معرفی کتاب «دو انگشت روی یک ماشه»

روایت سیروس شهبازی از خاطرات جنگ

فریدون حیدری مُلک‌میان

10 بهمن 1400


طرح روی جلد کتاب از سادگی و سلوکی حکایت دارد که بیش از آنکه بخواهد بر طبل جنگ بکوبد، ترسیمی هنرمندانه از دفاع مقدس است؛ اگرچه رزمنده‌ای آمادۀ شلیک یا در حال تیراندازی را نشان می‌دهد اما نه تنها کمترین خشونتی در حالتش دیده نمی‌شود بلکه برعکس با توجه به بهره‌گیری از رنگ‌های روشن و ملایمِ  سبز و آبی بر عشق و عطوفت و آرامش تأکید می‌ورزد. کتاب در عین حال از صفحه‌آرایی منقّش و زیبایی برخوردار است که شامل صفحات شروعِ فصل‌ها نیز می‌شود. پس از فهرست، مقدمۀ راوی و بعد اشارۀ تدوین‌کنندگان کتاب می‌آید. آنگاه در ادامه، نوبت به متن خاطرات می‌رسد که از چهارده فصل مفصّل و پُر و پیمان تشکیل شده است. هشت صفحۀ انتهایی کتاب نیز طبق روال معمول به عکس‌های رنگی با کیفیت قابل قبول اختصاص دارد.

«پدرم در یک کارخانۀ شالی‌کوبی کار می‌کرد. سال‌ها قبل از آذربایجان آمده بودند بابل...»

متن خاطرات این‌چنین شروع می‌شود و سیروس (راوی) با اشاره به اعتقادات و گرایش مذهبی پدر و مادرش، خاطراتش را از زمانی آغاز می‌کند که در خانه صحبت از مخالفت با نظام شاهنشاهی و برپایی یک حکومت اسلامی مثل حکومت علی(ع) بود. تشنۀ عدالت بودند. لحظه‌شماری می‌کردند تا آن روزی برسد که فقر و تبعیض در مملکت از بین برود. سرمایه‌داری منحل شود و قشر ضعیف جامعه غنی شوند. درونشان مثل گِل خام زیر فشار دست‌های حق طلبی، شکل می‌گرفت. بی‌قرارِ آمدن انقلاب بودند و دیگر روز و شب نداشتند؛ چون خودشان هم از همان کارگرهای فرودست بودند. کم‌کم شعله‌های انقلاب داشت کوچه‌ها و خیابان‌های شهرشان را روشن می‌کرد و سروصداها از دل همان کوچه‌پس‌کوچه‌ها بلند می‌شد. دیری نگذشته بود که صف‌های تظاهرات و راهپیمایی‌ها در شهر راه افتاد. آن‌ها هم به تظاهرات پیوستند. حالا دیگر همه بی‌قرار و خواستار یک تغییر و تحول بزرگ بودند... تا اینکه سرانجام، روز بیست و دوم بهمن، پیروزی محقق شد و انقلاب به ثمر نشست.

مدتی بعد، وقتی که روزنامه‌ها و صداوسیما از تحرکات همسایۀ غربی خبر دادند و به دنبال آن، در درگیری‌های پراکندۀ مرزی، اوضاع ایران و عراق به صورت یک جنگ کامل درآمد، راوی به همراه سید احمد، صمیمی‌ترین دوستش، هر چه پول ته جیب‎هایشان داشتند یکی کردند و با اتوبوس، خود را به تهران و سپس کرمانشاه رساندند. اوضاع شهر به هم ریخته بود و نیروهای نظامی مدام در حال تردد بودند. آدرس مسافرخانۀ ارزانی را می‌گیرند تا شب را در آن سر کنند. وقتی از آن‌ها می‌پرسند که برای چه به کرمانشاه آمده‌اند، جواب می‌دهند: برای اینکه برویم جنگ.

-جنگ؟ شما دو تا بچه؟ مگه شما چه کاره‌اید؟ سربازید؟

-نه!

-پاسدارید؟

-نه، همین جوری اومدیم کمک!

فردا صبح که از خواب بیدار شدند و از مسافرخانه زدند بیرون، هرجا سوار ماشین می‌شدند تا به سمت مرز و محل درگیری حرکت کنند، اول از همه آن‌ها را پایین می‌آوردند و سؤال‌پیچشان می‌کردند. آن‌ها هم فقط جواب می‌دادند: اومدیم برای جنگ، از بابل اومدیم.

