معرفی کتاب «تو باید زنده بمانی»

فریدون حیدری مُلک‌میان

08 اسفند 1400


خاطرات رزمندۀ پاسدار حاج علی کرمی، فرماندۀ گردان حبیب بن مظاهر لشکر 10 سیدالشهدا(ع)

«گلولۀ توپ خورده بود وسط ستون. بدن هیچ مجروح یا شهیدی دیده نمی‌شد؛ هرچه بود، فقط دست‌های بریده بود و پاهای قطع شده و خون و تکه‌های پاره‌پارۀ بدن‌هایی که روی هم انباشته شده بود...

یک آن دیدم بچه‌های بسیج با بهت و حیرت به آن صحنه‌ها چشم دوخته‌اند. آب دهانم را قورت دادم و با صدای بلند غریدم: «برای شادی روح شهدا، بلند صلوات... ما می‌ریم انتقام خون شهدا را از دشمن بگیریم.»

نه من بچه‌های آن گردان را می‌شناختم، نه آن‌ها مرا می‌شناختند. صلوات فرستادند و کمی به خود مسلط شدند. به هر ترتیب، از آن برزخ دست و پاهای جدا از تن گذشتیم. حدود یک ساعتی توی راه بودیم. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت...»

این بخش کوچک و منتخبی از خاطرات صریح و تکان‌دهندۀ یکی از فرماندهان دفاع مقدس است که در پشت جلد کتاب «تو باید زنده بمانی» آمده است. روی جلد کتاب با بهره‌گیری ظریفی از یک عکس جمعی از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) کار شده که توجۀ خواننده را به محتوای متن خاطرات سوق می‌دهد. صفحه‌بندی کتاب مثال‌زدنی است. بعد از صفحۀ عنوان کتاب، یک صفحه نیز به عنوان طلایۀ کتاب به قطعه‌ای چندخطی و دلی اختصاص یافته که در آن  از «رمل‌های جنوب» به «میعادگاه افلاکیان» تعبیر می‌شود و... سپس فهرست از بیست‌وسه فصل که هر کدام عنوان مجزایی دارد نشانی صفحات را می‌دهد و بیست صفحۀ پایانی نیز تصاویر سیاه و سفیدی را در بر می‌گیرد که از کیفیت خوبی برخوردارند.

راوی (حاج علی کرمی) متولد 1338 در یکی از محله‌های قدیمی کرج در خاطرات خود به چند سال پیش از به دنیا آمدنش اشاره می‌کند که پدرش از روستای بیلقان واقع در جاده چالوس به کرج آمد و قطعه زمینی خرید و به کمک همسرش (مادر راوی)، با خشت و گل و تیرچوبی پایه‌های خانه‌ای بزرگ و پر گل و درخت را بنا نهاد.

«کودکی من در این خانه گذشت و من هنوز آجرها، خشت‌ها، گل‌ها و درختان خانه را خوب به یاد دارم... من و پدر و مادر و خواهر و برادرانم در آن زندگی می‌کردیم... پدرم روزها در کارخانه سم‌سازی کارگری می‌کرد و شب ها به کمک مادرم به ساخت‌وساز خانه مشغول می‌شد... مادرم، عصارۀ همۀ خوبی‌ها و سمبل مهر و محبت مادری بود...»

علی دور‌ۀ ابتدایی را با یک سال مردودی در دبستان سعدی به پایان رساند. سال‌های کودکی مثل برق و باد گذشت و او پا به دوران ناشناختۀ نوجوانی گذاشت. مرد شدن، حسی بود که برایش غرورآفرین بود.

مهر 1350 در رشتۀ بهداشت قبول شد و در دبیرستان فارابی ثبت‌نام کرد، اما دل به درس نمی‌داد و مردود شد. سال بعد برای ادامه تحصیل در شیفت شبانۀ همان دبیرستان ثبت‌نام کرد که شب‌ها درس بخواند و روزها برود سر کار و کمک‌خرج خانواده باشد. برادرش خیاط بود و در شرکت بهپوش کار می‌کرد. با کارگزینی شرکت صحبت می‌کند و علی بعد از ارائۀ مدارک و فرم مشخصات، استخدام می‌شود.

