از گویندگی‌ در رادیو تا نمایندگی‌ مجلس‌

سید رضا سجادی‌


مصاحبه‌كننده: مرتضی‌ رسولی‌ پورآنچه‌ در پی‌ می‌آید خلاصه‌ متن‌ مصاحبه‌ با سید رضا سجادی‌ از گویندگان‌ پیشین ‌رادیو ایران‌؛ شهردار شهرهای‌ مشهد، اصفهان‌ و رشت‌؛ سرپرست‌ شهرداریهای‌ استان‌ خوزستان‌؛ مدیرکل‌ رادیو ایران‌ و یک‌ دوره‌ نمایندة‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌(دورة‌ 23) است‌. ویژگی‌ عمدة‌ خاطرات‌ مصاحبه‌شونده‌، در مقایسه‌ با بسیاری‌ از خاطرات‌ مشابه‌، اکتفا به‌ تجارب‌ و دانسته‌های‌ شخصی‌ و اجتناب‌ از وسوسة‌ تحلیل‌، داوری‌ و کلی‌گویی‌ است‌. □ ضمن‌ تشکر از شما، لطفاً در مورد معرفی‌ خود و خانواده‌، به‌ ویژه‌ پدرتان‌ مرحوم‌ آقا مصطفی‌ سرابی‌، مطالبی‌ بیان‌ کنید. خانوادة‌ ما از پانصد و اندی‌ سال‌ پیش‌ همه‌ در کسوت‌ روحانیت‌ و اهل‌ علم‌ بودند. پدربزرگم‌ حاج‌ میرزا مرتضی‌ سرابی‌ خراسانی‌ از مجتهدان‌ مشهور خراسان‌ بود که ‌پس‌ از تحصیل‌ نزد مرحوم‌ آخوند ملا محمدکاظم‌ خراسانی‌ از نجف‌ به‌ مشهد آمد و در مدرسة‌ نواب‌ و مدرسة‌ فاضل‌خان‌ این‌ شهر به‌ تدریس‌ پرداخت‌. پدرم‌ حاج‌ میرزا مصطفی‌ سرابی‌ بعد از انقلاب‌ مشروطیت‌ چون‌ آزادیخواه‌ و اهل‌ نطق‌ و بیان‌ بود به ‌تهران‌ آمد. من‌ هم‌ که‌ اکنون‌ در حضور شما هستم‌ در سال‌ 1299 به‌ دنیا آمدم‌. □ چطور شد که‌ بهرام‌ شاهرخ‌ پسر ارباب‌ کیخسرو برای‌ گویندگی‌ بخش‌ فارسی‌ رادیوی‌ آلمان انتخاب‌ شد؟ در این‌ مورد ابتدا باید عرض‌ کنم‌ که‌ بعد از قبولی‌ من‌ در امتحان‌ گویندگی‌ رادیو، ممتحن‌ آلمانی‌ از متین‌دفتری‌ درخواست‌ کرد اجازه‌ دهد مرا با خود به‌ آلمان‌ ببرد؛ چون‌ صدایم‌ را فوق‌العاده‌ تشخیص‌ داده‌ بود. متین‌دفتری‌ گزارش‌ این‌ مطلب‌ را به‌رضاشاه‌ داد و شاه‌ در پاسخ‌ به‌ او گفته‌ بود: «اگر در کار گویندگی‌ خوب‌ است‌ چرا برای‌خودمان‌ نباشد و بنابراین‌، اجازه‌ نداده‌ بود». در روزهای‌ پایانی‌ سال‌ 1319 قرار شد رضاشاه‌ به‌ مناسبت‌ تحویل‌ سال‌ نو از رادیو برای‌ مردم‌ پیام‌ بفرستد. من‌ هم‌ با وسایل‌ ابتدایی‌ آن‌ روز، که‌ یک‌ میکروفون‌ و یک‌ دستگاه‌ ضبط‌صوت‌ بود، به‌ کاخ‌ گلستان‌ رفتم‌ و بعد از شرفیابی‌ در اتاق‌ دفتر، درحالی‌ که‌ در کنار رضاشاه‌ ایستاده‌ بودم‌، میکروفون‌ را به‌ دست‌ گرفتم‌ و گفتم‌: «سال ‌تحویل‌ شد؛ اکنون‌ اعلیحضرت‌ شاهنشاه‌ سخنرانی‌ می‌کنند». در این‌ موقع‌، شاه‌ از روی‌ کاغذی‌ که‌ در دست‌ داشت‌ که‌ در سه‌ جملة‌ کوتاه‌ مطالبی‌ در تبریک‌ سال‌ نو، شادی‌ و سرافرازی‌ ملت‌ و امید به‌ امنیت‌ و آسایش‌ قرائت‌ کرد. بعد از پایان‌ مطلب‌، در حالی‌ که‌ من‌ مشغول‌ جمع‌آوری‌ سیم‌ برق‌ بودم‌ خطاب‌ به‌ من‌ گفت‌: «صدای‌ خوبی‌ داری‌. می‌خواستند تو را به‌ آلمان‌ ببرند ولی‌ من‌ اجازه‌ ندادم‌. هر روز صدای‌ تو را از رادیو گوش‌ می‌دهم‌؛ بسیار خوب‌ است‌؛ ادامه‌ بده‌ تا پیشرفت‌ هم‌ بکنی‌». چندی‌ بعد، بهرام‌ شاهرخ‌، پسر ارباب‌ کیخسرو برای‌ گویندگی‌ بخش‌ فارسی‌ رادیوی‌ آلمان‌ انتخاب‌ شد و ما هر روز صدای‌ او را می‌شنیدیم‌ که‌ می‌گفت‌: «اینجا برلن‌، اینجا برلن‌ است‌». و او تا پایان‌ جنگ‌، گویندة‌ رادیوی‌ آلمان‌ هیتلری‌ بود. □ آشنایی‌ شما و خانواده‌تان‌ با قوام‌السلطنه‌ باید قدیمی‌ باشد، این‌ طور نیست‌؟ درست‌ است‌. قوام‌السلطنه‌ با پدربزرگ‌ و پدرم‌ از قدیم‌ آشنا بود. می‌دانید مدتی‌ که‌ ایشان‌ والی‌ خراسان‌ شده‌ بود تا زمان‌ کودتای‌ سید ضیاءالدین‌ طباطبایی‌ حاکم‌ مطلق‌ خراسان‌ بود. من‌ همیشه‌ در دولتهای‌ او بعد از شهریور 1320، آماده‌ بودم‌ اعلامیه‌های‌ قوام‌السلطنه‌ را بخوانم‌ و خودش‌ هم‌ در این‌ امر پافشاری‌ می‌کرد؛ گفته‌ بود غیر از سجادی‌ کسی‌ نباید نوشتة‌ مرا بخواند. در کابینة‌ دوم‌ قوام‌ بعد از پایان‌ غائلة‌ آذربایجان ‌اولین‌ کسی‌ که‌ با ارتش‌ به‌ آذربایجان‌ رفت‌ من‌ بودم‌. □ چه‌ خاطراتی‌ از دوران‌ نخست‌وزیری‌ رزم‌آرا دارید؟ یکی‌ از خاطراتم‌ مربوط‌ می‌شود به‌ نطق‌ رزم‌آرا در مجلس‌ شورای‌ ملی‌. می‌دانید که ‌پس‌ از تشکیل‌ دولت‌ رزم‌آرا، دکتر مصدق‌ و دیگر یاران‌ او شدیداً به‌ رزم‌آرا در مجلس‌حمله‌ می‌کردند و مطالب‌ تندی‌ در مخالفت‌ با او ایراد می‌شد. روز سوم‌ دی‌ ماه‌ سال ‌1329 از نخست‌وزیری‌ به‌ من‌ اطلاع‌ دادند که‌ رزم‌آرا با شما کار دارد؛ فوراً بروید پیش‌ او. چون‌ فاصلة‌ ادارة‌ تبلیغات‌، که‌ در میدان‌ ارک‌ بود، تا نخست‌وزیری‌ زیاد نبود خیلی‌زود خود را به‌ رزم‌آرا رساندم‌. این‌ درست‌ موقعی‌ بود که‌ او عازم‌ حرکت‌ به‌ سوی‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ شده‌ بود. رزم‌آرا نوشته‌ای‌ را به‌ دستم‌ داد و گفت‌: «رضا، این ‌نطقی‌ است‌ که‌ در مجلس‌ ایراد خواهم‌ کرد و می‌دانم‌ که‌ دردسرهایی‌ برایم‌ فراهم ‌خواهد ساخت‌؛ با این‌ وصف‌، از مجلس‌ به‌ تو اطلاع‌ خواهم‌ داد که‌ نطق‌ را از رادیو بخوانی‌. فعلاً برو و آن‌ را مرور کن‌ و منتظر خبر من‌ باشد». دکتر آزموده‌، سرهنگ‌ غضنفری‌ و سرهنگ‌ علی‌اکبر مهتدی‌ همراه‌ رزم‌آرا به ‌مجلس‌ رفتند. من‌ هم‌ به‌ ادارة‌ تبلیغات‌ برگشتم‌ و در دفتر کارم‌ مشغول‌ شدم‌. یک‌ ساعت‌ بعد از ظهر اکباتانی‌ رئیس‌ بازرسی‌ مجلس‌ تلفن‌ کرد و بعد از مکالمة‌ کوتاهی‌گفت‌: «با نخست‌وزیر صحبت‌ کن». رزم‌آرا پشت‌ تلفن‌ گفت‌: «رضا، خود را آماده‌ کن‌ و برو نطق‌ را از رادیو قرائت‌ کن». البته‌ تمام‌ مطالب‌ آن‌ نطق‌ در خاطرم‌ نیست‌ ولی ‌مضمون‌ کلی‌ این‌ بود: ایرانی‌ که‌ نمی‌تواند یک‌ لولهنگ‌ بسازد، چگونه‌ می‌خواهد صنعت‌ نفت‌ را ملی‌ کند و خودش‌ ادارة‌ آن‌ را به‌ دست‌ بگیرد. ما که‌ نمی‌توانیم‌ یک‌ کارخانة‌ سیمان‌ را با پرسنل‌خودی‌ اداره‌ نماییم‌، با کدام‌ وسیله‌ و ابزار می‌خواهیم‌ نفت‌ را هم‌ استخراج‌ کنیم‌ و هم ‌بفروشیم‌. و در پایان‌ هم‌ گفت‌: «ملی‌ کردن‌ صنعت‌ نفت‌ بزرگ‌ترین‌ خیانت‌ است‌». به‌ هر حال‌، همین‌ نطق‌ که‌ چند بار از رادیو پخش‌ شد موجب‌ گردید به‌ دعوت ‌آیت‌الله‌ کاشانی‌ میتینگ‌ عظیمی‌ در میدان‌ بهارستان‌ تشکیل‌ شود و مردم‌ با شدیدترین‌ احساسات‌، مخالفت‌ خود را با رزم‌آرا و بیانات‌ او اعلام‌ کنند. بعد هم‌ حوادث‌ دیگری ‌به‌ وقوع‌ پیوست‌ و رزم‌آرا ترور شد. □ در روز 16 اسفند 1329 شما چه‌ می‌کردید و چه‌ خاطره‌ای‌ از این‌ روز دارید؟ در این‌ روز، من‌ ساعت‌ ده‌ صبح‌ به‌ نخست‌وزیری‌ رفته‌ بودم‌. در آنجا اسدالله‌ علم‌ وزیر کار را دیدم‌ که‌ گفت‌: «منتظر نخست‌وزیر هستم‌؛ باید همراه‌ ایشان‌ به‌ مجلس‌ ختم ‌آیت‌الله‌ فیض‌ در مسجد شاه‌ برویم‌» و این‌ در حالی‌ بود که‌ طبق‌ قرار قبلی‌ من‌ باید با رزم‌آرا ملاقات‌ می‌کردم‌. رزم‌آرا به‌ من‌ گفته‌ بود: «قرار است‌ عده‌ای‌ از استادان‌ بیایند و در مورد نطق‌ رادیویی‌ من‌ تفسیر بنویسند». او به‌ من‌ گفته‌ بود: «باید تو هم‌ در جلسه‌ حضور داشته‌ باشی‌ و پس‌ از تهیة‌ مطلب‌ فوراً به‌ رادیو بروی‌ و آن‌ را برای‌ مردم ‌بخوانی‌». وقتی‌ که‌ علم‌ حرفش‌ تمام‌ شد از رئیس‌ دفتر نخست‌وزیر پرسیدم‌: «تکلیف ‌من‌ چیست‌؟ بمانم‌ یا بروم‌؛» او گفت‌: «آقای‌ نخست‌وزیر به‌ این‌ مراسم‌ خواهند رفت‌ و معلوم‌ نیست‌ چه‌ زمان‌ طول‌ بکشد. به‌ همین‌ جهت‌ اگر آقایان‌ استادان‌ هم‌ بیایند به‌ طور حتم‌ جلسه‌ به‌ روز دیگری‌ موکول‌ خواهد شد». به‌ این‌ ترتیب‌، من‌ هم‌ به‌ ادارة‌ تبلیغات‌ برگشتم‌. در این‌ فاصله‌ که‌ به‌ ادارة‌ تبلیغات‌ می‌رفتم‌ رزم‌آرا ترور شد چون‌ هنگامی‌ که ‌می‌خواستم‌ وارد اداره‌ شوم‌ نگهبان‌ اداره‌ با شتاب‌ پیش‌ من‌ آمد و گفت‌: «رزم‌آرا را کشتند!» دکتر مصدق‌ در خاطرات‌ خود به‌ تفصیل‌ در مورد قطع‌ رابطه‌ و بستن‌ کنسولگریهای‌ انگلستان‌ در ایران‌ مطالبی‌ بیان‌ کرده‌ و تلویحاً باقر کاظمی‌ و دکتر قاسم‌زاده‌ را عامل‌ رساندن‌ این‌ خبر به‌ سفارت‌ انگلستان‌ قلمداد کرده‌ است‌. بله، دکتر مصدق‌ در خاطرات‌ خود، ضمن‌ اشاره‌ به‌ این‌ مطلب‌، نوشته‌اند که‌: «من‌ از وزیر خارجه‌ [باقر کاظمی‌] سؤال‌ کردم‌ چه‌ کسی‌ این‌ خبر را به‌ سفارت‌ انگلیس‌ داد؟» آقای‌ کاظمی‌ گفتند: «مشاوری‌ داریم‌ به‌ نام‌ دکتر قاسم‌زاده‌. من‌ مطلب‌ را به‌ او گفتم‌؛ حتماً او خبر را داده‌ است‌». بعدها در این‌ مورد از آقای‌ عزالدین‌ کاظمی‌ فرزند باقر کاظمی‌ سؤال‌ کردم‌. جواب‌ ایشان‌ چنین‌ بود: «به‌ طور اصولی‌ تا زمانی‌ که‌ مطلب‌ از رادیو پخش‌ نمی‌شد سفارت‌ انگلیس‌ از موضوع‌ مطلع‌ نمی‌شد. علاوه‌ بر این‌، پدرم‌ در نتیجه‌ تجربة‌ سیاسی‌ و آشنایی‌اش‌ با روابط‌ بین‌المللی‌ بر این‌ اعتقاد بود که‌ وزارت‌خارجه‌ وظیفه‌اش‌ ایجاد رابطه‌ با دولتهاست‌ نه‌ قطع‌ رابطه‌. به‌ همین‌ مناسبت‌ هم‌ در بعضی‌ مسائل‌ با دکتر مصدق‌ اختلاف‌ سلیقه‌ داشت‌». البته‌، سالها بعد، دکتر غلامحسین‌ مصدق‌ فرزند دکتر محمد مصدق‌ در منزل‌ دکتر غلامحسین‌ صدیقی‌، در یک‌ جمع‌ دوستانه‌ و در حضور دیگران‌، به‌ من‌ گفت‌: «پدرم‌ چند بار گفتند که رضا سجادی‌ بی ‌تقصیر بود و من‌ از او خجالت‌ می‌کشم‌ چون‌ بی‌جهت‌ به‌ او تهمت‌ زدم‌. بنابراین‌، از این‌ جهت‌ تو تبرئه‌ هستی»‌. به‌ او گفتم‌: «ای‌ کاش‌ ایشان‌ در آثار خودشان‌ اشاره‌ای‌ به‌ این‌ مطلب‌ می‌کردند». در جواب‌ گفت‌: «نه‌، همان ‌بهتر که‌ آن‌ را ننوشتند زیرا به‌ نفع‌ تو نبود». □ چه‌ خاطراتی‌ از دوران‌ کوتاه‌ نخست‌وزیری‌ قوام‌ در اواخر تیر 1331 دارید؟ پس‌ از اینکه‌ دکتر مصدق‌ مرا از نزد خود راند و حقوقم‌ را قطع‌ کرد چون‌ بیکار شده ‌بودم‌، روزها به‌ دیدار دوستان‌ و شخصیتهای‌ آن‌ ایام‌، از جمله‌ هفته‌ای‌ یکی‌ دو روز برای‌ احوال‌پرسی‌ به‌ خانة‌ قوام‌السلطنه‌، می‌رفتم‌. این‌ رفت‌ و آمد ادامه‌ داشت‌ تا روز 25 تیر ماه‌ 1331. آن‌ روز از صبح‌ اخبار مختلفی‌ در شهر بین‌ مردم‌ شایع‌ بود از جمله ‌اینکه‌ مصدق‌ استعفا داده‌ است‌. من‌ هم‌ برای‌ احوال‌پرسی‌ و کسب‌ اطلاع‌ به‌ منزل ‌قوام‌السلطنه‌ رفته‌ بودم‌. موقعی‌ که‌ وارد اتاقی‌ شدم‌ که‌ قوام‌ معمولاً در آنجا از مراجعان ‌پذیرایی‌ می‌کرد، متوجه‌ شدم‌ که‌ قوام‌ برافروخته‌ مشغول‌ مکالمة‌ تلفنی‌ است‌. سلام‌ و عرض‌ ادب‌ کردم‌. با اشاره‌ اجازه‌ داد که‌ بنشینم‌. در اینجا ناچارم‌ با قید قسم‌ بگویم ‌آنچه‌ را که‌ در این‌ مورد می‌نویسم‌ حقیقت‌ محض‌ است‌ و کوچک‌ترین‌ مطلبی‌ را خلاف‌ واقع‌ نمی‌گویم‌. قوام‌ به‌ مخاطب‌ خود می‌گفت‌: «آقا کاری‌ است‌ خود مصدق‌ شروع‌ کرده‌؛ خودش‌ باید تمام‌ کند». ساعت‌ نزدیک‌ به‌ 