-دو تا بچه چطور تا اینجا اومدین؟ مگه شهر هرته؟ اون‌هایی که اینجا هستن دارن فرار می‌کنن، حالا شما دو تا راه افتادین از بابل اومدین اینجا که چی؟ فکر کردین به همین راحتی شما رو راه می‌دن به خط مقدم؟

هرچند دل‌شان می‌گرفت و حال و حوصلۀ برگشتن نداشتند اما چارۀ دیگری هم برایشان نمانده بود. ناگزیر دوباره برمی‌گردند بابل. وقتی به خانه می‌رسند برخلاف انتظار، پدر سیروس فقط با لحن تندی گفت: «برای رفتن به جنگ باید نظامی باشی، کار با اسلحه رو بلد باشی، اگر گم بشی تکلیف ما چیه؟ آخه کی به شما اجازه داد برین؟»

با این همه، چند روز بعد خبرها حاکی از این بود که رسماً اطراف خرمشهر را دارند بمباران می‌کنند و عراق عملاً آمادۀ حمله به ایران شده است. سیروس و احمد باز هم عزم‌شان را جزم کردند که هرطور شده خود را به جبهۀ اصلی برسانند و راه افتادند؛ این بار هم بی‌خبر و بی‌اطلاع.

زمانی که در اهواز جنگ‌زده از قطار پیاده شدند و از آنجا خود را به آبادان رساندند، شهر لبریز از نیروهای نظامی بود. همه جا سنگر کنده یا درست شده بود. ارتشی‌ها در همین سنگرها اسکان پیدا کرده و در حالت آماده‌باش بودند تا اگر عراقی‌ها بخواهند وارد شهر شوند از همین‌جا دفاع کنند. از ارتشی‌ها پرسیدند که چه کمکی می‌توانند بکنند؟ گفتند: «ما داریم بلوارها را می‌کَنیم که تبدیل به سنگر کنیم. به ما کمک کنید.» چند روز آنجا ماندند و تکه‌سنگ‌های درشت وسط خیابان را یکی‌یکی کندند. قصدشان این بود در آبادان بمانند اما آشنایی با آدمی به نام محمد که بچه تهران بود و «ممد» صدایش می‌کردند سرنوشت‌شان را تغییر داد و سر از خرمشهر درآوردند. ساکنین شهر خیلی کم بودند. بیشتر مردم از خرمشهر خارج شده بودند. از طریق آدرس‌هایی که گرفتند خود را به مسجد جامع خرمشهر رساندند و برای کمک اعلام آمادگی کردند اما در جوابشان گفتند وقتی از آن‌ها استفاده می‌شود که نیاز به نیرو باشد. اسلحه به‌شدت کم بود. قرار شد فعلاً در کار حمل‌ونقل مجروحین کمک کنند. هنوز مهرماه تمام نشده بود. بعد از سه چهار روز سیروس دلشورۀ عجیبی گرفت. نگران خانواده‌هاشان بود که باز بی‌خبر از آن‌ها راه افتاده و از بابل خود را به خرمشهر رسانده بودند. سیروس در فکر بازگشت بود، اما سید احمد می‌خواست با محمد که از تهران آمده بود در خرمشهر بماند. با این حال، سیروس از آن‌ها خداحافظی کرد و خود به تنهایی به بابل برگشت، اما سه چهار روز بعد سید احمد هم به سیروس پیوست. او هم وقتی دیده بود از یک جایی به بعد نیروهای خودی نمی‌گذارند آن‌ها با دست خالی به سمت عراقی‌ها بروند، راه بازگشت را پیش گرفت.

بار سوم که آماده می‌شوند تا از شهرشان بابل راهی منطقۀ جنگی شوند، بیش از چهل و پنج روز از آغاز جنگ گذشته و خرمشهر کاملاً سقوط کرده بود. باز هم دوتایی در خفا و بدون کسب اجازه به تهران رفتند و سوار قطار اهواز شدند تا خود را به جبهه سوسنگرد برسانند. این‌بار با هسته‌های اولیۀ جنگ که مشغول آموزش بودند همراه می‌شوند؛ آموزش یکی دو روزه‌ای بود برای نیروهایی که به‌سرعت می‌خواستند به خط مقدم بروند. بعد از آموزش، هرکدام یک قبضه کلاشینکف تحویل می‌گیرند و عملاً در جنگ شرکت می‌کنند. عراقی‌ها به‌شدت شهر را می‌کوبیدند. لحظه‌ای بین خمپاره‌‌زدن‌ها وقفه نمی‌افتاد. می‌خواستند نیروهای باقی‌مانده در شهر را تضعیف کنند. همراه صدای خمپاره‌ها، صدای دوشکاها بود که قطع نمی‌شد. اوایل از اینکه اسلحه گرفته بودند خیلی خوشحال بودند، اما هرچه که می‌گذشت شمار زخمی‌ها افزایش پیدا می‌کرد و تعداد شهدا هم روزبه‌روز بیشتر می‌شد. کم‌کم آن نشاط همیشگی در آن‌ها کم‌رنگ و حتی محو شد. بچه‌ها جلو چشم‌شان تیر می‌خورند و می‌افتادند زمین و به شهادت می‌رسیدند.

