برشی از خاطرات معصومه رامهرمزی

آن روز برای برادرم گریه نکردم...

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

24 مهر 1401


شب 27 مهر ماه 1359 اسماعیل در تاریکی شب به خانه آمد، غذای ساده و مختصری سر سفره ما بود که همه در کنار هم آنرا خوردیم. نزدیک عید قربان بود. خانواده هشت نفره ما نصف شده بود. اسماعیل دست به گردن مادر انداخته بود و با او شوخی می‌کرد و گاهی حرف‌های جدی و عاقلانه‌ای می‌زد. اسماعیل تغییر رفتار داده بود و با گذشت 27 روز از جنگ عجیب رشد کرده و به بلوغ فکری رسیده بود. تا نیمه‌های آن شب از خاطرات کودکی می‌گفتیم و می‌خندیدیم.

یک روز تابستان من و اسماعیل سوار بر دوچرخه به طرف کتابخانه راه افتادیم. سر خیابان سیاحی به لبنیاتی یزدی رفتیم و نوشابه و کیک خوردیم، فروشنده که به یزدی معروف بود به اسماعیل گفت: این دختره چکاره تو است. اسماعیل هم جواب داد به تو چه مرتیکه، یزدی به دنبال ما افتاد. اسماعیل با سرعت رکاب می‌زد و من هم از خنده و ترس غش کرده بودم،‌ یزدی بد و بیراه می‌گفت و تا فلکه ابوالحسن ما را دنبال کرد. در آن زمان من و اسماعیل هر دو دبستانی بودیم. آن شب با به یاد آوردن آن خاطره کلی خندیدیم. اما اسماعیل خنده‌اش تلخ بود، اسماعیل گفت: آیا خدا از ما می‌گذرد که مردم‌آزاری کردیم و پیرمرد بیچاره را دواندیم. او دیگر از سر خوشی و بی‌خیالی حرف نمی‌زد و شیطنت‌های زمان کودکی‌اش را هم محاسبه می‌کرد و از خدا طلب مغفرت می‌کرد. صبح موقع اذان همه بیدار شدیم. اسماعیل با آب ذخیره غسل شهادت کرد. مادرم عصبانی شد و گفت بچه آب کم است. چرا این‌طور مصرف می‌کنی؟ اسماعیل گفت: «امروز باید با غسل شهادت از خانه بیرون بروم. از من راضی باش.» همه ما حوادث را طبیعی فرض می‌کردیم. او با همه خداحافظی گرمی کرد، حتی از آقا شهین و ننه شهین و ننه جواد رامی هم حلالیت طلبید. می‌خواست همه از دستش راضی باشند.

از خانه که دور می‌شد از پشت سر مرد بلند قد به نظر می‌رسید که اسلحه در دست داشت.

آن روز صدیقه مریض بود و با من برای غذارسانی نیامد. من تنها به بیمارستان رفتم. گروهبان منتظر بود. اسلحه را گرفتم و پشت وانت نشستم. به باشگاه فیروز رفتیم، مثل روزهای گذشته پشت وانت پر از غذا بود. در مسیر که می‌رفتیم روبه‌روی سردخانه بالاتر از بیمارستان طالقانی دو نفر جلو ماشین را گرفتند و سؤالاتی از گروهبان کردند. ما به آن‌ها هم غذا دادیم. خیلی خوشحال شدند. آن‌ها مسئول سردخانه بودند، قبل از جنگ آن‌جا محل نگهداری بستنی مهر بود ولی با شروع جنگ پیکر شهدا را به آن‌جا می‌بردند و به معراج شهدا تبدیل شده بود.

