، اگر حركتى كرد با قنداق و سرنيزه تفنگ بزنيدش. او اينجا مى‏ماند تا من برگردم. سربازها كه با جملات مأمور ترسيده بودند، با حالتى آماده و نگران به من نگاه مى‏كردند. گويى كه با...

خـاطـرات احمـد احمـد (33)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۳)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى شكنجه‏هاى مرگبار در زندان قزل‏قلعه وقتى وارد زندان قزل قلعه(1) شديم، به طرف راهرويى رفتيم كه در سمت چپ آن اتاق ساقى قرار داشت. در آنجا فرصتى دست داد تا كليد را به آرامى از روى پا به روى كفش و بعد به زمين انداختم و معلوم نشد كه در تاريكى به كجا پرت شد. ديگر آسوده خاطر شدم.پس از گذشت دقايقى مرا به «اتاق عمل»(2) بردند. اين اتاق در طول شرقى ـ غربى بود. مرا پشت ميزى كه در...

خـاطـرات احمـد احمـد (32)

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۲)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى تغيير شغل كاريابى و حفظ كار يكى از بزرگ‏ترين معضلات كسانى بود كه سابقه زندان داشتند. من كه پس از سربازى در كارخانه پارس متال مشغول به كار شده بودم، از طرف ساواك زيرنظر بودم. آنها پس از مدتى به احمد تحصيلى و حاجى بابا (صاحبان شركت) فشار آوردند كه مرا از كارخانه اخراج كنند، ولى آنها در برابر خواسته ساواك مقاومت كرده و حاضر به اخراج من نشدند. در اين شركت به شغل...
...
52
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.