مدتی بعد وقتی سید احمد هم در اثر ترکش خمپاره مجروح و خود سیروس هم دچار موج گرفتگی شد، مجبور شدند به بابل برگردند. هرکس آن‌ها را می‌دید می‌فهمید که از اولین سری مجروحان جنگی هستند. خانواده‌شان گرچه ناراحت شدند اما مثل خودشان دلشان آرام و مطمئن بود که روال کارشان حساب و کتابی دارد و حداقل جایی آموزش دیده‌اند و اسم‌شان در دفتری ثبت شده. سید احمد هم چند وقتی با دست باندپیچی شده گذراند تا مشکل مجروحیتش رفع شد و با هم رفتند مدرسه و پی ادامۀ درس و تحصیل ... اول راهنمایی بودند... با این حال، می‌دانستند که در خانه ماندنی نیستند. تا اینکه شنیدند سپاه برای اعزام ثبت‌نام می کند و رفتند برای ثبت نام. از آن‌ها پرسیدند که عضو بسیج بوده‌اند یا نه؟

گفتند: اینجا نه! ولی ما رزمنده و مجروح هستیم.

-شما؟ کی؟ ما که اینجا از شما پرونده‌ای نداریم!

نامه‌ای که همراه خود داشتند نشان‌شان دادند که در آن رفتن به جبهه و همچنین زخمی شدن‌شان ثبت شده بود. قرار شد آن‌ها را ببرند چالوس و از آنجا اعزام کنند. بعد از سازمان‌دهی و گروهان‌بندی، تعداد مشخصی را در هر ماشین سوار کردند. مردم آمده بودند برای بدرقه. خانواده‌های آن‌ها هم بودند. این‌بار خداحافظی جانانه صورت می‌گرفت. خوشحال بودند؛ از این جهت که مسیر قانونی را طی کرده‌بودند و دیگر مشکل و مکافاتی برای رفتن به جبهه نداشتند و از سوی دیگر، مجهز هم شده بودند: لباس نظامی و کوله پشتی، کیسۀ انفرادی که جای قفل هم داشت و پوتین گرفته بودند. برای سیروس این سرآغاز حضور رسمی او در جبهه‌ها و به‌خصوص در واحد 106 طی سال‌های جنگ بود تا شاهد عینی حوادث تکان‌دهنده و بسیاری در بطن دفاع مقدس باشد که خود در آن شرکت داشت:

خانواده‌ای که هر سه پسرش را راهی جبهه کرده و در نهایت یک پسر با کوله‌پشتی دو برادر شهیدش به خانه بازگشته بود...

رزمنده‌ای که روی سپر ماشین جیپ نوشته بود: «هنگام نبرد، کاسه سر خود را به خدا عاریت بده» و از قضا کمی بعد، در عملیات محرم، از ناحیۀ سر مورد اصابت ترکش قرار گرفته و شهید شده بود...

و کمک‌های مردمی که همواره به جبهه‌های جنگ ادامه داشت و سرشار از عشق و محبت بود... آن بستۀ بادام زمینی که گوشه‌هایش شکسته بود و داخل بسته‌اش نامه‌ای لبریز از احساسات قرار داشت. کاغذ کوچکی که در آن نوشته شده بود: «تک‌تک بادام‌ها را تست کردم مبادا لحظه‌ای کام شما در جبهه تلخ شود»...

و... و... و...

