سیصدوسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره -7

مدافعان سلامت

تنظیم: سپیده خلوصیان

17 مهر 1401


سیصدوسی‌و پنجمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 5 خرداد 1401 با حضور پزشکان و کادر مدافع سلامت در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد. در این مراسم خانواده شهدای مدافع سلامت، کادر بهداشت و درمان پزشکی و جمعی از داوطلبان حوزه سلامت حضور یافتند و از خاطرات شروع و اوج بیماری کرونا گفتند.

راوی هفتم این برنامه شب خاطره، محمدجواد سلیمیان بود که درباره فعالیت‌هایش در روزهای اوج کرونا گفت: ما روحانیون کسانی هستیم که شما از ایستگاه اول زندگی تا ایستگاه آخرش، ما را می‌بینید و با لباس ما آشنا هستید. بعضی از پدر و مادرهای شما قبل از ازدواج هم از ما مشاوره گرفتند و این یعنی قبل از تولدتان هم با شما بودیم. زمانی‌که بچه‌ها به دنیا می‌آمدند ما در گوش‌شان اذان می‌گفتیم، بعدها خطبه عقدشان را خواندیم و فقط یک کار مانده بود که انجام نمی‌دادیم که آن هم کار در غسالخانه بود و به دلیل بیماری کرونا در آن مورد هم بنا شد ما در خدمت باشیم!

آن روزها برای من و همسرم شرایطی مهیا شد که به زیارت مشهد برویم. با همسرم به فرودگاه رفتیم. در هواپیما نشسته بودیم که همسرم گفت: راستی، امام از شما تشکر کرده. حضرت آقا گفته‌اند: مکرر از پرستاران، پزشکان و کادر درمانی- بهداشتی تشکر کرده‌ایم که جای تشکر هم دارد، در کنار این‌ها، باید از نیرو‌های داوطلبِ جوان، بسیجی و طلبه نیز قدردانی کرد که در عرصه‌های سخت و خطرآفرین از جمله غسل و کفن و دفن ورود کردند و این کار دشوار را بر عهده گرفتند. من تا به حال در عمرم این حس را تجربه نکرده بودم. هواپیما هنوز بلند نشده بود، اما من از آن حس خوب روی ابرها بودم. با خود گفتم: اگر ما بتوانیم تمرین کنیم و این‌جا کاری کنیم که امام زمان از ما راضی باشد، آن‌وقت چقدر کیف دارد. خیلی حس عالی و خوبی بود. فکر می‌کنم عزیزانی که این‌جا بودند هم این حس را از سخنان رهبر تجربه کرده‌اند.

روزی یک نفر از دوستان زنگ زد و گفت: اگر شما در بیمارستان مسیح دانشوری آشنا دارید بگویید هوای برادر مرا هم داشته باشند. زنگ زدم و گفتم که این آشنای ما را آن‌جا آورده‌اند. مراقبش باشید. به من گفتند: خبر می‌دهیم. دوباره که تماس گرفتم گفتند: بیمار نیم ساعت پیش فوت شده است. با خود گفتم: چطور باید به دوستم خبر دهم؟ به او زنگ زدم و آرام آرام به او گفتم که چه اتفاقی افتاده. حتی گفتن این خبر هم خیلی سخت بود، چه رسد به چیزهای دیگر.

ما در روزهای اول به بیمارستان‌ها می‌رفتیم و بیماران را تیمم می‌دادیم. کار وحشتناکی بود. یک لباس مانند فضانوردها می‌پوشیدیم و می‌رفتیم مشغول به کار می‌شدیم. یعنی کاری که درس‌های آن را خوانده بودیم، اما تا به حال آن کار را انجام نداده بودیم و به مرده دست نزده بودیم. درست مثل این‌که من درس حج را خوانده‌ام ولی تا به حال به حج نرفته‌ام و همیشه در ذهنم می‌گویم این سفر چطور است. خدا حاج آقا مجتهدی را رحمت کند. او این‌ها را به ما یاد داده بود. به یاد دارم که اولین بار که به خانه برگشتم، با همین کفش‌ها و کاپشن و لباس‌هایم به زیر دوش آب داغ رفتم. ما که نمی‌دانستیم این بیماری چگونه است.