آن زمان اوضاع معیشتی اغلب مردم به معنای واقعی زیر خط فقر بود و اکثر کسانی که آنجا کار می‌کردند، به نان شبشان هم محتاج بودند. کارگرانی که عیالوار بودند، به‌شدت نیازمند حقوق ناچیزشان بودند و وسط ماه می‌رفتند امور مالی، برای مخارجشان مساعده می‌گرفتند. با گرفتن مساعده، بخشی از حقوق ماهانه‌شان کسر می‌شد و دیگر چیزی برای آخر ماه نمی‌ماند.

در همان ایام بود که کم‌کم مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی در جای‌جای ایران داشت شکل می‌گرفت و زمزمۀ بروز انقلاب اسلامی همه جا شنیده می‌شد. جو سیاسی و انقلابی آن روز بین کارگران کارخانه هم نفوذ کرده بود و فضا کاملاً حالت مبارزه به خود گرفت. جریانات سیاسی بر روند کار کارگران تأثیر گذاشته بود. حالا دیگر همه حق و حقوق قانونی‌شان را از سرپرست سالن مطالبه می‌کردند. کار به جایی رسید که یک روز سرپرست سالن دستور خاموش کردن چرخ‌ها را داد و از کارگران خواست در گوشۀ سالن جمع شوند. آنگاه از مسئولیت خودش گفت و به آن‌ها هشدار داد که سرشان را بیندازند پایین و فقط کارشان را انجام دهند. حتی از هماهنگ کردنش با ژاندارمری و نیروهای امنیتی سخن گفت و کارگران را تهدید به اخراج کرد. درست چند روز بعد بود که به بهانۀ ایجاد بی‌نظمی و اخلال  در کارخانه با علی تسویه‌حساب و در واقع اخراجش کردند.  

در آن سال هم وضعیت تحصیلی‌اش خوب نبود و بار دیگر مردود شد.

کم‌کم در گوشه و کنار محله‌ها و مساجد سطح شهر، قیام علیه حکومت شاه علنی می‌شد. هر روز خبر می‌رسید که مردم فلان شهر تظاهرات کرده یا مجسمۀ شاه را پایین کشیده‌اند و روزبه‌روز اعتراض‌ها علنی‌تر و گسترده‌تر می‌شد. از آن پس، هر جا تظاهراتی انجام می‌شد او هم خود را به آنجا می‌رساند. مدتی بعد با چند تن از جوان‌های همفکرش برای ملاقات با مراجع و علما به قم رفت. در آنجا یکی از علما به آن‌ها گفت: «هرکس می‌تواند باید به خدمت سربازی برود تا با فنون نظامی و اسلحه آشنا شود و آموزش‌های لازم را ببیند؛ چون در آینده، انقلاب به آن‌ها نیاز مبرم دارد.» این حرف، علی را به فکر فرو برد و بعد از مشورت با دوستانش بالاخره مصمم شد به خدمت سربازی برود.