کم‌کم روزها و ماه‌های جنگ تبدیل به سال‌های جنگ می‌شدند. نبرد دامنۀ وسیع‌تری پیدا می‌کرد؛ حالا دیگر هدف و شعار او و همرزمانش در دفاع مقدس، تنها به حفظ خاک و مرزهای کشور خلاصه نمی‌شد و به افق دورتری اشاره داشت: «راه قدس از کربلا می‌گذرد». حتی نقشه‌هایی هم در دست داشتند که فلش‌ها و جهت‌نماهایش راه قدس و کربلا را نشانه گرفته بود. آن‌ها می‌خواستند بالاخره روزی صدام را نابود کنند بعد هم مستقیماً بروند سراغ اسرائیل.

با این همه، خبری که بعدها یک روز در خط پدافندی از رادیو پخش می‌شود و از پذیرش قطعنامه‌ای برای توقف جنگ صحبت به میان می‌آید، باعث می‌شود تا بچه‌های رزمنده همگی بی‌اختیار گریه سر ‌دهند و اشک‌هایشان بر خاکی جاری شود که هشت سال مردانه از آن دفاع کرده بودند. این شاید تلخ‌ترین خبری بود که در طول سال‌های جنگ شنیده بودند، حتی از خبر شهادت عزیزترین کسانشان هم تلخ‌تر و گزنده‌تر بود، اما این خبر اگر برای بعضی خوشایند بود، برای او و دوستانش کاملاً برعکس بود. با خود فکر می‌کرد: «ما منتظر روزی بودیم که مثل دوستانمان شهید بشویم و وصل شویم به آن‌ها. حالا علی مانده و حوضش! خصوصاً عبارتی که امام خمینی به کار برد، انگار هرکدام از ما آن جام زهر را سر کشیده‌ایم. از طرفی اطاعت از امام هم مسئله بود. چاره‌ای نبود و باید می‌پذیرفتیم.» و یاد حرف‌های یکی از بچه‌های جبهه و جنگ افتاد که ‌گفته بود: «بچه‌ها اگه یه روزی جنگ تموم بشه همه‌مون برمی‌گردیم سر خونه‌زندگی‌مون. قاطی زندگی می‌شیم. قاطی تمام جاذبه‌های دنیا می‌شیم. زن می‌گیریم، بچه‌دار می‌شیم. مثل مردم عادی دغدغۀ نان پیدا می‌کنیم. فکر پر کردن شکم و یه زندگی بی‌دردسر. مثل همه غذا می‌خوریم. می‌خوابیم. صبح می‌ریم دم مغازه، پول درمیاریم. این تسلسل و این دور باطل ادامه داره تا سن‌مون می‌ره بالا، پیرمرد می‌شیم. یه روز تو بیمارستان‌ها می‌میریم و می‌برنمون با اون آب‌های بدبو شست‌وشو می‌دن. تو کفن می‌پیچونمون. می‌ذارن تو قبر، قاطی میلیاردها مرده می‌شی و والسلام. اما اگه اینجا تا جنگ تموم نشده شهید بشیم چی می‌شه؟ با بالاترین درجات، بهترین موقعیت‌ها، با لباست دفنت می‌کنن و...»

با وجود این، راوی بعد از جنگ کارش این شد که کارخانۀ آرد و شالیکوبی را راه بیندازد. دیگر سنی از پدرش گذشته و امور را به دست او سپرده بود. اگرچه سیروس از سپاه هم حقوق می‌گرفت اما آن‌قدر نبود که کفاف خرج خانوادۀ خودش (که حالا ازدواج کرده بود و سه فرزند داشت) و اقوام وابسته‌اش (که مسئولیت آنان هم با او بود) را بدهد. استعفانامه‌ای برای سپاه نوشت، اما به خاطر سابقۀ خدمت و خدماتش نپذیرفتند و به ادامۀ همکاری تشویقش کردند، تا اینکه او خیلی واضح گفت: «من می‌خوام برم که خرج دو سه تا خانواده رو بدم، ولی به شما قول می‌دم، می‌نویسم که اگر دوباره خدای نکرده کشور تهدید شد من تو صف اول بایستم.» و بالاخره با استعفایش موافقت شد.

از سوی دیگر، سید احمد هم مثل خیلی‌ها رفت پی تحصیل. درسش را ادامه داد تا فوق لیسانس حقوق را گرفت و در دفتر وکالتی در تهران مشغول به کار شد.

کتاب «دو انگشت روی یک ماشه» که کار گفت‌وگو و تدوینش را حسین شیردل و حسن شیردل مشترکاً انجام داده‌اند، چاپ اول آن در پاییز 1399 توسط مرکز نشر هاجر (قم) در 476 صفحه در قطع رقعی و شمارگان 500 نسخه با قیمت 720000 ریال منتشر و راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 2604


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.