سیصدوسی‌وسومین برنامه شب خاطره - 2

تنظیم و تدوین: سپیده خلوصیان

24 فروردین 1401


سیصدوسی‌وسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه ۵ اسفند1400 با حضور خانواده و هم‌رزمان شهید آزاده سیدعلی اکبر مصطفوی در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد. در این مراسم آقای قماشلوییان، امیر سرتیپ سیدحسام هاشمی و امیر دربندی خاطره گفتند و از کتاب «هنوز هم خروشان» به قلم زهرا عابدی از انتشارات جنات فکه رونمایی شد.

در ادامه برنامه مجری برشی دیگر از دوره جوانی شهید مصطفوی را با توجه به پیشینه خانوادگی‌اش بیان کرد و گفت: پسر بزرگ روحانی مبارز روستا شرایط خوبی برای تحصیل در حوزه علمیه دارد. آقا سیدعلی اکبر از همان دوران کودکی و نوجوانی که مکتب تمام شد، علوم دینی را از پدرش دریافت کرد. پس از آن هم وارد حوزه علمیه شد؛ اما در کنار درس حوزه و علوم دینی همواره به ورزش بسیار اهمیت می‌داد. ورزش‌هایی مانند دو، کوهنوردی، تیراندازی و کشتی، همه از او یک شخصیت قوی و محکم ساخت. شخصیتی که در دوره جوانی، برای رشد این بدن آماده و روح قوی خود، تصمیم گرفت تا زودتر از موعد به سربازی برود. زمانی که متصدی دلیل این کارش را پرسیده بود او گفته بود که من در تمام ورزش‌ها توانمندم و روزانه مسافت زیادی را در کوهستان با دوچرخه رکاب می‌زنم. آمده‌ام تا این جسم و روح آماده را به خدمت بگیرم و پرورش دهم و قهرمان شوم.

سپس مجری از راوی دوم، امیر سرتیپ سیدحسام هاشمی، مشاور و رئیس شورای سیاستگذاری فرمانده کل قوا در امور حفاظت اطلاعات نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران و از هم‌رزمان شهید صیادشیرازی دعوت کرد تا از خاطراتش درباره شهید مصطفوی بگوید.

سرتیپ هاشمی درباره خصوصیات فردی شهید مصطفوی گفت: سید ما مرد خدا، پیرو رسول خدا و ائمه اطهار و تابع محض ولایت بود. او بنده خودساخته‌ای بود که گوشه گوشه زندگی‌اش برای ما درس است. اگر حرفی می‌زد حتماً عمل می‌کرد و اهل مماشات و سوء استفاده از موقعیت نبود. زندگی او را که ورق بزنید حتماً این صداقت و اخلاص را می‌بینید. من دوستی و توفیق همراهی با او را در 16 اردیبهشت سال1359، در سنگر و میدان مبارزه با ضد انقلاب در سنندج آغاز کردم. روز قبل از دیدن او، شهید صیاد شیرازی گفت قرار است یک گروه فردا بیایند و به شما ملحق شوند. ما روز سوم اردیبهشت 1359 همراه با شهید صیاد شیرازی و برادر رحیم‌‌صفوی و دوستان دیگر وارد سنندج شدیم. روز شانزدهم که خود شهید صیاد نبود، سید با حدود دوازده نفر، همه هم‌هیکل و هم‌قیافه و هم‌تیپ، آمدند. یکی به تیربار ژ3 مجهز بود، یکی تیربار کالیبر 5۰ داشت، دوشکا و خمپاره داشتند و یک خمپاره 120 هم سید آورده بود. همه این افراد با تجهیزات از تهران با هواپیما آمده بودند. همان لحظه اول سید طوری به دلم نشست که انگار سال‌ها با هم رفاقت کرده‌ایم. من نمی‌خواهم بگویم در کردستان و حتی پیش از آن چه کارهایی کرد؛ اما او رئیس گروه محافظین حضرت امام(ره) بود. یک آدمی در چنین موقعیت و وضعیتی، هر زمان که جبهه به او نیاز داشت، گروهش را برمی‌داشت و به جبهه می‌آمد.

اوصافش را کمی از شهید صیاد شیرازی شنیده بودم. می‌گفتند او تیرانداز ممتاز سنتو بود؛ یعنی بین نظامی‌های جهان که با کشورهای سنتو هم‌پیمان بودند، در مسابقات تیراندازی نفر ممتاز بود. برای آزمایش، به او گفتم: سید من یک سیگار را در فاصله بیست و پنج متری می‌گذارم تا بزنی. و سید با اولین گلوله آن را زد. علاوه ‌بر این، آن‌جا ما به‌شدت در مضیقه بودیم. شب‌ها ضد انقلاب می‌آمد و بین اردوگاه و بیمارستان قائم که زیر تپه بود و منبع آب و رودخانه‌ای هم آن‌جا وجود داشت، تیراندازی می‌کرد. فاصله ما و رودخانه کمتر از دویست متر بود و سراشیبی هم داشت. سید گفت: می‌خواهم با خمپاره120 این‌جا تیراندازی کنم و حساب‌شان را برسم. من نگذاشتم و گفتم: این خمپاره120 است. چه می‌گویی؟ با چه زاویه‌ای می‌خواهی بزنی که به خودی نخورد؟ کمی بعد تمام ما را به زیرزمین فرستاد و خمپاره را تراز ربعی گذاشت. نظامیان می‌دانند من چه می‌گویم. بعد با زاویه هشتاد و سه چهار درجه تیراندازی کرد. گلوله به هوا رفت، عمودی پایین آمد و دو تا گلوله زد. کار همان‌جا تمام شد و نفس ضد انقلاب را برید. سید از این نوع شجاعت‌ها زیاد داشت.