چند روز بعد دفترچۀ اعزام به خدمت گرفت و شانزدهم شهریور 1357 به پادگان شاهرود اعزام شد. در دورۀ آموزشی از طریق نامه‌هایی که از طرف خانواده و دوستان به دستش می‌رسید اعلامیه‌های امام خمینی (ره) هم جاسازی شده بود. پنهانی آن‌ها را می‌خواند و بعد در جاهای خاصی می‌گذاشت تا دیگران هم مطالعه کنند. آموزشی که به اتمام رسید از آنجا تقسیم و به دانشکدۀ افسری تهران اعزام شد. یک روز با شنیدن صدای مردم که جلوی درِ پادگان تظاهرات کرده بودند و شعار می‌دادند، خود را پشت نرده‌ها رساند. مردم از لای نرده‌ها برایش شاخۀ گل پرتاب کردند و او در شور و احساسات آن‌ها همراه شد. بعد یکهو یک دسته اعلامیه انداختند داخل پادگان. سریع همه را جمع‌ و زیر اورکتش پنهان کرد. چند سرباز دیگر هم آنجا بودند. او به گوشه‌ای از پادگان رفت و مخفیانه یکی از برگه‌های اعلامیه را از داخل اورکتش بیرون آورد و شروع کرد به خواندن. پیام امام خمینی به ارتشی‌ها و سربازان بود: «سربازان و ارتشی‌های غیور، پادگان‌های خود را ترک کنید و از خدمت فرار کنید.» از همان لحظه تصمیمش را می‌گیرد و از آنجا فرار می‌کند و به خانه برمی‌گردد. از فردای آن روز به صفوف مردم در راهپیمایی‌ها می‌پیوندد. حالا دیگر شاه هم از کشور فرار کرده بود و هر روز راهپیمایی‌ها پرجمعیت‌تر و گسترده‌تر می‌شد، تا اینکه سرانجام در روز بیست‌و‌یکم بهمن «مردم مثل قطره‌هایی که به امواج دریا می‌پیوندند، همه یک‌صدا و یک‌دل توی خیابان‌ها ریختند. تظاهرات کردند و شعار آزادی‌خواهی سر دادند. مشت‌های گره کردۀ مردم، نشان‌دهندۀ عزم و اراده‌شان بود که می‌رفت بنیان هزاران سالۀ طاغوت را به زیر بکشد.» آن شب او هم با تعدادی از بچه‌های محل تا صبح توی خیابان‌ها بود و نگهبانی می‌داد.

فردایش، بیست‌ودوم بهمن، جمعیت انبوهی به طرف ادارات شهربانی و سایر مراکز نظامی و انتظامی سرازیر شدند تا اینکه در ساعت پنج بعدازظهر نیروهای شهربانی و ساواک مغلوب شدند؛ بعضی از آن‌ها دستگیر و بعضی به هلاکت رسیدند.

با پیروزی انقلاب، پس از چند روز، این بار «حضرت امام (ره) به سربازان ارتش پیام دادند که به خدمت سربازی و پادگان های خود بازگردند و خدمت خود را به اتمام برسانند.» با شنیدن این خبر از رادیو و تلویزیون، او هم فردای آن روز، لباس‌ سربازی‌اش را پوشید و به محل خدمتش در تهران رفت. این در حالی بود که دولت موقت خدمت سربازی را از دو سال به یک سال کاهش داده بود.

از سوی دیگر، علی قبل از اتمام سربازی برای عضویت در سپاه ثبت‌نام کرده بود؛ تا اینکه در تاریخ 12 آبان 1358 درخواستش مورد پذیرش قرار گرفت و برای خدمت در واحد عملیات معرفی شد. مأموریتش در روزهای اول ورود به سپاه، گشت و نگهبانی در خیابان‌ها و محله‌های شهر بود، اما کم کم آموزش نظامی به نیروهای داوطلب هم به او سپرده شد.

از این پس، همزمان با خدمت در واحد عملیات کرج، بنا به مناسبت و حتی اغلب با اصرار و درخواست خودش بارها حکم اعزام به مأموریت‌های دیگری می‌گیرد تا در جبهه‌ها و مناطق عملیاتی بزرگ‌تری نیز حضور پیدا کند؛ طوری که با تمام شدن هر عملیات هربار که به کرج برمی‌گردد گویی دلش را در جبهه‌ جا می‌گذارد و همیشه منتظر فرصتی است تا دوباره به منطقۀ جنگی بازگردد.

اولین مورد برمی‌گردد به یکی از روزهای مرداد 1359 که خبردار شد سپاه کرج برای اعزام به کردستان ثبت‌نام می‌کند. مدتی بود کردستان صحنۀ جنگ و آشوب‌های داخلی شده بود و گروهک‌های ضد انقلاب کومله و دمکرات به جان مردم بی‌دفاع افتاده بودند تا انتقام خود را از انقلاب بگیرند و اهداف‌شان را پیش ببرند. او هم اسمش را جزو داوطلبان نوشت و در فهرست اعزامی‌ها قرار گرفت. سرانجام روز دوم شهریور برای مقابله با ضد انقلاب به تکاب اعزام شدند و مأموریت‌شان حدود 45 روز طول کشید.

