اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-31

مرتضی سرهنگی

26 دی 1401


برای من بسیار مشکل است که بتوام داستان دو سال در جنگ بودن را برای شما تعریف کنم و از روزهایی بگویم که گذشته‌اند. اما ماجراهایی هست که میل دارم برای همه تعریف کنم. یاد این ماجراها همیشه با من است. هر گاه به یکی از آنها فکر می‌کنم به نظرم می‌آید که همه آنها رؤیا بوده است. اما حقیقت دارد که من تمام آن حوادث را طی دو سال جنگ و گریز و از این بیابان به آن بیابان رفتن، از این کوه به آن کوه شدن را در بیداری دیده‌ام. گاهی میل دارم احساس کنم همه آنها رؤیا بوده است اما نمی‌توانم. زیرا به محیط و به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم به عنوان یک گروهبان احتیاط در این اردوگاه اسیر هستم. این که دیگر رؤیا نیست. گاهی در عجب می‌مانم که من چگونه طاقت و توان دیدن این حوادث را داشته‌ام. این چه نیرویی بوده که مرا زنده نگه می‌داشته است. چه روزهایی بود!‌ یاد آن وجودم را به آتش می‌کشد و گاهی گریه می‌کنم. آن روزها را دوست ندارم. من آن پاسدار شما را که در بستان حماسه آفرید دوست دارم. مکتب او بهترین مدرسه است. هیچ کس آن پاسدار را نشناخت و ندانست او چه کرد. آن پاسدار را خدا می‌شناسد و اولیای او. شما در جنگ چه می‌کنید و ما چه می‌کنیم! من که هستم و آن پاسدار در بستان کیست؛ یا آن بسیجی در سوسنگرد! من نام آن پاسدار را نمی‌دانم. ما به آنها پاسدار می‌گوییم. ما آنها را مجوس می‌دانیم و آتش‌پرست. آنها باید در آتش بسوزند. این را من نمی‌گویم. این حرف سرهنگ مقدم حسن است. خدا او را لعنت کند. صدام چه شیاطینی در آستین دارد و شما چه فرشته‌هایی دارید! باید به آنها مباهات کنید. جنگجویان شما در عین حال فرشته‌های رحمتند. من به عنوان یک نظامی دشمن به آنان فخر می‌کنم و فکر می‌کنم در تمام نظامیان جهان یک فرد مانند آن پاسدار پیدا نمی‌شود. حالا که می‌خواهیم یاد او و آن نه نفر پاسدار را زنده کنم، احساس شرم می‌کنم. اما اسلام عزیزتر از این است. بگذارید من شرم کنم و بگویم. آن پاسداران دیگر نیستند که بگویند. آنها خون دادند و من هم بگذارید عرق شرم بدهم. چه کاری از دستم برمی‌آید جز این که بگویم و شما بنویسید. شرم کنم تا گناهانم بریزد. ان‌شاءالله که حرمت خداوند شامل احوال ما شود. عجالتاً بگذارید از پاسداری که در بستان آن حماسه را آفرید برای شما بگویم.

نیروهای ما در منطقه دزفول مستقر بودند. بستان به دست نیروهای شما فتح شد، و این شکست برای صدام حسین بسیار سنگین و باورنکردنی بود. صدام قصد داشت با تمام نیرو حمله کند تا بستان را پس بگیرد. دستور رسید از دزفول به طرف بستان حرکت کنیم. نیروهای ما در فرصت بسیار کم آماده جابه‌جایی شدند. به طرف بستان حرکت کردیم.

قبل از ما چندین واحد با توان رزمی خوب وارد عمل شده بودند. در منطقه چیزی جز کشته‌ها و ادوات نظامی منهدم شده به چشم نمی‌آمد. نیروهای ما تلفات سنگینی را متحمل شده بودند. عده‌ای از سربازان در حال فرار و عقب‌نشینی بودند. وقتی آن همه تلفات و کشته‌های انباشته روی زمین را دیدم حیرت کردم. نمی‌دانم آن همه ضایعات ازچند لشکر بود. عده‌ای از سربازان را که در حال فرار بودند نگه داشتیم و اوضاع را پرسیدیم. زبانشان بند آمده بود. حدود چهل نفر بودند. به سختی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در برند. دیگر نیرویی نمانده بود که ما کمک آنها باشیم.



 
تعداد بازدید: 1400


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.