آن‌ها اطلاع چندانی از وضعیت پیشروی عراقی‌ها نداشتند و کلی از گروهبان در این مورد سؤال کردند. بالاخره ما به راه‌مان ادامه دادیم. تا کوت شیخ[1] وضعیت مثل آبادان بود اما از کوت شیخ به بعد آتشباری عراقی‌ها شدید بود. از پل که رد می‌شدیم وارد دنیای دیگری می‌شدیم. پل زیبای خرمشهر و جاده کنار ساحل که تا قبل از جنگ محل تفریح و سرگرمی مردم بود، خالی و متروک شده بود. تا قبل از جنگ بهترین ساندویچ‌فروشی‌ها در آن‌جا بود. ما همیشه که به آن‌جا می‌رفتیم از کیوسک زائر[2] جاسم ساندویچ و نوشابه و سمبوسه می‌خریدیم، زائر جاسم خانواده ما را خوب می‌شناخت. حداقل هفته‌ای یک بار مشتری او بودیم. قایق‌سواری می‌کردیم، خرمشهری‌ها مسیر آن طرف آب به کوت شیخ را با قایق طی می‌کردند و ما سوار بر قایق طول شط را دور می‌زدیم. من از ارتفاع می‌ترسیدم. هر وقت بعد از قایق‌سواری و خوردن خوراکی به پیشنهاد اسحق برای قدم‌زدن روی پل می‌رفتیم من دست یکی از اعضای خانواده را محکم می‌گرفتم و به پایین نگاه نمی‌کردم وگرنه سرم گیج می‌رفت. همه از قدم‌زدن روی پل کیف می‌کردند به جز من که مسیر پل را با ترس طی می‌کردم.

وقتی پشت وانت به پل و به شط نگاه می‌کردم از ترس ارتفاع در آن زمان تعجب می‌کردم. وارد خرمشهر که شدیم راننده، وانت را سر کوچه‌ای نگه داشت. پیاده شدم. کیسه‌های غذا را از توی صندوق‌ها در آوردم و در کوچه‌ها دویدم و آن‌ها را پخش کردم. همیشه تعدادی غذا هم به مسجد جامع می‌بردیم. نزدیک اذان ظهر به مسجد جامع رسیدیم، نمی‌دانم آن روز عید قربان بود یا روز بعدش، روز یکشنبه 27 مهر ماه ساعت 12 ظهر بود که من اسماعیل را روبه‌روی مسجد جامع دیدم.

صدای انفجار لحظه‌ای قطع نمی‌شد و دیوارهای منازل و ساختمان‌های اطراف خیابان در مقابل چشمهای‌مان فرو می‌ریخت. مسجد هم آسیب دیده بود. هیچ‌کس آرام نبود. همه می‌دویدند و فریاد می‌زدند. من انتظار دیدن اسماعیل را نداشتم؛ اولین باری بود که من به طور تصادفی اسماعیل را در خرمشهر می‌دیدم. موهایش بلند شده بود. موهای بور روی پیشانی‌اش ریخته و گردن بلند و باریکش را پوشانده بود. با شروع جنگ لاغرتر از قبل شده بود. پشت جیپ لندرور رانندگی می‌کرد و دوستش جواد هم همراهش بود. جواد دوست صمیمی و هم‌کلاس اسماعیل بود آنها در روزهای مهر 59 همیشه با هم بودند.

صبح از هم جدا شده بودیم؛ اما انگار سال‌ها از هم دور بودیم، به طرف هم دویدیم، همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. گروهبان پرسید: «چند وقت است که برادرت را ندیده‌ای؟» گفتم: «از صبح تا حالا»، او تعجب کرد و گفت: «شما جنوبی‌ها آدم‌های گرم و بامحبتی هستید. گرمای شهرتان روی شما اثر گذاشته است.» از اسماعیل پرسیدم کجا رفته بودی؟ گفت که از کوی طالقانی تعدادی مجروح به بیمارستان رسانده و برگشته و حالا هم برای کمک به مجروحان به محله‌های دیگر می‌رود. اسماعیل در بیمارستان طالقانی غذا خورده و سیر بود. از هم جدا شدیم. صدای الله‌اکبر اذان ظهر مسجد جامع به گوش می‌رسید. به محض جداشدن‌مان، خمپاره‌ای وسط خیابان منفجر شد، گرد و خاک همه جا را پوشانده بود و صدای افتادن ترکش‌ها در اطراف ما به خوبی به گوش می‌رسید تا دقایقی چشمم هیچ جا را نمی‌دید.