روزهای آخر مأموریتشان در کردستان با شروع جنگ سراسری عراق علیه ایران مصادف شد. این بود که وقتی به کرج برگشتند او باید خود را برای مأموریت دیگری آماده می‌کرد و بالاخره روز پنجم دی 1359 به همراه عده‌ای دیگر برای جنگ با عراق به گیلانغرب اعزام شدند.

او در زمستان 1360 بیشتر در کرج در همان واحد عملیات سپاه مشغول بود. مأموریت جدیدش حفاظت از حاج آقا شریفی امام جمعۀ کرج بود. پس از فرار بنی صدر، هر روز منافقین در ترور افراد انقلابی و مؤثر جسورتر می‌شدند. امام جمعۀ کرج هم یکی از کسانی بود که او را تهدید به ترور کرده بودند. وقتی حکم مأموریت و یک قبضه سلاح یوزی را تحویل گرفت، رفت خود را به حاج آقا معرفی کرد تا از آن پس هر جا که می‌خواست برود به عنوان محافظ او را همراهی کند.

حالا حدود یک سال می‌شد که ازدواج کرده و با همسرش در یکی از اتاق‌های تودرتوی منزل پدری زندگی می‌کرد. در آخرین روزهای تیر 1361 بود که مطلع شد قرار است در منطقۀ جنوب عملیات صورت بگیرد. حاج آقا شریفی هم به سفر حج مشرف شده بود و فرصتی پیش آمده بود تا او خود را بار دیگر به جبهه برساند. البته به‌سختی توانست از مسئول واحد عملیات کرج برای رفتن به جبهه مجوز بگیرد. با وجود این، هرطور بود موفق شد مجابش کند و به اتفاق سه تن دیگر از بچه‌ها خود را به اهواز و به جبهۀ کوشک برساند.

شوق به جبهه رفتن همچنان در وجودش پر می‌کشید، چنان‌که پس از اتمام مأموریتش در حفاظت از شخصیت‌هایی چون حاج آقا شریفی، حکم مأموریت شش ماهه گرفت تا باز هم خود را به جبهه برساند. همسرش پابه‌ماه بود. وقتی دید علی شال و کلاه کرده، تعجب کرد که چطور با این شرایط می‌خواهد برود، اما او گفت: «اگر این جبهه رفتن من ثوابی داشته باشد، همه‌اش مال تو.» حتی برای مادرش هم تحمل این شرایط سخت بود. دو پسر دیگرش در جبهه بودند و پدر هم می‌خواست با ستاد پشتیبانی جنگ اعزام شود، ولی دیگر چیزی به شروع عملیات نمانده بود و او نمی‌خواست از قافله عقب بماند. پس با همه خداحافظی کرد و راه افتاد و خود را به پادگان دوکوهه رساند تا در عملیاتی شرکت کند که در 20 بهمن 1361 با رمز «یا الله یا الله یا الله» صورت گرفت: والفجر مقدماتی.

کمی بعد، اوایل اسفند 1361، بار دیگر به مقصد دوکوهه برای حضور در عملیات والفجر1 عازم شد. منطقۀ عملیاتی، فکۀ شمالی، ارتفاعات جبل حمرین و جبل فوقانی در نوار مرزی پاسگاه‌های چم سری، چم هندی، پیچ‌انگیزه و شرهانی بود. عملیات پرهزینه و سختی بود. وقتی به خانه برگشت کسی باور نداشت زنده باشد، چون شایعه شده بود که به شهادت رسیده است.

با فرارسیدن پاییز 1362 همه در تب‌وتاب تشکیل لشکر عملیاتی حبیب بن مظاهر برای انجام مانور بزرگ طرح «لبیک یا خمینی» بودند. دستور از فرماندهی سپاه منطقه ده تهران بود که به فرماندۀ سپاه ناحیۀ کرج ابلاغ شده بود. هدف از انجام این مانور، سازماندهی و حفظ انسجام نیروهای بسیج و ایجاد آمادگی برای اعزام نیرو به جبهه بود. بعد از انجام موفقیت‌آمیز مانور، دستور تشکیل تیپ حبیب بن مظاهر صادر شد و او چند روز بعد به عنوان مسئول واحد اطلاعات و عملیات تیپ، به همراه ارکان تیپ برای شناسایی منطقه به جنوب رفت و نسبت به محل استقرار نیروها و وضعیت منطقه توجیه شد و مدتی بعد مجدداً به کرج بازگشت.