زمانی که من متوجه شدم او اسیر شده، سال 1366 بود که یک عکس از او نشانم دادند. من آن زمان فرمانده توپ‌خانه بودم. به من گفتند: این عکس را می‌شناسی؟ هرچه  دقت کردم دیدم نمی‌شناسم. گفتند: از دوستان صمیمی تو است؛ ولی من باز هم نشناختم. گفتند: او سید علی اکبر است؛ و من دیدم که آن هیکل و آن چهره، به کلی آب شده بود. می‌گفت: اولین کاری که کردم، این بود که ریش‌هایم را طوری زدم که مرا نشناسند. خودش را هم با اسم مستعار معرفی کرده بود. او در زندگی‌اش از این فرازها بسیار دارد.

پس از اسارت، ما بیشتر با هم بودیم. تقریباً در واحد شهید صیاد تا آخرین سال حیاتش با ما به اردوها آمد. او در آن سن و سال و آن هم پس از اسارت، برای دانشجویان دانشگاه افسری مسابقه تیراندازی با تیربار ژ3 برگزار می‌کرد. ما فیلم‌هایش را هم داریم که با چه سرعتی در سن بالای پنجاه و خورده‌ای سال می‌دوید و تیراندازی می‌کرد و دانشجوهای بیست و یک ساله به گرد پایش هم نمی‌رسیدند.

او ساده‌زیست بود. من در منزل‌شان دیدم که ساده‌ترین نوع زندگی را داشتند؛ در صورتی که خودشان از پایه‌گذاران سپاه پاسداران هستند. وقتی قبل از انقلاب با سلاح از لشکر گارد فرار کرد، با شهید منتظری پیوند خورد. خود آقای رفیق‌دوست بارها در خاطراتش گفته که سه تا سپاه تشکیل شده بود که بعدها این‌ها با هم تجمیع شدند. اولین واحد آن را سید علی‌اکبر عزیز با شهید محمد منتظری تشکیل داده بودند. وقتی سپاه یکی شد، نگفت من سهم دارم و سهم می‌خواهم؛ بلکه رفت و مسئولیت آموزش سپاه پاسداران را بر عهده گرفت. او خدمات بزرگی به سپاه پاسداران کرد. بزرگان سپاه پاسداران شاگردان و تربیت یافته سید علی‌اکبر و دوستانی که با او همراه بودند هستند. این مرد، زندگی‌اش در سربازی گذشت.

او نمی‌گفت با اعتبار و پایه‌ای که دارم نباید کار کنم. بلکه کار را عبادت می‌دانست و در حد اعلای خودش چنان در همان سربازی، تیراندازی و فعالیت‌هایش مورد توجه قرار گرفت که بعد از خدمت سربازی، لشکر گارد جاویدان آن زمان از او درخواست کرد آنجا بماند. در خدمت درجه‌داری‌اش با اینکه در کاخ فرعون بود، موسی‌وار زندگی کرد. وقتی صدای امام را شنید و توانست فرصتی به دست آورد، خیلی وقت‌ها می‌خواست آنجا را ترک کند و به محض توانستن نیز با سلاح از آنجا رفت.

در این سال‌هایی که برای واحد جنگ می‌رفتیم، شاید ده یا پانزده سفر با ما بود. در قطار می‌نشست و صحبت می‌کرد. او حرفش را رک می‌گفت و انتقاداتش آتشین بود. امیدوارم کتاب او چاپ شود و به دست جوانان برسد. آن‌ها اگر می‌خواهند الگو بگیرند، سید علی‌اکبر الگویی است که نشان می‌دهد فرزند یک روحانی، آن هم در روستا، می‌تواند با عملش به درجه‌ای برسد که هم شهید باشد و هم شاهد. اگر کس دیگری بود، شاید وضعیت دیگری داشت و از شرایطش استفاده می‌کرد؛ اما او هیچ موقع حتی برای مخارج بیمارستانش هم از موقعیتش استفاده نکرد و در همان بیمارستان ارتش کارهایش را انجام داد. باید از همسر سید هم تشکر کرد. در سال‌هایی که انقلاب شد، سید خانه نبود و همسرش تمام این دوری‌ها را تحمل کرد. ده سالی که اسارت بود هم همین‌طور. علاوه‌بر آن، سید پس از آن هم همواره به دنبال کار مردم بود. او گره‌گشا بود، اما هرگز نمی‌گفت که من چیزی می‌خواهم.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 2583


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.