11 صبح‌ بود تلفن‌ پشت‌ سر هم‌ زنگ‌ می‌زد و بعد هم‌ به‌ تدریج‌ افراد مختلفی‌ وارد می‌شدند. خوب‌ به‌ خاطر دارم‌ که‌ قوام‌ به‌ همة‌ کسانی‌ که‌ وارد می‌شدند با تأکید همان‌ مطلب‌ را به‌ اشکال‌ مختلف‌ تکرار می‌کرد و می‌گفت‌: «کاری ‌نکنید که‌ مشکلات‌ مملکت‌ روزبه‌روز بیشتر شود». ولی‌ مراجعان‌ دست‌ بردار نبودند و طوری‌ سخن‌ می‌گفتند که‌ مصدق‌ رفته‌ و عن‌قریب‌ قوام‌السلطنه‌ نخست‌وزیر می‌شود، تا آنجا که‌ موضوع‌ رأی‌ اعتماد را مطرح‌ می‌کردند و صحبت‌ از تعداد وکلایی‌ بود که‌ به‌ قوام‌ رأی‌ تمایل‌ خواهند داد. فردای‌ آن‌ روز که‌ پنجشنبه‌ بود مجلس‌ در یک‌ جلسه‌ سرّی‌ با حضور چهل‌ و دو نماینده‌ تشکیل‌ شد و از این‌ عده‌ چهل‌ نفر به ‌زمامداری‌ احمد قوام‌ رأی‌ تمایل‌ دادند. بعدازظهر آن‌ روز منزل‌ قوام‌السلطنه‌ پر از جمعیت‌ بود. دسته‌های‌ گل‌ از سوی‌ افراد مختلف‌ تقدیم‌ می‌شد. از طرفی‌، شاه‌ هم‌، با توجه‌ به‌ رأی‌ تمایل‌ مجلس‌، فرمان ‌نخست‌وزیری‌ قوام‌ را به‌ وسیلة‌ حسین‌ علاء وزیر دربار فرستاده‌ بود. ساعت‌ حدود نه‌ شب‌ بود. می‌شنیدم‌ که‌ قوام‌ به‌ علاء می‌گفت‌: «این‌ بر خلاف‌ سنت‌ و بر خلاف‌ رویه‌ است‌: شاه‌ باید کسی‌ را که‌ به‌ او رأی‌ تمایل‌ داده‌اند احضار کند و آن‌ شخص‌ قبولی‌ خود را اعلام‌ دارد، شرایط‌ خود را بگوید تا، در صورت‌ موافقت ‌شاه‌، فرمان‌ صادر بشود. این‌ عجله‌ برای‌ چیست‌، چرا؟ بالاخره‌ علاء رفت‌. خانه‌ قوام‌ هم‌ تا ساعت‌ 11 شب‌ پر از جمعیت‌ بود و همه‌ تبریک‌ می‌گفتند». بالاخره‌ اکبرخان‌ مستخدم‌ معروف‌ قوام‌ اعلام‌ کرد، آقایان‌ تشریف‌ ببرند، چون‌ آقا خسته‌ شده‌اند ــ هنگامی‌ که‌ منزل‌ قوام‌ خالی‌ از جمعیت‌ شد، من‌ که‌ بیکار بودم‌، قرار شد شب‌ را در آنجا بخوابم‌. اکبرخان‌ وسائل‌ استراحت‌ مرا فراهم‌ کرد. صبح‌ فردا ساعت‌ هشت‌ صبح‌ قوام‌ مرا احضار کرد و گفت‌: «می‌روی‌ رادیو این‌ اعلامیه‌ را می‌خوانی‌». بعد گفت‌: «نه‌، صبر کن‌، اول‌ من‌ می‌روم‌ دربار و برمی‌گردم‌، ولی‌ شما اعلامیه‌ را مطالعه‌ کن». ساعت‌ یازده‌ و نیم‌ قوام‌ از دربار آمد. مرا احضار کرد و پرسید: «اعلامیه‌ را مطالعه‌ کردی‌؟» گفتم‌: «بله‌، قربان‌؛ ولی‌ این‌ شعر منوچهری‌ که‌ در آخر آن‌ نوشته‌اید کشتیبان‌ را سیاستی‌ دگر آمد اصلش کشتنیان است. گفت: «می دانم، پسر آقاسیدمصطفی! می دانم! ولی اصطلاح‌ «کشتیبان‌» بهتر است‌. برو از رادیو بخوان». من‌ به‌ جای‌ آنکه‌ به‌ رادیو بروم‌ ابتدا به‌ دربار رفتم‌. در آن‌ موقع‌ دکتر احمد هومن‌ معاون‌ وزارت‌ دربار بود. به‌ وسیله‌ ایشان‌ اجازه‌ شرفیابی‌ خواستم‌. اجازة ‌شرفیابی‌ داده‌ شد. وارد شدم‌، تعظیم‌ کردم‌. شاه‌ گفت‌: «برای‌ اعلامیه‌ آمده‌اید؟ می‌دانم‌ که‌ خیلی‌ تند است‌ ولی‌ نخست‌وزیر مرا متقاعد کرد؛ حالا برو بخوان‌ ببینم‌، خدا چه‌ می‌خواهد». من‌ هم‌ به‌ رادیو رفتم‌ و اعلامیه‌ را خواندم‌ و می‌دانید که‌ چه ‌غوغایی‌ به‌ راه‌ افتاد. جمعه‌ و شنبه‌ منزل‌ قوام‌ پر از جمعیت‌ بود. قوام‌السلطنه‌، به‌ محض‌ انتصاب‌ به‌ نخست‌وزیری‌، عباس‌ اسکندری‌ و حسن‌ ارسنجانی‌ را به‌ معاونت‌ خود انتخاب‌ کرد. قرار شد سرتیپ‌ صفاری‌ هم‌ شهردار تهران ‌باشد. در یکی‌ از آن‌ روزها، ساعت‌ حدود 9 صبح‌ بود که‌ قوام‌السلطنه‌ دستور داد سرلشکر مهدیقلی‌ علوی‌ مقدم‌ فرماندار نظامی‌ با او ملاقات‌ کند. پس‌ از حضور علوی‌ مقدم‌، قوام‌السلطنه‌ به‌ او دستور داد: «فوراً سید ابوالقاسم‌ کاشانی‌ را به‌ مسئولیت‌ من‌ بازداشت‌ کنید». این‌ مطلب‌ را در حضور جمعی‌ که‌ آنجا بودند، و من‌ هم‌ از جملة‌ آنان‌ بودم‌، گفت‌. در همین‌ ساعات‌، افرادی‌ از خارج‌ وارد خانة‌ قوام‌ می‌شدند و می‌گفتند شهر شلوغ‌ است‌. ساعت‌ 10 صبح‌ علوی ‌مقدم‌ وارد اتاقی‌ شد که‌ نخست‌وزیر با عده‌ای‌ دیگر نشسته‌ بودند و، پس‌ از ادای‌ احترام‌ نظامی‌، گفت‌: «قربان‌، شرفیاب‌ شدم‌ و به‌ عرض ‌رساندم‌. اعلیحضرت‌ فرمودند قدری‌ تأمل‌ کنید. قوام‌السلطنه‌، در حالی‌ که‌ خون‌ در رگهایش‌ جمع‌ شده‌ بود، با فریاد گفت‌: «تو... خوردی‌ دستور مرا به‌ عرض‌ رساندی‌. مسئولیت‌ با من‌ است‌. از این‌ پس‌ خودشان‌ بقیة‌ کارها را انجام‌ دهند!» بعد هم‌ رو به ‌اکبرخان‌ کرد و گفت‌: «لوازم‌ مرا بردار تا به‌ خانة‌ معتمدالسلطنه‌ بروم‌». لباس‌ خود را پوشید و به‌ منزل‌ برادرش‌ در شمیران‌ رفت‌ و ساعت‌ 5/1 بعدازظهر همان‌ روز استعفای‌ خودش‌ را نزد شاه‌ فرستاد. بعد هم‌ به‌ طوری‌ که‌ می‌دانید وقایع‌ سی‌ تیر پیش‌ آمد. شاه‌ استعفای‌ قوام‌ را پذیرفت‌ و دکتر مصدق‌ مجدداً به‌ نخست‌وزیری‌ منصوب‌شد. □ در مورد واقعة‌ کودتای‌ 28 مرداد و فعالیتهای‌ خود در دوران‌ نخست‌وزیری‌ سپهبد زاهدی‌ توضیح‌ دهید. چند روز قبل‌ از 28 مرداد، وحشت‌ من‌ زیادتر شده‌ بود. به‌ همین‌ دلیل‌ با عده‌ای‌ در محلی‌ واقع‌ در خیابان‌ تخت‌جمشید در زیرزمین‌ رستوران‌ لوکولوس‌ به‌ سر می‌بردم‌. روز 28 مرداد در ساعت‌ 6 صبح‌ به‌ ما خبر دادند محل‌ خود را ترک‌ کنید. من‌ هم‌ که ‌خانه‌ و کاشانه‌ای‌ نداشتم‌ از آنجا به‌ منزل‌ آقا احمد طباطبایی‌ که‌ از دوستان‌ نزدیک‌ بود رفتم‌. ساعت‌ 11 صبح‌ دوست‌ نزدیکم‌ سرهنگ‌ رضا زاهدی‌، که‌ بعدها سپهبد هم‌ شد و همیشه‌ در معیت‌ زاهدی‌ها (پدر و پسر) به‌ سر می‌برد، از طریق‌ طباطبایی‌ به‌ من‌ اطلاع‌ داد: «جایی‌ نرو تا یک‌ اتومبیل‌ جیپ‌ بیاید و تو را سوار کند. همان‌طور که‌ گفتم‌، هنوز نگران‌ و سرگردان‌ و از آیندة‌ خود بیمناک‌ بودم‌. چند دقیقة‌ بعد، افسری‌ با یک‌ جیپ‌ ارتشی‌ آمد و مرا به‌ محل‌ رادیو در میدان‌ ارک‌ برد. دکتر شروین‌، مصطفی‌ کاشانی‌ و میراشرافی‌ آنجا حضور داشتند و هر کدام‌ مطالبی‌ را از میکروفون‌ رادیو عنوان‌ می‌کردند تا اینکه‌ فضل‌الله‌ زاهدی‌ با عده‌ای‌ وارد استودیو شدند. زاهدی‌ به‌ محض‌ ورود خطاب‌ به‌ من‌ گفت‌: «رضا، میکروفون‌ را بگیر و بگو اینجا تهران‌ است‌». من‌ هم‌ انجام‌ وظیفه‌ کردم‌ و گفتم‌: «اینجا تهران‌ است‌. من‌ رضا سجادی‌ هستم‌. تیمسار زاهدی‌ تشریف‌ آورده‌اند. در این‌ موقع‌، میراشرافی‌ میکروفون‌ را از دست‌ من‌ گرفت‌ و با لحنی‌ تند شروع‌ به‌ بیان‌ مطالبی‌ کرد. هنوز چند جمله‌ نگفته‌ بود که‌ زاهدی‌ میکروفون‌ را از دست‌ او گرفت‌ و با اشاره‌ به‌ مصطفی‌ کاشانی‌ از او خواست‌ مطالبی‌ بگوید. او هم‌ نزدیک به 15 دقیقه خیلی متین و بدون کوچک ترین اهانتی صحبت کرد. وقایع آن‌ روزها به‌ صورت‌ مقاله‌، رساله‌ و کتاب ‌چاپ‌ و منتشر شده‌؛ اجازه‌ بدهید از توضیح‌ بیشتر خودداری‌ کنم‌. □ در کابینة‌ دکتر اقبال‌ چه‌ می‌کردید؟ روابط‌ شما با دکتر اقبال‌ چگونه‌ بود؟ وقتی‌ که‌ دکتر اقبال‌ رئیس‌ دانشگاه‌ شد رضا جعفری‌، که‌ در کابینة‌ زاهدی‌ وزیر فرهنگ‌ بود، ابلاغ‌ ریاست‌ او را امضا نمی‌کرد. دکتر اقبال‌ هم‌، که‌ از قدیم‌ روابط‌ بسیار نزدیکی‌ با من‌ داشت‌ و قرار بیشتر ملاقاتهای‌ او با افراد در منزل‌ من‌ انجام‌ می‌گرفت‌، از من‌ خواسته‌ بود که‌ پیش‌ جعفری‌ بروم‌ و ابلاغ‌ او را بگیرم‌. یک‌ روز پیش‌ جعفری‌ رفتم‌ و ابلاغ‌ ریاست‌ دانشگاه‌ را برای‌ دکتر اقبال‌ گرفتم‌ و به ‌او دادم‌. زمانی‌ که‌ صمصام‌ استاندار کرمان‌ بود، وقتی‌ به‌ تهران‌ آمده‌ بود و قرار بود من ‌برای‌ صرف‌ ناهار به‌ منزل‌ او بروم‌، به‌ دکتر اقبال‌ تلفن‌ کردم‌ چون‌ می‌خواستم‌ او را ببینم‌. گفت‌: «در منزل‌ صمصام‌ همدیگر را خواهیم‌ دید». آن‌ روز صمصام‌ مهمانان ‌دیگری‌ هم‌ داشت‌: دکتر عبدالحسین‌ راجی‌ و دکتر علی‌ وکیلی‌ آنجا بودند. دکتر اقبال ‌هم‌ قبل‌ از صرف‌ غذا به‌ جمع‌ پیوست‌ و به‌ محض‌ ورود اعلام‌ کرد رفقا کار من‌ تمام‌ شد و به‌ زودی‌ فرمان‌ نخست‌وزیری‌ خواهم‌ گرفت‌. در کابینة‌ من‌ دکتر راجی‌ وزیر بهداری‌ و جهانشاه‌خان‌ وزیر کشور است‌. دکتر وکیلی‌ هم‌ که‌ اهل‌ کار دولتی‌ نیست‌ و جای‌«داش‌ رضا» هم‌ معلوم‌ است‌. چند روزی‌ گذشت‌ ولی‌ از تغییرات‌ خبری‌ نشد. جهانشاه‌خان‌ از من‌ دعوت‌ کرد که‌ با او به‌ کرمان‌ بروم‌. چون‌ ایام‌ عید نزدیک‌ بود من‌ هم‌ به‌ کرمان‌ رفتم‌ و روز اول‌ فروردین ‌به‌ تهران‌ برگشتم‌. در چهارم‌ فروردین‌ 1336 دسته‌ای‌ از راهزنان‌ مسلح‌ به‌ سرکردگی‌ دادشاه‌ در تنگ ‌سرحد جنوب‌ ایرانشهر به‌ یک‌ اتومبیل‌ حمله‌ کردند و چهار سرنشین‌ آن‌ را کشتند. یکی‌ از مقتولان‌ رئیس‌ اصل‌ چهار کرمان‌ به‌ نام‌ «کارول‌» بود. فردای‌ روزی‌ که‌ دکتر اقبال‌ به‌ سمت‌ نخست‌وزیر تعیین‌ شد برای‌ عرض‌ تبریک‌ پیش‌ او رفتم‌ و از وعده‌هایی‌ که‌ داده‌ بود پرسیدم‌. در جواب‌ گفت‌: «اعلیحضرت‌ با حضور دو نفر بختیاری‌ در هیئت‌ دولت‌ موافقت‌ نکردند. من‌ آقاخان‌ بختیار را به‌ عنوان‌ وزیر کار معرفی‌ کردم‌ ولی‌ اعلیحضرت‌ در مورد جهانشاه‌ گفتند او بهتر است‌ در خوزستان‌ استاندار شود. این‌ مطلب‌ را به‌ اطلاع‌ او برسانید». گفتم‌: «تکلیف‌ خودم‌ چه‌ می‌شود.؟» گفت‌: «منتظر باش‌؛ فردا خبر می‌دهم‌». مطلب‌ را به‌ جهانشاه‌خان‌ صمصام‌ اطلاع‌ دادم‌ و او در پاسخ‌ گفت‌: «من‌ به‌ خوزستان‌ نمی‌روم‌». چند روز از این‌ ملاقات‌ گذشت‌ تا اینکه‌ دکتر نصرت‌الله‌ کاسمی‌ از من‌ خواست‌ تا دیداری‌ با هم‌ داشته‌ باشیم‌. وقتی‌ که‌ ایشان‌ را دیدم‌، گفت‌: «قرار بود ابتدا من‌ وزیر فرهنگ‌ بشوم‌ ولی‌ شاه‌ گفته‌ دکتر مهران‌ در سمت‌ خود باقی‌ بماند و من‌ وزیر مشاور و سرپرست‌ تبلیغات‌ باشم‌. من‌ این‌ سمت‌ را به‌ این‌ شرط‌ پذیرفته‌ام‌ که‌ تو مدیرکل‌ تبلیغات‌ باشی». به‌ او گفتم‌: «سه‌ سال‌ است‌ که‌ در این‌ سمت‌ هستم‌؛ ولی‌ دکتر اقبال ‌حرف‌ دیگری‌ گفته‌ بود». کاسمی‌ گفت‌: «بنابراین‌، صبر می‌کنیم‌ تا خودش‌ تصمیم‌ بگیرد». روز بعد دکتر اقبال‌ کابینة‌ خود را معرفی‌ کرد و ناصر ذوالفقاری‌ را به‌ عنوان‌ معاون ‌نخست‌وزیر و سرپرست‌ تبلیغات‌ تعیین‌ نمود. چندی‌ بعد که‌ دو حزب‌ ملیون‌ و مردم ‌تشکیل‌ شد، دکتر کاسمی‌ به‌ عنوان‌ وزیر مشاور و دبیرکل‌ حزب‌ ملیون‌ منصوب‌ شد ولی‌ در مورد من‌، دکتر اقبال‌ کوچک‌ترین‌ قدمی‌ برنداشت‌. به‌ هر حال‌، بدون‌ توجه‌ به ‌بی‌مهری‌ دکتر اقبال‌ خود را از هرگونه‌ فعالیت‌ سیاسی‌ دور نگاه‌ داشتم‌ و بیشتر وقت‌ خود را در انجمنهای‌ ادبی‌ و با هنرمندان‌ به‌ سر بردم‌. □ چگونه‌ به‌ نمایندگی‌ مجلس‌ انتخاب‌ شدید؟ چند سال‌ بعد، باقر پیرنیا به‌ سمت‌ استاندار و نایب‌التولیة‌ آستان‌ قدس‌ رضوی‌ در خراسان‌ منصوب‌ شد. در سفری‌ که‌ او به‌ خارج‌ از کشور رفته‌ بود، در شهریور 1348زلزلة‌ وحشتناکی‌ شرق‌ خراسان‌ را ویران‌ کرد و هزاران‌ کشته‌ و مجروح‌ بر جای ‌گذاشت‌. پیرنیا که‌ فوراً به‌ محل‌ خدمت‌ خود بازگشته‌ بود، در حالتی‌ که‌ سخت‌ پریشان‌ وحشتزده‌ بود، از طریق‌ وزارت‌ کشور دعوت‌ کرد که‌ دیداری‌ با او داشته‌ باشم‌. خوشبختانه‌ در مشهد بودم‌. به‌ ملاقاتش‌ رفتم‌. ابتدا تصور می‌کرد بابت‌ ماجرای‌ شهرداری‌ شیراز از او گله‌ دارم‌ و از همکاری‌ خودداری‌ خواهم‌ کرد؛ در صورتی‌ که‌ چنین‌ رویه‌ای‌ در ذات‌ من‌ نبود. در پاسخ‌ به‌ او گفتم‌: «برای‌ خدمت‌ به‌ هموطنان‌ آسیب‌دیده‌ حاضرم‌ هر مسئولیتی‌ را بپذیرم‌. بعد هم‌ فردای‌ آن‌ روز به‌ طرف‌ گناباد که ‌مرکز زلزله‌ بود حرکت‌ کردم‌. خرابی‌ و مصیبت‌ دلخراش‌ بود. با تمام‌ توان‌، خدمت‌ خود را شروع‌ کردم‌. چند روز بعد ابلاغی‌ صادر شد تا با سمت‌ قائم‌مقام‌ استاندار خراسان‌، در مناطق‌ زلزله‌زده‌ انجام‌ وظیفه‌ کنم‌. بعد هم‌ هویدا نخست وزیر و سپس دکتر حسین خطیبی رئیس جمعیت شیر و خورشید سرخ سمت‌ قائم‌مقامی‌ خود را در آن‌ منطقه‌ به‌ من‌ ابلاغ‌ کردند. مدت‌ سه‌ سال‌ در منطقه‌ بودم‌ و آنچه‌ در توان‌ داشتم‌ با کمک‌ مردم‌ و دیگر مسئولان‌ در مورد ترمیم‌ خرابیها و بعد هم‌ ایجاد بناهای‌ جدید اقدام‌ کردم‌؛ تا اینکه‌ شاه‌ و مقامات‌ دولتی‌ برای‌ بازدید اوضاع‌ به‌ محل‌ آمدند. پس‌ ازچند روز، شاه‌ در حضور نخست‌وزیر و دیگر مقاماتی‌ که‌ همراه‌ بودند، از جمله‌ دکتر منوچهر اقبال‌، از خدمات‌ و زحمات‌ من‌ قدردانی‌ کرد. در این‌ بازدیدها، مردم‌ گناباد درخواست‌ کردند که‌ باید رضا سجادی‌ نمایندة‌ ما در مجلس‌ شورای‌ ملی‌ باشد، مطلبی‌ که‌ خودم‌ قبلاً از آن‌ اطلاع‌ نداشتم‌. پس‌ از پایان‌ بازدید، شاه‌ و همراهان‌ به‌ دعوت‌ اسدالله‌ علم‌ به‌ بیرجند رفتند، و من‌ در محل‌ مشغول‌ کار خودم‌ شدم‌. فردای‌ آن‌ روز تلفنی‌ به‌ من‌ اطلاع‌ داده‌ شد که‌ فوراً به‌ بیرجند بروم ‌چون‌ اعلیحضرت‌ فرموده‌اند. ابتدا ناراحت‌ شدم‌ چون‌ فکر کردم‌ دکتر اقبال‌ از اینکه ‌مورد محبت‌ قرار گرفته‌ام‌ سعایت‌ کرده‌ است‌. علت‌ این‌ بود که‌ بعد از قصه‌ نخست‌وزیری‌ اقبال‌ که‌ گفتم‌، هیچ‌گاه‌ به‌ او اعتنا نمی‌کردم‌ حتی‌ اگر دو دست‌ خود را هم‌ برای‌ دست‌ دادن‌ به‌ طرف‌ من‌ دراز می‌کرد، همیشه‌ در پاسخ‌ به‌ او می‌گفتم‌: «من‌ با آدمی‌ مثل‌ تو که‌ قول‌ و فعلت‌ یکی‌ نیست‌ حرفی‌ ندارم». و چون‌ این‌ عمل‌ را در این ‌سفر هم‌ تکرار کرده‌ بودم‌، از عکس‌العمل‌ او بیم‌ داشتم‌. به‌ هر حال‌، ناچار بودم‌ با هلیکوپتری‌ که‌ آمده‌ بود به‌ بیرجند بروم‌ به‌ محض‌ شرفیابی‌ شاه‌ گفت‌: «به‌ علم‌ گفتم‌: این‌ همه‌ آدم‌ بیکاره‌ را اینجا جمع‌ کرده‌ای‌ ولی‌ سجادی‌ که‌ آن‌ همه‌ زحمت‌ کشیده‌ چرا او را دعوت‌ نکرده‌ای‌؟» این‌ سخنان‌ برایم‌ بسیار شادی‌بخش‌ بود. بعد هم‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ قرار است‌ در لیست‌ کاندیدای‌ نمایندگی‌ دوره‌ بیست‌ و سوم‌ نام‌ مرا هم‌ برای‌ گناباد بگذارند. به‌ علم‌ گفتم‌: من‌ اهل‌ کار و فعالیتم‌؛ باید استاندار بشوم‌ وکالت‌ به‌ درد من ‌نمی‌خورد». در پاسخ‌ گفت‌: «عجله‌ نکن‌؛ باید منتظر باشی‌ تا آینده‌». به‌ هر حال‌، لیست‌ کاندیداها اعلام‌ شد. و من‌ باید به‌ گناباد برای‌ فعالیت‌ انتخاباتی‌ می‌رفتم‌. معلوم‌ شد دکتر اقبال‌ فتنه‌ کرده‌ و برای‌ گناباد، بانو ایران‌دخت‌ اقبال‌ خواهر خود را وارد لیست‌ کرده‌ است‌؛ ولی‌ از آنجا که‌ شاه‌ خواسته‌ بود به‌ من‌ لطفی‌ کرده‌ باشد کوشش‌ اقبال‌ به‌ جایی‌ نرسید و من‌ در دورة‌ بیست‌ و سوم‌ از بجنورد، که‌ آن‌ هم‌ از شهرستانهای‌ خراسان‌ بود، نماینده‌ مجلس‌ شدم‌. در آن‌ دوره‌، بجنورد دو نماینده‌ داشت‌: خانلر قراچورلو و من‌. در دورة‌ نمایندگی‌ هم‌ تا آنجا که‌ شرایط‌ آن‌ ایام‌ اجازه‌ می‌داد از خدمت‌ به‌ مردم‌ کوتاهی‌ نمی‌کردم‌ و در عمران‌ و آبادانی‌ بجنورد قدمهایی‌ برداشتم‌ که‌ در این‌ مورد هم‌ باید اهالی‌ بجنورد اظهارنظر کنند. دورة‌ بیست‌ و سوم‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ از شهریور ماه‌ 1350 آغاز شد و پایان‌ دوره‌ هم‌ شهریور 1354 بود. در شانزدهم‌ فروردین‌ ماه‌ 1354 فرمان‌ انتخابات‌ برای‌ تعیین‌ نمایندگان‌ دوره‌ بیست‌ و چهارم‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ صادر شد. در همین‌ ایام ‌شاه‌ در سفری‌ به‌ مشهد از کندی‌ کارها، و عدم‌ اجرای‌ برنامه‌های‌ ساختمانی‌ در شهر مشهد اظهار نارضایتی‌ کرد. امیراسدالله‌ علم‌ به‌ عرض‌ شاه‌ رساند که‌ برای‌ اقدامات‌ اصلاحی‌ ولیان‌ پیشنهاد کرده‌ است‌، اگر اجازه‌ بفرمایید، به‌ رضا سجادی‌ مأموریت ‌داده‌ شود به‌ مشهد بیاید، و این‌ کارها را به‌ عهده‌ بگیرد. شاه‌ در پاسخ‌ گفته‌ بود: قرار بود او را به‌ استانداری‌ کرمان‌ بفرستیم‌؛ ولی‌ اگر این‌ کارها فقط‌ از عهده‌ او برمی‌آید، اشکالی‌ ندارد؛ بیاید تا بعد برایش‌ فکر کنیم‌. من‌ کوچک‌ترین‌ اطلاعی‌ از این‌ مسائل ‌نداشتم‌، تا اینکه‌ مهندس‌ عبدالله‌ ریاضی‌ رئیس‌ مجلس‌ پیغام‌ داد با او در دفترش‌ دیداری‌ داشته‌ باشم‌. مطالبی‌ را که‌ گفتم‌ او برای‌ من‌ نقل‌ کرد و گفت‌: «البته‌ شما نمایندة ‌مجلس‌ هستید و حقوق‌ و مزایای‌ خود را تا پایان‌ دوره‌ دریافت‌ خواهید کرد؛ ولی‌ امریه ‌صادر شده‌ است‌ که‌ باید به‌ مشهد بروید و با ولیان‌ همکاری‌ کنید». در پاسخ‌ گفتم‌: «موضوع‌ مهم‌ همکاری‌ من‌ با ولیان‌ است‌؛ با اطلاع‌ از سوابق‌ او گمان‌ نمی‌کنم‌ اجرای ‌این‌ دستور عملی‌ باشد». ریاضی‌ گفت‌: «در این‌ مورد هم‌ صحبت‌ شده‌ و همین‌ حالا شما با این‌ شماره‌ تلفن‌ با ولیان‌ صحبت‌ کنید». بعد هم‌ دستور داد شماره‌ را گرفتند و پس‌ از خوش‌ و بشی‌ که‌ با ولیان‌ کرد، گوشی‌ تلفن‌ را به‌ دست‌ من‌ داد و گفت‌: «مطالب‌ خودتان‌ را بگویید». من‌ هم‌ پس‌ از حال‌ و احوال‌ با ولیان‌ به‌ او گفتم‌: «شما از نحوة‌ کار من‌ آگاهی‌ دارید، آیا در واقع‌ با شیوه‌ای‌ که‌ خودتان‌ دارید ما می‌توانیم‌ با هم‌ همکاری‌کنیم‌؟» که‌ ولیان‌ در پاسخ‌ گفت‌: «طبق‌ اوامر صادره‌، شما در کارهای‌ خودتان‌ اختیار کامل‌ دارید و اطمینان‌ داشته‌ باشید که‌ اختلافی‌ پیش‌ نخواهد آمد. در انتظار شما هستم». و بعد هم‌ گفت‌: «امروز انجمن‌ شهر شما را به‌ عنوان‌ شهردار مشهد انتخاب‌ کرده‌ است‌». به‌ این‌ ترتیب‌ یک‌ بار دیگر بعد از سالها شهردار مشهد شدم‌. و این‌خدمت‌ ادامه‌ داشت‌ تا اواخر سال‌ 1356 وظایفی‌ که‌ به‌ عهده‌ داشتم‌ در حدّ توان‌ انجام ‌می‌دادم‌ ولی‌ به‌ لحاظ‌ جسمی‌ خسته‌ شده‌ بودم‌ به‌ همین‌ دلیل‌ به‌ عنوان‌ مرخصی‌ به ‌تهران‌ آمدم‌. ولیان‌ تلفنی‌ به‌ من‌ گفت‌: «رضا، زدی‌ به‌ چاک‌؟» که‌ در پاسخ‌ گفتم‌: «دیگر قادر به‌ کار نیستم‌». بعد هم‌ در وزارت‌ کشور ابلاغی‌ با عنوان‌ مشاور وزیر برایم‌ صادر شد. تا اینکه‌ اوضاع‌ دگرگون‌ شد و مردم‌ انقلاب‌ کردند.

 
تعداد بازدید: 9231


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.