آن روزها مسئول بیمارستان به من زنگ زد و گفت: بیا این‌جا یک غسالخانه درست کن. ولی من تا به حال این کار را نکرده بودم. رفتم یک جا را دیدم و گفتم: این‌جا اتاقک کوچکی بغل فاضلاب است و می‌شود این‌جا کار کرد. اما فردای آن روز بهشت زهرا به ما اجازه داد تا بیماران را همان‌جا غسل دهیم و آن اتاقک هرگز باز نشد. خلاصه وسایل را آماده کردیم و با ترس به آن‌جا رفتیم. روز اول وحشت داشتیم. تئوری‌هایی به ما گفته بودند که ما برای رد آن‌ها دلیل داشتیم. مثلاً می‌گفتیم: ما مرده‌ها را می‌شوییم. می‌گفتند: مگر شما از عوارضش نمی‌ترسید؟ ما می‌گفتیم: شما به چه دلیل این کار را نمی‌کنید؟ می‌گفتند: پس‌آب‌شان چه می‌شود؟ گفتیم: همان کار که برای بیمارهای زنده می‌کنند. گفتند: کسی که هنوز زنده است در بیمارستان است و فاضلابش جداست. گفتم: آن کسی که حالش خیلی بد نیست و به خانه می‌رود چطور؟ فاضلاب او کجا می‌رود؟ حمام می‌رود، تعرق دارد و... تمام این‌ها به کجا می‌رود؟ در فاضلاب. اما مرده چه؟ هیچ‌کدام را ندارد. حالا خودمان هم می‌ترسیدیم اما با استدلال‌های ما دیگر قبول کردند.

پیش از این بچه‌های بعضی شهرستان‌ها این کار را شروع کرده بودند. ما هم در تهران در بعضی جاها شروع کردیم. روز اول زیارت عاشورا خواندم و بعد اولین کرونایی را در یک کاور زرد رنگ به آن‌جا آوردند. برای اولین بار بچه‌ها به یک مرده دست زدند و شروع کردند به غسل دادن. کم کم حقایق دیگری هم برای ما روشن شد. ما دیدیم که برای ما جنازه‌های مختلفی می‌آوردند و فقط کرونایی نیستند. اولین بار من جرئت نمی‌کردم به آن‌ها نزدیک شوم. یعنی نمی‌شد. به هر حال من هم انسان هستم. من با آن‌ها حرف می‌زدم و تا آن‌ها را می‌آوردند می‌گفتم: خوش آمدید ان‌شاءالله که اول راحتی‌تان باشد.

یک بار جوانی را که در خانه مانده بود آورده بودند. در جیب او یک ادکلن دیدم. با خود گفتم: چقدر برای این جوان مهم بوده که همیشه خوش‌بو باشد. دعا کردم ان‌شاءالله در خوش‌بوترین جای بهشت محشور شود. ما این چیزها را که می‌دیدیم نسبت به داشته‌های دنیایی بی‌خیال می‌شدیم. یادم هست که یک‌بار هم آقای زندگانی همراه بعضی مسئولین آمده بود برای بازدید. تا او را دیدم به او گفتم: داداش شما نرقص، نمی‌خواهد به ما سر بزنی. و همان‌جا رفیق شدیم. گفتم: داداش ما حال‌مان این‌طور حفظ نمی‌شود. ای کاش پیش از آن، با یک مشاور مشورت می‌کردی. خلاصه دم او گرم. همان شب در برنامه تلویزیونی همین را گفت.

یک‌بار هم یک شهید مدافع حرم را آوردند که موجی شده بود و همین باعث شهادتش شده بود. بعضی از افراد خیلی انسان را جذب می‌کردند. زمانی‌که آن‌ها را تحویل می‌دادیم، از آن‌ها درباره‌شان می‌پرسیدیم و بعد می‌فهمیدیم که مثلاً او نماز شبش ترک نمی‌شده یا به کار نیکی عادت داشته است. بعد از آن، من هر گاه روی منبر می‌روم می‌گویم: آخرش با هر سن و سالی که باشیم، با هر مقامی که باشیم، می‌میریم. آن‌جا فضای عجیبی بود. یک نفر از خدا حاجت بزرگی داشت و می‌گفت: شر این بیماری کم نمی‌شود مگر آن‌که خدا عنایت کند.

■ ادامه دارد

 



 
تعداد بازدید: 1529


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.