صدای فریاد جواد را شنیدم. او فریاد می‌زد: اسماعیل کُ کا، اسماعیل کُ کا. خودم را به آن‌ها رساندم ظاهراً اسماعیل سالم بود فقط قطره‌ای خون به شکل یک هاله بر روی صورتش تا زیر چشمانش کشیده شده بود. او حرفی نمی‌زد و حرکتی نمی‌کرد، هم‌بازی دوران کودکی و برادر عزیزم انگار به خواب رفته بود. گلویم می‌سوخت. شقیقه‌هایم، سرم، همه وجودم از شدت حرارت می‌سوخت اما چیزی نمی‌گفتم. جواد او را در پشت وانتی انداخت و آن‌قدر با سرعت از ما دور شد که یک لحظه احساس کردم عقب مانده‌ام. من پشت وانت گروهبان پریدم و به سرعت به بیمارستان طالقانی رفتم به در بیمارستان که رسیدم دیدم جواد از اورژانس خارج شد. سرش را به میله‌های روبه‌روی اورژانس می‌کوبید و اسماعیل را صدا می‌کرد، فهمیدم آن یک قطره خون کار خودش را کرده، به یاد آوردم که در روز 2 مهر ماه زمانی که اداره آموزش و پرورش بمباران شد، اسماعیل و جواد و جمال رامی برای کمک به آن‌جا رفتند. آن‌ها تکه‌های بدن شهدا را جمع کرده در کیسه می‌ریختند. اسماعیل به جواد گفته بود خوش به حال این شهدا چقدر عزیز هستند که در راه خدا تکه‌تکه شدند. جواد من لایق تکه‌تکه شدن نیستم؛ از خدا می‌خواهم مرا فقط با یک قطره خون به شهادت برساند، همان یک قطره برای پاک کردن گناهانم کفایت می‌کند. بله! یک تکه ترکش کوچک به قلب بزرگ اسماعیل خورد و قطره‌ای خون هاله‌ای بر صورتش کشیده بود و آرزوی او برآورده شد. اسماعیل قربانی شد. با صدای اذان ظهر با یک قطره و با آمادگی و غسل شهادت. چه زود بعد از 27 روز از شروع جنگ برادرم را از دست دادم. آن روز آخرین روز دیدار من با اسماعیل بود. خودم را کنترل کردم؛ نمی‌خواستم گریه کنم. جای گریه و وقت گریه نبود، نمی‌خواستم گریه کنم اما دوست داشتم تا می‌توانم فریاد بزنم. با جواد دعوا کردم به او گفتم: «بس کن این‌قدر بی‌تابی نکن همه به تو نگاه می‌کنند. اسماعیل به آرزویش رسید.» گروهبان تعجب کرده بود، به زبان آمد و گفت: «آیا تو همان کسی هستی که بعد از دوری صبح تا ظهر برادرت آن‌قدر بی‌تاب دیدنش بودی و الان این‌طور حرف می‌زنی چرا او نباید گریه کند. دوستش شهید شده است تو هم حق داری برای برادر جوانت گریه کنی!» اما من در آن روز گریه نکردم و اشکی نریختم.[3]

 


[1]. محله‌ای در خرمشهر که قبل از پل خرمشهر قرار دارد.

[2]. در گویش جنوبی‌ها به مردان عرب زائر و به زنان عرب زائره می‌گویند.

[3] منبع: رامهرمزی، معصومه، یکشنبه آخر، تهران، سوره مهر، 1385، ص 52.



 
تعداد بازدید: 1595


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.