اکنون نُه ماه از آخرین باری که در جبهه حضور داشت، می‌گذشت. باز دلش هوای سنگرها و خاکریزهای جبهه کرده بود. هوای صبحگاه و شور شعارهای دسته‌جمعی، هوای شب عملیات و شوق پر کشیدن...  یکی از روزهای سرد بهمن بود که باز ساکش را بست و از همسر و خانواده‌اش خداحافظی کرد و به ستاد فرماندهی رفت و از همانجا راهی جنوب شد؛ باز هم دوکوهه؛ باز هم عملیات: عملیات خیبر.

سال 1365 وقتی در قالب نیروی آزاد پایش به جبهه می‌رسد، به عنوان فرماندۀ گردان حبیب بن مظاهر به ستاد تیپ سیدالشهدا (ع) معرفی می‌شود و در عملیات والفجر8 حضور پیدا می‌کند. پس از خاتمۀ عملیات وقتی به کرج برمی‌گردد خبردار می‌شود که پدرش فوت کرده است.

اوایل اسفند 1366 به بهانۀ دیگری متوسل می‌شود: به اتفاق یکی از دوستانش تصمیم می‌گیرند سری به بروبچه‌های جبهه در مناطق عملیاتی حلبچه بزنند. زمانی که می‌رسند، روز قبلش صدام شهرها و روستاهای حلبچه را بمباران کرده بود. وقتی وارد شهر قدیمی و مخروبه حلبچه شدند، مردم با کمک نیروهای نظامی در حال جمع‌آوری جنازه‌ها بودند تا توی وانت‌ها و کامیون‌ها بگذارند و به سمت قبرستان ببرند... آن روز یکی از بدترین روزهای زندگی‌اش بود که هرگز تلخی‌اش را فراموش نکرد.

دو سه روزی در آن منطقه بودند اما چون یگان یا کسی را نمی‌شناختند و کاری هم از دست‌شان برنمی‌آمد، مجبور شدند برگردند کرج. البته او، طبق معمول، بلافاصله خود را آمادۀ اعزام مجدد کرد و با پیگیری‌های زیاد، بالاخره راهی لشکر 10 سیدالشهدا در جبهۀ غرب شد که در منطقۀ عمومی حلبچه مأموریت داشت.

اگرچه «بعد از عملیات والفجر10 جنگ به نفع دشمن رقم خورد. در محورهای جنوب و شمال غرب وضعیت خوبی نبود. هر از چند گاهی خبر ناگوار پیشروی دشمن در مناطق فاو، شلمچه و جزایر مجنون و عقب‌نشینی نیروهای خودی به گوش می‌رسید...»، اما آنچه که در نهایت اتفاق افتاد، حاج علی کرمی هنوز پس از سال‌ها دردش را در اعماق وجودش حس می‌کند:

«... ناگهان خبر پذیرش قطعنامۀ 598 و پیام تاریخی حضرت امام خمینی (ره) را از رادیو شنیدیم. همه شوکه شدیم و مثل آدم‌های عزیز ‌از دست ‌داده، شروع به گریه و زاری کردیم... حال بدی داشتم. دل و دماغی برایم نمانده بود و ناراحت و کلافه بودم. مدام چهرۀ شهیدان و حماسه‌های رزمندگان و سخنرانی‌های حضرت امام خمینی(ره) در هشت سال جنگ جلوی چشمانم رژه می‌رفت. نمی‌دانستم در این شرایط تکلیفم چیست و چه کار باید بکنم...»

چاپ اول کتاب «تو باید زنده بمانی» که به قلم طاهره بیانلو به نگارش درآمده، در 1398 توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان البرز و انتشارات حنظله در 428 صفحه و شمارگان 1000 نسخه با جلد معمولی در قطع رقعی با قیمت 30000  تومان منتشر و راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 2662


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.